°مسابقه°
عصبی غرید:الان وقت مسافرت رفتن بود آخه؟
هری کلافه آهی کشید و گفت:حتما ترسیده و ترجیح داده یه مدت لندن نباشه
هر دو از سفر ناگهانی جنیفر عصبی بودن.وقتی هری نیم ساعت پیش به سوفیا،منشی جنیفر،زنگ زده بود تا وقت بگیره،سوفیا بهشون گفته بود که برای جنیفر مشکلی پیش اومده و مجبور شده به یه سفر بره.این ماجرا لیام رو که بی قرار فهمیدن گذشته ش بود،عصبی کرده بود.
تقه ای به در اتاق خورد و با جواب هری،در باز شد و چهره خندون لویی معلوم شد.داخل اتاق اومد و گفت:هی چطورین پسرا؟
هری زیر لب"خوبیم"رو زمزمه کرد.اما لویی از صورت های وا رفته شون،برداشت دیگه ای داشت.پرونده ای که دستش بود رو روی میز هری گذاشت و گفت:اتفاقی افتاده؟
نگاهش رو بین هری و لیام میچرخوند و منتظر جوابی ازشون بود.لیام دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد که هری زودتر گفت:خب راستش یه اتفاقی افتاده و من فکر میکنم تو بتونی بهمون کمک کنی لو
لیام نگاه گیجش رو به هری داد.لویی چطور میتونست کمکشون کنه؟تا جایی که یادش بود،لویی روانشناس یا همچین چیزی نبود!با اخمی که بخاطر گیج شدنش بین ابروهاش نشسته بود،رو به هری گفت:منظورت چیه هری؟لویی چطور میتونه کمکمون کنه؟
هری به طرف لیام چرخید با هیجان توضیح داد:تو هم توی کابوس هات و هم وقتی که هیپنوتیزم شدی،خودت رو جلوی یه خونه در حال سوختن دیدی که به طرفش میدویدی و اسم زین رو فریاد میزدی.درسته؟
لیام با همون حالت چهره سری تکون داد و گفت:خب؟
هری لبخندی زد و گفت:ممکنه اون خونه ربطی به زین داشته باشه.لویی میتونه آمار خونه هایی که اون سال تو ولورهمپتون دچار سانحه سوختگی شدن رو بگیره.بعد از اون ما اطلاعات صاحب خونه ها رو میگیریم
لیام زیر لب ادامه داد:اینجوری شاید بتونم زین رو پیدا کنم...
لبخند روی صورت هری عمیق تر شد و گفت:دقیقا!
لویی که تا اون لحظه ساکت مونده بود و فقط نگاه گیجش رو بین هری و لویی میچرخوند،تک سرفه ای کرد و گفت:از اونجایی که ظاهرا بخشی از نقشه تون به من مربوطه،میشه بهم بگین دقیقا ماجرا از چه قراره؟
هری نگاهش رو به لویی داد و با دیدن حالت گیج شده صورتش،آروم خندید و گفت:ماجراش طولانیه لو.بخوام خلاصه ش رو بگم،لیام 11سال پیش تصادف میکنه و بخشی از حافظه ش رو از دست میده.ظاهرا اتفاقات مهمی قبل تصادفش افتادن و خانواده ش به دلایلی،چیزی از گذشته بهش نگفتن.حالا ما میخوایم از طریق تو سعی کنیم از گذشته لیام سر در بیاریم
ESTÁS LEYENDO
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
