°صدمه عشق°
اینبار از اول پارت سلام میکنم😁
تا حالا تو این فیک ازتون نخواستم آهنگی رو همراه پارت گوش بدین ولی حتمااا only love can hurt like this از paloma faith رو حتما گوش بدین و از خوندن لذت ببرین😌
•••••
صدای تقریبا بلند موسیقی ای که پخش میشد هوشیارش کرد.پلک های متورمش رو از هم فاصله داد و نگاهش رو اطرافش چرخوند تا موقعیتش رو درک کنه.تاریکی مطلق اتاق اجازه نمیداد چیزی ببینه.دستش رو دراز کرد و اطرافش کشید تا بتونه گوشیش رو پیدا کنه.
گوشه تخت پیداش کرد و نگاهی به صفحه ش انداخت تا ساعت رو چک کنه.چشم هاش بخاطر گریه ای که کرده بود تار میدید و نمیتونست ساعت رو تشخیص بده.دست دیگه ش رو بالا آورد و کمی پلک هاش رو با انگشت هاش فشرد تا دید بهتری داشته باشه.دوباره به صفحه گوشیش نگاه کرد و متوجه شد ساعت تقریبا یک نیمه شبه.
هیچ ایده ای نداشت که اون موقع شب کی در حال گوش دادن به آهنگ با صدای بلنده.برای لحظه ای ترسید و با خودش فکر کرد ممکنه شخص غریبه ای تو خونه باشه.به سختی نیم خیز شد و کمرش رو به پشتی تخت تکیه داد.بدنش و به خصوص پایین تنش درد میکرد و کوفته بود.
چند لحظه ای تو همون حالت موند تا بتونه به دردش عادت کنه.هرچند که سخت بود.پاهاش رو از تخت پایین آورد و به آرومی ایستاد.فلش گوشیش رو روشن کرد و حواسش رو به جلوی پاش داد تا دوباره مثل عصر زمین نخوره.چراغ اتاق رو روشن کرد و شلوار و باکسرش که روی زمین افتاده بود رو پوشید.
اون لحظه نه توان دوش گرفتن رو داشت و نه حوصله ش.تیشرتی از بین لباس هاش که همچنان روی زمین پخش بود برداشت و پوشید.با قدم های آروم و محتاط به سمت در رفت و بعد از باز کردنش از اتاق خارج شد.
صدا از سالن نشیمن میومد پس قدم هاش رو به اون سمت برداشت.تمامی چراغ های خونه به غیر از آباژور ها خاموش بودن و این دید لیام که همچنان کمی تار میدید رو محدود میکرد.با احتیاط از پله ها پایین اومد و نگاهش رو اطرافش چرخوند.هیچ چیز مشکوکی به چشم نمیخورد.قدم هاش رو تا سالن نشیمن ادامه داد.
جسم جمع شده ای رو روی زمین کنار شومینه دید که به مبل تکیه داده و دود غلیظ سیگار اطرافش رو احاطه کرده بود.از رایحه ای که تو فضای سالن پخش شده بود فهمید که فرد غمگین رو به روش آلفای خودشه.بطری خالی مشروبی کنار پاش بود و بطری نصفه ی دیگه ای تو دستش به چشم میخورد.با کنجکاوی جلوتر رفت.نمیدونست چه چیزی باعث شده که زین انقد غمگین و ضعیف به چشم برسه.
تقریبا پشت سرش بود که زمزمه ضعیف زین به گوشش رسید:بیا کنارم بشین
کف دستش رو چند بار روی زمین کوبید و دوباره زمزمه کرد:اینجا
لیام مردد نگاهی به جایی که زین اشاره میکرد انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن در آخر تصمیم گرفت کنارش بشینه.حال زین خوب نبود و لیام حس میکرد اگه الان تنهاش بزاره قلبش با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداره.با احتیاط روی خزی که جلوی شومینه بود نشست و از دردی که توی بدنش پخش شد چهره ش درهم رفت.
STAI LEGGENDO
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...
