°ما بهم گره خوردیم°
روزها پشت سر هم میگذشتن و حالا تقریبا دو هفته ای از ماجراهای تصادف گذشته بود.لیام به شدت از وضعیتش کلافه بود و میخواست هرچی زودتر از شر گچ دست و پاش راحت بشه.از طرف دیگه امشب ماه کامل بود و لیام هیچ ایده ای نداشت که با این وضعیت چطوری قراره تبدیل بشه.امیدوار بود که خوب شده باشه و برای تبدیل شدنش دردسری نداشته باشه.
به گفته نایل اول باید عکس رادیولوژی میگرفتن تا مطمئن بشن که شکستگی استخون هاش کاملا جوش خوردن.به همین دلیل امروز قرار بود به بیمارستانی نزدیک خونه برن و اگه همه چیز خوب بود همونجا گچ ها رو باز کنن.
زین حاضر و آماده منتظر به لیامی که درحال کشتی گرفتن با هودیش بود نگاه میکرد.دو سه روز گذشته دوباره روی دنده لج افتاده بود و تا کاملا کلافه و عصبی نمیشد،از زین کمک نمیگرفت.
آلفا هم ترجیح میداد که برای کمک کردن بهش زیاد اصرار نکنه.هیچ دوست نداشت که یه موقع بخاطر همچنین چیزی باهم بحث و دعوا داشته باشن وقتی میدونست که آخر سر از خودش کمک میخواد.
همونطور که فکر میکرد،لیام کلافه و ناتوان هودی رو پایین آورد و نالید:زییین...
قیافه ش با اون موهای نسبتا بلند و شلخته،حالت مظلومی که به خودش گرفته بود و لب هاش که به پایین خم شده بودن،همه دست به دست هم داده بودن که قلب زین رو از جا در بیارن.در عین حال که وضعیتش خیلی خنده دار بود،چهره ش برای آلفا به شدت دلبری میکرد.
زین بی اختیار جلو رفت و با گرفتن دو طرف صورتش،بوسه ی محکمی به لباش زد.میدونست که لیام مشکلی با بوسه هاشون نداره و بعد از چند بار اول که ازش اجازه گرفته بود،این موضوع رو بهش گفت.
بر خلاف میلش عقب رفت و با چهره ی مات و مبهوت امگا مواجه شد.چند لحظه بعد لیام با حرص مشتی هواله ی بازوش کرد و گفت:من دارم اینجا از عصبانیت و ناراحتی میترکم بعد تو میای منو میبوسی؟وات د فاک زین!
آلفا جلو رفت و نوکی به لباش زد و گفت:تو جای من نبودی که ببینی چقدر کیوت و خوردنی شده بودی
هودی رو از کنارش برداشت و ادامه داد:حالا دستاتو ببر بالا که باید زود بریم تا نوبتمون نگذشته
امگا به چشم غره ای اکتفا کرد و با بی میلی دست هاش رو بالا برد.رفتارش مثل بچه ها شده بود و با اینکه بعضی وقت ها واقعا زین رو عصبی میکرد اما همزمان براش شیرین بود.لیام به خوبی از رفتارهای بچگونه ی خودش خبر داشت اما نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
برای آدم فعالی مثل لیام،تحمل اون شرایط خیلی سخت بود.تا الان هم نهایت تلاشش رو برای خودداری کرده بود اما دیگه واقعا از توانش خارج شده بود.
VOUS LISEZ
• FORGOTTEN LOVE •
Fanfictionبوی آتش... بوی سوختن چوب... بوی خون... بوی گوشت سوخته... صدای گریه و ناله... بی صدا ایستاده بود و به شعله های آتشی خیره بود که جون خانواده ش رو گرفته بود! با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس،اشک هاش رو محکم پاک کرد و خودش رو بین جمعیت مخفی کرد... ولی به خ...