Ep7&8

121 12 2
                                    

قسمت هفتم
خیلی وقت بود که خیره به ظرف کیمچی روبروش، داشت رشته های توی ظرفش رو زیر و رو می‌کرد. نمی‌دونست چرا بدون اینکه به سومین اجازه دخالت بده، خودش مشغول درست کردن رامیون برای پسر گرسنه ی روبروش شده بود. شاید یه جورایی می‌خواست به خودش فرصت بده. به خودش و چانی که با ولع مشغول خوردن رشته های جویدنی توی کاسه اش بود. هنوزهم دلش راضی به اذیت کردن چان نبود و از طرفی فهمیده بود اگر میخواد ولش کنه، باید همین اول باهاش حرف بزنه و الان به طرز عجیبی لب‌هاش حتی برای نفس کشیدن هم از همدیگه فاصله نمیگرفتن.
-نونا...چرا چیزی نمیخوری؟
چان با ناراحتی پرسید و به فلیکس خیره شد. فلیکس لب‌هاش رو با زبونش خیس کرد و جواب داد.
-خیلی گرسنه‌ام نیست. تو بخور.
چان چاپستیک‌هاش رو روی میز گذاشت و پرسید
-وسایلت رو جمع کردی؟
فلیکس با تعجب به چان خیره شد. شاید هم یکمی ترس...شاید چانگبین بهش گفته بود و الان چان داشت مسخره اش می‌کرد! شاید می‌دونست و می‌خواست همین الان از خونه بیرونش کنه. با تردید پرسید
-برای چی...باید وسایلم رو جمع کنم؟
چان لبخند مهربونی زد.
-خب...برادرهات برامون بلیط ماه عسل گرفتن. درسته که ما زوج نیستیم ولی اگر نریم، خانواده ات می‌فهمن و دوباره اذیتت می‌کنن. اینطور نیست؟
فلیکس نامحسوس نفس حبس شده اش رو بیرون داد.
-اوه...البته. درست می‌گی. باید...چمدونم رو جمع کنم.
چان سر تکون داد و گفت
-فردا ساعت 8 صبح به ماکائو پرواز داریم. پس حدودا باید 6 بیدار بشیم. بهتره امشب زود بخوابی. خودم به جیسونگ زنگ زدم وگفتم برای یه هفته مراجعینت رو عقب بندازه.
-یه هفته؟
فلیکس با چشم های درشت شده پرسید و چان با آرامش همونطور که یکمی از رشته های روبروش رو تو دهنش می‌کشید سر تکون داد و باعث شد فلیکس مثل رشته های توی ظرفش وا بره...
-یه هفته مسافرت به نظرم واسه هر دومون خوب باشه. به هر حال ما قراره مدت طولانی‌ کنار همدیگه زندگی کنیم. بهتره یکم باهمدیگه وقت بگذرونیم.
فلیکس خیلی خودش رو کنترل کرد تا نگه من نمی‌خوام باهات وقت بگذرونم چون همین الان هم باعث میشی از خودم متنفر بشم.
با ورود سومین، نگاه هردوشون به سمت دختر جوونتر کشیده شد و باعث شد دستپاچه بشه.
-کاری داشتین سومین شی؟
چان پرسید و سومین جواب داد
-نه. من لباس‌هاتون رو حاضر کردم. فقط می‌خوام بدونم برای اونی رو هم حاضر کنم یا نه؟
چان بدون نظرخواهی از فلیکس گفت
-آره حاضر کن. اولیویا نونا حتما خسته‌ست. باید استراحت کنه برای پرواز فردا.
سومین سر خم کرد و از منطقه دیدشون دور شد و فلیکس فقط فرصت کرد یه نفس عمیق بکشه. چان با دیدن قیافه گرفته‌ی فلیکس پرسید
-نونا...چیزی اذیتت می‌کنه؟
فلیکس نگاهش رو به پسر مهربون روبروش داد. لبخندی به زور روی لبهای صورتیش کشید و جواب داد
-نه. هیچی...
چان با جدیت گفت
-ولی اینطور به نظر نمیاد.
فلیکس به صورت توی‌ هم رفته‌ی چان خیره شد. با صدای تحلیل رفته پرسید
-آخرش...چی می‌شه؟
چان نگاهش رو بالا آورد و به فلیکس خیره شد. لبخند نامطمئنی زد
-نمی‌دونم...فقط باید فکر کنیم سرنوشتمون اینطوری بهم گره خورده بوده و هیچی دست ما نبوده.
فکری کرد و ادامه داد
-درست مثل تو و برادرات که نمی‌تونستین خانواده‌تون رو انتخاب کنین.
فلیکس پوزخند زد و گفت
-یعنی میخوای بگی بازهم توی یه زندان دیگه گیر افتادم؟
چان لب‌هاش رو خیس کرد و با مهربونی همیشگیش جواب داد.
-معلومه که نه! تو آزادی نونا. شرطمون همین بود. ازدواج در قبال آزادی هر دومون.
فلیکس به چشم‌های چان خیره موند. یعنی پسر روبروش از اینکه ولش کنه، خیلی آسیب می‌دید؟
نگاهش رو از چان گرفت و پرسید
-وقتی مادرت...پدرت رو رها کرد...خیلی بچه بودی؟
فلیکس فکر می‌کرد با این سوال خیلی چان رو اذیت می‌کنه ولی پسر روبروش با بی خیالی لب‌هاش رو جمع کرد و اخم کوچیکی که نشونه‌ی فکر کردن بود، روی پیشونیش نشست.
-نمی‌دونم...بچه بودم؟؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت
-شاید. اگه یه بچه ی 7 ساله هنوز بچه باشه...منم بچه بودم!
فلیکس با ناراحتی به صورت بی خیال چان خیره بود.
-پدرت....چطور؟
با پرسیدن این سوال، متوجه اخم‌های چان شد که کاملا محسوس توی هم رفتن. چان یکم جوابش رو سبک سنگین کرد و بعد گفت
-خب راستش...نمی‌دونم...اون مردی نبود که خیلی پایبند بمونه. دقیقا نسخه‌‌ی مردونه ی مادرم... هیچکدومشون آدمهای مسئولیت پذیری نبودن و من حتی نمی‌فهمم که چطور به خودشون اجازه دادن به من زندگی بدن و یه بچه رو بعد از به دنیا آوردن، رها کنن.
پوزخند تلخی روی لبهای چان نشست و باعث شد نگاه فلیکس دلسوزتر بشه. سرش رو بلند کرد و به فلیکس خیره شد و پرسید
-مگه مادر پدرها مهربون نیستن؟ مگه می‌شه مادر و پدر آدم...بجز درد چیز دیگه ای بهت هدیه ندن؟ مگه می‌شه...پدر و مادر واقعیت رهات کنن و حتی هفته ای یه بار بهت زنگ نزنن؟
خندید و ادامه داد
-مگه می‌شه 10سال مادرت رو فقط توی تلوزیون دیده باشی؟
فلیکس متاسف از سوال نابجایی که پرسیده بود، سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با رشته‌های ماسیده شد.
-به خاطر همینه می‌گم بچه نمی‌خوام. تا آخر عمرم هم بچه نمی‌خوام. اصلا علاقه‌ای به یه بچه که خودم به دنیا بیارمش و اون هم به خاطر خود من اذیت بشه ندارم.
چان گفت و نفس عمیقش رو با حرص بیرون داد. صدای زنگ موبایل فلیکس باعث شد حواس هردو از موضوع بحثشون پرت بشه. فلیکس موبایلش رو از جیب شلوارکش بیرون کشید و به عکس روی صفحه خیره شد.
-سلام بینی...
صدای خوشحال چانگبین از پشت خط به گوش رسید.
-چطوری نونا؟ چان چطوره؟ خوش میگذره؟
فلیکس لبخند زد
-آره. همه چی خوبه. چان هم همینجا نشسته.
-اوه. پس واجب شد بهش زنگ بزنم.
فلیکس خندید و گفت
-حتما این‌کار رو بکن.
چانگبین صداش رو آروم کرد و گفت
-شنیدم دارین میرین ماکائو.
فلیکس نفس عمیقی کشید و پرسید
-از کی شنیدی؟
-منشی نصفه نیمه‌ات.
فلیکس چشم چرخوند.
-بفهمه چی بهش می‌گی موهات رو تک به تک از روی سرت می‌کنه.
چانگبین با جدیت گفت
-منو نپیچون فلیکس...
فلیکس لبش رو بین دندون‌هاش پرس کرد.
-نمی‌خوای جوابم رو بدی؟ به هر حال که می‌تونم بعدا از زیر زبون چان بکشم. بهتر نیست خودت بگی؟
نگاهش رو به چان که داشت غذاش رو می‌خورد، داد.
-خیلی خب. آره داریم می‌ریم ماکائو.
فلیکس هرچند که می‌خواست انکار کنه، ولی می‌تونست شرط ببنده چانگبین یه چیزهایی شبیه بغض، توی صداش قایم کرده!
-خوش بگذره.
و تماس قطع شده فلیکس رو توی بهت رها کرد. چانگبین تلفن رو روش قطع کرده بود..!
-چانگبین چی می‌گفت؟
چان بلافاصله با کنجکاوی پرسید و نگاه فلیکس رو روی خودش کشید. فلیکس یکم روی صندلی صافتر نشست و جواب داد
-هیچی. گفت بعدا بهت زنگ می‌زنه و می‌خواست...حالمون رو بپرسه...همین.
چان سر تکون داد و از جاش بلند شد.
-بهتره استراحت کنیم. سومین ظرف‌ها رو جمع می‌کنه.
لبخند زد و ادامه داد
-خیلی خوشمزه تر از استیک‌های درجه یک رستوران‌های باکلاسِ مزخرفی بود که میریم! ممنون نونا.
فلیکس خندید و گفت
-خواهش می‌کنم.
چان خیلی زود توی اتاقش گم شد و فلیکس رو با یه دنیا فکر که حول محور چانگبین و چان میچرخید، تنها گذاشت...
////////////
-داشتیم شام می‌خوردیم. هرچند اولیویا نونا هیچی نخورد.
گفت و روی تخت دراز کشید.
-اوه. پس نونا هنوزم یخش آب نشده.
چان پتورو روی خودش کشید و پرسید
-چی بهش گفتی چانگبین؟ حس کردم خیلی قیافه‌اش توی هم رفت.
چانگبین با صدای خوشحال همیشگیش گفت
-هیچی بابا. فقط بهش گفتم واسم سوغاتی بیار. چقدر خسیسه...!
چان با شنیدن حرف چانگبین بلند زد زیر خنده.
-چانگبیننن...
چانگبین خوشحال از اینکه باعث شده چان بخنده گفت
-حواست به نونام باشه. یادت باشه میدون رو خالی کنی، خودم ازت می‌دزدمش.
چان که فکر می‌کرد چانگبین بازهم داره اذیتش می‌کنه، گفت
-خیلی خب. باشه حواسم هست. نگران نباش.
چانگبین خمیازه‌ای نمایشی کشید و گفت
-برو بخواب. فردا پرواز دارین.
چان بالشتش رو درست کرد و گفت
-شب بخیر. ممنون انقدر هوامون رو داری.
چانگبین خندید
-برو بچه. خودم بزرگت کردم..!
چان لبخند زد
-راست می‌گی.
-شب بخیر چان. خوش بگذره.
چان با شب بخیر کوتاهی تماس رو قطع کرد. به نظرش چانگبین یه موهبت بود تو زندگی اجباریشون و به خاطرش خدارو شکر می‌کرد. نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که توی کشور غریب، دقیقا باید چطوری با اولیویا یه هفته رو بگذرونه...و مطمئنا نمی‌دونست چقدر اتفاقای عجیب قراره راه زندگیش رو ناهموارتر از این کنه!
////////////
وقتی پاش رو توی خاک ماکائو روی زمین گذاشت، برای زودتر دیدن اون کشور که تعریفش رو زیاد از برادرش الکس شنیده بود، حسابی هیجان زده شد.
-نونا. کجایی؟
با صدای چان به سمتش برگشت. چان جلوتر رفت و دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت.
-بهتره زودتر بریم هتل. باید برای گردش بعد از ظهرمون انرژی جمع کنیم.
فلیکس لبخند زد و سر تکون داد. هتلی که براشون رزرو شده بود، درسته که خیلی گرون نبود ولی جزو بهترین‌های ماکائو بود. چان بعد از تحویل گرفتن کارت اتاقشون، به سمت فلیکس که روی مبل وسط لابی نشسته بود رفت و با لبخند گفت
-بریم.
فلیکس پشت سر چان راه افتاد و پرسید
-تو چینی بلدی؟
چان سر تکون داد
-نه خیلی. به خاطر مرکز خریدمون و قراردادهای چینی‌مون مجبور شدم یکم یاد بگیرم. خیلی مسلط نیستم ولی بد هم نیستم.
فلیکس با خوشحالی دست‌هاش رو به هم زد.
-واو چه خوب. فکر می‌کردم باید از یکی کمک بگیریم.
چان لبخند زد و اجازه داد اول فلیکس وارد آسانسور بشه.
-نه. نیازی نیست نونا. من هستم.
با چشمکی باعث شد لبخند روی لبهای فلیکس، کمرنگتر بشه. فلیکس داشت نامردی می‌کرد و خودش هم می‌دونست این کارش درست نیست ولی...نمی‌دونست چرا هیچ فرصتی برای پایان دادن به این مسخره بازی سرنوشتش نداره...
با توقف آسانسور، چان بیرون رفت و فلیکس و بعد مردی که چمدون هاشون رو می‌آورد بعد از اون بیرون رفتن.
-اتاق 215. اینه..
چان به در اتاق اشاره کرد و بعد با کارت توی دستش در رو باز کرد. با باز شدن در ، چراغ های اتاق روشن شدن و اول فلیکس و بعد چان وارد شدن. مرد چمدون‌هارو به دستورچان، داخل اتاق، کنار در گذاشت و رفت.
-خانواده‌ات خیلی هزینه کردن. این‌جا خیلی خوشگله.
چان با لبخند گفت و لبخند کمرنگی رو لب‌های فلیکس نشوند.
-درسته...قشنگه.
چان کتش رو درآورد و بعد از درآوردن کفش‌هاش، خودش رو روی تخت انداخت. فلیکس موهای بلندش رو باز کرد و بعد از درآوردن بارونیش، کنار چان روی تخت نشست. نمی‌دونست حالا باید چیکار بکنه...اون سوییت فقط یه تخت دونفره داشت...
-چرا نمی‌خوابی نونا؟
چان با تعجب پرسید. فلیکس به سمتش برگشت. موهاش رو پشت گوشش داد وگفت
-خب...می‌دونی...اینجا فقط یه تخت دونفره هست و من داشتم فکر می‌کردم که...
چان حرفش رو قطع کرد و گفت
-بخواب نونا. ما که این حرف‌ها رو نداریم باهم. نگران چیزی هم نباش. باشه؟
فلیکس با حس کردن اطمینان توی حرف‌های چان، کنارش با فاصله دراز کشید. چان بلافاصله پتوی نازکی رو روی بدن فلیکس انداخت.
-استراحت کن نونا. بعدش قراره کل ماکائو رو پا به پام بگردی...
فلیکس ابرو بالا انداخت...
-هرکی نگرده...!
چان نیشخند زد.
-خواهیم دید...
/////////////
حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد وقتی داره با چان کَل میندازه، به این روز بیفته. بعد از اینکه کل بازار ماکائو رو گشته بودن و از همه ی خوراکی هایی که محلی ها در طبق اخلاص برای مشتری ها گذاشته بودن خوردن، تازه رسیده بودن به یه رستوران محلی کنار خیابون که از یه مغازه دار آدرسش رو گرفته بودن. بیشتر غذاهای تو ماکائو تلفیقی از غذاهای چینی و پرتغالی بودن و ترکیبات رنگی منحصر به فردی داشتن. انتهای بازار میرسید به  میدان سنادو که از اونجا هم راهی تا کلیسای معروف و نیم سوخته ی سنت پائول نبود.
غذاهای رستوران های کنار خیابون های مجاور کلیسا به خوشمزگی معروف بودن.
چان اول وارد چادر شد و بعد فلیکس رو دنبال خودش داخل کشید. البته این واقعیت که چان گاهی یادش می‌رفت و بیشتر اوقات با حواس پرتی دست فلیکس رو توی دستش می‌گرفت هم برای فلیکس تعجب برانگیز بود ولی چیزی نمی‌گفت. چان با شوق و ذوق صندلی پلاستیکی پشت میز رو بیرون کشید و منتظر موند تا فلیکس روش بشینه.
-ممنون.
فلیکس بلافاصله بعد از نشستن، تشکر کرد و مشغول دید زدن اطراف شد. چان با دیدن چهره‌ی شاد فلیکس، پرسید
-چطوره؟
فلیکس با لبخند بهش خیره شد.
-عالیه.
چان با لبخندی که این روزها خیلی زیاد روی لب‌هاش دیده می‌شد، دستش رو بلند کرد و مثل بقیه مشتری ها داد زد
-یه پرس گوشت خوک شیرین و یه پرس نودل سرخ شده لطفا.
مرد آشپز چاقی که پشت گاز ایستاده بود، دستش رو بلند کرد و اعلام کرد که حرف چان رو شنیده. فلیکس با تعجب پرسید
-یه پرس؟
چان سر تکون داد
-آره. پرس‌هاش خیلی زیاده. از اونجایی که من و تو هردومون کم غذا میخوریم، بهتره غذارو هدر ندیم.
فلیکس سر تکون داد و با شیطنت گفت
-اگه همه‌اش رو خوردم چی؟
چان با بی خیالی گفت
-اونموقع دوباره یه پرس دیگه سفارش میدیم.
فلیکس که به نظر راضی شده بود، سر تکون داد. نگاهش رو بین سس های رو میز چرخوند و با دیدن سس فلفل، چشم هاش برق زد. نگاهی به چان انداخت که حواسش به عکسهای آویزون از پارچه ی چادر پرت بود. سس رو برداشت و نزدیک خودش گذاشت تا عملیات سرّی‌اش رو بعدا اجرا کنه و تلافی اینهمه راه رفتن رو سر چان در بیاره.
خیلی نگذشته بود که بشقاب های غذا روبروشون قرار گرفت و چشمهای فلیکس با دیدنشون برق زد.
-واو...خوشمزه به نظر میان...
چان لبخند زد و چاپستیک هارو به دستش داد. فلیکس تشکر کرد و چاپستیک هاش رو برداشت.
-سس میخوای؟
چان بی توجه به فلیکس، سر تکون داد. فلیکس سس فلفل رو روی رشته ها خالی کرد و آروم هم زد. لبخند شیطون روی لب‌هاش، هر جنبنده ای رو از نیت شومش با خبر می‌کرد... یکم از رشته هارو تو دهنش گذاشت و با چشیدن طعم فوق العاده اش "هوم"ی گفت.
-چطوره؟
چان پرسید و جواب گرفت
-عالیه...خیلی خوشمزه اس.
چان یکم از رشته هارو توی دهنش گذاشت و با جویدنش متوقف شد.
-چطوره؟
فلیکس با شیطنت پرسید و با سرفه های خشک چان، لبخندش از روی لب‌هاش پر کشید. چان پشت سر هم سرفه می‌کرد و به لبه ی میز و بعد به گلوی خودش چنگ مینداخت! اون سس فلفل اونقدری تند نبود که بخواد چان رو بکشه! خودش غذا رو چشیده بود و مطمئن بود اونقدرها هم تند نیست و این حالت چان فقط می‌تونست یه دلیل داشته باشه...
با نگرانی از جاش بلند شد و داد زد
-آب..آب بیارین همسرم داره خفه می‌شههه...
با نگرانی پشت چان ایستاد و آروم پشتش کوبید.
-چان..چانااا...خوبی؟؟؟
با نگرانی میپرسید و با دیدن حال چان و صورت قرمزش، تقریبا به گریه افتاده بود.
-چاناااا...غلط کردم. لطفاااا...
آروم پشتش میزد و التماس می‌کرد حالش دوباره خوب بشه. مرد گارسون به سمتشون دوید و لیوان آبی به دست فلیکس داد که فلیکس اون رو جلوی لبهای چان گرفت. چان کم کم آب رو خورد و وقتی حس کرد می‌تونه نفس بکشه، دستش رو توی جیبش فرو برد و قوطی کوچیک سفید رنگی رو بیرون آورد و یه قرص  برداشت و توی دهنش انداخت و بقیه‌ی آب رو سر کشید. فلیکس با نگرانی کنارش نشست و شونه‌اش رو نوازش کرد. حس می‌کرد قلبش داره توی دهنش میزنه. حتی می‌تونست خیسی اشک رو روی گونه اش حس کنه. اصلا فکرش‌ هم نمی‌کرد که با سس فلفل هم امکان قتل وجود داشته باشه!
چان دست فلیکس رو که روی شونه اش بود، توی دستش گرفت و نوازش کرد. با صدایی که از سرفه ی زیاد گرفته بو، گفت
-من خوبم نونا.
فلیکس با دیدن لبخند روی لب های چان، اجازه داد این‌بار اشک هاش ملموس تر روی گونه هاش بیفتن. مشتی به بازوی چان زد و با گریه گفت
-انقدر مهربون نباش. انقدر خوب نباش چاناااا...اگه اینطوری باشی، من چیکار می‌تونم بکنم بعد از تو؟
چان بدون اینکه متوجه منظور فلیکس شده باشه، با خنده، دختر روبروش رو توی بغلش گرفت
-ببخشید ترسوندمت. نمیونستم فلفل داره توش.
فلیکس همونطور که چشم هاش رو با ناراحتی روی هم می‌فشرد، با صدای آرومی گفت
-من ریخته بودم.
چان موهای بلند فلیکس رو پشت گوشش هل داد و گفت
-عیبی نداره. توهم نمی‌دونستی من به فلفل حساسیت دارم. نگران نباش. منم حالم خوبه.
فلیکس با لبهای آویزون به چان خیره شد و گفت
-بیا برگردیم هتل.
چان با تعجب گفت
-اما...هنوز سر شبه. ما قرار بود بریم کلیسای سنت...
-نمی‌خوام. بیا برگردیم!
فلیکس با ناراحتی گفت و کیفش رو برداشت و از چادر بیرون زد. چان، پول غذاهایی که نخورده بودن رو روی میز گذاشت و دنبال فلیکس بیرون دوید.
-نونا...اولیویا نونا....اولیویا...
فلیکس با شنیدن اسمش ایستاد. چان چند قدم بلند برداشت و روبروش ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت
-باور کن ناراحت نشدم. بیا بریم بگردیم. حیف نیست فرصت دیدن اینهمه چیزای قشنگ رو از دست بدیم؟
فلیکس هنوز هم توی بهت شنیدن اسمش بدون پیشوند و پسوند، اون هم از دهن چان، دنبال چانی که دستش رو گرفته بود، راه افتاد. حس وجود انگشت های گرم چان بین انگشت های کوچیکش یه چیزی فراتر از عالی بود. نمی‌دونست چرا انقدر بی جنبه شده! شاید درصد زیادیش، به خاطر این بود که تو عمرش حتی یه قرار درست حسابی با یه نفر هم نرفته بود، چون همه‌اش می‌ترسید به یکی وابسته بشه و این برای یه پسر در قالب دخترونه، فاجعه بود.
ولی چان که "یکی" نبود. الان دیگه همسرش حساب می‌شد...هرچند بیشتر همسر اولیویای حساب می‌شد که وجود نداشت! ولی بازهم الان چان از هرکسی بهش نزدیکتر بود.
همسر...چه واژه ی غریبی..!
با حس خیسی و گرمای چیزی روی لبش، به خودش اومد. صورت چان نزدیک صورتش بود و باعث شد چشم های فلیکس با تعجب گرد بشه. با دنبال کردن نگاه خیره ی چان به لبهای خودش رسید که یه تیکه کوچیک از یه شیرینی محلی بهش چسبیده بود و اجازه ورود می‌خواست!
-نونا...باز کن دهنت رو دیگه.
فلیکس با ناباوری دهنش رو باز کرد و اجازه داد اون شیرینی گرم و لزج، داخل دهنش فرو بره.
-چطوره؟
فلیکس که دهنش پر بود و نمی‌تونست حرف بزنه، سر تکون داد و سعی کرد زودتر اون شیرینی رو قورت بده.
-به چی انقدر عمیق فکر می‌کنی؟
چان پرسید و همونطور که دست فلیکس رو توی جیب خودش فرو می‌برد، بهش خیره شد. فلیکس با تعجب نگاهی به دست چان انداخت و گفت
-همیشه با همه ی دخترها همینطوری رفتار می‌کنی؟
چان خندید.
-نه. کلا زیاد با دخترها کنار نمیام. حوصله سر برن... از چانگبین هم بپرسی بهت میگه.
به فلیکس خیره شد و قدم هاش رو منظم تر برداشت.
-ولی تو یه دختر نیستی!
با دیدن نگاه وحشت زده ی فلیکس که دقیقا هم دلیلش رو نمی‌دونست، ادامه داد.
-تو الان همسر من حساب میشی. هرچند توافقی ولی...فکر می‌کنم اجازه داشته باشم حداقل دستت رو بگیرم یا...
فلیکس سر جاش ایستاد و چان بالطبع کنارش متوقف شد.
-چی شده؟
-همسرتم؟
چان با شنیدن سوال فلیکس، لبخندش رو خورد و با ناراحتی پرسید
-یعنی تا این حد هم اجازه‌اش رو ندارم؟
فلیکس همونطور که نگاه نگرانش رو به جیب چان که دست هردوشون رو گرم می‌کرد، داده بود، گفت
-اجازه... معلومه که اجازه داری ولی ما توافق کردیم ازدواج کنیم به شرط اینکه شبیه یه زوج نباشیم، چون هیچکدوممون دوست نداریم اختلالی توی کارمون به وجود بیاد.
چان دوباره لبخند زد
-ما که یه هفته بیکاریم. الان هم باید مثل دوتا همخونه باهم رفتار کنیم؟
اخمی نمایشی کرد و گفت
-هرچند همخونه هاهم صمیمی تر از ما رفتار می‌کنن.
به فلیکس خیره شد و دوباره لبخند زد.
-بیا این یه هفته رو درست زندگی کنیم. مثل...مثل دو تا دوست صمیمی...می‌شه؟
فلیکس با تعلل به چشم های چان خیره شد. می‌شد؟؟دوتا دوست؟؟صمیمی؟؟
-فکر کنم...خیلی هم بد نباشه...

Snowy Wish Where stories live. Discover now