قسمت اول
تقهای که به در خورد، باعث شد سرش رو از روی میز بلند کنه.
-بیا تو.
طولی نکشید که در باز شد و پسر در حالی که پالتوی مشکی رنگی، اندام ورزیدهاش رو قاب گرفته بود، داخل شد.
-قیافهاشو...داری میمیری پسر. یه دکتر میرفتی.
سرش رو دوباره روی میز گذاشت و با صدای خفه گفت
-خوبم خوبم. نگران من نباش. یه دندون درد ساده ست.
پسر بعد از باز کردن دکمه پالتوش، روی میز نشست و گفت
-پاشو چان...باید باهات حرف بزنم.
چان سرش رو از روی میز بلند کرد و بیتوجه به پسر، کشوی میزش رو باز کرد. قوطی قرص رو بیرون آورد و گفت
-مطمئن بودم به خاطر خودم نیومدی چانگبین. زود بگو کار دارم.
چانگبین از روی میز بلند شد و دستهاش رو روی میز ستون کرد. با نگاه جدی به چشمهای چان خیره شد.
-چانا...من دیگه نمیتونم اوما رو دست به سر کنم. همهاش بهم میگه دوست داره دوست دخترت رو ببینه. همهاش بهم میگه براش عکس بفرستم ولی....
چان لیوان آب روی میز رو سر کشید و با نگاه بی حس به چانگبین خیره شد.
-خب...الان میگی چیکار کنم؟
چانگبین عصبی دستش رو به سمت موهاش برد و با یادآوری اینکه برای ثابت نگه داشتنشون، کلی زحمت کشیده، دوباره پایین آورد.
-من دیگه عقلم جایی قد نمیده. چان تو داره 28 سالت میشه. دیگه کافی نیست پشت گوش انداختن؟
-نمیدونم چانگبین. واقعا حوصله حرفهات رو ندارم. اصل مطلب رو بگو.
چانگبین خوشحال، روی مبل روبروی میز نشست.
-من برات یه کیس درست حسابی جور کردم.
چان چشم چرخوند و خواست به چانگبین بتوپه که چانگبین ادامه داد
-اگه بگی نه، همین الان از اتاق میرم بیرون و دیگه پشت سرم هم نگاه نمیکنم چان...جدی میگم.
چان دستی به موهاش کشید
-خیلی خب. بگو.
چانگبین ذوق زده پای راستش رو روی دیگری انداخت و تکیه داد.
-اگه بهت بگم چطوریه، دهنت باز میمونه.
چان انقدر بی میل بود که حتی نگاه بی حوصله اش رو هم تا دو متری چانگبین نمیچرخوند. چانگبین با دیدن رفتار چان، معذب تو جاش تکونی خورد.
-امشب برات قرار گذاشتم. اینیکی واقعا با بقیه فرق میکنه. خودم وقتی دیدمش، دهنم باز مونده بود. تمام بهونههایی که برای قبلیها میآوردی رو هم رد میکنه. ازت یه سال بزرگتره، همونطور که خودت دوست داشتی. دکتره پس یعنی از نظر مدرک تقریبا هم سطحین. خانوادهاش کاملا شناخته شدهان و دستشون به دهنشون میرسه. به شدت هم خوشگله. تازه کرهای هم نیست. دیگه بهونه ی دیگهای که نداشتی...داشتی؟
چان با تعجب به چانگبین خیره شد. بعد از چند بار پلک زدن کمی به جلو مایل شد.
-یعنی واقعا یه آدم پیدا شده که تمام این شرایط رو داشته باشه؟
چانگبین پوزخند زد و ابرو بالا انداخت
-یه چیزی فراتر از خوبه. اگه اصرار اوما نبود، واسه خودم انتخابش میکردم. خیلی خوشگله.
چان اخمی کرد و گفت
-جمع کن خودتو.
چانگبین با ناامیدی از جاش بلند شد
-یعنی واقعا میخوای منو جلوشون ضایع کنی؟ من بهش قول امشب رو دادم چانا. نمیشه نری...واقعا نمیشه. میفهمی؟
چان همونطور که برگه های زیر دستش رو مرتب میکرد، سر تکون داد.
-یه کاریش میکنم. ولی واقعا اینبار فقط به خاطر تو میرم سر قرار چانگبین. و ازت میخوام اینیکی واقعا آخری باشه. میدونی که سرم شلوغه؟
چانگبین با خوشحالی سر تکون داد.
-اوکی....ممنون. برات آدرس و ساعت رو میفرستم.
چان سر تکون داد و چانگبین بدون حرف اضافهای، بیرون رفت.
/////////////////
وقتی حسابی گردنش بابت پایین بودن سرش درد گرفت، بالاخره رضایت داد تا نگاهشو از برگههای خرید روی میز بگیره و به سقف بده. نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه چشمهاش رو بست. با دو انگشت، مشغول ماساژ دادن چشم هاش شد و خمیازه ای کشید.
یکم به خودش کش و قوس داد و از روی صندلی بلند شد. کتش رو پوشید و از دفتر بیرون رفت. دختر جوون که لقب منشی مجتمع رو به دوش میکشید، از جاش بلند شد.
-آقای بنگ... تشریف میبرید؟
دختر با تعجب بعد از فهمیدن اینکه ساعت هنوز 5 هم نشده، پرسید. سابقه نداشت چان قبل از ساعت 8 بره خونه. چان نگاه خستهاش رو روی صورت منشی انداخت.
-نه خانوم کیم. فقط برای بازدید میرم. تا یه ساعت دیگه بر میگردم. لطفا بگو آقای لی بیان به موقعیت 126.
منشی تعظیم کرد و چان از دفتر بیرون رفت. روبروی آسانسور تمام شیشه ای ایستاد و بعد از انتظار برای باز شدن در، واردش شد. مقصدش رو طبقه دوم انتخاب کرد و آسانسور پایین رفت. نگاهش رو روی مردم چرخوند. مرکز خریدی که پدرش بهش سپرده بود، برای خیلیها باعث سرگرمی بود و خیلی طرفدار داشت. والبته برای چان بجز خستگی، ثمر دیگه ای نداشت.
آسانسور متوقف شد و قبل از اینکه چان پاشو از محفظه شیشه ای بیرون بزاره، متوجه شخصی پشت در شد.
-چه خبرا هیونگ؟
لی مینهو، مسئول خرید و فروش مرکز کنار چان قدم برداشت.
-خبر خاصی نیست. دیروز یکم روز خسته کننده ای داشتیم. بار لوازم الکتریکی از ژاپن رسیده بود و حسابی سرمون شلوغ بود.
-محصولات شرکت سامسونگ چی؟
مینهو نگاهی به آیپد توی دستش انداخت و جواب داد
-همهشون امروز صبح تحویل گرفته شدن.
چان قدم هاشو تند تر برداشت و وارد قسمت مربوط به پوشاک شد.
-لباسای برند گوچی، لوییس، ام & ایچ ، پوما، آدیداس، نایک و تامی تحویل گرفته شدن. نگران نباش.
چان سر تکون داد و به سمت قسمت بعدی راه افتاد. بی توجه به کارمندهایی که با دیدنش سر خم میکردن، به قسمت های مختلف طبقه دوم مرکز خرید سرکشی میکرد تا یوقت مشکلی نباشه.
-مشکل استخر بادی بچه ها رفع شد؟
مینهو دوباره آیپد رو زیر و رو کرد.
-بله. دیشب گفتم درستش کردن.
چان دوباره سر تکون داد.
-خوبه. پس فعلا مشکلی نیست؟
مینهو بلافاصله گفت
-یه مسئله ای هست چانا.
چان به سمتش برگشت.
-چی؟
اخم بین ابروهای مینهو مضطربش میکرد.
-یکی از سالنهای سینما نیاز به تعمیر داره و فعلا بلیط فروشی متوقف شده.
چان اخم کرد
-کدوم سالن؟
-بی 41. مثل اینکه مشکل از اتاقک فیلمه. که اونم گفتم درست کنن، ولی هنوز آماده نشده.
چان دستی به چونهاش کشید و گفت
-ولی فرداشب، شنبه شبه و مرکز حسابی شلوغ میشه. میدونی خود این موضوع چه ضرری به مجتمع میزنه؟
مینهو نگاه جدیش رو به چشم های چان انداخت.
-همین الان میرم سر کشی میکنم وتا قبل تایم اداری گزارشش رو بهت میدم.
چان سر تکون داد و دوباره راه افتاد. مینهو پشت سرش قدم برداشت
-چانا...حس میکنم خیلی خسته ای. لازم نیست انقدر به خودت سخت بگیری. چشم هات خیلی قرمز شدن و...
چان ایستاد و گفت
-خوبم هیونگ. اینکارها رو نکنم که روانی میشم. شاید اصلا افسردگی بگیرم.
مینهو قدم برداشت و روبروی چان متوقف شد.
-چانگبین میگفت برات یه قرار تنظیم کرده. نمیخوای یکم از این وضع در بیای؟
چان هوفی کرد و سرشو چرخوند.
-شما چرا همهاتون به من گیر دادین؟ حالا انگار خودشون زن دارن که میخوان منو به زور زن بدن!
چان گفت و قدم هاشو به سمت آسانسور هدایت کرد.
-حرفم رو گوش کن چان. تو به یه نفر نیاز داری.
روبروی در آسانسور متوقف شدن.
-به خاطر همینه که قبول کردم اینبار هم برم سر قرار.
مینهو لبخند زد
-کار درستی میکنی. فایتینگ دونگسنگ.
چان لبخند محوی زد و وارد آسانسور شد و مینهو رو تنها گذاشت.
/////////////
ماشین رو جایی نزدیک به کافه پارک کرد و نگاهی به فضای داخل کافه که تقریبا تاریک بود، انداخت. نفس عمیقی کشید و صورت خودش رو تو آینه چک کرد. چتری هاش که تا روی ابروهاش رو میپوشوندن، رو مرتب کرد و لبهای رژلبیش رو بهم دیگه مالید. نفس عمیق دیگه ای کشید و تو آینه لبخندی به خودش زد.
-اولیویا فایتینگ!
به خودش گفت و دستش رو به دستگیره ی در نزدیک کرد اما صدای زنگ موبایلش، مانع پیاده شدنش شد. با دیدن اسم چانگبین سریع جواب داد.
-بله؟
-استرس نداشته باش نونا. همه چیز خوب پیش میره.
-نمیدونم قراره چیکار کنم بین. فقط امیدوارم کارم درست باشه. واقعا نمیدونم قراره جواب اوپا رو چی بدم...
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت
-باهاش صادقانه حرف بزن، باهات همکاری میکنه. مراقب خودتم باش.
بعد از گفتن یه "باشه" ی کوتاه تماس رو قطع کرد.
از ماشین پیاده شد و پالتوی کرم بلندش رو مرتب کرد. بابت پوشیدن اون شلوارک مشکی جیر به خودش لعنت میفرستاد. هوا حسابی سرد بود و هیچ دختر احمق دیگه ای، این موقع سال اینجوری لباس نمیپوشید. بوت های مشکی پاشنه تختش تا بالای زانوش رو میپوشوندن، ولی قسمتی از رون هاش کاملا بیرون بود و باد سرد مطمئنا قرار نبود بهش رحم کنه. پیراهن مشکی تو تنش رو مرتب کرد و لبه های پالتو رو بهم نزدیک کرد تا پاهاش از سرما در امان بمونن. کیف دستی کوچیکش رو محکم تر گرفت و موبایلش رو بی صدا کرد تا یوقت وسط حرف هاشون، زنگ نزنه. بالاخره قدم برداشت و به سمت کافه رفت. بار دیگه از استرس لبهاش رو بهم مالید و در رو باز کرد.
صدای زنگ بالای در، باعث شد به خودش بلرزه. از در فاصله گرفت و نگاهش رو تو کافه چرخوند و تونست قسمت انتهای سالن، درست کنار دیوار شیشه ای کافه، اون پسر رو ببینه. چانگبین بهش عکس اون پسر رو نشون داده بود ولی دریغ از یکم اطلاعات بیشتر. قدم های لرزونش رو به سمت اون پسر برداشت و بعد از رد کردن دو میز کوچیک که پسر و دخترهای جوونی پشتشون نشسته بودن، روبروی صندلی خالی متوقف شد.
-سلام...
صدای ملایمی باعث شد چان سرشو به سمت صدا برگردونه و با دیدن دختر روبروش شوکه بشه. آبدهنش رو قورت داد و با تعجب از جاش بلند شد. هر چند اینکارش به نظر دختر روبروش، فقط به رسم ادب بوده.
-خانم لی؟
اولیویا سر تکون داد.
-ام...بله..خودم هستم. آقای...
چان پیشدستی کرد.
-چان...بنگ چان هستم.
اولیویا سر تکون داد و بعد از گفتن «خوشبختم» کوتاهی، با کمک گارسون، پالتوش رو در آورد و اجازه داد نگاه پررو و متعجب چان روی پاهاش بچرخه. اولیویا روبروی پسر فریز شده، نشست و موهای فندقی رنگش رو از روی شونه اش به عقب پرت کرد و دستهاش که به طرز عجیبی برای چان، کوچیک به نظر میرسیدن رو، روی میز توهم قفل کرد.
چان خودش هم میدونست داره شبیه دخترندیده ها رفتار میکنه، ولی اون دختر به طرز عجیبی به نظرش بی نقص میومد و فوق العاده... کم کم داشت به این ایمان میآورد که کار درستی انجام داده که به حرف چانگبین گوش کرده. با دیدن نگاه متعجب اولیویا روی صورتش، نگاهش رو دزدید. مطمئنا انقدر ضایع برخورد کرده بود که دختر بیچاره رو ترسونده بود.
-آم...چی میل دارین خانم لی؟
چان پرسید و اولیویا با لبخند ملایمی گفت.
-لطفا یه نسکافه.
چان سر تکون داد و به سمت گارسون برگشت.
-دو تا نسکافه و یه کیک شکاتی لطفا.
گارسون سر خم کرد و دور شد.
خب...حالا معضل چان برای باز کردن بحث شروع شده بود! چطوری دقیقا باید حرف میزد؟
-آقای بنگ...
توجه چان جلب شد.
-آ...خب.. من از مقدمه چینی خوشم نمیاد پس...میخوام خیلی سریع برم سر اصل مطلب.
چان ابرو بالا داد و سر تکون داد.
-حتما. من سر و پا گوشم.
اولیویا دست هاش رو روی پاهاش گذاشت و نگاهش رو بهشون داد.
-همونطور که میدونین...من 29 سالمه و...واقعا فکر نمیکردم که بخواین قبول کنین بیاین...
-نه نه این چه حرفیه...؟
چان اخم کرد و بعد از رد کردن حرف اولیویا، نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-راستش...خودم از چانگبین خواستم کسی رو بهم معرفی کنه که ازم بزرگتر باشه.
سرشو پایین انداخت.
-دخترهای جوون...یکممم..اوممم..چطور بگم..؟
اولیویا خندید و کار چان رو راحت کرد
-اعصاب خورد کن؟ نازنازی؟
چان با خجالت دستی به گردنش کشید و گفت
-خب..میشه گفت...
دو فنجون نسکافه روبروشون روی میز قرار گرفت و بعد تیکه کیک شکلاتی وسط میز، جا خوش کرد. چان پیشدستی کیک رو به روبروی اولیویا انتقال داد و تشکر کوچیکی تحویل گرفت.
به پشتی صندلی تکیه داد و دستهاش رو توهم قفل کرد. بالاخره میخواست لب باز کنه.
-راستش...خانواده ی من تو کره نیستن.
نگاه اولیویا روی صورتش کشیده شد.
-مادرم خیلی وقته که تو سوئد مشغول بازیگریه و پدرم تو آفریقا یه مزرعه بزرگ برای پرورش حیوونها داره. یه چیزهایی تو مایه های گورخر و فیل و اینا...
کمی از نسکافهاش رو خورد.
-میشه گفت تقریبا همیشه خودم بودم و خودم.
به صورت اولیویا نگاه کرد و چشم های ناراحت دختر روبروش رو روی خودش گیر انداخت.
-پدرم دورادور کارهامو پیگیری میکنه و مادرم حتی نمیدونه من مردم یا زنده... و من مطمئنم که قرار نیست برای عروسی من...یا هر اتفاق دیگه ای که به من مربوط میشه برگردن کره.
نفس عمیقی کشید
-من کنار چانگبین و در واقع تو خونه ی خالهام بزرگ شدم.
نگاهش رو به فنجون نسکافهی نیمه خورده شدهی زیر دستش داد.
-دکتری مدیریت بازرگانی دارم و در حال حاضر مدیر یه مرکز خرید کوچیکم. خونه و ماشین و این جور چیزها رو هم دارم فقط...
تلخندی زد و ادامه داد
-فکر میکنم بلد نیستم خیلی محبت کنم و مثل بقیه پسرها بخوام برای یه دختر رمانتیک بازی در بیارم و دلیل اینکه خواستم تا یکی رو پیدا کنم که از خودم بزرگتر باشه هم...همین بود.
ناامید به صورت اولیویا خیره شد
-خب خانم لی...چی فکر میکنین؟
اولیویا سر بلند کرد و لبخند ملایمی زد.
-خب...قبل از اینکه طرز فکرم رو براتون بگم، ترجیح میدم من هم شرایط خودم رو براتون شرح بدم.
چان سر تکون داد و اولیویا بعد از خوردن کمی از نسکافه اش، شروع کرد.
-خب...من توی یه خانواده ی مذهبی بزرگ شدم و الان با اینکه 29 سالمه، هنوز پیش خانوادهام زندگی میکنم و خب..خیلی دوستشون دارم. پدرم یه مرد ارتشی بوده و من تنها دخترشام.
خندید و گفت
-و اگه باعث نمیشه فرار کنی...3 تا برادر بزرگتر از خودم دارم که دوتاشون پلیسان و آخری مهندس معماره.
لبهاش رو طبق عادت، دوباره روی هم کشید.
-دلیل اینکه تا الان ازدواج نکردم، تقریبا شبیه به دلیل شماست.
سرش رو پایین انداخت
-من نمیتونم زن خیلی خوبی باشم و کارم...برام نسبت به بقیه چیزها، ارجحيت داره و...نمیخواستم زندگی کاریام تحت تاثیر یه زندگی عاشقانه قرار بگیره.
چان سر تکون داد و گفت
-پس...میشه گفت توی این زمینه با هم تفاهم داریم.
اولیویا سر تکون داد و یکمی از کیک روبروش رو توی دهنش گذاشت.
چان با نگاه خیرهاش دست اولیویا رو دنبال کرد و نگاهش روی لبهای کوچیک دختر زیبای روبروش متوقف شد.
-اگه گرسنهاته...میتونیم بریم شام بخوریم..
با بالا اومدن سر اولیویا، بی توجه به اینکه جمله قبل رو دوستانه گفته، ادامه داد
-البته اگه خانوادهاتون اجازه میدن.
اولیویا خندید
-من فقط همراه پدرم زندگی میکنم. ولی از این نظر آزادم آقای بنگ. نگران نباشین. همونطور که گفتین، من یه دختر خیلی جوون نیستم.
چان لبخند زد
-ولی به جرئت میتونم بگم از همهشون، زیباترین!
چان گفت و با لذت به گونههای اولیویا خیره شد که کم کم رو به سرخ شدن میرفتن.
چان بعد از مدتی سکوت، با دیدن اینکه اولیویا نمیخواد چیزی بخوره گفت
-بریم؟
اولیویا سر تکون داد و از جاش بلند شد. دوباره پالتوش رو پوشید و کیفش رو تو دستش گرفت. چان با ابروهای بالا رفته به قد دختر خیره شد... دقیقا همونطوری که دوست داشت. قرار نبود این اتفاق بیفته ولی بدن ظریف و پاهای کشیده ی دختر روبروش، داشت باعث میشد بخواد هرجور شده اون رو کنار خودش نگه داره...
///////////////
از اونجایی که هرکدوم با یه ماشین اومده بودن، قرار شد با ماشین چان به سمت رستوران برن و بعد دوباره برگردن کافه تا اولیویا بتونه آوانته ی سفید خودش رو برداره.
چان جنتلمنانه در سمت شاگرد رو باز کرد و کمک کرد تا اولیویا بتونه تو بنز شاسی بلندش بشینه و بعد در رو با احتیاط بست. پشت فرمون نشست و ماشین رو تو کسری از ثانیه، به راه انداخت.
-آقای بنگ..؟
چان با احترام جوابش رو داد
-بفرمایین.
-اوم..از یکم قبل ذهنمو مشغول کرده که شما...مدیر کدوم مجتمع تجاری هستین. البته اگر حمل بر بیادبی نباشه!
چان لبخند زد
-راستش منم نگفتم که حمل بر خود ستایی نباشه!
با دیدن لبخند خجالت زده ی اولیویا ادامه داد.
-مدیر مجموعه ی COEX ام.
اولیویا با چشم های درشت شده به چان خیره شد
-کوئکس؟؟؟اوه خدای من...واقعا؟؟
چان سر تکون داد و اولیویا با ذوق ادامه داد
-خدای من...همیشه دوست داشتم آکواریوم مجموعهاتون رو ببینم ولی وقت نمیکنم...و...خدای من 260 تا واحد تجاری و فروشگاه مد...
دستهاش رو بهم زد و گفت
-آه..موزه ی کیمچی....به نظرم واقعا مجموعهاتون فوق العاده ست آقای بنگ.
لبخند خجلی زد
-به خاطر هیجان زدگیام معذرت میخوام! من دختر پولکی ای نیستم! فقط این مجتمع رو دوست دارم چون برادر بزرگم مهندس معمارش بوده...
چان با تعجب نیم نگاهی به اولیویا انداخت و با شگفتی گفت
-پس لازم شد حتما این مهندس نابغه رو از نزدیک بینم.
اولیویا تلخندی زد... خودش هم خیلی وقت بود برادر عزیزش رو ندیده بود...
نفس عمیقی کشید و بعد از مدتی، دوباره لب باز کرد.
-تو کافه گفتین مدیر یه مجموعه ی کوچیکاین. نمیفهمم چرا کار خودتون رو کوچیک جلوه میدین وقتی صاحب بزرگترین مرکز خرید سئول هستین.
چان لبخند زد
-چون کار من نیست. من فقط مدیر مجموعه ام. نظارت میکنم و بودجه و درآمد رو مشخص میکنم.
اولیویا با کنجکاوی پرسید
-چطوری با این سن، مدیر این مجتمع هستین؟
چان نفس عمیقی کشید
-ارث پدری و اینجور چیزا دیگه....کوئکس مال پدرمه و من فقط ناظرم.
اولیویا سر تکون داد و ساکت شد. چان مرد فوق العاده ای به نظر میرسید و این اولین بار بود که کسی به خاطر سن بالاش، بهش تیکه نمیانداخت. دفعهی قبل پسر مقابلش بهش گفته بود با اینکه حتی سلبریتی هم نیست، ولی بازهم ازدواج نکرده و این شرم آوره..!
و راستش اولیویا حسابی بعد از اون حرف، ناراحت شده بود و به خودش قول داده بود دیگه طرف هیچ پسری نره. ولی خب زندگی تو اون خونه استبداد زده، زیادی سخت بود...
تو همین افکار بود که ماشین متوقف شد. اولیویا سرشو چرخوند و با دیدن رستوران ایتالیایی روبروش، آبدهنش رو قورت داد. اونجا خیلی فراتر از گرون به نظر میرسید!
چان پیاده شد و در رو باز کرد. سوویچ رو به نگهبان داد و با دستش تعارف کرد تا اول اولیویا جلو بره. اولیویا با استرسی که امشب به هیچ وجه نمیخواست یقهاش رو رها کنه، به جلو قدم برداشت و قبل از چان وارد شد.
هیچکدوم نفهمیدن چرا، ولی شام تو سکوت و نگاه های دزدکی چان روی صورت اولیویا خورده شد.
باز هم کسی دلیلش رو نفهمید ولی هیچکدوم انگار دیگه میل به صحبت کردن نداشتن، پس تو سکوت به کافه برگشتن. چان قبل از اینکه اولیویا از ماشین بیرون بره، بالاخره مهر سکوتش رو شکست.
-من...میتونم شمارهاتون رو داشته باشم؟
اولیویا با خوشحالی که سعی در پنهان کردنش داشت، موبایل چان رو گرفت و شمارهاش رو وارد کرد و اجازه داد چان خودش یه اسم براش انتخاب کنه. موبایل رو به سمت چان گرفت و لبخند زد
-برای امشب ممنونم آقای بنگ. به امید دیدار.
چان لبخند زد و سر تکون داد.
-همچنین خانم لی. بودن کنار شما برام خیلی لذت بخش بود.
اولیویا لبخند عمیقتری نسبت به قبلی، روی لبهاش نشوند و باعث شد چان بار دیگه به اینکه واقعا دلش میخواد دختر روبروش رو بغل کنه و حتی ببوسه، فکر کنه.
-پس...من میرم...بازهم ممنونم.
چان از ماشین پیاده شد و با دیدن اولیویا که پیاده شده بود، دستش رو به سمتش دراز کرد.
-از آشنایی تون خوشحال شدم خانم لی. مراقب خودتون باشین.
اولیویا با احترام دست چان رو گرفت و برای چندمین دفعه چان رو شگفت زده کرد. چطور پوستش انقدر لطیف بود؟
اولیویا بعد از رها شدن دستش، به سمت ماشین خودش رفت و چان حتی بعد از ناپدید شدن ماشین سفید رنگ تو پیچ خیابون هم به جای خالیش خیره شده بود.
میتونست اعتراف کنه برای اولین بار، یه دختر تونسته نظرش رو جلب کنه. موبایلش رو در آورد و تنها شماره ی بدون اسم رو پیدا کرد.
-اولیویا...
سرش رو بلند کرد و دوباره به جای خالی ماشین خیره شد
-چطور انقدر بچه میزد اگه حتی از من بزرگتره؟؟
لبهاش رو جمع کرد وبه سمت ماشین خودش رفت. دلش میخواست هرچه زودتر بتونه اون دختر رو دوباره ببینه.
/////////////////////
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...