قسمت هشتاد و نهم
نگاهی به کوتولهاش که هنوز هم توی خواب مشغول گل کوچیک بازی کردن با نوهی پادشاه سجونگ بود، انداخت و از جا بلند شد. دست و صورتش رو شست تا خواب از سرش بپره و بعد به سمت آشپزخونه رفت.
قهوه ساز رو روشن کرد و در یخچال رو باز کرد تا کاپ کیکهای مورد علاقهاش رو بیرون بیاره که متوجه نیمهی کیکی که از دیشب مونده بود، شد. نگاهی به در باز اتاق و چانگبینی که طاق باز روی تخت خوابیده بود، انداخت و بعد سینی کیک رو بیرون کشید.
اون رو همراه کاپ کیکها روی میز گذاشت و چاقوی تمیزی برداشت. طوری که چانگبین متوجه نشه، برش خیلی نازکی به طول دو سانت از کیک زد و اون رو توی پیشدستی کوچیکی گذاشت. همونطور که داشت کیک دزدی رو با چنگالش نصف میکرد، به اتاق نگاه کرد تا مطمئن بشه خبری از چانگبین نیست.
وقتی باز هم هیکل عضلانیش رو پهن شده روی تخت دید، با خوشحالی از دزدی موفقش، تیکه کیک جدا شده رو توی دهنش برد و منتظر موند تا طعم عالی که شب قبل چانگبین دربارهاش حرف میزد رو بچشه.
به محض ورود کیک به دهنش، متوجه شیرینی خامه و طعم کمرنگ تمشک شد، اما چیزی نگذشته بود که متوجه یه چیز غیر عادی شد. یه طعم عجیب و غریب که از طعمی که چانگبین تعریف کرده بود، کیلومترها فاصله داشت.
میتونست یه شوری عجیب رو روی زبونش حس کنه و این باعث میشد هرلحظه چشمهاش درشت تر از قبل بشن. وقتی حس کرد به هیچوقت نمیتونه ترکیب توی دهنش رو قورت بده، به سمت سطل آشغال رفت و تمام محتویات دهنش رو توی سطل خالی کرد.
حس میکرد اشتباه کرده و اون کیک نمیتونه اون طعم عجیب رو داشته باشه. جیسونگ خوب یادش بود دیروز به گفتهی سومین، یه پیمانه پر شکر به کیکش اضافه کرده پس این شوری نمیتونست کار خودش باشه.
سریع به سمت کابینتهایی که ادویهها و شکر رو توشون میذاشتن، رفت و درشون رو باز کرد. نگاهش رو بین ظرف نمک و شکر که هیچ تفاوتی باهم نداشتن چرخوند و هردو رو بیرون کشید. در ظرف چینی نمک رو باز کرد و متوجه پیمانهی توش شد. رنگ پیمانه مثل دیروز که ازش استفاده کرده بود زرد بود. در ظرف شکر رو باز کرد و با دیدن پیمانهی سبز رنگ، لبش رو گزید. پس دیروز انقدر عجله کرده بود که به جای شکر، توی کیکش نمک ریخته بود.
بالافاصله یاد سوال چانگبین راجع به اینکه خامه رو خودش درست کرده یا خریده، افتاد و بالاخره تونست متوجه دلیل این سوال بشه.
-صبح بخیر جیسونگ.
صدای چانگبین باعث شد غافلگیر بشه و توی جاش بپره. سریع به سمت چانگبین که با موهای مرتب و صورت مرطوب وارد آشپزخونه میشد، برگشت تا شاید بتونه باقی موندهی کیک دزدیش رو توی سطلآشغال قایم کنه، اما نگاه خیرهی چانگبین روی میز، بهش فهموند واسه این کار خیلی دیره.
چانگبین که از کیک نیم خورده متوجه شده بود جیسونگ بالاخره شاهکارش رو چشیده، بدون حرف به سمت قهوه ساز رفت و ماگهاشون رو پر از قهوه کرد و پرسید:
-خوب خوابیدی؟
جیسونگ لبش رو گزید و درحالی که شبیه یه پاپی لگد خورده شده بود، زمزمه کرد:
-اوهوم.
چانگبین ماگهاشون رو روی میز گذاشت و بستهی کاپ کیکهای شکلاتی رو باز کرد. یکی رو روبروی خودش، سمت مخالف میز توی پیشدستی گذاشت و گفت:
-بیا زودتر صبحونه بخوریم که حسابی دیرمون شده.
جیسونگ بیخیال نسبت به ظرفهای شکر و نمک که درشون همچنان باز بود، به سمت میز رفت و روبروی چانگبین نشست. همونطور که سرش پایین بود گفت:
-متاسفم.
چانگبین که متوجه دلیل عذرخواهی جیسونگ شده بود، گفت:
-لازم نیست متاسف باشی سنجابک. اتفاقی نیفتاده که.
جیسونگ لبهای آویزونش رو جنبوند و گفت:
-من میخواستم واست یه تولد خوب بگیرم، ولی بازم خراب کردم.
چانگبین دست چپش رو جلو برد و دست جیسونگ رو گرفت. جیسونگ نگاهش رو بلند کرد و به دستهای توی هم قفل شدهشون داد.
-همه چیز دیشب عالی بود جیسونگ. اصلا به هیچ چیز منفیای فکر نکن. متوجه شدی؟
جیسونگ سرش رو بلند کرد تا مخالفت کنه که چانگبین گفت:
-امروز میخوام اون گیره کروات و دکمه سرآستینهایی که تو برام خریدی رو استفاده کنم. کادوت خیلی خوشگله. انقدر که دلم میخواد همه جا باهام باشه که یاد تو بیفتم.
جیسونگ که هنوز ناراحت بود، سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. چانگبین دست جیسونگ که هنوز توی دستش بود رو تکون داد و گفت:
-هی...نبینم ناراحتیا. همینکه به خاطر من انقدر اذیت شدی و برام یه کادو به این خوشگلی گرفتی هم کلی خوشحال شدم.
جیسونگ دستش رو از دست چانگبین بیرون کشید و پرسید:
-چرا دیشب بهم نگفتی؟
چانگبین دستهاش رو زیر چونهاش ستون کرد و گفت:
-به خاطر اینکه میدونستم این قیافه رو به خودت میگیری. من هیچوقت دلم نمیخواد اینطوری ناراحت ببینمت جیسونگا.
جیسونگ چیزی نگفت و باعث شد چانگبین سعی کنه بحث رو عوض کنه تا شاید جیسونگش از اون حال بیرون بیاد.
-خب...اگر خیلی ناراحتی...میتونی برام یه جوری جبران کنی.
جیسونگ با چشمهای امیدوارم بهش نگاه کرد و چانگبین بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-شاید اگر باهام بیای یه جایی... بتونم از حافظهام، پارت مختص به اتفاق شب قبل رو پاک کنم. البته گفتم که اصلا ناراحت نیستم، فقط نمیخوام تو انقدر ناراحت باشی. حالا...باهام میای؟
جیسونگ بدون پرسیدن هیچ سوالی، تصمیم گرفت با اعتماد کامل به کوتولهاش، قبول کنه.
-آره. میام. هر جا باشه.
چانگبین لبخند زد و انگشت اشارهاش رو روی بینی جیسونگ کشید.
-پس صبحونهات رو بخور که کلی کار داریم...
//////////////////////
-حموم عمومی؟؟
جیسونگ با تعجب خیره به تابلوی روبروش پرسید و چانگبین با لبخند دستش رو گرفت و به سمت داخل کشیدش.
-دفعهی قبلی که برای اولین بار توی اینچئون من رو بردی حموم، خیلی بهم خوش گذشت. واقعا دلم میخواست دوباره امتحانش کنم، به خاطر همین امروز رو کلا مرخصی گرفتم که با تو بگذرونم.
یکم به سمت جیسونگ خم شد و چشمک زد.
-به جبران اذیتهایی که کردی، امروزت کلا ماله منه.
جیسونگ که میدونست چانگبین داره باهاش شوخی میکنه، نیمچه لبخندی تحویلش داد و همراهیش کرد. درسته فضای اون حموم عمومی توی سئول با حموم عمومی که توی اینچئون باهم رفته بودن فرق میکرد، ولی براشون مهم نبود. اون دوتا فقط میخواستن یه روز برای خودشون باشن، به دور از بقیهی آدمهای آشنا و فضول دور و برشون و افکار مزاحمی که جدیدا گریبان گیر هردوشون شده بود.
بعد از درآوردن لباسهاشون، لباسهای سبز مردونهی حموم رو پوشیدن و به سمت استخر رفتن. چانگبین دقیقا روزی رو برای بیرون اومدن انتخاب کرده بود که خلوت تر از همیشه بود و البته اینکه سرصبح دقیقا بعد از صبحونه رفته بودن اونجا هم تاثیر زیادی توی خلوت بودنش داشت.
جیسونگ همونطور که چانگبین رو دنبال میکرد، وارد محوطهی استخر مردونه شد و با دیدن خالی بودنش، با خوشحالی لبخند زد. چانگبین واقعا وقت خوبی رو برای رفتن به حموم عمومی انتخاب کرده بود.
قبل از اینکه چانگبین چیزی بگه، لباسهاش رو در آورد و با شورت زرد رنگی که تنها لباس باقی مونده توی تنش بود، وارد استخر شد و باعث شد چانگبین برای کنارش بودن، با عجله لباسهاش رو در بیاره.
جیسونگ که فقط سرش از آب بیرون مونده بود، با دیدن چانگبین که وارد استخر میشد، پرسید:
-از کجا میدونستی صبحها حموم خلوت تره؟
چانگبین کنار جیسونگ ایستاد و با انگشتش، پیشونی جیسونگ رو به عقب هل داد و گفت:
-این هم سواله؟ صبح روز دوشنبه کی بجز من و دوست پسرم حوصله داره بیاد اینجا؟
جیسونگ دستش رو از زیر آب بیرون آورد و جای انگشت چانگبین روی پیشونیش رو لمس کرد و با لبهای آویزون گفت:
-خوبه پیشنهاد خودت بود، من رو چرا میزنی؟
چانگبین عقب رفت و کمرش رو به دیوارهی کاشی کاری شدهی استخر تکیه داد و پرسید:
-من کی زدمت؟
جیسونگ چشم چرخوند و کنار چانگبین به دیوارهی استخر تکیه داد. هردو به روبروشون، جایی که دیواری که با طرحی از دریا، رنگ آمیزی شده بود، خیره شدن. چانگبین نگاهی به جیسونگ انداخت و وقتی دید دوست پسر شیطونش انقدر ناراحته که مثل قبل شیطونی نمیکنه، نگاهش رو دوباره به دیوار نقاشی شدهی روبروش داد و لب زد:
-میدونی جیسونگ. امسال...تو تنها کسی بودی که تولدم رو بهم تبریک گفتی. نه مادرم...نه فلیکس هیونگ...نه حتی چانی که هرسال کنارم بود، تولد من رو یادشون نبود.
نفس عمیقی کشید. میتونست سنگینی نگاه جیسونگ رو روی خودش حس کنه، ولی هنوز مصمم به دیوار روبروش خیره شده بود.
-من همیشه کنار دوستام و خانوادهام بودم ، ولی هیچوقت هیچکس یادش نمیومد چانگبین هم وجود داره. انگار که چانگبین به دنیا اومده تا بقیه رو خوشحال کنه و خودش همیشه توی حاشیههای اهمیت بقیه قرار بگیره.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-مادرم همیشه تظاهر میکرد حواسش بهم هست، ولی کسی که تولد من رو بهش یادآوری میکرد، چان بود. مادرم...درسته که یه زن مهربون بود، ولی هیچوقت اون مادری نبود که من میخواستم.
تلخندی زد:
-هر چند بهش حق میدم. اون بهم همون قدری اهمیت میداد که به چان اهمیت میداد. آخه چان هیچکس رو بجز من و مادرم نداشت و مادرم نمیخواست چان فکر کنه توی خونهمون اضافیه.
دستی به موهای خیسش که جلوی چشمهاش رو گرفته بودن، کشید و اونها رو بالا داد.
-امسال انقدر سر چان با پدرش شلوغ بود که یادش رفت با مادرم تماس بگیره و بهش خبر بده تولدمه...به خاطر همین هم مادرم یادش رفت.
نگاهش رو به چشمهای ناراحت جیسونگ داد و گفت:
-پس...ناراحت نباش جیسونگ. من کسیم که هیچ توقعی از هیچکس توی زندگیم ندارم. همیشه روی پای خودم ایستادم و همیشه مثل آدمی که توی سایه زندگی میکنه، از بقیه مراقبت کردم در حالی که دیده نمیشدم.
دستش رو جلو برد و شونهی جیسونگ رو گرفت. خیره توی نگاه جیسونگ زمزمه کرد:
-تو...اولین کسی هستی که واقعا حواسش بهم هست. اولین کسی هستی که برای از یاد بردن تاریخ تولدم، انقدر ناراحت شد. تو اولین کسی هستی که برام کیک درست کردی و اولین کسی هستی که من، انقدر عجیب بهش وابسته شدم جیسونگا... پس به خاطر من هم که شده، اون قیافهی ناراحت رو به خودت نگیر. نمیخوام هیچوقت ببینم ستارههای توی چشمات کم نور شدن جیسونگ.
جیسونگ با شنیدن تک تک جملههای چانگبین، حس میکرد داره بیشتر و بیشتر توی آب فرو میره. عجیب بود که صدای تپش قلبش رو توی اون وضعیت هم میشنید.
دست چانگبین رو از روی شونهاش کنار زد و خودش رو به سمت چانگبین کشید و بدن لختش رو بهش چسبوند. دستهاش رو دور سینهاش حلقه کرد و چونهاش رو روی شونهی چانگبین گذاشت.
دستهای چانگبین زیرآب، دور کمرش حلقه شدن و بدنش حتی بیشتر از قبل توی آغوش چانگبین فرو رفت.
-من کنارتم بین. لازم نیست دیگه توی سایه زندگی کنی.
سرش رو یکم از بدن چانگبین فاصله داد و به چشمهاش خیره شد.
-من کنارت میمونم و هرروز زندگیت رو روشن میکنم. میدونم خیلی شیطونم، تنبلم، گاهی لوس میشم و مثل بچههام. میدونم یه عالمه اذیتت میکنم، ولی قول میدم هرروزت رو روشن کنم.
چانگبین لبخند زد و یکی از دستهاش رو از دور کمر جیسونگ باز کرد و زیر چونهاش گذاشت.
-اگر هر روز بهم لبخند بزنی و همینطوری نگاهم کنی، کافیه. اصلا دلم نمیخواد دوباره چشمهات رو ناراحت ببینم.
جیسونگ لبش روگزید و بعد از مکث کوتاهی، آروم لب زد:
-حتی اگر مادرت بهمون اجازه نده باهم باشیم؟
چانگبین که میدونست این نگرانی رو خودش به دل جیسونگ انداخته، گفت:
-مادر من بنگ جیهون نیست جیسونگا. درسته دلم میخواد مادرم باهامون موافقت کنه، ولی حتی اگر موافقت هم نکنه چیزی عوض نمیشه. چون من دیگه تورو برای خودم کردم و تو راه فراری نداری سنجابک من.
جیسونگ که حالا حس میکرد یکم از حالت پر استرس قبلی بیرون اومده، دستهاش رو دور گردن چانگبین محکم کرد و صورتش رو توی گردن خیسش پنهان.
دستهای گرم چانگبین همونطور که دوست داشت، دور کمر باریکش حلقه شده بودن و گرمای بدن کوتولهاش، دقیقا روی پوست خیسش بهش آرامش میداد. جیسونگ عاشق وقتهایی بود که چانگبین اینطوری بغلش میکرد و سعی میکرد با حرفهاش آرومش کنه.
حالا که فهمیده بود فراموش کردن تولد دوست پسرش، اونقدرها هم چانگبین رو ناراحت نکرده، حال دلش بهتر بود. لبش رو بین دندونهاش گرفت و به این فکر کرد که دو هفتهی دیگه قراره دوتایی باهم از کره برن و یه کریسمس حسابی گرم رو توی میامی با مادر چانگبین بگذرونن.
حالا که خیالش از رابطهاش با چانگبین راحت تر شده بود، میتونست بقیه روزهاش رو توی آرامش بگذرونه و استرس اینکه ممکنه مادر چانگبین بهشون اجازه نده باهم باشن، رو دور بریزه.
چانگبین بعد از چند دقیقه، دستهاش رو از دور کمر جیسونگ باز کرد و ازش فاصله گرفت. کنار استخر، به دیوارهاش تکیه داد و دست جیسونگ رو به سمت خودش کشید. جیسونگ کاملا ناخواسته از پشت به چانگبین چسبید و دستهای پسر کوچیکتر، خیلی سریع دور کمر جیسونگ حلقه شدن.
چانگبین با شیطنت، لبهاش رو روی گوش جیسونگ چسبوند و زمزمه کرد:
-به نظرت اینکه این وقت صبح تو یه استخر به این بزرگی تنهاییم، نشونهی چی میتونه باشه؟
جیسونگ نیشخند کمرنگی زد و بعد از تظاهر به بی خبری، پرسید:
-نمیدونم...نشونهی چیه؟
چانگبین با اینکه متوجه شد سنجابکش داره اذیتش میکنه، باز هم به حرف زدن ادامه داد:
-معلومه دیگه، نشونهی اینه که من میتونم بدون مزاحم، راحت و بدون دردسر توی یه همچین استخر خوشگلی...
حرفش رو قطع کرد و سرش رو پایین برد. دقیقا جایی که لبهاش به پوست گردن جیسونگ کشیده میشدن گفت:
-بخورمت...!
لبهاش رو بلافاصله روی گردن جیسونگ گذاشت و بوسیدش. بدن سنجابکش توی آب یه جور دیگه میدرخشید و چانگبین، صادقانه وقتی برای اولین بار با جیسونگ رفته بود حموم عمومی هم دلش برای بدن بغلی و درخشانش لرزیده بود و حالا وسوسهی اون بدن کوچیک داشت دیوونهاش میکرد.
بوسههای ریزش رو روی گردن جیسونگ ادامه داد و دستش رو از دور کمرش باز کرد و روی سینهاش کشید. جیسونگ سرش رو از پشت به شونهی چانگبین تکیه داد و با صدای آروم پرسید:
-اگر کسی بیاد چی؟
چانگبین بینیش رو روی گردنش کشید و گفت:
-زل میزنم تو چشماش تا خودش خجالت بکشه و بره!
جیسونگ بیصدا خندید و از چانگبین فاصله گرفت. توی آب چرخید و روبروی چانگبین ایستاد. دستهاش رو زیر آب برد و یه مشت آب تو صورت کوتولهاش ریخت و بعد هم با شیطنت گفت:
-کور خوندی سئو کوتوله. عمرا اگر بذارم فکرهای منحرفانهات رو عملی کنی.
زبونش رو براش در آورد و با قدمهای تند و کوتاه، از کوتوله کوتاه کنار استخر بالا رفت و به سمت سونا دوید در حالی که چانگبین با نگاه خوشحالش، اون سنجابک خیس کوچولوی فراری رو دنبال میکرد...
////////////
نگاهش رو به فلیکسی که خیره به شراب سرخ رنگش، هنوز هم لب به اسپاگتی مورد علاقهاش نزده بود، داد. دلش میخواست حرف زدن رو شروع کنه، ولی شجاعتش رو نداشت. عمدا فلیکس رو برای خرید و شام آورده بود کوئکس تا بتونه راحت تر باهاش صحبت کنه ولی حالا میترسید. دلش نمیخواست هیچ جوره فلیکس رو از دست بده یا کاری کنه که دوست پسر مهربونش، از دستش ناراحت بشه.
گلسش که با شراب مورد علاقهی فلیکس پر شده بود رو برداشت و یکم ازش رو خورد. ناخودآگاه یاد روزی افتاد که فلیکس میخواست حقیقت پسر بودنش رو بهش بگه. خوب یادش بود که چقدر دستپاچه بود و سعی داشت با خوردن شراب، به خودش شجاعت گفتن حقیقت رو بده.
حالا که خودش بعد از اینهمه مدت تو موقعیت فلیکس اونموقع قرار گرفته بود، میتونست بفهمه اون پسر بیچاره چقدر استرس رو به بدن کوچیکش تحمیل کرده تا از حقیقتی حرف بزنه که کل عمرش رو باهاش گذرونده بود.
فلیکس کلافه از سکوت چان، مشغول بازی دادن رشتههای نازک اسپاگتی بین خامه و تیکههای گوشت سفید و قارچ بود و چان با سری پایین افتاده، به فلیکس میفهموند که چقدر گفتن حقیقت براش سخته. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با ذهن و قلبش، چنگال رو توی بشقابش رها کرد و گلس شراب رو توی دستش گرفت. قرمز تیرهی اون شراب گرون قیمت، توی اون گلس پایه بلند چشم رو میدزدید. بازتاب نور هالوژنهای بالای سرشون که محیط رستوران ایتالیایی معروف مجتمع رو روشن میکردن، توی اون مایع سرخ رنگ، زیبایی دو چندانی بهش میداد. به حدی که فلیکس دلش نمیخواست اون مایع رو بخوره ولی مغزش برای سبکتر شدن بهش نیاز داشت.
گلس رو به لبهاش نزدیک کرد و یکم از مایع توش رو نوشید. تلخ و گس بودن شراب، برعکس خواستهاش، هوشیارترش میکرد. گلس رو به سختی روی میز برگردوند و با میلش برای سرکشیدن اون مایع، مقابله کرد.
-من...منتظرم چان.
به زور لب زد و چان، انگار که منتظر یه تلنگر از طرف فلیکس بود، شروع کرد.
-عاشقتم فلیکس...
فلیکس که با شنیدن اون جملهی دلبرانه، یاد روزی افتاده بود که دوست پسرش میخواست یونا رو بهش معرفی کنه، لبش رو گزید.
-خیلی دوستت دارم و خودت هم این رو میدونی...پس...
چان مکث کرد و بعد از مدت کوتاهی، کمر خمیدهاش رو به پشتی صندلی تکیه داد. نگاه به نظر گناهکارش رو بالا برد و به چشمهای منتظر فلیکس خیره شد.
-پس...امیدوارم حرفهای امشبم باعث نشه به چیزهای احمقانه فکر کنی.
فلیکس نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو از نگاه چان گرفت. میترسید به زل زدن ادامه بده و توی اعماق اون سیاهی مطلق، به چیزهایی برسه که به نفعش نیستن...
اون هم حرف برای گفتن داشت، پس چرا چان داشت جوری رفتار میکرد که انگار گناهکارترین آدم روی زمینه؟
چان بیخبر از کش مکش درونی فلیکس، دوباره صاف نشست و دستهاش رو روی میز توی هم قفل کرد. لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و در حالی که نگاهش رو از بشقاب اسپاگتی خودش جدا نمیکرد، گفت:
-راستش من دیگه نائب رئیس کوئکس نیستم...و... و به عنوان یه فروشندهی معمولی لباس، همینجا کار میکنم.
چشمهاش رو بست و بدون مکث ادامه داد:
-میدونم...میدونم واست سخته که اینها رو بشنوی، ولی من فقط ترسیدم از دستت بدم و به خاطر همین...
لبش رو گزید. میدونست مطمئنا برای فلیکس آسون نیست که خیلی یهویی بفهمه دوست پسرش از درجهی ریاست به فروشندگی نزول داشته و میدونست اگر فلیکس اونقدر که میگه دوستش داشته باشه، ممکنه بذاره بره درحالی که اون اصلا این رو نمیخواد.
-به خاطر همین با پدرت مخالفت کردی و بهش گفتی ترجیح میدی یه فروشندهی ساده باشی تا بدون من زندگی کنی؟
فلیکس گفت و باعث شد نفس چان بگیره. سرش خیلی آروم بالا اومد و بعد از خیره شدن تو نگاه ناخوانای فلیکس، با تعجب لب زد:
-تو...میدونستی...
فلیکس لبهاش رو توی دهنش کشید و چیزی نگفت. چان با دیدن عکس العمل فلیکس، پرسید:
-از کِی؟ اصلا کی بهت گفت؟
فلیکس دستی تو موهاش کشید و بعد از صاف نشستن، گفت:
-آره میدونستم. و صادقانه تمام این مدت میخواستم بدونم چرا...؟ چرا رو زندگیت قمار کردی چان؟ چرا به اون آدم اجازه دادی همه چیزت رو ازت بگیره؟
چان لب زد:
-زندگیم؟
نفس عمیقی کشید و خیره توی نگاه فلیکس ادامه داد:
-درسته...من رو زندگیم قمار کردم و همه چیزم رو باختم. ولی...
دستش رو جلو برد و دست فلیکس که کنار بشقابش روی میز بود رو توی دستش گرفت:
-من تورو به دست آوردم. من اینبار تورو کامل به دست آوردم و راستش رو بخوای، واقعا ارزشش رو داشت. من برای تو با مرگ هم قمار میکنم فلیکس، پول که چیزی نیست.
با دیدن نگاه ناراحت فلیکس، انگار که کار اشتباهی کرده باشه، دستش رو عقب کشید و سرش رو پایین انداخت.
-میدونم الان هیچی ندارم که باهاش زندگیمون رو مثل قبل ساپورت کنم ولی بهت قول میدم اگر کنارم باشی، بدون نیاز به هیچ کس و هیچ چیز دیگه، دوباره زندگیم رو میسازم. اینبار نه جوری که بنگ جیهون میخواد، جوری که خودم میخوام میسازمش...کنار تو.
نگاهش رو بالا برد و به صورت دوست داشتنی فلیکسش خیره شد.
-کنارم میمونی...مگه نه؟
You're the one and only I want from this damn world…
تو تنها چیزی هستی که من از این دنیای لعنتی میخوام...
قسمت نودم
فلیکس کم کم داشت توی نگاه ملتمس و عاشق چان غرق میشد. نمیدونست چی باعث شده چان فکر کنه فلیکس میخواد کنار بکشه و اجازه بده پدر چان، عشقش رو ازش بگیره.
دستش رو جلو برد و پایهی بلند گلسش رو توی دستش گرفت و اون شیشهی براق رو به لبهاش چسبوند و کل مایع توش رو به یکباره سر کشید و باعث شد جای نگاه ملتمس و عاشقانهی چان، یه نگاه متعجب بهش عرضه بشه.
چان که با تعجب، استرس و شاید یکم ترس بهش نگاه میکرد، با نفس عمیق فلیکس، به این فکر کرد که حتما همه چیز تموم شده، اما اشتباه میکرد.
فلیکس گلس رو روی میز برگردوند و نفس عمیق دیگهای کشید. حالا حس میکرد مغزش به اندازهی کافی سبک شده که بخواد یه سری حقیقت دیگه رو برملا کنه.
-با فکر کردن دربارهی اینکه من میخوام ترکت کنم، ناامیدم کردی چانا... من و تو یه قول و قرارهایی باهم داشتیم. قرار بود من، مرد کوچولوی تو، تا آخرش کنارت بمونم، همونطور که تو کنارم موندی.
دستش رو روی لبهای مرطوبش کشید و بعد از تکیه دادن، نگاه نیمه خمارش رو به چان داد.
-من هم میخوام یه چیزی بهت بگم.
چان که بعد از اون جملهی درخشان فلیکس درباره تنها نذاشتنش، آروم شده بود، با شنیدن این جمله دوباره نگران شد. فلیکس نگاه مصممش رو به چان داد و تحت تاثیر الکلی که توی خونش میچرخید، اعتراف کرد.
-بهت دروغ گفتم...
و قبل از اینکه نفس چان بگیره، ادامه داد:
-دربارهی اون عکس، بهت دروغ گفتم. اون عکس، متعلق به پدر جیسونگ نبود.
چان که متوجه منظور فلیکس نشده بود، با اخم کمرنگی سرش رو به سمت چپ کج کرد.
-چی؟ منظورت...
فلیکس بزاق گسش رو قورت داد .
-راستش...اون عکس برای پدر جیسونگ نیست، برای یه پدر دیگهست...
پوزخند زد و سر سنگین شدهاش رو به مشتش تکیه داد. نیمه هوشیار، با پوزخندی که به نظر چان زیادی بامزه و شیرین میومد، گفت:
-هرچند...نمیدونم میشه اسمش رو گذاشت پدر یا نه.
کوتاه خندید و باعث شد چان متوجه منظورش بشه. تعریف "پدری که نمیشد اسمش رو پدر گذاشت" دقیقا متناسب بنگ جیهون بود...
نگاه گنگش رو به فلیکس نیمه مست داد و پرسید:
-منظورت اینه که پدر من...پدرم مشکلی داره؟
فلیکس نگاه خمارش رو به چشمهای منتظر چان داد و گفت:
-دیروز فهمیدم که پدرت...خیلی وقت نداره چانا...
تکیهاش رو از دستش برداشت و سرش رو به عقب انداخت. میدونست مست نیست چون یه گلس شراب نمیتونه اونقدر مستش کنه...اما ذهن خستهاش جوری سبک و سنگین میشد که فرقی با یه آدم مست نداشت.
-با سونبهام که توی بخش قلب جراحه حرف زدم و اون گفت پدرت...نهایتا دوماه وقت داره برای عمل. وگرنه باید با زندگی خداحافظی کنه.
نیشخند زد و ادامه داد:
-باورت میشه؟ فرشتهی عذابت داره میمیره!
چان با شنیدن اون جملات، روی صندلیش خشک شده بود. نمیدونست باید چیکار کنه. نمیدونست باید چی بگه. اون همیشه آرزو میکرد پدری مثل جیهون نداشته باشه، ولی حالا مثل همهی پسرهای دیگه، با تصور نبود پدرش، ناراحت شده و ترسیده بود.
نگاه گیجش رو به فلیکس داد و متوجه نیشخند واضح روی لبهاش شد...و عجیب تر از اون این بود که میتونست صورت خیسش رو هم به وضوح ببینه.
سریع صندلیش رو عقب داد و صندلی کنار فلیکس رو برای نشستن انتخاب کرد. فلیکس با دیدن نزدیک شدن چان، با چشمهای خیس بهش خیره شد. چان نه سوالی میپرسید و نه حرفی میزد و این فلیکس رو ناراحت میکرد. فلیکس حس میکرد شاید با زدن این حرفها دوست پسرش رو ناراحت کرده اما حواس چان بیشتر از پدرش، پرت فلیکس بود.
چان که نمیتونست اون چشمهای شیشهای رو انقدر ناراحت و خیس ببینه، سریع دستمال کاغذی برداشت و اون رو آروم روی گونههای خیس دوست پسرش کشید.
فلیکس با خشک شدن گونههاش، نگاه خیرهاش رو از چان گرفت و لب زد:
-اول دلم میخواست برگرده آفریقا و تنهامون بذاره...کم کم دلم میخواست از رو زمین محو شه و در آخر...دلم میخواست بمیره چان.
دوباره خندید اما چان میتونست اشکهاش که باز هم مشغول خیس کردن گونههاش بودن رو ببینه. فلیکس نگاه بی قرارش رو به چان داد و گفت:
-باورت میشه چان؟ من...منی که قسم پزشکی خوردم براش آرزوی مرگ کردم. منی که به خاطر ترس از دیدن مردن بقیه، به جای پزشکی، دندون پزشکی خوندم...حتی خودم هم نمیدونم کی انقدر عوضی شدم که برای یه آدم آرزوی مرگ کنم.
چان نمیدونست چی باید بگه و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که فلیکسی که از خودِ خودخواهش منزجر شده بود رو توی بغلش بگیره. بدنش رو جلو کشید و دستهاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر توی بغلش قایم بشه و اشکهاش رو با پیراهنش خشک کنه.
فلیکس به محض ورود به اون حجم گرما و عشق، چشمهاش رو بست و لبهاش رو به سینهی چان چسبوند تا صدای هق هقش توی فضای بستهی رستوران نپیچه. دستش رو روی کتف چان مشت کرد و پیراهنش رو بین انگشتهاش فشرد.
-متاسفم. متاسفم چانا. من نمیخواستم انقدر بد بشم. هق متاسفم...
چان دستش رو روی موهای فلیکس کشید و نوازشش کرد. لبهاش رو نزدیک گوشش برد و گفت:
-گریه نکن فلیکس. تو اصلا هم آدم بدی نیستی.
فلیکس نگاهش رو بالا برد و خیره توی چشمهای چان گفت:
-متوجه نیستی چان؟ اون فقط دوماه برای زندگی کردن وقت داره.
چان لبخند لرزونی روی لبهاش کشید و انگشت شستش رو زیرگونهی فلیکس سُر داد و قطرهی اشک پررویی که داشت جلوی چشمهاش، روی صورت دوست داشتنی فلیکس رژه میرفت رو با انگشتش گرفت.
-اگر عمل کنه خوب میشه. پس اونقدرها هم خطرناک نیست عزیزم. گریه نکن فلیکس.
فلیکس با لبهای آویزون، صورتش رو دوباره توی سینهی چان قایم کرد و به پسر کوچیکتر اجازه داد تا جایی که آروم میشه، بغلش کنه.
چان خیره به مردمی که از کنار دیوار شیشهای رستوران میگذشتن، مشغول فکر کردن بود. میدونست فلیکس حق داشته یه همچین فکری کنه چون خودش هم یه روزی این آرزو رو داشت.
نمیتونست به فلیکس خرده بگیره، چون میدونست مرد کوچولوش چقدر دل نازکه. میدونست فلیکس با فهمیدن استعفاش زیادی ناراحت شده و فقط برای چند دقیقه از شدت عصبانیت، به این فکر کرده که چه خوب میشد اگر بنگ جیهون میمرد تا دوست پسرش راحت زندگی کنه.
اون میدونست فلیکس فقط و فقط به خاطر اون این افکار رو داشته و به خاطر همین هر ثانیه که میگذشت، بیشتر از قبل از خودش متنفر میشد که چرا زودتر با فلیکس حرف نزده.
ناخودآگاه افکارش به سمتی سوق پیدا میکردن که میشد ازشون نتیجه گرفت چان دلش میخواد اون مرد، با همهی بدیهاش باز هم زنده بمونه. اون مرد کسی نبود جز فرشتهی عذابش، بنگ جیهون، ولی چان باز هم حس میکرد تحمل دیدن مرگ تنها کسی که توی دنیا باهاش رابطهی خونی داره، رو نداره.
سرش رو خم کرد و بینیش رو بین موهای فلیکسش فرو برد. آرامش تن فلیکس اون لحظه تنها چیزی بود که میتونست معجزه کنه و بهش اجازه بده درست فکر کنه.
میدونست فلیکس هنوز داره گریه میکنه، چون از خودش انتظار بد بودن نداشته و این ناراحتش میکرد چون فلیکس بد نبود. فقط تحت تاثیر جو اطرافش قرار گرفته بود و دلش یه زندگی آروم کنار عشقش میخواست.
دوست داشت هرچه زودتر برگردن خونه تا با دکتر پدرش حرف بزنه و اطلاعات بیشتری بگیره، اما تا وقتی فلیکسش آروم نشده بود، امکان نداشت از جاش تکون بخوره.
فکر میکرد با گفتن حقیقت اینکه دیگه جایگاه قبلیش رو توی مجتمع نداره، فلیکس ناراحت میشه، اما حالا اوضاع جور دیگهای پیش رفته بود و اونی که غافلگیر شده بود، خودش بود نه فلیکس...
فلیکس مثل بچههای کوچیک بین بازوهاش گریه میکرد واشکهاش رو با پیراهن دوست پسرش خشک میکرد و چان تنها کاری که میتونست بکنه این بود که جملههای کوتاه و عاشقانه براش به کار ببره و نوازشش کنه.
اون پسر کوچولو تمام زندگیش بود و اون حالا میخواست به خاطرش واقعا با مرگ قمار کنه...
//////////////////
در رو باز کرد و کنار رفت تا اول فلیکسی که نسبت به قبل هوشیارتر بود، وارد بشه. فلیکس با قدمهای کوتاه و سری که پایین افتاده بود، جلو رفت و منتظر موند تا چان هم وارد بشه و باهم برن تو اتاق.
چان بعد از بستن در، به سمت فلیکس رفت و نگاهی به کفشهاش که هنوز درشون نیاورده بود، انداخت. روی زمین روبروش زانو زد و زیپ بوتش رو باز کرد.
فلیکس دستهاش رو روی شونههای چان گذاشت و با کمکش، بوتهاش رو در آورد. چان بعد از پوشوندن دمپاییهای سفیدش به پاهاش، ایستاد و دستش رو دور کمر فلیکس پیچید. کاپشن پفکی فلیکس باعث میشد از بدنش فاصله بگیره و نتونه خوب بغلش کنه.
سرعت قدمهاش رو با قدمهای فلیکس هماهنگ کرد و به سمت اتاق راه افتاد. سومین با دیدن چان، به سمتشون رفت و قبل از اون دو وارد اتاق شد. چراغ رو روشن کرد و رو تختی رو کنار زد. چان خیلی کوتاه تشکر کرد و بدن بی حال فلیکس رو روی تخت نشوند.
هنوز میشد لبهای آویزون فلیکس و چشمهای پف کردهاش رو دید. اون صورت کوچولوی ناراحت، به هر آشنا و غریبهای میفهموند که صاحبش یه مدت طولانی رو مشغول اشک ریختن بوده و حسابی از خجالت غدد اشکیش در اومده.
چان اول پالتوی خودش رو در آورد و اون رو به سومین داد و بعد به سمت فلیکس برگشت تا کاپشنش رو در بیاره.
فلیکس مثل بچه هایی که کار بدی کردن و پدرشون دعواشون کرده، با سر به زیر افتاده، فقط هر کاری چان میخواست انجام میداد و حرف نمیزد. البته نمیتونست چندبار تو اون زمان کوتاه، چان رو وسوسه کرد تا لبهای آویزونش رو بین لبهاش بگیره وگرنه یکم از شدت شیرین و بامزه بودنش کم میکرد.
چان با کمک سومین موفق شد کاپشن و پلیور فلیکس رو در بیاره و بعد از باز کردن کمربند شلوار کتونش، رو به سومین گفت.
-ممنون که کمکم کردی.
سومین که متوجه شده بود باید بره بیرون،"خواهش میکنم"ای گفت و بیرون رفت و یادش نرفت که در رو پشت سرش ببنده.
چان با مطمئن شدن از تنها بودنشون، شلوار فلیکس رو بیرون کشید و شلوار لباس خواب نخیش رو بهش پوشوند. دکمههای پیراهن توی تنش رو یکی یکی باز کرد و بعد از در آوردن، بهش اجازه داد بدون مزاحمت پیراهن، همونطور زیر پتو بخوابه.
پتوی نسبتا کلفتشون رو روی بدنش کشید و موهای مرتبش رو از روی پیشونیش بالا زد. چشمهای فلیکس هنوز باز بودن اما از درصد افتادگی لبهاش و ناراحتی چشمهاش حتی اپسیلونی کم نشده بود.
موهاش رو نوازش کرد و خم شد تا با بوسهای، تمام عشقش رو بهش نشون بده. لبهاش رو روی پیشونیش گذاشت و بوسیدش. بدون اینکه صاف بشینه، فقط چند سانت از فلیکس فاصله گرفت و به صورت زیباش خیره شد.
چشمهای خمار فلیکس بیشتر از چشمهای شیشهایش تو حالت عادی زیبا و صادق بودن.
-دیگه ناراحت نباش زندگیم. بهت که گفتم، من به خاطر تو با مرگ هم قمار میکنم.
انگشتش رو روی لبهای فلیکس کشید و ادامه داد:
-پس، ناراحت نباش عزیزم. من باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم که عمل کنه.
فلیکس لبهای آویزونش رو جنبوند:
-قول میدی؟
چان سر تکون داد و گفت:
-معلومه. قول میدم راضیش کنم. باشه؟
فلیکس بیصدا سر تکون داد و چان بوسهی دیگهای روی گونهاش بهش تقدیم کرد و از جاش بلند شد.
-استراحت کن. میرم باهاش حرف بزنم.
پتو رو دوباره روی بدنش مرتب کرد و از روی تخت بلند شد. پیراهنش رو با یه تیشرت معمولی عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. دقیقا با برداشتن دو قدم، روبروی در اتاق پدرش بود. دستش رو بالا برد و بعد از گرفتن دم عمیقی، تقهای به در زد.
صدای پدرش بعد از چند ثانیه توی گوشش پیچید و بهش اجازهی ورود داد. دستگیرهی در رو گرفت و اون رو باز کرد. قدمهاش رو آروم به سمت داخل برداشت و نگاهش رو به پدرش که روی صندلی پشت میز تحریر توی اتاق نشسته بود و مشغول زیر و رو کردن یه سری برگه بود، داد.
پدرش با ورودش حتی یه سانت هم تکون نخورده بود و کاملا بی خیالانه مشغول ادامه دادن کارش بود. سرفهای مصنوعی کرد تا توجه پدرش رو به خودش جلب کنه، اما پدرش باز هم بهش توجه نشون نداد. خسته از نادیده گرفته شدن، دستهاش رو پشت کمرش قفل کرد و گفت:
-زیاد وقتتون رو نمیگیرم. فقط اومدم بگم...فلیکس دربارهی بیماریتون باهام حرف زد.
سر پدرش به سرعت بالا اومد و چشمهای متعجبش توی چشمهای بیحس چان قفل شد.
-از کجا...
سوالش رو نصفه قطع کرد و با پوزخند ادامه داد:
-پس اون همسر هرزهات بجز سرویس دادن، فضولی کردن هم بلده.
-آبوجییی...
چان با صدای بلند داد زد و باعث شد چشمهای پدرش به درشت ترین حد ممکن برسه، چون اون تاحالا صدای بلند چان رو نشنیده بود. چند قدم جلوتر رفت و روبروی پدرش خم شد و بعد از ستون کردن دستهاش روی میز، تهدیدوارانه گفت:
-تو...عوضی ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم بنگ جیهون. تو کاری کردی از تمام شنبهها متنفر بشم، چون توی سن هفت سالگیم یه روز، شنبه صبح از خواب بیدار شدم و دیدم خبری از مادرم نیست. من توی ده سالگیم وقتی داشتم با پسرخالهام دربارهی جدیدترین ایکس باکسی که خریده بود حرف میزدم، خیلی ناگهانی بعد از ناهار یتیم شدم. توی 24 سالگیم درحالی که فکر میکردم هیچکس رو ندارم، خیلی یهویی پدردار شدم و پدرم جوری که انگار تازه یادش افتاده بود یه پسر داره، بعد از 14 سال باهام یه تماس ویدئویی گرفت و کاملا ناگهانی کل مسئولیت یه مجتمع تجاری به بزرگی کوئکس رو گذاشت روی شونههام و بعد از چهار سال شکوندن غرور و شخصیتم، در حالی که تازه یه امید به زیبایی همسرم پیدا کرده بودم، یهو سر و کلهاش پیدا شد و چیزی که تمام جوونیم رو صرف بزرگ کردن و توسعه دادنش کرده بودم رو ازم گرفت.
نفس عمیقی کشید و با چشمهای سرخش برای مرد روبروش خط و نشون کشید.
-هرچی داشتم رو ازم گرفتی...مادرم، پدرم، بچگیم، جوونیم، پولم... کل زندگیم رو از بین بردی، اما...اما امکان نداره اجازه بدم تنها چیزی که با تموم وجودم میخوامش رو ازم بگیری. هرچقدر دوست داری بهم توهین کن. برای بار هزارم سرم داد بزن و تحقیرم کن ولی...حق نداری دربارهی فلیکس اینطوری حرف بزنی. این، آخرین باریه که دربارهی توهین نکردن به فلیکس بهت هشدار میدم. دفعه بعد بهت قول میدم اون مجتمع لعنتی که همهی عمرت رو براش گذاشتی رو جوری ازت بگیرم، که هیچ جوره نتونی پسش بگیری...حتی با دادن همهی پولت و التماس کردن.
مقابل بهت و تعجب مرد روبروش، دوباره صاف ایستاد و انگار که چان قبلی، فقط یه توهم بوده، گفت:
-فلیکس از سر شب به خاطر اینکه برای اولین بار برای یه آدم آرزوی مرگ کرده بود، تا همین چند دقیقه پیش گریه میکرد. میگفت از خودش متنفر شده چون برای آدمی مثل شما فقط برای چند لحظه، آرزوی مرگ کرده.
پوزخند زد و ادامه داد:
-میگفت وقتی عکس قلبتون رو دیده، به یه دکتر رو انداخته تا مطمئن بشه حالتون خوبه و با فهمیدن وضعیتتون، باز هم بیشتر از قبل از خودش متنفر شده. اون یه جورایی حس گناه میکنه.
نگاهش رو به مرد روبروش که حالا داشت با نگاه خنثی به برگههای روبروش نگاه میکرد، داد و ادامه داد:
-فلیکس گفت دلش میخواد هر چه زودتر عمل بشین و من بهش قول دادم راضیتون میکنم چون ازم خواست بهش قول بدم. گفت از اینکه اتفاقی واستون بیفته میترسه. جالب نیست؟ شما هر روز بهش توهین میکنین و اون برای شما گریه میکنه و آرزوی سلامتی.
نگاهش رو از پدرش گرفت و به سمت در ورودی راه افتاد. وقتی دقیقا روبروی در ورودی رسیده بود، ایستاد و گفت:
-آهان. یه چیزی یادم اومد.
به سمت پدرش برگشت و ادامه داد:
-برام مهم نیست اگر فردا از همون سمت کوچیکی که لطف کردین و بهم دادین برکنار بشم. زندگی من دیگه به شما وابسته نیست آبوجی...هرچند، قبلا هم نبوده.
تعظیم کوتاهی کرد و با صدای آروم گفت:
-شبتون بخیر.
در اتاق رو باز کرد و از اون محبس خفه بیرون رفت. دو قدم فاصله بین در اتاق موقت پدرش تا اتاق خودش و فلیکس رو سریع طی کرد و خودش رو تقریبا توی اتاق پرت کرد. منتظر بود جسم خوابیدهی فلیکس رو روی تخت و زیر پتو ببینه، اما با تخت خالی مواجه شد. نگاهش رو توی اتاق نیمه تاریک چرخوند و وقتی فلیکس رو ندید، به سمت مستر راه افتاد. درش رو بیاجازه باز کرد و تونست فیگور کوچیک فلیکس رو روی زمین توی حموم ببینه.
نفس راحتی کشید و وارد مستر شد. قدمهاش رو به سمت پسر لاغری که به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با نگاه متعجبش به دوش باز بالای سرش نگاه میکرد، برداشت.
وقتی دقیقا روبروی فلیکس ایستاد، پسر بزرگتر لبخند مهربونی زد و با صدای بی حال گفت:
-چانی اومد.
چان لبخندی به لحن شیرین فلیکس زد و جلو رفت و کنارش روی زمین نشست. فلیکس که یه همدم برای خودش پیدا کرده بود، سرش رو روی شونهی چان تکیه داد و اجازه داد موهای خیسش، به گردن چان کشیده بشن و بدنش رو بلرزونن. نفس عمیقی کشید و پرسید:
-چرا انقدر ازم بدش میاد؟
چان که متوجه شده بود فلیکس نتونسته کنجکاویش رو کنترل کنه و همهی حرفهاشون رو شنیده، سعی کرد بپیچونتش.
-چرا روی زمین نشستی؟
فلیکس گفت:
-چون براش آرزوی مرگ کردم ازم بدش میاد؟
چان دوباره تلاش کرد.
-اگر میخواستی دوش بگیری بهتر بود توی وان بشینی.
فلیکس انگار که حرفهای چان رو نمیشنوه گفت:
-ولی من که معذرت خواهی کردم. اگر بهش قول بدم دیگه براش آرزوی مرگ نکنم، باهام خوب میشه؟
چان کلافه از سوالهای لجبازانهی فلیکس، گفت:
-بذار ازت متنفر باشه. اینجوری بهتره.
فلیکس مثل بچهها لبهاش رو آویزون کرد و از چان فاصله گرفت.
-خیلی بدی. تو نباید از اینکه یکی ازم متنفره، خوشحال باشی.
چان دستش رو روی موهای خیس فلیکس کشید و گفت:
-اگر ازت متنفر باشه ، من میتونم دوبرابر دوستت داشته باشم.
فلیکس با تعجب به چان نگاه کرد که چان ادامه داد:
-حتی اگر تمام آدمهای توی دنیا ازت متنفر باشن، من به اندازهی تک تکشون بهت عشق میدم تا اون لبهای خوردنیت رو آویزون نکنی فلیکس.
فلیکس لبخند نصفه نیمهای زد و دوباره سرش رو به شونهی چان تکیه داد. امشب حس کرده بود چانش بزرگ شده. دوست پسر ترسوش که پدرش یکی از فوبیاهای قوی زندگیش بود، به خاطر اون توی روی پدرش ایستاده بود و باعث شده بود فلیکس کلی بهش افتخار کنه.
وقتی اون لبهای بوسیدنی رو دیده بود که با حرص تکون میخورن و ازش دفاع میکنن، دلش میخواست همون لحظه بپره روی دوست پسرش و تا جایی که ریههاش بهش اجازه میدن ببوستش اما نمیتونست.
دستهاش رو دو طرف بدنش ستون کرد و آروم بلند شد و روی پاهای دراز شدهی چان نشست و جواب نگاه متعجب چان رو اینطوری داد:
-نمیدونم چرا یهویی دلم خواست ببوسمت.
چان بعد از تموم شدن جملهی فلیکس، نیشخند کمرنگی روی لبهاش کشید و گفت:
-من هم نمیدونم چرا یهویی دلم خواست لباسهات رو در بیارم...!
فلیکس گنگ بهش نگاه کرد و گفت:
-شاید چون خیسن؟!!
چان که اصلا انتظار نداشت دوست پسرش برخلاف بقیه که توی حالت مستی، جذاب تر میشن، کیوت تر بشه، بلند خندید و کمر فلیکس رو بغل کرد و وقتی سینهاش به سینهی فلیکس تکیه داده شده بود، قبل از بوسیدن لبهای منتظرش، لب زد:
-شاید چون عاشقتم...
One time you'll findout he isn’t your love anymore…
He is your All…
از یه جایی به بعد به خودت میای و میبینی اون دیگه عشقت نیست...
تموم وجودته...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...