°حادثه°
جلوی آینه ایستاد و کمربندش رو بست.یقه پیراهنش رو صاف کرد و دستی به موهاش کشید تا مرتبشون کنه.زیاد علاقه ای به تیپ های رسمی نداشت اما این اولین باری بود که همراه با زین به عنوان یه زوج به قرار میرفتن.به همین دلیل شلواری کتان با پیراهن ساده ی سفیدی پوشیده بود و در آخر اور کت شتری رنگی رو به عنوان بالا پوش انتخاب کرده بود.
برای آخرین بار نگاهی به انعکاس تصویرش توی آینه انداخت و خدا رو شکر کرد که یه دست لباس رسمی توی چمدون گذاشته بود.عطر همیشگیش رو زد و بعد از برداشتن کیف پول و موبایلش از اتاق بیرون رفت.نزدیک ظهر پیامی از زین گرفته بود که گفته بود نمیتونه برای ناهار بیاد و 7 شب برای رفتن به قرارشون دنبالش میاد.نگاهی به ساعت روی مچش انداخت که دقیقا 7 شب رو نشون میداد.
موبایلش زنگ خورد و اسم زین روی صفحه نشون داده شد.تماس رو جواب داد و گفت:هی زین.جلوی دری؟
زین:هی لی.آره منتظرتم
لی:الان میام
تماس رو قطع کرد و به طرف در رفت.تونی رو دید که جلوی در آشپزخونه ایستاده.
تونی:آقای مالیک اومدن دنبالتون قربان؟
لیام چرخی به چشم هاش داد و گفت:حداقل وقتی تنهاییم به اسم صدام بزن.آره جلوی در منتظرمه
تونی بی صدا خندید و گفت:ترجیح میدم وقتی تنها هم هستیم قربان خطابتون کنم که در حضور آقای مالیک اشتباهی اسمتون رو به زبون نیارم.شب خوبی داشته باشید
لیام لبخند کمرنگی زد.سری تکون داد و گفت:نه حریف تو میشم نه رییست.ممنونم تونی.توئم شب خوبی داشته باشی
خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون رفت.از حیاط پوشیده شده با سنگ ریزه گذشت و به در حیاط رسید.در رو که باز کرد،زین رو دید که به ماشین تکیه داده و رز زرد رنگی تو دستش قرار داره.به طرفش قدم برداشت و گفت:سلام
زین که مشغول وارسی تیپ و صورت لیام بود،لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم
دستش رو جلوی لیام گرفت و گفت:این برای توئه
لیام با خوشحالی گل رو گرفت و گفت:ممنونم زین.خیلی قشنگه!
زین:خوشحالم که هنوزم رز زرد مورد علاقته.سوار شو تا بریم
لیام در حالی که رز تو دستش رو بو میکشید،روی صندلی شاگرد جا گرفت.زین هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد.هربار زین با یه حرکت جدید غافلگیرش میکرد و این برای لیام دوست داشتنی بود.اینکه کسی بود بهتر از خودش بشناستش،حس فوقالعاده خوبی بهش میداد.
VOUS LISEZ
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...