•20•

289 49 64
                                        

°دروغ یا حقیقت؟°

ساعت تقریبا 11شب بود که به خونه زین رسیدن.از ماشین پیاده شد و نگاهی به زین انداخت.از حالت صورتش نارضایتی مشخص بود.انگار که از اومدن به خونه ش خوشحال نبود.با این وجود هیچ حرفی برای موندن تو عمارت مالیک بزرگ به لیام نزده بود.

نگاهش رو از زین گرفت و به خونه دوخت که هیچ چراغی داخلش روشن نبود.به طرز عجیبی حتی چراغ های حیاط هم روشن نبودن و فضا رو فقط چراغ های ماشین روشن کرده بود.

به زین نزدیک شد و پرسید:برق های خونه قطع شده؟

زین از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و گفت:سیستم برق رسانیش مشکل داره.قراره فردا برای درست کردنش بیان.اگه راحت نیستی میتونیم برگردیم خونه عموم

لیام بلافاصله جواب داد:نه کاملا راحتم.چراغ میخوام چیکار؟میخوام بخوابم دیگه

زین چیزی نگفت و مسیر ورودی خونه رو در پیش گرفت.لیام هم پشت سرش قدم برداشت.به ورودی که رسیدن زین فلش گوشیش رو روشن کرد تا بتونه قفل در رو باز کنه.وارد خونه که شدن،تونی ماشین رو خاموش کرد و نور کمی که برای لحظه ای به داخل خونه تابید،از بین رفت.

وارد خونه شد و سعی کرد همه ی حواسش رو به جلوی پاش بده تا یه وقت نیوفته.صدای کشیده شدن چرخ روی زمین نشون میداد تونی هم در حال آوردن چمدون ها به داخل خونه س.سرش رو چرخوند تا نگاهی به تونی بندازه که پاش به چیزی گیر کرد و تعادلش رو از دست داد.

یک لحظه کاملا گیج شد و برای اینکه نیوفته به اولین چیزی که دستش رسید چنگ زد اما شرایط بدتر شد.لبه کت زین رو تو مشتش گرفته بود و زین قبل از اینکه بتونه به نرده های راه پله چنگ بندازه به عقب کشیده شد و بعد از غلت خوردن از روی چند پله ای که بالا رفته بود،به کمر روی زمین افتاد و به مراتب لیام هم همونطور.

لیام که با نیم تنه بالای بدنش روی زین افتاده بود،به محض باز کردن چشم هاش و دیدن موقعیتش،زانوهاش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و سعی کرد سریع بلند بشه اما با دردی که تو زانوی سمت راستش و پهلوش پیچید،آخی گفت و دوباره بدنش رو روی تن دردناک زین انداخت و صدای ناله ش رو بلند کرد.

پلک هاش رو به هم فشرد و با شرمندگی پشت سر هم گفت:ببخشید... ببخشید ببخشید

زین تک خنده ی دردآلودی کرد و گفت:هی هی آروم باش،اشکالی نداره.درد داری؟

لیام در حالی که سعی میکرد بدون اینکه به زانوش فشار بیاره خودش رو از روی زین کنار بکشه گفت:زانوی پای راستم و پهلوم درد میکنه.فکرکنم به لبه پله خوردن

• FORGOTTEN LOVE •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora