°جنون°
بدون برداشتن نگاه خیره ش از صفحه مانیتور جلوش،فنجون قهوه ش رو برداشت و جرعه ای نوشید.پرونده جدیدی که بهش داده شده بود وقت زیادی ازش میگرفت و باید دقت زیادی به خرج میداد.با اینکه تعطیلات کریسمس شروع شده بود اما هری بخاطر نبود لیام نمیتونست مرخصی بگیره و به سفری که لویی برنامه ش رو ریخته بود بره.به همین دلیل لویی هم مرخصی نگرفته بود و هر روز صبح باهم به اداره پلیس میومدن و عصرها باهم برمیگشتن.با تقه ای که به در خورد بلاخره چشم های دردناکش رو از مانیتور گرفت و اجازه ورود داد.
هری:بیا تو
در باز شد و چهره ی خندان لویی از لای در نمایان شد.هری با لبخند گفت:هی بیبی
لویی داخل اومد و گفت:هی هز.حالت چطوره عزیزم؟
هری صندلیش رو به طرف لویی چرخوند و گفت:الان که دیدمت عالیم
لویی جلوتر رفت و به لبه ی میز کار هری تکیه داد.دست هاش رو جلو برد و با انگشت هاش به آرومی پشت پلک های دوست پسرش رو ماساژ داد.
لو:انقدر به خودت فشار نیار.تازه ساعت 10 صبحه و تو اینجوری چشم هات قرمز شدن
هری دست های لویی روی گرفت و جلوی لب هاش قرار داد.بوسه ی آرومی به پشت دست هاش زد و گفت:مجبورم لو.نمیخوام کارا عقب بیوفتن و دیکنز چیزی بگه.لیام برگرده همه چیز درست میشه
لویی نگاهی به میز مرتب و خالی از پرونده لیام انداخت و پرسید:ازش خبری داری؟
هری:دو روز پیش باهم حرف زدیم.یکم با زین به مشکل خورده.حالش هم خیلی خوب نبود
"اوه" کوتاهی از بین لب های لویی خارج شد و گفت:مریض شده؟
هری:ام...یه جورایی
از جملات آخری که تو مکالمه ش با لیام داشت حدس زده بود که حتما هیت شده و بخاطر همین حال جالبی نداره.قبلا چندباری لیام رو تو اون حال دیده بود و میدونست که ترجیح میده تنها بمونه.نگاهی به چهره ی سوالی لویی انداخت.میدونست که تا وقتی لیام نخواد،نمیتونه توضیحی درباره وضعیتش به لویی بده.تصمیم گرفت برای راحت شدن خیال لویی و خصوصا خودش،با لیام تماس بگیره.
به جلو خم شد و موبایل رو از روی میز برداشت و گفت:بزار بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسیم
روی اسم لیام ضربه زد و روی اسپیکر گذاشت تا لویی هم صدای لیام رو بشنوه.بوق پنجم هم رد شده بود و این هری رو کمی نگران میکرد.نا امید از وصل شدن تماس میخواست تماس رو قطع کنه که صدای گرفته و خسته ای جواب داد:بله؟
هری اخمی از روی دقت کرد و گفت:سلام.من هری م دوست لیام.شما کی هستین؟
شخص پشت خط تک سرفه ای کرد و گفت:من زینم
![](https://img.wattpad.com/cover/308189328-288-k862376.jpg)
VOUS LISEZ
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...