°ترس°
ضعف داشت اما استرس و نگرانی ای که تو رگ هاش موج میزد اجازه نمیداد استراحت کنه و چیزی بخوره.حساب دفعاتی که راهرو طویل بیمارستان رو قدم زده بود از دستش در رفته بود.
هری:لیام به مسیح قسم اگه همین الان نشینی بلند میشم و با کتک مجبورت میکنم بشینی!
هری با عصبانیت گفت و واکنش لویی که به آرومی پاش رو فشرد در بر داشت.نگاهش رو به لویی داد و لویی به آرومی لب زد:بزار راحت باشه
هری با حرص گفت:الان دو ساعته داره رژه میره!یه دقیقه هم ننشسته!حتی حاضر نشد ناهار بخوره!زین اگه سالم از اون اتاق بیاد بیرون باید پشت سرش لیام رو بستری کنیم!
لیام به طرف هری چرخید و ترسیده گفت:یعنی چی اگه سالم بیاد بیرون؟یعنی...یعنی ممکنه...
لویی سریع بین حرفش اومد و گفت:قرار نیست اتفاقی برای زین بیوفته.مطمئن باش صحیح و سالم از اتاق عمل میاد بیرون
با خنده ادامه داد:آخه کی با یه زخم چاقو مرده؟
شاید تنها شانسی که آورده بودن همین بود که فقط یک بار چاقو تو پهلوی زین فرو رفته بود.وقتی که زخمی شد،بقیه زندانی ها و تونی سریع نگهبان ها رو خبر کرده بودن و همین به کسی که زین رو زخمی کرده بود اجازه نداد تا دوباره بتونه بهش ضربه ای بزنه.
لویی بلند شد و به طرف لیام رفت که ایستاده بود و نگاهش خیره به زمین،غرق در افکارش بود.دست هاش رو روی شونه های لیام گذاشت که توجه لیام بهش جلب شد.نگاهش رو بالا آورد و به لویی خیره شد.
لو:بهتره یکم استراحت کنی.دکتر گفت عملش ممکنه حتی 2 ساعت هم طول بکشه.تا جایی که من میدونم زین غیر از تو کسی رو نداره.پس باید قوی بمونی تا بتونی ازش مراقبت کنی
حق با لویی بود.تنها کسی که برای زین باقی مونده بود خودش بود.باید جونی تو تنش بمونه که بتونه از زین مواظبت کنه.از طرف دیگه،خودش رو مقصر و مسبب حال الان زین میدونست.شاید اگه زودتر به هری و لویی خبر میداد،الان زین سالم بود.
لویی به آرومی بدنش رو به طرف صندلی های کنار راهرو هدایت کرد تا بلاخره بعد از چند ساعت سرپا بودن،بشینه.روی صندلی نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.چشم هاش رو بست و چند لحظه بعد تونست گرمای دست هری رو روی دست خودش حس کنه که باعث شد لبخند محوی روی لب هاش بشینه.
میدونست خواب به چشم هاش نمیاد و فقط بخاطر اینکه هری و لویی خیالشون راحت بشه،وانمود کرد که داره استراحت میکنه.ذهنش پر بود از افکار مختلف.زندگیش جوری زیر و رو شده بود که حتی تو اعماق ذهنش هم به این اتفاقات فکر نکرده بود.تصور هم نمیکرد که یه روز برای آلفایی که به زور مارکش کرده و تو خونه ش زندانی شده،اینطوری نگران بشه.
ESTÁS LEYENDO
• FORGOTTEN LOVE •
Fanficبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...