°نایل°
چند دقیقه ای میشد که تو سکوت به سمت مقصد نامعلومی رانندگی میکرد.از لحظه ای که سوار ماشین شده بود لیام کلمه ای حرف نزده بود و این داشت آزارش میداد.کلافه سیگار دیگه ای گوشه لبش گذاشت که صدای اعتراض لیام بلند شد.
لی:میشه به جای اینکه مثل یه تراکتور دود کنی بگی منو کجا داری میبری؟20 دقیقه س که داری مثل جت میرونی و چیزی نمیگی!
پوزخندی زد و گفت:یادمه گفته بودی از سرعت خوشت میاد
لیام آهی کشید و گفت:آره ولی نه وقتی که عصبیم و خودم پشت فرمون نیستم!
بلافاصله سرعتش رو کم کرد و کنار خیابون ایستاد.لیام با تعجب به اطرافش نگاهی کرد و گفت:دقیقا وسط جنگل چیکار داری که ایستادی؟
بی حرف در رو باز کرد و پیاده شد.ماشین رو دور زد و در طرف لیام رو باز کرد.کمی به داخل خم شد و گفت:مگه نگفتی عصبی ای و میخوای برونی؟پیاده شو بشین پشت فرمون
کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد بی هیچ حرفی پیاده شد و پشت فرمون نشست.زک هم سوار شد و سیگار که روی لبش بود رو به پاکت برگردوند.دست هاش رو روی فرمون گذاشت و گفت:کجا باید برم؟
زک:برو بهت آدرس میدم
چند دقیقه بعد ماشین رو جلوی خونه ی ویلایی کوچیکی متوقف کرد.زک از ماشین پیاده شد و لیام هم به اجبار پشت سرش.به طرف ورودی خونه رفت که صدای لیام باعث شد وایسه.
لی:اینجا کجاست؟
به طرفش چرخید و گفت:خونه دکتری که اون شب دستت رو بخیه کرد.باید پانسمانت رو عوض کنه
لیام با تعجب گفت:اون میدونه که من یه گرگینه م؟چون مطمئنا تا الان زخمم خیلی بهتر از دو روز پیش شده
زک سری تکون داد و کوتاه جواب داد:میدونه
لیام که احساس راحتی نمیکرد،روی پاهاش جا به جا شد و دوباره گفت:اما بازم لازم نبود تا اینجا بیایم خودمم میتونستم پانسمانش رو عوض کنم
بی توجه به حرف لیام زنگ آیفون رو فشرد و گفت:اینجوری خیالم راحت تره
چند لحظه بعد در باز شد و زک داخل رفت.به لیام اشاره داد تا دنبالش بیاد.کلافع از لجبازی زک آهی کشید و پشت سرش داخل حیاط رفت.مردی در ورودی خونه رو باز کرد و در حالی که نوزاد تو بغلش رو به آرومی تکون میداد تا آروم بمونه،گفت:سلام پسرا.بیاین تو
زک جلوتر راه افتاد و وقتی به مرد رسید،کمی خم شد تا صورتش رو به روی نوزاد تو آغوش مرد قرار بگیره.لبخندی زد و با پشت دستش به آرومی پوست نرم گونه ی نوزاد رو نوازش کرد.لیام نمیدونست چرا ولی از دیدن این صحنه،حس جدید و خوبی رو تو قلبش احساس کرد.با صدای مرد از فکر بیرون اومد.
VOUS LISEZ
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
