°خونه ش°
خسته بود اما دردی که تو دست چپش حس میکرد نمیزاشت که تلاش هاش برای دوباره خوابیدن نتیجه بده.ناچار پلک های خسته ش رو از هم فاصله داد.فضای اطرافش کاملا تاریک بود و فقط با نور ماه که از پنجره به داخل میتابید،میتونست کمی دید داشته باشه.
بوی سیگار تو اتاق پیچیده بود.نگاهش رو داخل اتاق چرخوند و تک مبلی رو دید که دورش رو دود پر کرده بود.مبل پشت به پنجره بود و نمیتونست قیافه کسی که روش نشسته رو ببینه.تک سرفه ای بخاطر فضای دود گرفته اتاق کرد و گفت:تو کی هستی؟
صدای زک که بخاطر سیگار کشیدن خش دار شده بود به گوشش رسید:بلاخره به هوش اومدی
سیگارش رو تو جاسیگاری خاموش کرد و از روی مبل بلند شد و به طرفش اومد.حالا میتونست قیافه ش رو ببینه.سفیدی چشم هاش قرمز شده بود و خستگی از چهره ش میبارید.جلو تر اومد و گوشه ی تخت نشست.لیام بی حواس دست چپش رو تکیه گاه بدنش کرد تا بشینه که با پیچیدن درد شدیدی توی دستش،ناله ای کرد و سره جاش افتاد.
زک با نگرانی بهش نزدیک شد و گفت:معلوم هست چیکار میکنی؟دستت آسیب دیده و تو وزنتو میندازی روش؟میخوای بخیه هاش پاره بشه؟
چی؟بخیه؟مگه چه بلایی سره دستش اومده بود؟با دست راستش که سالم بود گوشه پتوی روش رو کنار زد و دست چپش رو باندپیچی شده دید.تازه یادش اومد که چه اتفاقی براش افتاده.لعنت بهش!دستش رو داخل یه تله گرگ گذاشته بود.
سرش رو به بالشت زیرش کوبید و به سقف خیره شد.راستی الان کجا بود؟مطمئنا تو اتاق خودش نبود چون تا جایی که یادش میومد،تخت خودش یه نفره بود نه دو نفره!نگاهش رو اطرافش چرخوند و با صدای ضعیفی پرسید:من کجام؟
زک:خونه ی من،تو اتاقم
گیج شده دوباره پرسید:خونه ی تو؟اینجا چیکار میکنم؟یادمه تو جنگل بودم...دستم رو گذاشتم تو تله گرگ...بعدش رو یادم نمیاد...
زک پارچ روی پا تختی رو برداشت و لیوانی رو پر از آب کرد.قرص مسکنی از بسته در اورد و به طرف دهن لیام برد.
زک:من پیدات کردم.آوردمت خونه م تا دکتر زخمت رو ببینه.اینو بخور.مسکنه
لب های بی رنگش رو از هم فاصله داد و زک قرص رو بین لب هاش گذاشت.دستش رو پشت گردنش برد تا کمی بلند شه و بتونه آب بخوره.لیوان رو جلوی دهنش گرفت.بخاطر نیم خیز بودنش،چند قطره آب از گوشه لب هاش بیرون ریخت و تا گردنش پیش رفت.
زک لیوان رو روی پا تختی برگردوند و با دستش،قطره های آب رو از روی گردنش پاک کرد.دستش رو بالاتر برد و خیسی چونه ش هم گرفت.انگشت هاش نزدیک لب های خیس و برجسته لیام بود که یهو دستش رو عقب کشید.تمام این لحظات،لیام محو حرکات زک بود.جوری دستش رو روی پوستش کشیده بود که انگار پارچه زر بافتی رو لمس میکنه.با دقت و ظرافت.
BẠN ĐANG ĐỌC
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
