قسمت هشتاد و هفتم
نگاهش رو روی پدر چان که از بین اونهمه فضای خالی توی اون خونه و یه دست مبلمان توی اتاقش، مبلمان هال رو برای نشستن انتخاب کرده بود، درحالی که چان روی مبل روی پاهاش خوابیده بود و اون نمیتونست بیدارش کنه، چرخوند.
بعد از شکم خوکی که برای شام خورده بودن، چان گفته بود سرکشی به مجتمع بزرگشون خیلی خستهاش کرده و دلش میخواد کنار فلیکس بخوابه. فلیکس اول گفته بود میتونن برن توی اتاقشون و دوتایی توی بغل همدیگه بخوابن، ولی چان دلش میخواست روی مبل دراز بکشه و سرش رو بذاره روی پای فلیکس و اصرار داشت که اونجا خونهی خودشه و هرنقطهی اون که خودش دوست داره میتونه بخوابه و حتما نیازی به تخت و حبس شدن توی اتاق نیست.
در آخر دست فلیکس رو به سمت هال کشید و اون رو روی مبل نشوند. بعد از مطمئن شدن از اینکه جاش راحته، روی مبل دراز کشیده بود و سرش رو روی پاهای دوست پسرش گذاشته بود و خیلی سریع زیر نوازشهای دست فلیکس بین موهاش، خوابش برده بود.
و خیلی نگذشته بود که پدر چان، همراه لپتاپش به هال نقل مکان کرده بود و مثل آینهی دق روبروشون نشسته بود!
انقدر لبهاش رو توی اون چند دقیقه گاز گرفته بود که حس میکرد یه لایه از پوست لبش درحال کنده شدنه، اما باز هم با جدیت به کارش ادامه میداد.
دلش میخواست یکم شجاعتر باشه و خم بشه و چان رو ببوسه و بعد با نگاه خریدارانهاش به پدر چان نگاه کنه و واسش خط و نشون بکشه که "هی...تو هی کاری هم بکنی، چان مال منه" اما نمیتونست. اون هنوز اونقدرها هم شجاع نشده بود.
نگاهش رو از مرد روبروش گرفت و به تنها مرد زندگیش داد. بار دیگه دستهاش رو روی سرش کشید و موهای مرتبش رو نوازش کرد. دلش میخواست چان بیدارشه و به جای اون شجاعت به خرج بده، اما از طرفی دلش میخواست چان بیدار نشه و پدرش رو نبینه.
انگشتهاش مدام بین موهای چان میچرخیدن و چشمهاش بین چشمها و لبهای دوست پسرش رفت و آمد میکردن. درحالی که سعی میکرد صدای ضربههای انگشت بنگ جیهون روی دکمههای کیبرد رو نشنیده بگیره، چان رو نوازش میکرد. دلش میخواست مجبورش کنه دوتایی برن حموم و پاهای خستهاش رو با آب گرم ماساژ بده. میدونست چان قبول نمیکنه، اما فلیکس میترسید چند وقت دیگه، چانش از ایستادن زیاد پا درد و کمر درد بگیره.
همونطور که مشغول نوازش کردن چان بود، متوجه بلند شدن بنگ جیهون و رفتنش به سمت اتاقش شد و نفس راحتی کشید. خوشحال از رفتن فرشتهی عذاب دوست پسرش، گونهاش رو نوازش کرد و صداش زد:
-چانا. چان پاشو بریم توی اتاق بخوابیم.
چان عکس العملی نشون نداد و این فلیکس رو بیشتر نگران کرد چون مشخص بود این خواب عمیق، به خاطر خستگی بیش از حد چانشه.
انگشتهاش رو روی صورتش و بین موهاش کشید.
-چانی. بیدار نمیشی؟
دستش رو روی شونهاش گذاشت و تکون داد.
-بیدارشو چان.
چان با شنیدن اسمش بعد از چهارمین بار، بالاخره چشم باز کرد و با خواب آلودگی به فلیکس خیره شد. فلیکس لبخندی به صورت خستهاش زد و گفت:
-بریم توی اتاق بخوابیم؟
چان همونطور که هنوز توی هپروت بود، سر تکون داد و با کمک فلیکس روی مبل نشست. فلیکس دستی روی شونهاش کشید و گفت:
-صبر کن تخت رو مرتب کنم، بعد میام میبرمت اتاق. الان اگر بلند بشی، سرت گیج میره.
چان بیحواس سر تکون داد و فلیکس از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. چان خمیازهای کشید و نگاه گیجش رو اطرافش چرخوند. همونطور که هنوز خوابآلود بود، روی پاهاش ایستاد و دستی به موهاش کشید. میخواست به سمت اتاق بره که چیزی سمت مخالف میز، روی زمین توجهش رو جلب کرد.
با بیحالی میز رو دور زد و پاکت کاغذی رو از زیر میز بیرون کشید و بهش خیره شد. ابعادش حدودا اندازهی برگه a3 بود و نوشتههای آبی روش و لوگوی بیمارستانی که فلیکس قبلا توش کار میکرد، بهش میفهموند اون احتمالا یه پرونده یا یه سری عکس پزشکیه که به درد هیچکس بجز دوست پسر دکترش نمیخوره.
-فلیکس...این چیه؟
با صدای بلند پرسید و فلیکس رو از اتاق بیرون کشید.
-چی؟
چان پوشه رو بالا گرفت.
-این رو چرا اینجا انداختی؟ گمش میکنی.
فلیکس جلو رفت و در حالی که متوجه منظور چان نمیشد، پاکت رو ازش گرفت. اطراف پاکت توی دستش رو نگاه کرد ولی اسمی روش نوشته نشده بود. به ناچار و با فکر اینکه ممکنه اشتباها یکی از عکسهای بیمارهاش رو قبلا آورده باشه خونه و سومین موقع تمیز کردن اتاق پیداش کرده باشه، پاکت رو باز کرد و عکسی که توش بود رو بیرون کشید.
با تعجب به عکسی که مربوط به هیچ دندونی نبود نگاه کرد و بعد از فهمیدن عادی نبودن وضعیت قلب شخص صاحب عکس، نگاهش رو پایین برد. سمت راست عکس، با فونت ریزی، اسمی نوشته شده بود که باعث شد قلب فلیکس یه لحظه از حرکت بایسته.
"بنگ جیهون"
چان که صورت متعجب فلیکس رو دیده بود، با نگرانی پرسید:
-چی شده؟ مشکلی هست؟
فلیکس نگاه ناراحت و شوکهاش رو بالا برد و به چان خیره شد. به زور لبخند زد و گفت:
-نه. این...این عکس...
بزاقش رو قورت داد و دروغ گفت:
-این عکس برای پدر جیسونگه. آورده بود ببینم وضعیتش چطوریه. چیز خاصی نیست.
چان سر تکون داد و خمیازهی دیگهای کشید. فلیکس سریع عکس رو توی پاکت انداخت و دست چان رو گرفت و با گفتن" بریم بخوابیم" چان نیمه هوشیار رو تا اتاق کشید.
//////////////
با شنیدن صدای بوق، با نگرانی انگشت شستش رو به دهن گرفت. نمیدونست ممکنه چی بشنوه، ولی میترسید. تا دیروز داشت برای مرگ اون آدم دعا میکرد، ولی حالا که یه سری چیزهای غیرعادی توی عکسش دیده بود، صادقانه ترسیده بود.
بعد از چند بوق، تماس وصل شد و فلیکس تونست صدای یکی از سونبههاش که هنوز هم توی بیمارستان هائندو، بخش قلب کار میکرد، رو بشنوه.
-دکتر کانگ هستم. بفرمایید.
فلیکس بلافاصله گفت:
-سلام ههسو سونبه نیم. فل...اولیویا هستم. من رو یادتون میاد؟
مرد پشت خط با یادآوری دندونپزشک زیبا و مو بلند بیمارستانشون، لبخند زد.
-سلام اولیویا شی. چه عجب یادی از ما کردی. همکارها گفتن رفتی روسیه. اونجا چطوره؟ سرده؟
فلیکس دستی به موهاش کشید و گفت:
-بله رفتم اما برگشتم. اونجا بهم نمیساخت.
مرد خندید.
-درسته. روسیه آب و هوای خشکی داره. به دختر ملایمی مثل تو نمیسازه.
فلیکس بیتوجه نسبت به اینکه سونبهاش عملا داره باهاش لاس میزنه، گفت:
-راستش من به این خاطر زنگ زدم چون...یه سری سوال مهم دارم. و فکر کردم که شما میتونین کمکم کنین.
مرد که بحث رو به دور از شوخی دیده بود، گفت:
-حتما. سوالات رو بپرس. تاجایی که بتونم کمکت میکنم.
فلیکس به عکس روبروش خیره شد و گفت:
-شما...بیماری به اسم بنگ جیهون دارین؟
مرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-اولیویاا...فکر میکنم آب و هوای روسیه روت تاثیر گذاشته. یادت رفته دکترها اسرار بیمار...
فلیکس حرف دکتر حراف رو قطع کرد و گفت:
-بله بله میدونم. اما این اطلاعات برای من...خیلی مهمن.
مرد در حالی که داشت بین پروندههای دیجیتال توی کامپیوترش دنبال اسم اون مرد میگشت، گفت:
-چرا مهمن؟ عاشق شدی؟
فلیکس لبش رو گزید و بعد از مدت کوتاهی، پرسید:
-یادتون رفته من ازدواج کردم؟
مرد با پوزخند کمرنگی روی لبهاش گفت:
-ازدواج با عشق فرق میکنه. گفتم شاید همسرت دلت رو زده که دنبال اطلاعات یه مرد دیگهای.
فلیکس نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه، چون کارش پیش اون مرد گیر بود و نباید از کوره در میرفت. هه سو با دیدن عکس قلب جیهون روی صفحه کامپیوترش، به صندلیش تکیه داد و پرسید:
-چرا میخوای بدونی یه همچین کسی اینجا هست یا نه؟
فلیکس نگاهی به اسم اون مرد روی عکس تو دستش انداخت و گفت:
-اون...پدر شوهرمه و از مشکلاتش به هیچکس چیزی نمیگه. من فقط میخوام مطمئن بشم حالش خوبه یا نه.
مرد پشت خط بی وقفه لب زد:
-حالش خوب نیست. باید عمل بشه. دریچهی میترالش تا درجهی آخر بسته شده و امکان سکته کردنش تقریبا 60 درصده. باید تا دو ماه آینده برای عمل ترمیم بالونی اقدام کنه اما اصرار داره که نمیخواد یه چیز فلزی توی قلبش کار بذاریم.
فلیکس با شنیدن هر کلمه، حس میکرد بیشتر داره توی خلا فرو میره و اکسیژن به ریههاش نمیرسه.
-اگر همینطور ادامه بده، با کوچیکتر شدن دریچه مجبوریم به جای ترمیم دریچه، عمل تعویض دریچه انجام بدیم و یه دریچهی فلزی اضافه کنیم.
فلیکس نفس عمیقی کشید و پرسید:
-من... من چیکار میتونم بکنم؟
مرد جواب داد:
-تا دو ماه آینده باید بفرستیش برای عمل. اگر دیرتر بیاد، تضمین نمیکنم زنده بمونه. با توجه به اینکه بدنش کاملا سالمه، عمل خطرناکی نیست، اما اگر سکته کنه، ممکنه کارمون خیلی سخت بشه.
فلیکس آب دهنش رو به زور قورت داد و با صدای گرفته گفت:
-ممنونم سونبه نیم.
مرد که متوجه حال بد فلیکس شده بود، گفت:
-زیاد نگران نباش دختر. فقط حداکثر تا دوماه آینده راضیش کن که بیاد و عمل کنه. البته بهتره خودت هم همراهش باشی چون دلم برات تنگ شده.
فلیکس چشمهاش رو بست و بی توجه به حرفهای اضافهی اون دکتر هیز، گفت:
-سعیم رو میکنم. اگر ممکنه بهش نگین که با من حرف زدین.
مرد لبهاش رو جمع کرد و بعد گفت:
-خیلی خب. حواسم هست. به امید دیدار.
فلیکس "خداحافظ" کوتاهی زمزمه کرد و موبایل رو از گوشش فاصله داد. تا دیروز آرزوی مرگ این آدم رو داشت و حالا ترسیده بود. فلیکس هیچوقت آدمی نبود که مرگ یه آدم واسش مهم نباشه. به خاطر همین هم به جای پزشکی، دندون پزشکی خونده بود...چون مطمئنا قرار نبود یه آدم سالم، زیر عمل جراحی فک یا دندون بمیره.
فلیکس نمیدونست باید واقعیت رو به چان بگه و ازش بخواد پدرش رو ببرن عمل کنن یا منتظر بمونه و بعد توی یه فرصت مناسب به دور از تمام کدورتهاشون، یا توی یه آتش بس کوتاه بین جنگهاشون، به عنوان یه انسان که نگران بقیه میشه، باهاش حرف بزنه و ازش بخواد برای عمل بره بیمارستان.
انقدر فکر کرده بود که حس میکرد مغزش داره سوت میکشه. نمیدونست چیکار باید بکنه و بین دوراهی گیر کرده بود...
همونطور که مشغول فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش بود، متوجه زنگ موبایلش شد. تلفن رو روی میز گذاشت و موبایلش رو از جیب شلوارکش بیرون کشید. اسم چان و عکسش روی صفحهی موبایلش میدرخشید و باعث میشد بیشتر از قبل استرس بگیره.
بعد از کمی فکر کردن، تماس رو قبول کرد و موبایلش رو روی گوشش گذاشت.
-سلام چان.
چان با لحن شادی شبیه لحن دیروزش جواب داد:
-سلام فلیکس. خوبی؟
فلیکس با اینکه حال و هواش با کلمهی "خوب" کاملا تناقض داشت، جواب داد:
-آره. تو چطوری؟
چان نگاهش رو خیلی کوتاه به نوناش که کنارش ایستاده بود تا راحت بتونه با تلفن حرف بزنه، انداخت و بعد گفت:
-عالیم. مگه میشه صدای تو رو بشنوم و حالم بد باشه؟
فلیکس ناخودآگاه به خاطر حرف چان لبخند زد. چان بعد از چند ثانیه لب زد:
-پدرت باهام تماس گرفته بود.
فلیکس با تعجب و شک فقط پرسید:
-پدرم؟
چان "اوهوم"ی گفت و بعد اضافه کرد:
-گفت امشب بریم پیشش. به خاطر همین من یکم زودتر میام خونه.
فلیکس که میدونست منظور چان از زود اومدن، یعنی بلافاصله بعد از تعویض شیفت که به گفتهی چانگبین ساعت4 بود، میاد خونه و این به معنی این بود که چان 3 ساعت اضافهی روز قبل رو توی خیابونا یا توی همون فروشگاه گذرونده.
-باشه. ممنونم که به خاطر من، از کارِت میزنی.
منظور فلیکس از این جمله، کاملا کلی بود، اما چان فکر کرد چان به خاطر اون چند ساعت زودتر رفتن ازش تشکر میکنه.
-مهم نیست فلیکسی. فقط فکر کنم بهتر باشه دست به کار بشی و با سومین یه غذای خوشمزه حاضر کنی چون به پدرت گفتم شام با ماعه. البته برای من کاری نداره از بیرون سفارش بدم، ولی مطمئنم پدرت دوست داره پسر کوچولوش واسش غذا درست کنه.
فلیکس با شنیدن کلمهی "پسر کوچولو" خندید و گفت:
-کوچولو؟واقعا من کوچولو ام؟
چان بیحواس سر تکون داد و گفت:
-آره دیگه. تو کوچولوی منی.
فلیکس لبخند زد و چان اضافه کرد:
-یه چیزی رو فهمیدم.
فلیکس با کنجکاوی پرسید:
-چی رو؟
چان خندید و با شیطنت گفت:
-این رو که تو پشت تلفن کمتر از حرفهام خجالت میکشی!
فلیکس با شنیدن حرف چان که کاملا درست بود، لبش رو گزید و چان با خنده اضافه کرد:
-زود میبینمت فلیکسی.
-اوهوم. مواظب خودت باش.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-و لطفا مثل دیشب خیلی خودت رو خسته نکن. یکم بشین. باشه؟
چان بدون توجه به این حقیقت که اجازهی نشستن حتی توی مواقعی که مشتری نیست رو نداره، لب زد:
-باشه عزیزم. فعلا.
فلیکس حرفی نزد و منتظر موند تا چان تماس رو قطع کنه. خیلی سریع، بوق آزاد توی گوشش پیچید و باعث شد فلیکس حس کنه تنهاترین آدم دنیاست که داره کم کم توی یه منجلاب فرو میره و هیچکس نمیتونه نجاتش بده...
//////////////////
با لبخند تماس رو قطع کرد و رو به تهها نوناش گفت:
-ممنون نونا. برمیگردم سر کارم.
موبایل رو توی جیبش انداخت، اما قبل از اینکه قدم از قدم برداره، دستی متوقفش کرد. نگاهش رو با تعجب به انگشتهایی که با لاکهای سرخ تزئین شده بودن و توی بازوش قفل شده بودن، داد. کم کم نگاهش رو از دستهای نوناش گرفت و به صورت ناراحتش داد. با دیدن قیافه نگران اون زن، پرسید:
-چیزی شده؟؟
تهها سرش رو به سمت چپ کج کرد و گفت:
-خواهش میکنم همینجا بمون. باشه؟ برای هیچ کارمندی این تصویر که رئیسش جلوی بقیه خم و راست میشه قشنگ نیست.
چان دستش رو روی دست نوناش گذاشت و بعد از آزاد کردن بازوش گفت:
-مشکل اینه که...من رئیس نیستم نونا. فکر میکردم قبلا دربارهاش حرف زدیم.
تهها با درموندگی و صدایی که ناخواسته بلند شده بود، گفت:
-تا کی میخوای این حقیقت رو مخفی کنی؟ همسرت با خوش خیالی داره کنارت زندگی میکنه و از واقعیت اینکه همسرش به خاطر اون، تن به این خفت داده، باخبر نیست. میدونی چه بلایی سرش میاد وقتی بفهمه؟
چان نیمچه لبخندی زد و گفت:
-بهش میگم. اما...چند روز دیگه. فعلا آمادگیش رو ندارم.
تهها سریع جواب داد:
-نه. باید زودتر بهش بگی. اون صدمه میبینه چان. ممکنه حتی به روت نیاره چقدر اذیت شده... اما صدمه میبینه و از درون خودخوری میکنه و شاید حتی تصمیم بگیره یه روزی بیخبر رهات کنه و بره چون به نظرش موفقیت تو مهمتره. بهش بگو...قبل از اینکه بقیه بهش بگن و اون تصمیم بگیره بیسر و صدا یه جا گم و گور بشه.
چان ترسیده از چیزی که ممکن بود اتفاق بیفته، لبش رو گزید. با توجه به زندگی فلیکس که کلش تحت عنوان یه دختر گذشته بود، میتونست مثل حرف نوناش، کاملا دخترونه رفتار کنه و چان رو رها کنه و این چان رو میترسوند.
-باشه. بهش میگم.
زن کنارش بلافاصله گفت:
-کار درستی میکنی چانا. مطمئنم اون درکت میکنه.
چان لبخند زد و بدون حرف دیگهای به سمت جایی که باید میایستاد، رفت. دلش میخواست همه چیز رو زودتر به فلیکس بگه اما از طرفی میترسید که فلیکس با فهمیدن حقیقت، فقط با فکر به اینکه با رفتنش چان زندگی بهتری داره، بزنه زیر همه چیز...
و با توجه به اینکه اونها واقعا همسر همدیگه نبودن، فلیکس این حق رو داشت که بدون هیچ حرفی و به خواست خودش ترکش کنه.
با ناراحتی موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و به عکس فلیکس روی لاک اسکرینش خیره شد. اون پسر خیلی وقت نبود که دلش رو برده بود و شده بود تمام زندگیش...
و مطمئنا چان هم خیال نداشت از تمام زندگیش دست بکشه...
Having someone like you is life
داشتن یکی مثل تو یعنی زندگی
قسمت هشتاد و هشتم
صدای برخورد چاپستیکهای فلزی به کاسههای چینی که طرح گل نیلوفر روشون نشون میداد متعلق به چینن، بین صدای خندههای فلیکس و چانی که به حرفهای مثلا جدی الکس میخندیدن، توی سالن میپیچید.
نگاه فلیکس با هر خنده مدام بین الکس و غذاش میچرخید و سعی میکرد بیصدا بخنده چون طبق رسوم خانوادهشون یه دختر حق نداشت بلند بخنده...
و فلیکس که هنوز حتی به طور رسمی یه پسر شناخته نشده بود، هنوز پایبند اون رسومی که به زور توی مغزش فرو رفته و توی رفتارش بازتاب پیدا کرده بودن، بود.
این بین فقط چان بود که با موج خندهی الکس و فلیکس، گاهی بلند میخندید تا برخلاف چیزی که بود، نشون بده حالش خوبه و هیچ مشکلی وجود نداره.
البته این تلاش قابل احترام، اصلا از چشمهای تیزبین پدر فلیکس دور نمونده بود و اون مردی که تاحالا زیاد به چان بها نمیداد، از وقتی متوجه صورت گرفته و لبخندهای مصنوعی چان که میدونست فقط به خاطر نگران نکردن پسر کوچیکترش روی لب میاره، شده بود، ناخودآگاه بهش خیره میشد و هر لحظه نگرانتر از قبل، متوجه گرفتگی صورت دوستپسرِ پسرِ کوچیکش میشد.
الکس هم که از تیزبینی پدرش یه چیزهایی به ارث برده بود، متوجه حال نیمه بد چان و ناراحتی فلیکسی که از چشمهاش هم میشد نگرانی رو خوند، میشد و دلیل نگاههای پدرش روی چان رو درک میکرد ولی با تمام وجودش سعی داشت با حرف زدن دربارهی اتفاقات جالبی که براش افتاده، جو رو عوض کنه.
فلیکس میخندید، چان همراهی میکرد و الکس و پدرش همزمان که مشغول بلعیدن تیکههای کیمچی خورشت فلیکس پزشون بودن، نگران از نگرانی اون زوج عاشق، نگاهشون رو بین صورتهای نیمه خندونشون میچرخوندن.
مراسم غذا خوردن خیلی طول نکشید و هر چهار نفر بنا بر جو نیمه نگران به وجود اومده توی خونه، خیلی زود دست از غذا خوردن کشیدن. فلیکس با کمک الکس و چان، میز رو جمع کرد و ظرفها رو کم کم به سمت آشپزخونه برد. همزمان با رفتن فلیکس به آشپزخونه، الکس روبروی چان ایستاد و گفت:
-پیش آبوجی بمون. من و فلیکس ظرفها رو میشوریم.
چان خیلی سریع خواست مخالفت کنه که الکس آخرین کاسهها رو ازش گرفت و با صدای آروم ادامه داد:
-فکر میکنم فرصت خوبیه که با آبوجی درباره موضوعی که فکرت رو مشغول کرده حرف بزنی.
سری به اطمینان برای چان بهت زده تکون داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد. چان که مجبور به همنشینی با پدر فلیکس شده بود، به سمت هال راه افتاد و وارد چیدمان ال مانند مبلمان مخملی قهوهای رنگ شد و روی یکی از مبلهای تکی نشست.
دستهاش رو با استرس توی هم قفل کرد و به این فکر کرد که برخلاف چیزی که پدرش گفته بود، اون اصلا بازیگر خوبی نیست چون حتی پدر فلیکس و برادرش هم متوجه درگیری ذهنیش شده بودن...
و البته این حقیقت که پدرش اصلا اون رو نمیشناخت که بخواد بفهمه رفتارهاش واقعین یا الکی، بیشتر از قبل توی ذهنش بولد شده بود.
همونطور که مشغول فشردن دستهاش بین همدیگه بود، صدای پدر فلیکس توی گوشش پیچید:
-اون روز وقتی به اصرار الکس، دنبال فلیکس اومدم مجتمع...وقتی علاقهات بهش رو دیدم...
نفس عمیقی کشید و به میز عسلی روبروش خیره شد.
-راستش...یاد خودم افتادم. یاد جوونیهام و زمانی که عاشق مادر فلیکس بودم. فلیکس با تو اومد خونه و من کل اون شب رو تا صبح توی خونه قدم زدم، چون میخواستم جلوی عقلم بایستم ولی نیروی لازم رو نداشتم. فرداش برگشت پیشم و من به خاطر اینکه نمیخواستم عشق پسرم رو ازش بگیرم بهش اجازه دادم تو رو انتخاب کنه و اون بدون مکث به سمت در خونه دوید تا کنار تو باشه. اون روز فهمیدم تو...تو خوشحالی فلیکسی. همونطور که مادر فلیکس شادی من بود.
چان متعجب از حرفهایی که حتی فکرش هم نمیکرد یه روزی از دهن پدر فلیکس بشنوه، به مرد روبروش نگاه میکرد. نمیتونست حرفهای پدر فلیکس رو درک کنه. فلیکس هیچوقت دربارهی اون روز حرف نزده بود و چان هم راضی نبود اون روزها رو برای دوست پسرش یادآوری کنه و حالا پدر فلیکس با یه مبل فاصله، کنارش نشسته بود و داشت از اون روز میگفت. توی همین فکر بودکه متوجه نگاه خیرهی پدر فلیکس روی خودش شد.
-نمیدونم توی خونهتون چه خبره. نمیدونم پدرت با رابطهتون کنار اومده یا نه...
تلخندی زد و ادامه داد:
-راستش...اگر تا آخر عمرش هم قبولتون نکنه بهش حق میدم چون خودم هم یه آدم قدیمیام که با این افکار امروزی زیاد سازگار نیستم ولی...دلم نمیخواد این نگرانی رو توی نگاه تو و فلیکس ببینم. تو میدونی من چقدر فلیکس رو دوست دارم و اگر هرکدوم از پسرهام بجز فلیکس میومدن و بهم میگفتن عاشق یه پسر شدن، ممکن بود از عصبانیت هر کار خطرناکی ازم سربزنه. پس بهتره بهم قول بدی این نگرانی رو تموم میکنی. فلیکس به خاطر اشتباه من سی سال از عمرش رو تباه کرد و من اصلا نمیخوام بقیه زندگیش اینطوری بگذره. متوجهی؟
چان با شنیدن تک تک اون جملهها بیشتر توی خودش فرو میرفت. پدر فلیکس ناخواسته داشت نگرانیهای پدرانهاش برای پسر کوچیکش رو برای چان میریخت روی دایره و حواسش به چانی نبود که هیچوقت هیچکدوم از این نگرانیها رو نچشیده بود و حتی دربارهشون نشنیده بود. چان از 10 سالگی همراه چانگبین و توی خونهی خالهاش بزرگ شده بود درحالی که هیچ خبری از هیچ مردی تحت عنوان پدرش نبود. و از زمانی که مدرکش رو گرفته و وارد دنیای کار شده بود، کلمهی "پدر" براش تبدیل شده بود به دنباله لغاتی نظیر "فرشتهی عذاب" و "عزرائیل"
با اینکه قلبش داشت از تفاوت بین دو پدر به درد میومد، لبخند زد و با سر پایین افتاده گفت:
-متاسفم که نگرانتون کردم. ولی... بهتون قول میدم همه چیز رو درست میکنم، فقط به یکم زمان نیاز دارم.
پدر فلیکس حرفی نزد و چان ناراحت از سکوت بینشون، لب زد:
-امیدوارم بهم اعتماد داشته باشین آبونیم.
-اگر بهت اعتماد نداشتم، همون شب که پدرت اونطوری شخصیت پسرم رو زیر سوال برد، دستش رو میگرفتم و میاوردمش خونهی خودم. پس بهتره اعتمادم به خودت رو با ادامه دادن این وضعیت از بین نبری.
چان لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و سر تکون داد:
-متوجهم.
درسته که پدر فلیکس مشکلی با بودنش کنار فلیکس نداشت، اما چان با چیزهایی که از اون مرد دیده و شنیده بود، از آیندهشون میترسید.
نگاه منتظرش رو به آشپزخونه، جایی که فلیکس و الکس روبروی سینک ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن بودن، داد و توی دلش از فلیکس خواست که زودتر از تنهایی با پدرش نجاتش بده.
///////////////////
کاسهها رو کنار سینک گذاشت و دستکشها رو از فلیکس گرفت و گفت:
-بدش به من. اگر بذارم ظرف بشوری، چان اخراجم میکنه.
فلیکس با تعجب به برادر بزرگش خیره شد و پرسید:
-چرا؟
الکس دستکشهای سبز رنگ رو توی دستش انداخت و گفت:
-از اونجایی که بهش قول دادم خودم جات ظرف میشورم و به زور ظرفها رو ازش گرفتم و بهش اجازه ندادم بیاد کمکت.
فلیکس دستهاش رو روی کمرش گذاشت و گفت:
-چان...هیچوقت اخراجت نمیکنه.
الکس خندید و آب رو بست.
-چرا؟ چون یه پارتی گندهای مثل تو دارم؟
فلیکس کنار الکس ایستاد و لیوانهایی که شسته بود رو آب کشید.
-نه. به خاطر اینکه خودت هم میدونی چان دیگه توی مجتمع رئیس نیست!
الکس که میدونست فلیکس نباید بدونه چان استعفا داده، با تعجب کاسهی توی دستش رو توی سینک گذاشت و به فلیکس نگاه کرد.
-چی؟ یعنی میخوای بگی تو... میدونی؟
فلیکس نیمچه لبخندی زد.
-یعنی میخوای بگی نباید بدونم؟
الکس لبش رو گزید و نگاهش رو به روبروش و دیوار رنگی آشپزخونه داد.
-چان بهت گفت؟
فلیکس لیوان دیگهای رو زیر آب گرفت و همونطور که اون رو میشست، جواب داد:
-نه. جیسونگ گفت.
الکس پیشونیش رو به کابینت بالای سرش تکیه داد و با چشمهای بسته گفت:
-میدونستم آلو توی دهن اون نیم وجبی خیس نمیمونه.
فلیکس که میدونست منظور الکس از نیم وجبی، جیسونگه، لبخند زد. الکس تکیهی سرش رو از کابینت برداشت و به فلیکس نگاه کرد. حالا میفهمید چرا فلیکس هم به اندازهی چان ناراحت و نگرانه.
-میدونی چرا...
فلیکس حتی اجازه نداد سوال برادرش تموم بشه و همونطور که کاسهها رو زیر آب میشست، سر تکون داد.
-آره. میدونم به خاطر منه.
الکس آب رو بست تا فلیکس رو متوقف کنه. به سمت فلیکس برگشت و بعد از در آوردن دستکشهایی که خیلی از پوشیدنشون نگذشته بود، روی پاشنه چرخید و کمرش رو به سینک تکیه داد. به صورت فلیکسی که سعی داشت نگرانیهاش رو زیر لایهای از خوشحالی مصنوعی بپوشونه، خیره شد و گفت:
-به خاطر تو نیست.
و وقتی نگاه متعجب فلیکس توی چشمهاش نشست، ادامه داد:
-به خاطر خودشه. خودت هم خوب میدونی چان نمیتونه رهات کنه.
فلیکس ناخودآگاه لبخند زد و بعد نگاهش رو از الکس گرفت و کاسهای برداشت تا بشورتش که پیچیدن انگشتهای محکم برادر بزرگترش دور مچ ظریفش، مانعش شد.
-میدونم داری فکر میکنی باید قوی باشی تا زندگیت با چان رو نجات بدی ولی...عیبی نداره اگر گاهی دست از انبار کردن غصهها توی قلبت برداری.
دست آزادش رو زیر چونهی فلیکس برد و سرش رو تا زاویهای که کاملا به چشمهاش تسلط داشته باشه، بالا کشید. خیره توی نگاه شیشهایش زمزمه کرد:
-عیبی نداره اگر دلت بخواد توی آغوش یه نفر غیر از چان، آروم بگیری لیکس. میدونی که من میتونم آغوشم رو بهت قرض بدم.
فلیکس لبهاش رو توی دهنش کشید تا مقابل اون پیشنهاد وسوسه انگیز مقاومت کنه، اما نتونست. کاسه رو رها کرد و بیتوجه به اینکه دستهاش حالا با کف مایع ظرف شویی کثیف شدن، توی آغوش برادرش فرو رفت و صورتش رو توی سینهاش قایم کرد. نمیخواست گریه کنه، اما حس میکرد واقعا به اون آرامش نیاز داره. فلیکس واقعا نیاز داشت تا بفهمه اگر اتفاقی بیفته، کلی آدم هستن که مراقبشون باشن.
صدای خفهاش از بین آغوش محکم الکس به گوش رسید:
-بهش نگو هیونگ...نمیخوام بدونه که میدونم.
الکس یکی از دستهاش رو روی موهای فلیکس کشید و گفت:
-نمیگم.
فلیکس که میدونست میتونه روی حرف برادرش حساب کنه، محکمتر بغلش کرد. امروز که چان رو اون طور نگران دیده بود، صادقانه ترسیده بود و برای یه لحظه حس کرده بود تمام انرژیش رو برای مقابله با پدر چان از دست داده. نمیدونست چان چرا ناراحته و همین ترسونده بودش اما حالا، انگار که یه رباتِ محتاج به نور باشه، توی آغوش نور زندگیش فرو رفته بود و حسابی شارژ شده بود.
خیلی نگذشته بود که صدای پدرشون توی هال پیچید:
-فلیکی، الکس. اون ظرفها رو ول کنین بیاین اینجا.
فلیکس با شنیدن حرف پدرش، از الکس فاصله گرفت و به سمت هال برگشت. متوجه نگاه نگران چان روی خودش شد و سعی کرد لبخند بزنه. با صدای بلندی که حالا یکم انرژی بیشتری نسبت به قبل توی خودش قایم کرده بود، گفت:
-چشم آبوجی. همین الان میایم.
سریع به سمت سینک رفت و بقیه ظرفها رو آب کشید و بعد دستهاش رو با حوله خشک کرد و رو به الکسی که مشغول پر کردن فنجونهای چای بود، گفت:
-دیگه وقتشه ازدواج کنی هیونگ. از من هم بهتر چای میریزی.
الکس نیشخند زد و گفت:
-حالا مونده به جایگاه شما برسم آقای خونه دار.
فلیکس ظرف کیک برنجیهای رنگی رو از توی یخچال بیرون کشید و گفت:
-وایسا شناسنامهام رو بگیرم، خونهدار رو بهت نشون میدم.
الکس با شیطنت شونه بالا انداخت و گفت:
-به هر حال مطمئنم اون موقع هم به خاطر چان زود برمیگردی خونه که غذای دست پخت خودت رو بخوره.
فلیکس ظرف کیک رو روی اوپن گذاشت و با مشت روی بازوی الکس کوبید.
-اگر همینطور به اذیت کردنم ادامه بدی، به اون کِیس مناسبی که توی ذهنته، واقعیت رو میگم و کاری میکنم حتی نتونی دیگه نگاهش کنی.
الکس با تعجب به سمت فلیکس برگشت.
-ک...کِیس مناسب؟؟؟
فلیکس پشت چشم نازک کرد و گفت:
-همونطور که تو خوب من رو میشناسی، من هم تورو خوب میشناسم جناب لی...پس بهتره من رو اذیت نکنی تا همه چیو لو ندم.
زبونش رو کوتاه بیرون آورد و بعد با قدمهای تند از آشپزخونه بیرون زد و وارد فضای مسکوت هال شد.
/////////////////////////
نگاهش رو بین بستههای نودل توی چرخ خریدشون و چانی که همچنان مشغول انتخاب نودل بود، چرخوند و پرسید:
-تو که نمیتونی نودل تند بخوری. پس چرا برمیداری؟
چان بدون اینکه نگاهش کنه، جواب داد:
-چون تو تند دوست داری.
فلیکس نفس عمیقی کشید و با قدمهای منظمش مثل قبل چان رو دنبال کرد. بعد از تموم شدن مهمونی کوچکشون که خیلی هم شبیه مهمونی نبود، چان بهش پیشنهاد داده بود برن خرید ولی فلیکس که میدونست چان از صبح سرپا بوده، مخالفت کرده بود.
هرچند مرغ چان یه پا داشت و در آخر، فلیکس مقابل اصرارهای پسر کوچیکتر تسلیم شده بود و دنبالش تا فروشگاه سر خیابون منتهی به خونهشون رفته بود.
خیره به چانی که مشغول زیر و رو کردن بطری شیر برای چک کردن تاریخ انقضاش بود، خودش رو بغل کرد و جلو رفت. میدونست چان میخواد باهاش حرف بزنه ولی نمیتونه. صورت چان پر شده بود از انواع نگرانیهایی که فلیکس میتونست قسم بخوره مسبب تمامشون کسی نیست بجز بنگ جیهون...
توی همین فکر بود که چان چرخ خرید رو به سمتش هل داد و گفت:
-خسته شدم، تو بیارش.
فلیکس با تعجب دستهی چرخ رو گرفت و به سمت جلو حرکت داد. از روبروی چان رد شد و چان پشت سرش راه افتاد.
چان هم فهمیده بود که یه چیزی فلیکسش رو اذیت میکنه، ولی نمیدونست چی. دلش میخواست زودتر دلیل فرورفتن مداوم فلیکس توی افکارش رو بدونه ولی میدونست اگر سوال بپرسه، ممکنه فلیکس هم ازش سوالی بپرسه که نتونه جوابش رو بده.
جلو رفت و دستهاش رو از دو طرف بدن فلیکس رد کرد و کنار دستهاش روی دستهی سفید رنگ چرخ خرید گذاشت.
فلیکس که حالا علنا توی بغل چان فرو رفته بود، متوقف شد و با تعجب به روبروش خیره شد. چان که میدونست فلیکس رو غافلگیر کرده، بلافاصله لب زد:
-حرکت کن پسر کوچولو. هنوز قهوه نخریدیم.
فلیکس سرش رو برگردوند و از همون فاصلهی نزدیک به چان خیره شد. چان با دیدن نگاه متعجب فلیکس، لبخند زد. نگاهش رو با شیطنت اطرافش چرخوند و وقتی مطمئن شد کسی نزدیکشون نیست، بوسهی سریعی روی لبهای نیمه باز فلیکس زد و بعد با بدنش بهش فشار آورد و چرخ رو راه انداخت. فلیکس که تا چند دقیقه پیش هم از بهت آغوش چان در نیومده بود، حالا توی تعجب بوسهی سریع دوست پسرش توی یه فروشگاه عمومی فرو رفته بود و با هدایت دست و بدن چان، حرکت میکرد.
سکوت فلیکس، اصلا برای چان خوشایند نبود...چون به وضوح میتونست ببینه که فلیکس میخواد یه چیزی بگه، ولی نمیتونه. چرخ رو به کناری هل داد و بعد فلیکس رو از اون آغوش اجباری، آزاد کرد. چند قدم جلو رفت و روبروی فلیکس، درحالی که اون محفظهی فلزی که با کلی خوراکی پرشده بود، بینشون بود، ایستاد. دستهاش رو توی جیبش فرو برد و به صورت فلیکس که توی سکوت محض بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
-میدونم میخوای یه چیزی بگی...
بزاقش رو قورت داد و اضافه کرد:
-و...میدونم میدونی میخوام یه چیزی بگم...
لبش رو توی دهنش کشید و بعد از چند ثانیه، سرش رو پایین انداخت و گفت
-ولی...بیا وانمود کنیم هیچی نمیدونیم. تا فردا...فقط تا فردا، بیا وانمود کنیم همون چان و فلیکس قبلیایم که بیخیال نسبت به همه چیز، عاشق هم شدیم. باشه؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت و لب زد.
-وانمود کردن...خیلی سخته چان. حس میکنم دارم خفه میشم.
چان چرخ رو دور زد و کنار فلیکس ایستاد. بدون مکث دستش رو گرفت و بدن قایم شدهاش توی یه کاپشن پفکی رو توی بغلش کشید.
-میدونم سخته. ولی فقط تا فردا. باشه؟
فلیکس بیشتر از قبل خودش رو توی بغلش فشرد و سر تکون داد. چان بوسهی کوتاهی روی موهاش زد و بدون حرف بینیش رو بین موهاش فرو برد. هردو میدونستن اون لحظه، توی یه فروشگاه مواد غذایی توی محلهی خودشون، این آغوش اصلا درست نیست ولی براشون مهم نبود. اون لحظه هر دو فقط حس میکردن یه چیزی کمه که با اون آغوش میشه فقدانش رو از یاد برد...یا شاید فقط کمرنگش کرد. حداقل تا روز بعد...
I miss the days when my smile was real…
دلم برای روزهایی که لبخندم واقعی بود، تنگ شده...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...