°اجبار°
خوابش سبک شده بود اما دلش میخواست هنوز هم بخوابه.چشم هاش رو به امید خواب دوباره باز نکرده بود اما ضعف رفتن دلش مجبورش کرد پلک هاش رو از هم فاصله بده.اتاقش به لطف پرده های ضخیم و سرمه ای رنگ تاریک مونده بود و این باعث شد لبخند محوی روی لب هاش بشینه.
چند لحظه گذشت و مغزش تمامی اتفاقات چند ساعت گذشته رو به یادش آورد.لبخند از لبش رفت و جاش رو به اخم ظریفی بین ابروهاش داد.به آرومی بلند شد و به طرف دستشویی اتاقش رفت.مستر بودن اتاقش یکی دیگه از دل خوشی های کوچیکش تو این شرایط بود.از اینکه مجبور نبود بخاطر استفاده از سرویس بهداشتی از اتاقش بیرون بره و پدر و مادرش رو ببینه واقعا ممنون بود.
وقتی روتین همیشگیش رو انجام داد از دستشویی بیرون اومد و گوشیش رو برداشت.روشنش کرد و با سیلی از تماس های از دست رفته و پیام از افراد مختلف رو به رو شد.با تعجب مشغول چک کردنشون شد.پنج تماس از دست رفته از هری و سه تماس از لویی داشت.
میدونست که احتمالا هری نگرانش بوده و میخواسته حالش رو بپرسه اما حدسی در مورد لویی نداشت.پس تصمیم گرفت اول به لویی زنگ بزنه و تماس گرفتن با هری رو به بعد موکول کنه.انگشتش رو روی اسم لویی زد و گوشی رو کنار گوشش قرار داد.
همونطور که به صدای بوق گوش میداد و منتظر شنیدن صدای لویی بود،نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت در کمال تعجب دید که ساعت نزدیک به 4 عصره.از خودش انتظار این همه خوابیدن رو نداشت.صدای لویی تو گوشش پیچید و نگاهش از ساعت گرفته شد.
لو:هی پسر حالت چطوره؟صبح چند بار بهت زنگ زدم ولی گوشیت خاموش بود
نفس عمیقی کشید و گفت:سلام لویی.یکم حالم خوب نبود بخاطر همون...
لویی بین حرفش اومد و گفت:آره هری بهم گفت.وقتی دیدم جواب نمیدی به هری زنگ زدم و گفت حالت خوب نیست و احتمالا خوابی.چیزی شده؟اگه میتونم کمکی بکنم بهم بگو لیام
لویی چه کمکی میتونست بهش بکنه؟در واقع هیچکس تو این شرایط نمیتونست بهش کمک کنه.فقط یه ساعت جادویی که بتونه به گذشته برگردونش به کارش میومد!
آهی کشید و گفت:ممنونم لو چیزه خاصی اتفاق نیوفتاده.چیکارم داشتی که زنگ زدی؟
لویی که تازه دلیل زنگ زدنش رو به یاد آورده بود با هیجان گفت:بلاخره تونستم اطلاعات یاسر مالیک و خانواده ش رو گیر بیارم!همراه با عکس همه اعضای خانواده.برات ایمیلشون کردم
لبخند تلخی زد و با صدایی که غم ازش معلوم بود گفت:مرسی لو ولی دیگه به کارم نمیاد
لویی با نگرانی پرسید:چرا؟چی شده لیام؟صدات خیلی غمگینه
حوصله توضیح دادن نداشت.پس سعی کرد خلاصه حرف بزنه.
لی:زین رو پیدا کردم و بهم گفت که قبلا عاشق هم بودیم اما خانواده من مخالف بودن
ВЫ ЧИТАЕТЕ
• FORGOTTEN LOVE •
Фанфикшнبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
