❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 43 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

28 13 6
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ شکستن قول‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

It is not known whether the love of Venus or the antidote. It has destroyed many hearts and saved many hearts...

معلوم نیست عشق زهره یا پادزهر. قلب‌های زیادی رو نابود کرده و قلب‌های زیادی رو نجات داده...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

وحشت! اگه کسی برای اولین بار آدمی رو بکشه وحشت‌زده به دست‌های خونی خودش نگاه می‌کنه و تنش به لرزه میفته. اگه کسی برای اولین بار مردن یکی از عزیزانش رو ببینه، وحشت می‌کنه و با چشم‌هایی که از غم درشت شُدَن، دست‌هاش رو روی دهنش می‌ذاره. اگه کسی برای اولین بار هیولا ببینه، وحشت می‌کنه و با اینکه روی زمین میفته ولی عقب عقب میره تا فرار کنه!

چانیول هم زیاد وحشت کرده بود. اون به یاد نداشت کابوس دیده باشه ولی وحشت شبانه، پارت بزرگی از خواب‌هایی بود که قرار بود آروم و آرامش‌بخش باشن. روش‌های درمان تاثیری نداشت. جلسات روانکاوی بی‌فایده بود. مست کردن فقط همه‌چیز رو بدتر می‌کرد و فرار از خواب، وحشت رو چند برابر می‌کرد!

بعد از رفتن ونی، چانیول‌ بی‌خبر و بدون حرف به لندن رفت تا پیش دکتری که خواهر عشقش معرفی کرده بود، درمان بشه ولی وحشت‌های شبانه کم کم با روحش پیوند خوردن.

حتی حالا که ونی برگشته بود. رفتارش موندنی بود و حرف‌هاش انگار معجزه می‌کرد تا همه‌چیز ابدی به نظر بیاد...بازم وحشت‌های شبانه رهاش نمی‌کردن چون درونش...جایی اعماق قلب یا روحش اون تنها بود. هیچ‌کس جز خودش، نمی‌تونست توی اعماق وجودش زندگی کنه و قسمت تاریک وجودش، همونی که زمانی بخشی ازش آزاد شده بود...حالا اسیر و زندانی بین انبوه زنجیرها، اونجا توی تاریکی رها شده بود.

چانیول حق آزادی و مرگ رو از قسمت بد وجودش گرفته بود. تنها توی پوچی اسیرش کرده بود. مطمئن بود حتی ازدواج با ونی هم نمی‌تونه این وحشت‌ها رو ازبین ببره. چانیول فقط پذیرفته بود که باید قسمت تاریک وجودش رو با ترس و لرز تماشا کنه و اجازه بده این نگرانی، همیشه جلوی روی بَدِش رو بگیره ولی موقع بوسه‌ی حریصانه‌ای که از لب‌های دوست‌پسرش می‌گرفت، همه‌چیز خراب شد.

زبونش توی دهن بکهیون می‌چرخید و دنیا پشت پلک‌های بسته‌اش چرخ می‌خورد. تنش رو با عطش به تن شهوت‌انگیزی که در اختیارش بود، می‌مالید و حتی نفس‌های بکهیون رو توی دستش فشار می‌داد که ناگهان مشت‌های آرومی به بازوش خورد و وقتی به خودش اومد که وحشت‌زده به دستش و بکهیونی که به شونه‌ی اون چنگ زده بود و داشت هوا رو با شدت به درون ریه‌هاش می‌کشید، نگاه می‌کرد.

خفه‌اش کرده بود. معشوقه‌اش رو که می‌گفت عاشقشه رو خفه کرده بود. چانیول داشت با چشم خودش می‌دید که رنگ صورت مهتابی بکهیون مثل مجسمه‌ی گچی و کبودی شده که زندگی نداره. با قلبش حس می‌کرد که نفس‌هاش با تقلا و التماس از گلوش بیرون میاد و فشار شدید انگشت‌های بکهیون رو به شونه‌اش حس می‌کرد. این چندمین بار بود که داشت به بکهیون صدمه می‌زد؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

perception language Where stories live. Discover now