°نفرت°
آخرین لقمه ش رو به زور آب پایین فرستاد و به پشتی صندلی تکیه زد.دو روزی میشد که غیر از قهوه چیزی نخورده بود و حالا به زور و تهدید نایل به رستورانی نزدیک بیمارستان رفته بودن تا غذا بخورن.ذهنش به حدی درگیر بود که میلی به غذا نداشت و قهوه رو هم صرفا بخاطر هوشیار موندن مصرف میکرد.تو 48 ساعت گذشته تک تک تعمیرگاه های اون منطقه رو همراه با تونی گشته بود ولی ردی از اون ماشین کذایی پیدا نکرده بودن.
نایل:غذاتو که خوردی مستقیم میری خونه و میخوابی.فهمیدی؟
با خونسردی سیگاری بین لب هاش گذاشت و جیب هاش رو به دنبال فندکش گشت.یادش نمیومد که آخرین بار فندکش رو کجا گذاشته بود.کمبود خواب باعث شده بود هوش و حواسی براش باقی نمونه.
نایل با اخم کمرنگی بین ابروهاش دوباره گفت:شنیدی چی گفتم زین؟میری میخوابی
کلافه سیگار رو پشت گوشش گذاشت و گفت:شنیدم نایل ولی نمیتونم.نمیتونم برم راحت بخوابم وقتی هنوز اون عوضی یه جایی اون بیرونه و داره به حال و روز من میخنده!
نایل اینبار با لحن ملایمی گفت:من حالت رو میفهمم زین.درکت میکنم.ولی تو واسه پیدا کردنش باید سالم باشی.اگه امروزم نخوابی از پا در میای.اون وقت کی میخواد از لیام مواظبت کنه؟
حرفاش به نظرش منطقی بود اما ذهن زین فقط و فقط حول محور یه چیز میچرخید"پیدا کردن حرومزاده ی ترسویی که پشت کلمه نور قایم شده"
نایل اینبار سعی کرد تمام تلاشش رو برای مجاب کردنش بکنه.نایل:تونی هنوز داره میگرده.منم مواظب لیام هستم.جای نگرانی نیست زی.قول میدم هر اتفاقی افتاد بهت خبر بدم.فقط برو چند ساعت بخواب.باشه رفیق؟
میدونست ذهنش خسته تر از اونی هست که بتونه کاری از پیش ببره و نیاز به استراحت داره.بدنش به قدری خسته بود که اگه همون لحظه اون راننده رو پیدا میکرد،بیشتر از دوتا مشت نمیتونست بهش بزنه.
نگاهش رو به نایل داد که هنوز منتظر بهش خیره بود.سری به نشونه موافقت تکون داد و گفت:باشه.میرم خونه و 3 ساعت میخوابم بعد میام بیمارستان
نایل اعتراض کرد:بعد دو روز فقط 3 ساعت خواب؟حداقل باید 8 ساعت بخوابی!
زین بی حوصله گفت:ساعت 4 وقت ملاقاته.نمیخوام از دستش بدم
بلند شد و در حالی که موبایل لیام رو از جیبش خارج میکرد ادامه داد:حواست باشه به غیر از دکتر و اون پرستار کسی وارد اتاق لیام نشه
موبایل رو به سمتش گرفت و گفت:اگه هری یا لویی زنگ زدن جوابشون رو بده.روزی چند بار زنگ میزنن حال لیام رو بپرسن
نایل موبایل رو گرفت و"باشه"ای گفت.هردو رستوران رو به مقصد مورد نظرشون ترک کردن.با مهارت خاصی که تو رانندگی داشت،مسیر 20 دقیقه ای رو تقریبا تو 10 دقیقه طی کرد و حالا به خونه رسیده بود.داخل رفت و بی حوصله سوییچ رو روی جا کفشی انداخت.
ESTÁS LEYENDO
• FORGOTTEN LOVE •
Fanficبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...