•7•

237 41 60
                                        

°نایل°

چند دقیقه ای میشد که تو سکوت به سمت مقصد نامعلومی رانندگی می‌کرد.از لحظه ای که سوار ماشین شده بود لیام کلمه ای حرف نزده بود و این داشت آزارش می‌داد.کلافه سیگار دیگه ای گوشه لبش گذاشت که صدای اعتراض لیام بلند شد.

لی:می‌شه به جای اینکه مثل یه تراکتور دود کنی بگی منو کجا داری می‌بری؟20 دقیقه س که داری مثل جت می‌رونی و چیزی نمی‌گی!

پوزخندی زد و گفت:یادمه گفته بودی از سرعت خوشت میاد

لیام آهی کشید و گفت:آره ولی نه وقتی که عصبیم و خودم پشت فرمون نیستم!

بلافاصله سرعتش رو کم کرد و کنار خیابون ایستاد.لیام با تعجب به اطرافش نگاهی کرد و گفت:دقیقا وسط جنگل چیکار داری که ایستادی؟

بی حرف در رو باز کرد و پیاده شد.ماشین رو دور زد و در طرف لیام رو باز کرد.کمی به داخل خم شد و گفت:مگه نگفتی عصبی ای و می‌خوای برونی؟پیاده شو بشین پشت فرمون

کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد بی هیچ حرفی پیاده شد و پشت فرمون نشست.زک هم سوار شد و سیگار که روی لبش بود رو به پاکت برگردوند.دست هاش رو روی فرمون گذاشت و گفت:کجا باید برم؟

زک:برو بهت آدرس میدم

چند دقیقه بعد ماشین رو جلوی خونه ی ویلایی کوچیکی متوقف کرد.زک از ماشین پیاده شد و لیام هم به اجبار پشت سرش.به طرف ورودی خونه رفت که صدای لیام باعث شد وایسه.

لی:اینجا کجاست؟

به طرفش چرخید و گفت:خونه دکتری که اون شب دستت رو بخیه کرد.باید پانسمانت رو عوض کنه

لیام با تعجب گفت:اون می‌دونه که من یه گرگینه م؟چون مطمئنا تا الان زخمم خیلی بهتر از دو روز پیش شده

زک سری تکون داد و کوتاه جواب داد:می‌دونه

لیام که احساس راحتی نمی‌کرد،روی پاهاش جا به جا شد و دوباره گفت:اما بازم لازم نبود تا اینجا بیایم خودمم می‌تونستم پانسمانش رو عوض کنم

بی توجه به حرف لیام زنگ آیفون رو فشرد و گفت:اینجوری خیالم راحت تره

چند لحظه بعد در باز شد و زک داخل رفت.به لیام اشاره داد تا دنبالش بیاد.کلافع از لجبازی زک آهی کشید و پشت سرش داخل حیاط رفت.مردی در ورودی خونه رو باز کرد و در حالی که نوزاد تو بغلش رو به آرومی تکون می‌داد تا آروم بمونه،گفت:سلام پسرا.بیاین تو

زک جلوتر راه افتاد و وقتی به مرد رسید،کمی خم شد تا صورتش رو به روی نوزاد تو آغوش مرد قرار بگیره.لبخندی زد و با پشت دستش به آرومی پوست نرم گونه ی نوزاد رو نوازش کرد.لیام نمی‌دونست چرا ولی از دیدن این صحنه،حس جدید و خوبی رو تو قلبش احساس کرد.با صدای مرد از فکر بیرون اومد.

• FORGOTTEN LOVE •Où les histoires vivent. Découvrez maintenant