°گرگ سیاه°
نگاهی به آدرس توی گوشیش انداخت و دوباره به خونه ی رو به روش نگاه کرد.خب اونجا بیشتر شبیه یه عمارت بود تا گاراژ تعمیر ماشین!زنگ در رو زد و منتظر موند تا در باز بشه.چند لحظه بعد در باز شد و داخل رفت.فضای رو به روش حس خوبی بهش میداد.
یه حیاط بزرگ و سر سبز و یه عمارت با سنگ مرمر سفید که دقیقا وسط حیاط قرار داشت و جلوش،آبنمای زیبایی با مجسمه ی الهه ای یونانی قرار داشت.باغچه های دو طرف حیاط پر بودن از رز های قرمز و این لیام رو که عاشق رز بود به وجد آورده بود.با صدای کسی توجهش به ورودی خونه جلب شد.زنی که به نظر مستخدم خونه بود جلوی ورودی عمارت ایستاده بود و صداش میکرد.
زن:سلام آقای پین.آقای میلر تو گاراژ پشت خونه منتظرتونن
لی:سلام خانوم.ممنونم که اطلاع دادین
زن سری تکون داد و بعد به طرف پشت خونه رفت و لیام هم به دنبالش.وقتی گاراژ بزرگ با تجهیزات کامل رو پشت عمارت دید،کاملا تعجب کرده بود.انتظارش رو نداشت که همچین گاراژی رو تو این عمارت ببینه.
زن:آقا داخل هستن.امری با من ندارین؟
لیام با لبخند جواب زن رو داد و بعد از رفتنش،به طرف گاراژ رفت.زک رو دید که تا کمر داخل کاپوت ماشینی خم شده بود و به نظر مشغول تعمیر کردنش بود.یه ماشین قدیمی به رنگ قرمز آتشین که لیام زیاد از مدلش مطمئن نبود.با اینکه خیلی به ماشین ها علاقه داشت،ولی این علاقه محدود به ماشین های بروز و پر قدرت بود.صدای سر حال زک به گوشش رسید.
زک:سلام لیام.حالت چطوره؟
جلو تر رفت تا ببینه زک چیکار میکنه.از ذهنش گذشت"نه که خیلی از موتور ماشین حالیته!"چشم غره ای به خودش رفت و به بدنه ماشین تکیه داد.
لی:سلام.خوبم.تو چطوری؟
زک سرش رو بالا اورد و نگاهی به لیام انداخت و گفت:عالیم.وقتی که ماشین ها رو تعمیر میکنم حالم خوبه
لیام لبخندی زد و گفت:هوم...خوبه.من که هیچی از موتور ماشین سر در نمیارم!
زک دست روغنیش که تقریبا سیاه شده بود رو با تکه پارچه ای که کنارش روی کاپوت بود تمیز کرد.به لیام اشاره کرد که کنارش بیاد.
زک:بیا تا بهت یاد بدم اسم هر کدوم از اینا چیه
لیام هول شده گفت:نه نه لازم نیست.به کارت برس.نمیخوام مزاحم کارت بشم
زک دستش رو گرفت و به طرف خودش کشید.
زک:این چه حرفیه؟کاره این ماشین برای یه روز یا دو روز نیست.چند روزی طول میکشه.انقدر خجالتی نباش
لبخندی زد و کنار زک ایستاد.زک قدمی عقب رفت و پشت سرش قرار گرفت.به جلو خم شد و لیام هم مجبور شد خم بشه.زک به قطعات مختلفی که داخل کاپوت کوچیک اون ماشین قدیمی بود اشاره میکرد و یکی یکی بهش توضیح میداد اما لیام تمام حواسش به بوی عطر اون مرد بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
• FORGOTTEN LOVE •
Fanficبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...