قسمت سی و هفتم
جعبهی وسایلش رو برداشت و از اتاق بیرون اومد. جیسونگ با نگاه ناراحتش دنبالش میکرد. لبخند زد و گفت:
-بالاخره آزاد شدم جیسونگا...
جیسونگ به هر زوری بود لبهاش رو تکون داد و گفت:
-برات خوشحالم هیونگ...و برای خودم ناراحت...وقتی نیستی چیکار کنم؟
جعبه رو روی میز جیسونگ گذاشت و دونگسنگش رو توی آغوش گرمش فشرد. زیر گوشش زمزمه کرد:
-خوشحال باش. هروقت دلت واسم تنگ شد، به یاد بیار که چقدر عذاب کشیدم. اونموقع با خودت میگی چه خوب شد که هیونگم رفت.
ازش جدا شد و گفت:
-با چانگبین هم مهربون باش. مشخصه که خیلی دوستت داره.
جیسونگ سر تکون داد و جعبه رو از رو میز برداشت.
-من برات میارمش.
فلیکس سر تکون داد و به سمت بیرون از مطب راه افتاد. سه سال طول کشید تا مطب رو به اینجا برسونه و الان فقط توی سه روز همه چیز رو رها کرده بود و فروخته بود. دلش برای اینجا تنگ میشد، ولی قرار نبود هیچوقت برگرده. تازه داشت پلههای آزادی رو یکی یکی بالا میرفت...اصلا دلش یه سقوط جانانه نمیخواست.
جیسونگ جعبهی وسایل شخصی فلیکس رو توی ماشینش گذاشت و پرسید:
-شب میری پیش الکس هیونگ؟
فلیکس لبخند زد و گفت:
-نه. یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم. احتمالا خیلی دیروقت میام. منتظرم نمونین.
جیسونگ که میدونست قراره با چانگبین برن بیرون و احتمالا اونها هم شب دیر برمیگشتن، فقط سر تکون داد و تائید کرد. فلیکس تو ماشین نشست و رو به جیسونگ که بیرون ایستاده بود گفت:
-زود برو پیش چانگبین. تا هفتهی دیگه مطب تعطیله جیسونگ. قرار خوش بگذره بهتون.
جیسونگ با گونههایی که به سمت سرخی میرفتن، سر تکون داد و فلیکس بعد از روشن کردن ماشین، راه افتاد.
چانگبین بهش خبر داده بود فقط یه هفتهی دیگه تو کره میمونه و زودتر از حد انتظارش همه چی براش جور شده و الان فلیکس فقط دلش میخواست بره و هرجایی که فکر میکنه ممکنه دلش براش تنگ بشه رو دوباره ببینه.
و چه عجیب که قلب فلیکس بیشتر از همه تمنای دیدن دوبارهی خونهی چان رو داشت!
/////////////
از وقتی اون برگه و متن کزاییش رو دیده بود، آروم و قرار نداشت. فکرش رو هم نمیکرد یه روز واقعا فلیکس بخواد ازش طلاق بگیره و الان تا اون روز فقط 8 روز فاصله بود...
نمیدونست واقعا هوا سرد شده یا اینکه قلبش بیش از حد توی رسوندن خون به اجزای مختلف بدنش تنبلی میکنه که اینطوری داره یخ میزنه. البته قلبش الان کارهای مهمتری نسبت به پمپاژ خون توی رگ هاش داشت. یه چیزهایی شبیه یادآوری علاقهی نسبتا عمیقش به یه پسر خون مخلوط استرالیایی-کرهای که یه جورایی داشت قصهاش به سر میرسید. و لازم نیست بگیم که بالاخره قلبش پیروز شد و تونست چان رو از جاش بلند کنه و به سمت خونهی چانگبین بفرسته.
هرچقدر هم دیدن اون دوتا باهم دردناک بود، باز هم چان میخواست ببینه. ببینه و مطمئن بشه که داره تنها کسی رو که واقعا از ته دلش دوستش داره، از دست میده.
///////////////
جعبهی وسایلش رو توی اتاق کنار تخت گذاشت و چترش رو برداشت. حس شیشمش میگفت قراره بارون بیاد و انقدر بیحوصله بود که حتی نمیخواست یه سر به هواشناسی آنلاین گوشیش بزنه.
هوا توی این چند روز به شدت سرد شده بود و خب تعجبی هم نداشت. اواخر اکتبر بود و داشتن وارد زمستون میشدن و این خودش یه هشدار برای لباس گرم پوشیدن بود. فلیکس کل پاییز رو تنها گذرونده بود و الان که کمتر از یه هفته دیگه قرار بود کره رو ترک کنه، صادقانه خوشحال بود. خوشحال از اینکه مجبور نیست زیر برف تنهایی قدم بزنه و مدام به اون چند ماه عمر کوتاه خوشبختیش فکر کنه.
از خونه زد بیرون و تصمیم گرفت تا مقصدش قدم بزنه. خوشبختانه از خونهی چانگبین تا جایی که مقبرهی مادرش قرار داشت، راه زیادی نبود. دستهاش رو توی جیبش فرو برد و سعی کرد به این فکر نکنه که آخرهای زمستون با چان آشنا شد و اون پسر مهربون به طرز عجیبی دوست داشت دستش رو توی دست خودش نگه داره و گاهی توی جیب خودش فرو ببره. همآغوشی پر از عشق دستهاشون اون هم توی جیب همیشه گرم چان، شده بود یکی از فانتزیهای فلیکس که الان مطمئن بود دیگه هیچوقت قرار نیست دوباره اون حس رو بچشه...
قدمهای کوتاه برمیداشت چون میدونست کل روز رو بیکاره و میتونه هرچقدر که دلش میخواد، وقت کشی کنه. و انقدر توی فکر بود که حتی متوجه قدمهایی که همزمان با تکون خوردن پاهای پوشیده شدهاش توی کتونیهای قرمز رنگ، روی زمین مینشستن، نمیشد.
چان پوشیده شده توی یه پالتوی بلند مشکی رنگ، با فاصلهی عرض یه خیابون بینشون، همزمان باهاش راه میرفت و چشمهاش رو بهش دوخته بود.
پرواضح دلتنگ بود...
بیش از حدی که حتی بدنش بتونه درک کنه، دلتنگ اون پسر بود.
انقدر حواسش پی همزمانی قدمهاشون بود که حتی متوجه شروع شدن بارش برف هم نشد...
فلیکس با لمس سردی چیزی روی گونهاش از فکر بیرون اومد و ایستاد. سرش رو بلند کرد و به دونههای سفید و پنبهای برف خیره شد...
اولین برف سال....
دستش رو بلند کرد و چند تا از بلورهای برف رو توی دستش گرفت و تا زمانی که به آب مبدل بشن، بهشون خیره شد. با صدای آروم زمزمه کرد:
-میگن وقتی با یه نفر زیر اولین برف قدم بزنی، ناخودآگاه عاشق همدیگه میشین...
سرش رو دوباره بالا برد و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد.
-اما چه میشه کرد؟ کسی همراهم نیست و من هم قرار نیست دوباره مثل احمقها عاشق یکی دیگه بشم...
به تلخی خندید.
-کاش اون یه نفر حداقل یه بار قبل از رفتم، دلش به حالم میسوخت و میومد دیدنم...
سرش رو پایین انداخت و بدون برداشتن چتر به راهش ادامه داد. و دوباره تعقیب قدمهاش با کفشهای ورنی نائب رئیس مجتمع کوئکس شروع شد. شاید اگر به جای مستقیم راه رفتن، یکم حواسش رو جمع میکرد و به اطرافش نگاه میکرد، میتونست ببینه که اون آرزوی برفی زیر اولین برف سال چطوری میتونه معجزه کنه...
چان نمیدونست اون پسر دوست داشتنی دقیقا چی گفته چون فاصلهشون برای شنیدن صداش، بیش از حد زیاد بود. به شدت دلش میخواست عرض خیابون رو پرواز کنه و فلیکس رو توی بغلش بگیره و ازش تا جایی که جون توی بدنشه به خاطر تمام ظلمهایی که در حقش شده معذرت بخواد. اما نمیتونست. یه جورایی بعد از اونهمه اذیت و آزاری که در حقش کرده بود، به خودش این حق رو نمیداد.
فلیکس انقدر آروم قدم میزد که تا رسیدن به آرامگاه، موهاش کاملا خیس شدن و دونههای برف کل سرش رو پوشوندن. بعد از تکوندن پالتو و موهاش، وارد آرامگاه شد و به سمت جایی که مادرش توش آروم گرفته بود، رفت. روبروی عکس مادرش تعظیم کرد و گفت-سلام اوما. من اومدم...
نفس عمیقی کشید و کنار مقبره نشست و به سدّ شیشهای بین مادرش و خودش تکیه داد و خیره به در ورودی گفت:
-جات خوبه اوما؟ اونجا...زندگی راحت تره مگه نه؟
تلخندی لبهاش رو پوشوند.
-گاهی دلم میخواد بیام پیشت اوما. ولی همونموقع فکر میکنم که نمیتونم بیام چون اونجوری همه میفهمن من پسرم و از همه مهمتر...آبوجی فرصت معذرت خواهی ازم رو از دست میده و تا آخر عمرش توی عذاب وجدان زندگی میکنه!
بیصدا پوزخند زد و گفت:
-هرچند...بعید میدونم با اون میزان غرور کاذبش بتونه از کسی هم معذرت بخواد..!
سرش رو خم کرد و روی دوتا زانوش تکیه داد.
-اوما...دلم لالایی میخواد...از اونا که میتونه کاری کنه چشمهام رو واسه یه هفتهی کامل ببندم و فقط وقتی بیدار بشم که شماره پروازم توی فرودگاه اعلام میشه...
بدون توجه به اشکهایی که روی زانوهاش میفتادن، ادامه داد:
-برام لالایی بخون اوما...خیلی وقته که یه خواب آروم هم نداشتم...دلم خیلی لالایی میخواد...
///////////////
وقتی فلیکس وارد ساختمون آرامگاه شد، چان تصمیم گرفت برگرده و بقیهی زندگیش رو توی ناامیدی بگذرونه، چون به هرحال فلیکسش الان دیگه مال اون نبود و واقعا واسه چانگبین شده بود.
سرش رو بلند کرد و به آسمونی خیره شد که انگار قصد نداشت باریدن رو تموم کنه. وقتی بیشتر فکر کرد فهمید که واقعا باید برگرده و بلافاصله روی پاشنهی پا چرخید تا بره و ماشینش که روبروی خونهی چانگبین پارک شده رو برداره و خب اصلا فکرش رو هم نمیکرد چانگبین رو اونجا ببینه. هرچند سریع توی ماشینش نشست و چانگبینی که تمام حواسش به شخص پشت خط موبایلش بود، چان رو ندید و به حرف زدنش ادامه داد:
-دارم میام انقدر غر نزن سنجابک.
چان شنید و با خودش فکر کرد که هیچوقت فلیکس رو با اسمی غیر از اسم خودش صدا نزده..
-باشه عزیزم. همونجا وایسا میام دنبالت. نیا بیرون خیس میشی. من تحمل ندارم سرما بخوری و منو از بغل کردنت محروم کنیا..!
دستش دور فرمون مشت شد و چانگبین با لبخند رو مخی تماس رو قطع کرد و توی ماشین خودش نشست و خیلی سریع توی دود به جا مونده از اختلاف سرما و گرمای اگزوز ماشین و هوا، گم شد.
فرمون ماشین هنوز بین دستهای چان در حال پرس شدن بود و فقط یه سوال توی ذهنش میچرخید...چرا؟؟
چرا انقدر راحت فلیکس رو ازدست داد که الان شاهد حرفها و همآغوشیهای عاشقانهی برادرش و همسرش باشه...؟ چرا انقدر حماقت کرده بود و به حرف دلش گوش نکرده بود؟ چرا یه بار غرورش رو زیر پا نذاشته بود و به فلیکس نگفته بود حتی با وجود پسر بودنش هم عاشقشه؟
سرش رو روی فرمون گذاشت و نفس عمیقی کشید...این دیگه بیش از حد تحملش بود...
/////////////
در ماشین رو باز کرد و داخل نشست. چانگبین با دیدن گوش و بینی قرمزش، دریچهی بخاری رو به سمتش منحرف کرد. جیسونگ انقدر سردش بود که نمیتونست حتی لبهاش رو برای جر و بحث با کوتولهاش تکون بده.
-متاسفم جیسونگ. نمیدونم چان کدوم گوری بود، من مجبور شدم به جاش به بارگیری جدید سرکشی کنم. کامیون طلا و جواهرای چین امروز اومده بود، باید حتما یکیمون میبود که چان پیچونده بود و من مجبور شدم جاش وایستم.
جیسونگ همونطور که دستهاش رو روبروی دریچهی بخاری گرفته بود، گفت:
-فقط راه بیفت که از گرسنگی مردم.
چانگبین لبخند زد و بوسهی محکمی روی گونهی یخ زدهی جیسونگ نشوند و گفت:
-چشم. حتما میبرمت یه جای خوب که راضیت کنم.
جیسونگ هیچی نگفت و چانگبین ماشین رو راه انداخت. از قبل یه رستوران ژاپنی معروف رو رزرو کرده بود، چون میخواست سنجابش رو از مرغ و نودل خوردن نجات بده و قبلا از فلیکس شنیده بود که جیسونگ واقعا عاشق خرچنگ برفیه و توی این هوا که از قضا اولین برف سال، قبل از اومدن زمستون باریده بود، سوپ خرجنگ برفی گرم و رشته حسابی میچسبید.
ترافیک به خاطر برف زیاد بود، ولی اونها بالاخره ساعت 1و نیم رسیدن به رستوران و چانگبین دقیقا کنار در ورودی پارک کرد تا سنجابش یخ نزنه. از ماشین پیاده شد و رفت سمت مخالف و در رو برای جیسونگ باز کرد. جیسونگ از ماشین پیاده شد و با دیدن رستوران، نتونست خوشحالیش رو از کوتولهاش پنهان کنه.
-واو...خرچنگ برفییی...
جیسونگ گفت و به چانگبین چسبید و بازوش رو گرفت.
-از کجا میدونستی خرچنگ دوست دارم؟
چانگبین شوخی کرد:
-ازاونجایی که توی آکواریوم مجموعه مون همهاش نگاهت به خرچنگا بود!
جیسونگ لبهاشو آویزون کرد و گفت:
-بدجنس...
چانگبین خندید و وارد رستوران شد و جیسونگی که دستش توی بازوی چانگبین قفل شده بود دنبالش کشیده شد. چانگبین اسمش رو گفت و گارسون اونها رو به طبقه دوم راهنمایی کرد.
////////////////////
-دخترم...دخترم پاشو...
چشمهاش رو با شنیدن صدای ناآشنایی باز کرد. سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و به روبروش و پیرمردی که سعی داشت بیدارش کنه، خیره شد. پیرمرد نگاهش رو روی صورت خستهاش که آثار اشک روش خشک شده بود، چرخوند و گفت:
-آیگو...چرا اینجا خوابیدی؟ میتونی بلند بشی؟
فلیکس با گیجی سر تکون داد و از جاش بلند شد. پیرمرد لبخند مهربونی زد و گفت:
-میخواستم در رو ببندم. به دلم افتاد یه نگاه بندازم به دور و اطراف که دیدم تو اینجایی...جایی رو داری که بری؟
فلیکس که تازه یادش اومده بود کجاست، سر تکون داد و گفت:
-بله. ممنون که بیدارم کردین. فکر نمیکردم خوابم ببره.
پیرمرد سر تکون داد و گفت:
-من میرم بیرون. زود بیا که در رو ببندم.
فلیکس سر تکون داد و تعظیم کرد و پیرمرد راهش رو گرفت و رفت. فلیکس به سمت مقبرهی مادرش برگشت. تلخندی زد و گفت:
-هنوز هم لالاییهات آدم رو بیهوش میکنه اوما...ممنون.
رو به عکس مادرش تعظیم کرد و عقب گرد کرد. نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و با دیدن اینکه ساعت 10 عه و تقریبا 9 ساعت خوابیده وحشت کرد...واقعا خوابش برده بود یا بیهوش شده بود؟
وقتی از آرامگاه بیرون اومد، دیگه برف نمیبارید. فلیکس تصمیم گرفت اول به شکم گرسنهاش رسیدگی کنه، پس وارد یکی از دکههای خیابونی شد و یه پرس دوکبوکی و کیمباپ سفارش داد.
وقتی کیمباپ و بشقاب قرمز رنگ دوکبوکی روبروش قرار گرفت رو به زنی که اونها رو براش آورده بود گفت:
-یه بطری سوجو هم بهم بدین لطفا.
زن سر تکون داد و بعد از چند دقیقه بطری سبز رنگ الکل روبروش قرار گرفت.
حالا اون بطری چشمک میزد و فلیکس دلش میخواست بدون توجه به شکمی که از صبح خالی بود، فقط مشروب بخوره و همه چیز رو شده حتی فقط برای چند دقیقه، فراموش کنه...
///////////
برف خیلی وقت نبود که بند اومده بود. جیسونگ خیره به آب رودخونه ی هان که به طرز عجیبی پرتلاتم تر از همیشه به نظر میرسید، گفت:
-دفعهی قبلی که اینجا باهم نشستیم، آرزو کردم کاش دفعهی بعدی که میایم اینجا...دیگه دوتا دوست نباشیم.
به سمت چانگبین برگشت و رو به قیافهی متعجبش لبخند زد.
-و من و تو الان دیگه دوتا دوست نیستیم...
چانگبین که منظور جیسونگ رو فهمیده بود، لبخند زد و دستش رو پشت کتف جیسونگ برد و بدن سردش رو به خودش تکیه داد. سر جیسونگ روی شونهاش قرار گرفت و عطر مسخ کنندهاش، ارادهی آهنین چانگبین رو سست کرد.
-دوستت دارم جیسونگ...یه عالمه دوست دارم.
جیسونگ به اعتراف بچگانهی چانگبین خندید و مثل خودش با صدای نازک شده، جواب داد:
-منم دوستت دارم بینی. یه عالمه...
حس کرد دستهای چانگبین روی بازوش لغزیدن و لرز کوچیکی تمام بدن چانگبین رو گرفت. حتی صداش میلرزید...
-اولین باره...یکی انقدر واضح بهم اعتراف میکنه جیسونگ...
جیسونگ خوشحال از اینکه خودش اولین نفر کوتولهاش بوده، سرش رو روی شونهی چانگبین تکون داد و جایی که راحتتر بود، گذاشت.
-از این به بعد هرروز بهت میگم چقدر دوست دارم کوتوله. هرروز قبل از اینکه از خونه بزنی بیرون از تخت میپرم پایین و با دوتا پرش مثل یه سنجاب سمج خودم رو میندازم توی بغلت و زیر گوشت زمزمه میکنم که چقدر عاشقتم. و هر غروب بعد از اینکه هیکل درشتت رو توی چهارچوب در دیدم، به سمتت پرواز میکنم و با یه بوسه بهت میفهمونم چقدر برام تکی....تو تنها کوتوله خوشتیپ و تو دلبروی توی دنیا هستی و من محاله ازت دست بکشم!
چانگبین با شنیدن حرفهای صادقانهی جیسونگ حس میکرد داره روی ابرها پرواز میکنه. هیچوقت کسی انقدر واضح بهش نگفته بود چقدر دوستش داره و چانگبین دوباره به این نتیجه رسید که جیسونگ براش خاصه.
جیسونگ با دیدن سکوت چانگبین ازش فاصله گرفت و بهش خیره شد. لبخندی به صورت ذوق زدهاش پاشید و گفت:
-اگر میدونستم عاشق تو شدن انقدر قشنگه، خیلی زودتر از اینا بهت اعتراف میکردم بینی...
لبخند روی لبهای چانگبین رو بوسید و روی لبهاش لب زد:
-اگر میدونستم انقدر نفسم به نفست بند میشه، همهی نفسهای اضافهای که توی عمرم کشیدم رو ذخیره میکردم تا با تو ازشون استفاده کنم، بین نفسهات وقتی لبهات روی لبهام میرقصه...
چانگبین دیگه نمیتونست بیشتر از این دلبری سنجابکش رو تحمل کنه، پس کمرش رو گرفت و لبهاش رو روی لبهای جیسونگ کوبوند. قدمی به جلو برداشت و کمر جیسونگ رو به حفاظ دور رودخونه تکیه داد تا تسلطش روی بوسهشون بیشتر باشه. نفس اضافه؟؟ چانگبین میتونست همینجا و همین الان تمام نفسهای عمرش رو خرج لبهای جیسونگ بکنه...
دستهای جیسونگ بالا رفتن و پشت کتف و گردن چانگبین ثابت شدن و چانگبین بیشتر از قبل خودش رو به بدن جیسونگ چسبوند. فلیکس راست میگفت. حسی که الان به جیسونگ داشت، کجا و عشقی که به هیونگش داشت کجا..!
چانگبین الان با نبودن جیسونگ دیوونه میشد... انقدر دوستش داشت که حتی دلش نمیخواست جیسونگ برای برداشتن لباسهاش به خونهی خودش سر بزنه چون دلش واسش تنگ میشد. انقدر دلش تنگ میشد که توی یه هفته نبودنش، مدام باهاش تماس تصویری میگرفت تا یوقت قلبش از دلتنگی نگیره و کار دستش نده و شب تا صبح حتی سمت اتاق فلیکس نمیرفت که نکنه یوقت قلب سنجاب کوچولوش بلرزه.
جیسونگ چنگی بین موهای چانگبین انداخت و بهش فهموند دیگه ریههاش تاب بوسهی بیشتر رو ندارن. چانگبین بوسهشون رو با مک آرومی روی لبش تموم کرد و پیشونیش رو به پیشونی جیسونگ تکیه داد. اینکار بهش آرامش میداد. وقتی بعد از بوسه، سرش رو به سر جیسونگ تکیه میداد و بازدمهای تند سنجابکش رو توی ریههاش میکشید.
بدون باز کردن چشمهاش دستش رو بالا برد و گونهی جیسونگ رو نوازش کرد. لبهاش رو روی گونهی یخ زدهاش چسبوند و بوسیدش. چند بار پشت سر هم تا بتونه گرمش کنه. هوا سرد بود ولی بدنش داشت میسوخت و چانگبین میخواست این گرما رو یه جوری به بدن جیسونگی که بین دستهاش میلرزید، منتقل کنه. دستهای جیسونگ کم کم پایین رفتن و روی سینهی چانگبین نشستن. تپش قلب چانگبین به حدی محکم بود که باعث میشد ناخودآگاه لبهاش رو به لبخند باز کنه. اون تپشها و بیقراریها به خاطر خودش بود. به خاطر حسی که چانگبین بهش داشت...به خاطر بوسهشون...
و قلب جیسونگ هم با حس کردن اون هیجان، بیشتر از قبل میتپید. بوسههای چانگبین روی گونهاش بالاخره کارساز بودن و بهش گرما بخشیدن. با فاصله گرفتن چانگبین ازش ، لبخند واضحی زد و به چشمهای درشت کوتولهاش خیره شد.
-ستارهها خیلی قشنگن جیسونگ...
جیسونگ با تعجب ابرو بالا داد و سرش رو بلند کرد و به آسمون خیره شد. هوا ابری بود و هیچ ستارهای توی آسمون دیده نمیشد!
-کدوم ستاره ها بین؟
چانگبین به سادگی جیسونگش خندید.
-همونهایی که دارن قلب منو از جا میکنن...
جیسونگ دوباره به چشمهاش خیره شد و چانگبین بوسهای روی پلک جیسونگ زد...
-ستارهها...خیلی قشنگن سنجابک من....
I love all the stars in the sky,
But they are nothing compared to the ones in your eyes!
تموم ستارههای آسمون رو دوست دارم
اما اونها نسبت به ستارههایی که توی چشماتن، هیچن.
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...