Ep3&4

174 15 11
                                    

قسمت سوم

نگاهی به ساعت انداخت و دستکش هاش رو در آورد. زنگ روی میز رو فشرد و گفت

-سونگی لطفا بیا اتاقم.

چند لحظه بعد جیسونگ وارد اتاق شد

-بله نونا؟

نگاه خسته شو به جیسونگ انداخت و پلاستیک روی لباس مرد روبروش رو باز کرد و پشت به جیسونگ گفت.

-امروز اون پسره میاد دنبالم. تو میتونی زودتر بری.

جیسونگ با چشم های درشت شده بدون توجه به مریض روی صندلی، به سمت اولیویا رفت و پرسید

-واقعا نونا؟ میخوای اینبار واقعا وارد یه رابطه بشی؟

اولیویا سر تکون داد و جواب تشکر مریضش رو با لبخندی داد. به محض بسته شدن در پشت مریض، جیسونگ با عصبانیت، به اولیویایی که سعی می‌کرد بی خیال باشه، خیره شد.

-تو اینکار رو نمیکنی نونا. اینکارت اشتباهه.

اولیویا به صورت ناراحت پسر جوونتر خیره شد.

-می‌گی چیکار کنم؟ تا کی منتظر بمونم؟

پوزخند زد و ادامه داد

-اصلا برای کی منتظر بمونم؟

جیسونگ جلو رفت. دست هاش رو دور گردن دختر روبروش حلقه کرد و اجازه داد اولیویا یکم آروم بگیره.

-نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آینده‌ات رو خراب نکن.

اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاصله گرفت تا بتونه به چشم های پسر کوتاهتر از خودش نگاه کنه

-کدوم آینده جی؟ مگه...مگه من آینده ای هم دارم؟

جیسونگ قطره اشکی که روی گونه ی اولیویا افتاده بود رو با انگشتش گرفت.

-متاسفم نونا...

اولیویا لبخند زد و موهای جیسونگ رو بهم ریخت.

-تو چرا بچه؟ توچرا متاسفی؟ مگه تقصیر تو بوده؟

جیسونگ بغضش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت.

-برای اون هایی متاسفم که باهات اینکارو کردن. برای برادر احمقت که حقیقت رو میدونه و هنوز هم انکارش می‌کنه.

اولیویا پشت به جیسونگ به سمت میزش رفت.

-مهم نیست. من خیلی وقته دارم با این درد میسوزم. تقصیر هیچکس نیست.

آبنبات چوبی با طعم لیمو رو از کشوی میزش بیرون آورد و به سمت جیسونگ رفت. آبنبات رو روبروی صورتش گرفت و گفت.

-ممنون. که انقدر به فکرمی دونگسنگ.

جیسونگ بین بغضش خندید و آبنبات رو از دست اولیویا گرفت.

Snowy Wish Where stories live. Discover now