°اتاق زین°
نیم ساعتی میشد که هری و لویی به خونه ی خودشون رفته بودن.با خودشون فکر کرده بودن که زین و لیام بعد از ماجراهایی که از سر گذروندن هردو به استراحت احتیاج دارن.پس کمی بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتن که تنهاشون بزارن.
لیام تنها تو سالن پذیرایی نشسته و مشغول چک کردن پیام هاش بود.بعد از چند روز بلاخره موبایلش رو دستش گرفته بود و حالا با سیلی از پیام ها مواجه بود.از اونجایی که قبل از تصادفش هری به همین بهونه تونسته بود از بازرس دیکنز براش مرخصی بگیره،حالا همه میدونستن که تصادف کرده و بهش پیام داده و یا تماس گرفته بودن.
چند متر اون طرف تر،زین در حالی که ظرف های کثیف رو تو ماشین ظرفشویی میزاشت به آینده فکر میکرد.آینده ای که قرار بود با لیام بسازه و بخاطرش حاضر به انجام هرکاری بود.تو فکر چیدن برنامه ی سفر بود که صدای لیام توجهش رو جلب کرد.
لی:زین؟میشه یه لحظه بیای؟
ماشین ظرفشویی رو روشن کرد و جواب داد:الان میام عزیزم
خودش رو به سالن پذیرایی رسوند و گفت:چیزی شده؟
لیام قیافه ی غمگینی به خودش گرفت و با ناراحتی گفت:میشه منو تا اتاق تو راهرو ببری؟واقعا احتیاج دارم حمام کنم
زین جلوی لیام خم شد تا صورت هاشون مقابل هم قرار بگیره.ضربه ای به نوک دماغش زد و با لبخند گفت:لازم نیست انقدر خودتو لوس کنی.هرکاری که بخوای برات میکنم عزیزم
لیام اخم کمرنگی کرد،با کف دستش نوک دماغش رو مالید و غر زد:من خودمو لوس نمیکنم.فقط دارم خواهش میکنم
زین ایستاد و دست هاش رو زیر پاها و بالا تنه ی لیام برد و بلندش کرد.لیام به سرعت دست سالمش رو دور گردن زین حلقه کرد تا از افتادن احتمالیش جلوگیری کنه.
زین با شیطنت گفت:پس چرا با اون لحن خواهش کردی؟اعتراف کن که سعی کردی خودتو لوس کنی
لیام با لحن شاکی توپید:اصلا از این به بعد دستور میدم خوبه؟باید از خداتم باشه که خودمو لوس کنم برات مالیک
آلفا لحظه ای ایستاد و به چشم های جسور امگاش خیره شد.
زین:هرجوری که حرف بزنی من دوست دارم
لیام نگاه خیره ش رو از چشم های زین گرفت و حاله ی صورتی رنگی به سرعت روی گونه هاش نشست.هنوز به این ابراز علاقه های زین عادت نداشت و هربار با شنیدنشون ضربان قلبش شدت میگرفت.
زین با لذت به چهره ی خجالت زده ی لیام خیره بود و لبخند پر رنگی روی لب هاش داشت.مسیرش رو به طرف اتاقش ادامه داد و جلوی در ایستاد.لیام که تازه متوجه شده بود زین به طبقه ی بالا آورده ش،با تعجب گفت:چرا اومدی طبقه ی بالا؟همون اتاق تو راهرو خوبه من راحتم
BẠN ĐANG ĐỌC
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
