•32•

231 28 81
                                        

°گرگینه یا افسانه؟°

آخرین ظرف روی میز رو برداشت و به طرف آشپزخونه رفت.داخل آشپزخونه با لیامی مواجه شد که پیشبند صورتی رنگی با گل های ریز زرد پوشیده و دست کش به دست در حال شستن ظرف هاست.

شاید احمقانه و مسخره به نظر میومد اما زین با دیدن این تصویر خوشحالی عمیقی رو تو قلبش حس کرد.10 سال پیش فکرش رو هم نمی‌کرد که روزی به لیام برسه و مثل زوج های عادی بعد از مهمونی شام دوستانه شون،باهم میز رو جمع کنن و مشغول مرتب کردن آشپزخونه بشن.

با لبخند بزرگی که بی اختیار روی لب هاش نشسته بود جلو رفت و بی توجه به ظرف داخل دستش به لیام چسبید.سرش رو روی شونه ش گذاشت و بوسه ی سریعی روی گردنش زد.جایی که اثر مارکش مثل زخم کوچیکی باقی مونده بود.

لیام ریز خندید و سرش رو به طرف زین خم کرد.روی گردنش حساس بود و هر لمس کوچیکی باعث واکنشش می‌شد.قبل از اینکه زین ری اکشنی نشون بده با حس نیروی قوی ای سره جاش سیخ ایستاد.

لیام هم که متوجه همون نیرو شده بود بی توجه به شیر باز آب به طرف زین چرخید و نگاه ترسیده ش رو به چشم هاش دوخت.ماه در حال طلوع کردن بود و هردو به طرز احمقانه ای کاملا این موضوع رو فراموش کرده بودن.

آلفا زودتر به خودش اومد و گفت:باید همین الان بریم

امگا با قیافه ی بیچاره ای نالید:ولی هری و لویی...

زین بین حرفش اومد و گفت:وقت نداریم لیام.کمتر از 10 دقیقه ی دیگه ماه طلوع می‌کنه و ما تبدیل می‌شیم

گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و گفت:نمی‌شه که همینجوری بریم...باید به هری بگم...

دستی به صورتش کشید و گفت:وااای حالا به لویی چی قراره بگه!

همون لحظه هری با لبخندی به لب که آثار شوخی لویی بود وارد آشپزخونه شد.با دیدن قیافه های وا رفته و ترسیده لیام و زین،متوجه غیر عادی بودن شرایط شد.نگران جلوتر رفت و پرسید:هی پسرا،چیزی شده؟

شیر آب رو بست و منتظر بهشون خیره شد.لیام لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما ذهنش به قدری درگیر واکنش احتمالی لویی بود که نتونست کلمه ای به زبون بیاره.زین که شاهد تلف شدن وقت بود به سرعت گفت:امشب ماه کامله و تا طلوع چیزی نمونده

هری شوکه شد و بی اختیار گفت:هولی شت!قراره گرگ بشین!

زین کلافه چرخی به چشم هاش داد و گفت:آره قراره گرگ بشیم و باید همین الان از خونه بزنیم بیرون

هری:ولی لویی...

زین:دقیقا مشکل همینه.برو دست دوست پسرت رو بگیر و به یه بهونه از خونه ببرش بیرون

هری به حالت عصبی ای توپید:آخه چه بهونه ی فاکی ای پیدا کنم الان؟

لیام ترسیده چنگی به موهاش زد و گفت:هری بخاطر خدا یه فکری بکن!

• FORGOTTEN LOVE •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora