•34•

242 28 96
                                        

°شفق قطبی°


روز بعد برای لیام کاملا متفاوت از روز گذشته بود.از لحظه ای که پاش رو داخل اداره گذاشته بود،دو قتل رو با فاصله زمانی کمی گزارش داده بودن و مجبور شده بود بلافاصله همراه با هری و لویی و چند افسر دیگه اداره رو ترک کنن.

صحنه اولین قتل براش به شدت دلخراش و تهوع آور بود.باورش نمی‌شد که یه مادر در اثر مواد بتونه بچش رو به طرز فجیعی به قتل برسونه.جوری که صورت دختر بچه کبود و پر از زخم بود و شکمش کاملا پاره،به شدت وحشتناک بود.تحمل اون فضا حتی برای لیام و هری ای که به دیدن همچین صحنه هایی عادت داشتن هم سخت بود.

یک ساعتی رو مشغول به عکاسی از جسد و تحلیل صحنه جرم بودن.در آخر بعد از دستگیری قاتل که سر صحنه جرم از حال رفته بود و جا به جایی جسد توسط آمبولانس،بلاخره کارشون تمام شد.هر سه به محوطه ی جلوی آپارتمانی که قتل داخلش اتفاق افتاده بود رفتن و تا پایان تمامی مراحل و خروج همه ی افسرها از خونه،دیگه به داخل برنگشتن.
هری خیره به نقطه ی نا معلومی سکوت بینشون رو شکست.

هری:چی میشه که یه نفر اینجوری بخاطر مواد دست به قتل بچش می‌زنه؟

دستی به صورتش کشید و روی دهنش متوقف شد.با صدایی که کمی خفه شده بود ادامه داد:دختر بیچاره...خدا می‌دونه چقدر داد زده و کسی نشنیده...

دست هاش رو بالا آورد و چشم هاش رو پوشوند اما نم اشک زیر پلکش از دید لویی دور نموند.جلو رفت و با در آغوش گرفتن دوست پسرش سعی کرد کمی آرومش کنه.

با فاصله ای کمتر از یک متر لیام روی سکویی نشسته بود و اصلا توجهی به اطراف نداشت.تصویر صورت بی روح دختر بچه از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت.اولین بار نبود که با همچین صحنه هایی مواجه می‌شد معمولا روحیه ی قوی تری نسبت به هری داشت اما اینکه همچین اتفاق وحشتناکی برای یه بچه ی 5 ساله افتاده بود عذابش می‌داد.

البته اینکه بخاطر فاصله گرفتن از محیط کار،روحیه ش لطیف تر شده بود هم بی تاثیر نبود.با صدای بلند بی سیم ماشین پلیس توجه هر سه به حرف های افسر جلب شد که قتل جدیدی رو گزارش می‌داد.

هری نالید:دوتا تو یه روز؟خدایا نه...

لویی زودتر به خودش اومد و گفت:آروم باش هری.این برای ما موضوع جدیدی نیس.بیا باید زودتر بریم

به طرف لیام چرخید و ادامه داد:لیام؟خوبی؟

لیام ایستاد و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه.با صدای آرومی جواب داد:خوبم.بریم

لویی به لیام نزدیک شد و با لمس شونه ش سعی کرد بهش دلگرمی بده.لیام لبخند تلخی زد و دستش رو روی دست لویی گذاشت.هر سه به طرف ماشین رفتن و بعد از سوار شدن،لویی به سمت آدرسی که اعلام شده بود رفت.

• FORGOTTEN LOVE •Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora