قسمت چهل و سوم
دلش نمیومد از تصویر خودش توی آینه، چشم برداره. هرچی نباشه، حداقل29 سال از دیدن این صحنه محروم بود...
گپ یقه اسکی لجنی رنگ خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو میکرد، بهش میومد و چهره بچگونهاش رو مردونهتر جلوه میداد.
با اینکه دو ساعت از رفتن مردهای آرایشگر میگذشت، باز هم نمیتونست باور کنه این پسری که توی آینه میبینه، خودشه. چان از پشت سر بهش نزدیک شد و کاپشن بادی مشکی رنگی که تا زانوهاش میرسید رو روی شونههاش انداخت وگفت:
-بپوشش. هوا بیرون خیلی سرده.
فلیکس با خوشحالی پرسید:
-کجا میریم؟
چان دستهاش رو توی جیب شلوار جین خاکی رنگش فرو برد و گفت:
-اگر پسر خوبی باشی و زود حاضر بشی، شاید وقت کنیم بعد از خرید یه چرخی توی شهر بزنیم.
فلیکس باشوق کاپشنش رو پوشید و گفت:
-من که حاضرم. بریم.
چان به این عجله و ذوق فلیکس خندید و به سمت تخت رفت. از بین لباسهای کمی که سفارش داده بود، دستکش مشکی و شالگردن راه راه سفید و مشکی و کلاه ستش رو برداشت و به سمت فلیکس برگشت. شالگردن رو دور گردنش انداخت و جواب نگاه پرسشگرش رو داد:
-هوا خیلی سرده و من نمیخوام وقتی داریم راه میریم، یهو یه جوجهی قندیل بسته کنار خودم ببینم.
کلاه رو سرش کرد و اجازه داد چتریهای لخت فندقی رنگش روی پیشونیش بین اون رنگ مشکی و سفید دلبری کنه. دستکشها رو دست فلیکس کرد و بعد دستش رو گرفت. نگاهی به سر تا پاش کرد و گفت:
-خب... حالا عالی شدی. بریم.
فلیکس لبخند زد که البته فقط چشمهاش از بالای شال گردن بهش حالت خنده رو انتقال داد. البته اگر یکم دقت میکرد، میتونست آثار ذوق زدگی بیش از حد رو توی رفتار فلیکس ببینه. و فلیکس بیشتر از چیزهای دیگه، از توجه چان غرق لذت بود. چان خودش شخصا واسش لباس انتخاب کرده بود و سفارششون داده بود. حتی کلاه شالگردن و دستکش هم خریده بود تا یوقت دوست پسرش سردش نشه.
با یادآوری اینکه الان دوست پسر چان حساب میشه، شکمش بهم پیچید و یه حس قشنگ شروع به ورجه وورجه کردن توی شکمش کرد. هنوز هم گاهی منتظر بود با یه تلنگر از خواب بیدار بشه و ببینه تنها اومده روسیه و چانی وجود نداره. صادقانه اگر تنهایی میومد روسیه، اونقدر جرعت نداشت که خودش، خودش رو از اون نقش دخترونه بیرون بکشه.
نفس عمیقی کشید و کنار چان وارد آسانسور شد. از شوق حتی نفسهاش رو کامل داخل ریهاش نمیکشید و تند تند هرچی اکسیژن و نیتروژن بدبخت بود رو از ریههاش شوت میکرد بیرون و دستگاه گردش خونش رو یه لنگه پا نگه داشته بود.
چان که تک به تک نفسهاش رو کنترل میکرد، از توی در فلزی آسانسور به جوجهی پوشیده شده توی کاپشن بادی نگاه میکرد و تا حرکت مردمک شیطون چشمهاش رو هم کنترل میکرد. فلیکس شبیه پسر بچهی 7 سالهای شده بود که مادرش بهش قول یه ماشین کنترلی فول سیستم رو میده و بعد از مدت ها پسرش رو به آرزوش میرسونه. فلیکس مدام با شوق و ذوق دستهاش رو توی دست چان فشار میداد و با هر فشار هرچند کوچیک، از خوشحالی یه بار میبردش آسمون و بعد رهاش میکرد تا با مخ بخوره زمین! چان هیچوقت فلیکس رو انقدر خوشحال ندیده بود. نگاهش رو برای آخرین بار روی تصویر جوجهاش توی در فلزی چرخوند و بعد از باز شدن در آسانسور، راهش رو به سمت در ورودی کج کرد. به خاطر برف نمیتونستن زیاد پیاده برن و چان برای اینکه یوقت فلیکسش یخ نزنه، برای کل هفته ماشین رزرو کرده بود.
با خروجشون از در هتل، راننده ماشین، در رو براشون باز کرد و چان بعد از داخل فرستادن فلیکس، توی ماشین نشست. فلیکس برای اولین بار داشت یه عنوان یه پسر زندگی میکرد و برای اولین بار بود با شمایل پسرونهی خودش از خونه بیرون رفته بود. خوشحالی رو از تک تک حرکاتش میشد خوند و چان تقریبا این شوق و ذوق بیش از حد رو درک میکرد. نگاهش رو روی صورت خوشحال فلیکس چرخوند و پرسید:
-اول ناهار بخوریم یا بریم خرید؟
فلیکس با شنیدن صدای چان، نگاهش رو از خیابون سفیدپوش گرفت و پرسید:
-میشه اول بریم خرید؟
چان با دیدن لبخند خوشحال فلیکس و چشمهای مشتاقش لبخند زد و دست پوشیده شده یتو دستکش رو توی دستش گرفت.
-هرچی تو بگی. اول میریم خرید.
فلیکس نگاهی به دستهاشون انداخت و سرش رو برگردوند. گونههاش دوباره داشتن گرم میشدن و خبر از خجالت دوبارهاش میدادن. خودش هم نمیدونست چرا انقدر خجالت میکشه وقتی پسر کنارش همون چانیه که 3ماه آرزوی کنارش بودن رو داشت.
چان به راننده گفت که اول ببرتشون یه مرکز خرید تا بتونن برای روزهایی که توی روسیه میمونن لباس بخرن و احتمالا یه سری سوغاتی برای چانگبین، جیسونگ و مخصوصا الکس هیونگ عزیزش. راه خیلی طولانی نبود ولی برف باعث میشد سرعت ماشین کم باشه و اتفاقا گذر از منطقههای پر جمعیت سن پترزبورگ، باعث شده بود بیشتر با مفهوم ترافیک سنگین آشنا بشن!
فلیکس که حوصلهاش از حرکت لاکپشتی ماشین سر رفته بود، خودش رو به سمت چان کشید وبا گونههای سرخ، سرش رو رو شونهی دوست پسرش تکیه داد. چان با لبخندی ازش استقبال کرد و پرسید:
-میخوای تا وقتی میرسیم، بخوابی؟ میدونم دیشب خوب نخوابیدی.
فلیکس شگفت زده از اینکه چان فهمیده شب گذشته تا صبح بیدار بوده، چشمهاش رو بست و صورتش رو توی گردن چان فرو برد. دستش ناخودآگاه دور شکم چان حلقه شد و چان جوابش رو با بوسیدن پیشونیش داد. دست گرم چان روی گونهاش کشیده شد و لرز آشنایی به تنش انداخت.
-لپات یخ زدن.
چان لب زد و دست گرمش رو روی اون هلوی سرد ثابت نگه داشت. فلیکس حرفی نزد و فقط توی اون لذت ناب وارد خلسهی بین خواب و بیداری شد.
/////////////
وقتی با حرکت دست چان روی گونهاش بیدار شد، تقریبا رسیده بودن و ناگفته نمونه که ترافیک از چیزی که قبلا بود هم سنگینتر شده بود.
-چه عجب جوجه کوچولو بالاخره از خواب بیدار شد.
فلیکس با شنیدن حرف چان، چشم چرخوند و گفت:
-خوبه خودت گفتی بخوابم. اصلا امشب کاری میکنم تا صب بیدار بمونی و فردا هم...
چان با صدا خندید و بعد از قطع کردن حرف فلیکس، در ماشین رو باز کرد و گفت:
-خیلی خب فهمیدم چقدر بهت سخت گذشته.
از ماشین بیرون رفت و فلیکس که متوجه غر زدنش شده بود، با گونههایی که برای بار هزارم توی طول روز سرخ شده بودن، از ماشین پیاده شد. چان به سمت راننده برگشت و ازش خواست منتظرشون بمونه و دست فلیکس رو گرفت و به سمت مجتمع خرید روبروش کشید. فلیکس نگاهش رو روی ظاهر ساختمون چرخوند و گفت:
-واو...تقریبا اندازه کوئکسه...
چان به جای اینکه به ساختمون نگاه کنه، سرش رو چرخوند و به صورت بهت زدهی فلیکس خیره شد و گفت:
-درست گفتی. تقریبا اندازه کوئکسه.
فلیکس سر عقب رفتهاش رو پایین تر آورد و به روبروش خیره شد. چان درحالی که یکی از دستهاش رو توی جیب پالتوی مشکیش فرو برده بود، با دست دیگه دست فلیکس رو گرفته بود و همراه خودش میکشید. بالاخره بعد از راه رفتن طولانی، وارد مجتمع شدن و هجوم باد گرم داخل مجتمع به گونههای یخ زدهی فلیکس، تونست اون یخ رو آب کنه. میتونست حس کنه هوای داخل خیلی گرمه پس همون جلوی در ایستاد و اول دستکشها و شالگردنش رو در آورد و توی جیبش انداخت. چان کلاه فلیکس رو از سرش برداشت و گفت:
-تو با این سرمایی بودنت میخواستی توی روسیه زندگی کنی؟ اون هم تو یه همچین زمستون سردی؟
فلیکس لبهاش رو گزید و جواب داد:
-فکر نمیکردم انقدر سرد باشه!
چان با ابروهای به هوا پیوسته گفت:
-مگه میشه؟ داشتی میومدی واسه همیشه اینجا زندگی کنی بعد نمیدونستی چقدر سرده؟
فلیکس دستهاش رو توی جیب کاپشنش فرو برد و بعد از بالا انداختن شونههاش گفت:
-برام مهم نبود. فقط میخواستم از اون زندگی فرار کنم.
چان تلخندی زد و پرسید:
-از اون زندگی و از من...؟
فلیکس سرش رو بلند کرد و به صورت ناخوانای چان خیره شد.
-از تو نه. از خودم فرار میکردم. از دختر بودنم.
لبخند ملایمی روی لبهای چان نشست و جلوتر رفت و دوباره دست فلیکس رو گرفت.
-پس بریم برای این پسر تازه از بند آزاد شده، لباس بخریم.
فلیکس لبخند زد و همراه چان راهی شد.
///////////////
-بروووو برووو. هایشششش احمق از پس یه توپ بر نمیای؟؟
جیسونگ با چشمهای نیمهباز، از اتاق بیرون رفت و به چانگبینی خیره شد که داشت با تمام وجود فوتبال میدید. دستی به موهای بهم ریختهاش کشید و به سمت چانگبین رفت. روی مبل دو نفره، کنارش نشست و قبل از اینکه به چانگبین اجازهی حرف زدن بده، دراز کشید و سرش رو روی پای چانگبین گذاشت. دست کوتولهاش انگار که وظیفهاش باشه، بین موهاش فرو رفت و نوازشش کرد.
-متاسفم. نمیدونستم خوابیدی.
جیسونگ همونطور که به 22تا مرد تو زمین خیره بود، گفت:
-عیبی نداره. اگر بیشتر میخوابیدم شب خوابم نمیبرد.
حرکت دست چانگبین بین موهاش یه حس خواب آلودگی بهش میداد و یه شیطون کوچولویی توی مغزش مدام تکرار میکرد"چشمهات رو ببند"
اما جیسونگ قرار نبود به حرف اون شیطون گوش بده، پس نیم خیز شد و بعد از بغل کردن گردن چانگبین، مقابل بهت دوست پسرش خودش رو بالا کشید و روی پاهاش نشست. بوسهای رو گونهاش زد و با حالت تهدید آمیزی گفت:
-من سبکم پس پاهات درد نمیگیره نه؟
چانگبین بعد از اینکه از بهت در اومد خندید و گفت:
-تو هرچقدر هم سنگین باشی، واسه من سبکی سنجابک.
لبخند بامزهای روی لبهای جیسونگ نشست و به چانگبین فهموند که چقدر از این حرف کوتولهاش خوشحال شده. با دیدن نگاه خیرهی چانگبین رو خودش گفت:
-داشتی فوتبال میدی.
چانگبین بالاخره نگاهش رو از روی جیسونگ برداشت و گفت:
-اوه راست میگی...
جیسونگ بیصدا خندید و سرش رو به شونهی چانگبین تکیه داد. ناخودآگاه نگاهش به پنجره کشیده شد و قطرههای بارونی که به پنجره میخوردن. نفس عمیقی کشید و گفت:
-کاش زودتر کریسمس بشه.
چانگبین دستش رو روی کمرش کشید و گفت:
-فقط دو ماه مونده. زود میگذره.
جیسونگ آهی کشید و گفت:
-دلم میخواد به هیونگ زنگ بزنم و ببینم بالاخره چان سر عقل اومده یا نه... ولی میترسم ناراحتش کنم یا یوقت مزاحمش بشم. شاید هم... با این واقعیت که تنهاست مواجه بشم...
چانگبین دستش رو از روی کمر جیسونگ به موهاش انتقال داد و گفت:
-نگران نباش. من مطمئنم همه چیز آرومه و چان هم از خر شیطون اومده پایین. درضمن هیونگ الان داره بهترین زمان زندگیش رو کنار همسرش میگذرونه. تنها نیست...
جیسونگ با اینکه متقاعد نشده بود، سر تکون داد و نگاهش رو به چشمهای چانگبین داد. چشمهای مشکی چانگبین مدام حرکت بازیکنهای توی زمین فوتبال رو دنبال میکردن و به جیسونگ فرصت میدادن تا یه دل سیر نگاهشون کنه. خیلی با خودش کلنجار رفت تا فقط کوتولهاش رو نگاه کنه ولی نتونست و بعد از کلی کش مکش با خودش، دستش رو زیر چونهی چانگبین برد و سرش رو به سمت خودش برگردوند و جواب نگاه متعجبش رو با بوسهی معصومانهای روی لبهاش داد. چانگبین با حس لبهای سنجابکش، بیخیال فوتبال شد و بعد از اینکه یه دستش رو پشت گردن جیسونگ ثابت کرد، روش خم شد و لبهاش رو توی دهنش کشید. هیچ فوتبالی نمیتونست با بوسههای جیسونگش رقابت کنه.
لبهاش رو آروم روی لبهای جیسونگ میکشید و گاهی میمکید. دلش نمیخواست بوسهشون رو عمیق کنه چون میترسید نتونه خودش رو کنترل کنه و به همون چند تا بوسه کوتاه قناعت کرد. دلش نمیخواست تا سنجابکش رضایت نداده، بهش دست درازی کنه. بعد از فاصله گرفتن از لبهای جیسونگ، لبهاش رو روی گونه و بعد چشمها و پیشونی جیسونگ چسبوند و نقطه به نقطهی صورت سفید گل انداختهاش رو بوسید. نمیخواست اما عطر تن سنجابکش دیوونه کننده بود. سرش رو خم کرد و بینیش رو روی گردن جیسونگ کشید و لرز کوچیکی به تنش انداخت. حس میکرد بدون اون آدم و عطر تنش دیگه نمیتونه زندگی کنه. بوسهای روی گردنش زد و چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای جیسونگ خیره شد. نمیدونست خدا وقتی داشت جیسونگش رو میآفرید، دقیقا به چی فکر میکرد که اینطور اجزای صورتش رو کنارهم چیده. چشمهای جیسونگ همیشه جوری بودن که انگار یه سری ستاره توشون زندگی میکنه و باعث میشدن چانگبین توانایی این رو داشته باشه که یه روز کامل بدون پلک زدن بهشون خیره بشه و زیر لب قربون صدقهشون بره.
-عاشق چشمهاتم جیسونگ. یه جورایی... خاصن.
جیسونگ لبخند زد و پرسید:
-چقدر خاصن؟
چانگبین چتریهای بهم ریختهی جیسونگ رو نوازش کرد و گفت:
-خیلی خاص... انقدر که وقتی چشمهات رو میبندی، حس میکنم آسمون تمام ستارههاش رو از دست میده. حس میکنم توی یه بیابون گم شدم و هیچ ستارهای نیست که بهم راه رو نشون بده. همینقدر خاص.
جیسونگ با نگاهی که اینبار بیشتر از قبل ستاره بارون بود، به چشمهای درشت کوتولهاش خیره شد. دستهاش رو دو طرف صورت چانگبین گذاشت و گفت:
-من همینطوری هم عاشقتم، با این حرفا میخوای کاری کنی بیشتر از قبل عاشقت بشم کوتوله؟
-فکر کردی فقط خودت عاشقی؟ من چی بگم که دارم از عشقت دیوونه میشم؟
چانگبین تونست تغییر رنگ نگاه جیسونگ رو ببینه. انگار یهویی یه پالت رنگ رو خالی کردن توی بوم نگاهش و نگاه سنجابکش رنگ گرفت. جیسونگش نمیخندید ولی چانگبین عمق خوشحالی رو توی نگاهش میدید. هنوز دستهای جیسونگ روی صورتش بود و چانگبین میتونست لرزششون رو حس کنه. دستهاش رو روی دستهای جیسونگ گذاشت و هردورو گرفت و پایین آورد و روبروی صورتش گرفت. لبهاش رو آروم پشت یکی از دستهاش گذاشت و بوسیدش. بوسهی دیگهای روی دست مخالفش گذاشت و گفت:
-دیگه از اعترافهام شوکه نشو. چون از این به بعد میخوام هرچی توی دلم هست و نیست رو واست بریزم روی دایره.
جیسونگ همونطور بیحرف بهش خیره موند و چانگبین با خنده بوسهای روی بینیش زد.
-بهتره بریم شام بخوریم. شکمم دیگه داره اعتراض میکنه.
جیسونگ بالاخره تکون خورد و با کمک چانگبین روی پاهاش وایستاد. دستهاش رو دور گردن چانگبین حلقه کرد و قبل از اینکه حتی قدمی بردارن، خیره توی چشمهای چانگبین گفت:
-پس... پس یعنی... من....من تونستم که...
چانگبین قبل از اینکه جمله سنجابکش کامل بشه گفت:
-مثل اینکه یه نفر حکم تخریب خونهی کنار آپارتمانتون رو صادر کرده آقای هان و الان شما تنها ساکن این منطقهاید. بهتره سفت به ملکتون بچسبین.
جیسونگ میدونست منظور چانگبین از منطقه، همون قلب مهربون لعنتیشه. فلیکس هیونگ عزیزش بهش گفته بود همه چیز بین اون و کوتولهاش تموم شده ولی این اعتراف صادقانهی کوتولهاش خیلی به دلش نشست.
لبهای جیسونگ به لبخند باز شدن و ثانیه بعدی چانگبین به سمت آشپزخونه راه افتاد در حالی که سنجابکش گردنش رو بغل کرده بود و برای جلوگیری از افتادن، پاهاش رو هم دور کمرش قفل کرده بود...
///////////////
وقتی از اتاق پرو بیرون میومد، انتظار نداشت چان رو با لباسهای جدید روبروی خودش ببینه. اون هم نه هر لباسی...
دوست پسر شیرینش رنگ سرمهای لباسای قرمز اناری توی تن خودش رو پوشیده بود و یه ست سرخ-آبی قشنگ رو رقم زده بود. چان با دیدن نگاه خیره فلیکس با لبخند واضحی که توش یه مقدار اعتماد به سقف و یه چیزهایی تو مایههای فخرفروشی به چشم میخورد، پرسید:
-چطور شدم؟
فلیکس میدونست کلمات «خوب، خیلی خوب و عالی» برای توصیف ظاهر چان خیلی کم به نظر میان چون پسر روبروش به معنای واقعی کلمه، بینقص و فوق العاده شده بود. اما برای جلوگیری از هرگونه ایجاد فرصت برای پررویی پسر روبروش، بیتفاوت ابرو بالا انداخت و ازش رو برگردوند و درحالی که به ست قرمز توی تن خودش نگاه میکرد، جواب داد :
-بد نشدی...
چان میتونست حس کنه شونههاش از اون حالت ایستاده و محکم قبلی، در اومدن و با لبهایی که میشد بهشون لقب آویزون رو بدیم، به سمت آینه قدی رفت و به خودش نگاه کرد. به نظر خودش اون لباس خیلی بهش میومد ولی فلیکس فقط گفته بود بد نشده و این، غرور هرچند کم رئیس بنگ چان رو خدشه دار میکرد.
فلیکس نگاهی به قیافه بینور و توی فکر چان انداخت و بعد از خندهی بیصدایی، قیافه جدیش رو حفظ کرد و صداش زد:
-چانا... میشه یه لحظه بیای؟
شنیدن اسمش با اون صدای مخملی باعث شد قلبش دو برابر حالت عادی شروع به تپیدن کنه. فلیکس بعد از مدتها اسمش رو راحت صدا کرده بود. دستی به پالتوش کشید و به سمت فلیکس رفت و کنارش ایستاد. فلیکس با پوست سفیدش توی اون پالتوی اناری و پیراهن راه راه قرمز مشکی زیرش میدرخشید. ناخودآگاه لبخندی به صورت فلیکس پاشید.
فلیکس دوباره نگاهش رو توی صورت چان چرخوند و بعد نگاهش رو به آینهی روبروش داد و گفت:
-نگاه کن.
چان نگاهش رو از فلیکس گرفت و به خودشون توی آینه داد. فلیکس همونطور که هنوز لبخندش رو حفظ کرده بود، گفت :
-تو فوقالعاده شدی چانا. ولی فقط وقتی انقدر به چشم میای که کنار من باشی.
چان با تعجب به فلیکس خیره شد و بعد به خاطر این اعتماد به نفس فلیکس خندید و بعد از اینکه دستهاش رو توی جیبش فرو برد گفت:
-بعله بعله. شما درست میگین آقای بنگ. حالا میشه لطف کنین و افتخار بدین تا بریم ناهار؟
فلیکس خندید و بدون توجه به «بنگ» خطاب شدنش، دوباره وارد اتاق پرو شد.
یادش بود که صبحونه رو خیلی قبلتر خورده بودن و خودش هم خیلی گرسنهاش بود و میدونست که چان حتما هم گرسنهتره، چون برای صبحونه فقط یه نسکافه خورده بود، همراه یه تیکه کوچیک وافل که مطمئنا نمیتونست انقدرها سیر نگهش داره. لباسهاش رو سریع با لباسهای قبلیش عوض کرد و کاپشن مشکیش رو روشون پوشید. دستکش و شالگردنش هنوز توی جیب کاپشن بودن. موهای نامرتبش رو با دستش شونه کرد و بیرون رفت. لباسهای توی دستش رو به زن فروشنده داد تا براشون ببره صندوق و منتظر چان موند.
نگاهی به اطراف انداخت و کتونیهای پسرونه ورزشی رو کنکاش کرد. کل عمرش آرزو داشت یکی از اونها رو داشته باشه ولی به خاطر دختر بودنش و نظریه پدر عزیزش درباره اینکه «دختر رو چه به بسکتبال، دختر باید کارهای دخترونه بکنه» هیچوقت اجازه نداشت برای خودش بخره. وقتی هم که اجازهاش رو داشت، به عنوان یه خانم دکتر هیچوقت فرصت نکرده بود امتحانش کنه.
انقدر توی فکر بود که وقتی با دستهای چان احاطه شد، تازه به خودش اومد.
-دوست داری یکیش رو امتحان کنی؟
چان با مهربونی پرسید و فلیکس همونطور که بین بازوهای چان بود، سرش رو چرخوند و به صورت چان خیره شد.
-امتحان کنم؟
چان سر تکون داد و گفت:
-چراکه نه. اصلا هرچندتا دوست داری میتونی بخری. میدونم بجز اون کفشهای دخترونهی مسخره هیچ کفش مناسبی نداری.
فلیکس سرش رو به سمت کتونیها برگردوند و گفت:
-چند تا میخوام چیکار؟ یکی بسه.
چان شونه بالا انداخت و گفت:
-به هرحال وقتی برگردیم کره می برمت کوئکس تا لباس و کفش بخری. ولی اگر از این کتونیها خوشت اومده میتونی اینجا بخری. لازمت میشه.
سرش رو خم کرد و نگاهی به بوتهای چان که توی پاش بود انداخت و گفت:
-آخه اینجا که همهاش برف میاد. کتونی به دردم نمیخوره.
چان دور از چشم فلیکس، چشم غرهای رفت و گفت:
-مگه کفش یه بار مصرفه که با یه بار پوشیدن بندازیش دور؟ خب با خودت میاری کره ازشون استفاده میکنی دیگه.
فلیکس بهونهی دیگهای به ذهنش نرسید که حرف چان رو رد کنه. توی فکر بود و نگاهش مثل یه جوجهی شیطون مدام از کفشی به کفش دیگه میپرید.
چونهی چان روی شونهاش قرار گرفت و با صدای آروم گفت:
-انتخاب کردی یا من باید واست انتخاب کنم؟
فلیکس که از همهی اون کتونیها خوشش اومده بود گفت:
-خیلی سخته. همهشون قشنگن.
چان سرش رو بلند کرد و بعد از نگاه سرسری که به ردیف کفشها انداخت، رو به زن فروشنده که کنارشون ایستاده بود گفت:
-لطفا اون کتونی سفید ردیف سوم رو بیارین. سایز 7.
زن سر تکون داد و از نظرشون غیب شد.
چان دست فلیکس رو کشید و بعد از نشستن روی صندلیهای وسط مغازه، فلیکس رو کنار خودش کشید.
-از کجا میدونستی سایز پام 7 عه؟
چان خم شد و آرنجهاش رو روی پاهاش ستون کرد و گفت:
-از اونجایی که من 8 ام، تو باید 7 باشی.
فلیکس سر تکون داد و دیگه حرفی نزد. صدای برخورد کفشهای زن با کف سنگی مغازه، سکوت بینشون رو شکست و چان با دیدن کتونی توی دستهاش، از جاش بلند شد. بعد از گرفتن کتونی و چک کردن سایزش، روبروی فلیکس زانو زد و باعث شد پسر بزرگتر با تعجب توی جاش بپره.
-چیکار میکنی چان؟
چان همونطور که کفش فلیکس رو از پاش درمیآورد پرسید:
-واضح نیست؟
فلیکس بدون هیچ کلمهی دیگهای به دستهای چان خیره موند. بوتهای چان براش بزرگ بودن و راحت از پاش دراومدن و چان کتونیهای سفیدی که با نخ سبز رنگ دوروزی شده بود رو به پاهاش پوشوند. چان درست حدس زده بود. کتونیها دقیقا اندازهی پاش بودن.
فلیکس با پوشیدن اون کفشها یه حس عجیب داشت. تا اون موقع حتی وقتی بچه هم بود کفشهای بزرگ و حجیم نپوشیده بود و کتونی که الان توی پاهاش بود یکم بیشتر از آل استارهایی که هردفعه میخرید، توی چشم بودن. چان نگاهی به صورت غرق فکرش انداخت و گفت:
-قشنگه. دوستش داری؟
فلیکس نگاهش رو از پاهاش گرفت و به چانی که هنوزم روبروش زانو زده بود خیره شد.
-تو انتخابش کردی. مگه میشه دوست نداشته باشم؟
چان لبخند رضایت بخشی زد و بالاخره بلند شد و اون کفش هم به لیست خریدشون اضافه کرد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-تو همینجا بشین، من میرم حساب میکنم، بعد تو بیا.
فلیکس که میدونست چان میخواد نفهمه پول خریدهاشون چقدر شده سر تکون داد و اجازه داد یه بار دیگه چان واسش دوست پسر بازی دربیاره. چان ازش فاصله گرفت و به سمت صندوق رفت و فلیکس، همونجا با پاهای جفت شده نشست. نگاهش لحظه به لحظه بین چان و کفشهای جدیدش میچرخید و لبهاش با توجه به احساسات مختلفش تغییر شکل میدادن تا بالاخره روی حالت لبخند ثابت شدن. اینبار زندگیش قرار بود یه رنگ دیگه داشته باشه. یه رنگی مثل سفید...
کاملا پاک و آمادهی خط خطی شدن...
Everything is good at its place
Like you beside me
هر چیزی سر جاش قشنگه
مثل تو کنار من...
قسمت چهل و چهارم
-خیلی تا کریسمس مونده...
جیسونگ با ناراحتی زمزمه کرد و چونه اش رو روی زانوهاش تکیه داد. نیم ساعتی میشد چانگبین تنهاش گذاشته بود و رفته بود مجتمع تا به کارهای چانی که خیلی خوشگل همه مسئولیت هاش رو پیچونده بود و رفته بود روسیه و حتی موبایلش رو هم محض رضای خدا روشن نمیکرد، رسیدگی کنه.
دلش میخواست چشمهاش رو ببنده و به محض باز کردنش با زمین برفی و چراغونی های شهر مواجه بشه. کریسمس امسال با بقیه سالها یه فرق گنده داشت و اون هم این بود که چانگبین بهش قول داده بود میبرتش آمریکا تا مادرش رو ببینه و توی یه حرکت خیلی دوست پسروارنه بهش فهمونده بود همونجا رابطه شون رو رسمی میکنن. صادقانه برای جیسونگ خیلی سخت بود که هرشب بین بازوهای محکم چانگبین بخوابه و دستش رو حتی شده به صورت خیلییی اتفاقی روی عضلات شکل گرفته ی شکمش سُر بده ولی نتونه اون بدن روی فرمش رو بدون هیج مانعی ببینه و حتی روی پوست خودش حس کنه..!
جیسونگ نمیخواست ولی خودش هم میدونست یه شیطونی توی مغزش زندگی میکنه که مدام بهش یادآوری میکنه چانگبین دوست پسرشه و اون میتونه بدون هیچ عذاب وجدانی با دوست پسرش رابطه داشته باشه، ولی چه میشه کرد وقتی دوست پسر هات عزیزش حتی از جیسونگ هم برای پیش نبردن این رابطه مصمم تره و مثل پسرهای قرن 19 انتظار داره بعد از ازدواجش، فقط و فقط با همسر خودش رابطه داشته باشه و اگر یوقت قبل ازدواج، بوسهی سطحیشون خیلی ناخواسته به یه بوسهی نیمه عمیق با یکم دخالت زبون هاشون تبدیل بشه، گناه کبیره انجام دادن و باید برای بخشیده شدن سه روز و سه شب روبروی کلیسا بست بشینن و از مسیح طلب بخشش کنن!
حتی تا الان همه ی بوسههاشون در حد لمس های کوچیک و مکیدن های نیمه عمیق بوده و نه چیزی بیشتر...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اصلا به بارونی که از دیشب یه سره مشغول شست و شوی خیابونها و آثار باقی مونده از برف زودهنگام پاییزی بود، توجه نکنه. تنهایی اون هم توی روزهایی که وقتش از همیشه خالی تر بود، خیلی براش عذاب آور شده بود.
نگاهش رو روی ساعت چرخوند و با دیدن اینکه ساعت هنوز روی 11 بودن اصرار داره، دوباره نفس عمیقی کشید و چونهاش رو به زانوهای جمع شده اش تکیه داد و نالید...
-خیلیییییییی تا کریسمس مونده...
/////////////
یه حس عجیبی بود. یه چیزهایی توی مایه های باد ملایم بهاری و یا شاید قطره های آروم بارون که بین موهاش حرکت میکرد.
نمیدونست اینی که بین موهاش حس میکنه، دقیقا چیه، ولی وقتی چشمهاش رو باز کرد و با صورت مهربون چان مواجه شد، تازه متوجه شد کل مدتی که داشته خواب نسیم بهاری و بارون و این چرت و پرتهای به ظاهر رمانتیک رو میدیده، در اصل این چان بوده که مشغول نوازشش بوده. لبخندی زد و دستش رو دور شکم چان حلقه کرد و بعد از اینکه صورتش رو توی سینهاش فرو برد، گفت:
-صبح بخیر.
چان با خنده بازهم موهاش رو نوازش کرد و گفت :
-این حرکتت کاملا با حرفی که زدی منافات داشت.
فلیکس همونطور بین بازوهای چان خندید و گفت:
-صبح شده دیگه.
-ولی تو هنوز خوابیدی.
خیلی براش سخت بود که از اون آغوش گرم فاصله بگیره، ولی بلاخره خودش رو با این فکر که از این به بعد کلی روز دیگه هست که میتونه بین بازوهای چانش بخوابه، راضی کرد و روی تخت نشست و گفت:
-بیدار شدم. خوبه؟
چان هم سر جاش نشست و گفت:
-آفرین پسر خوب. حالا دست و صورتت رو بشور بریم صبحونه.
فلیکس چنگی بین موهاش انداخت و گفت:
-نمیشه بیارن توی اتاق؟
چان بعد از مرتب کردن موهاش که به خاطر چنگ محکمش توی هوا مونده بودن گفت:
-بهتره بریم بیرون. دلم میخواد کاملا به پسر بودنت عادت کنی. وگرنه وقتی برگردیم کره به مشکل میخوریم. نمیخوام دوست پسرم یه آدم اجتماع گریز بشه.
با شنیدن حرف چان، بدنش لرزید و فلیکس تمام سعیش رو کرد تا اون لرزش رو به سرد بودن هوای سن پترزبورگ ربط بده نه ترسش از روبرویی با پدر و خانواده اش و احتمال خیلی زیاد اجازه ای که برای بودن با چان بهش نمیدادن!
البته یکم عجیب بود که توی هوای اتاقی که شب قبل از گرماش پیراهنش رو با یه رکابی عوض کرده بود و کل شب با پتو سر جنگ داشت، احساس سرما کنه.
نگاهش رو به پنجره داد و دید این گرما به خاطر اینه که به طرز عجیبی بر خلاف نظر هواشناسی، آفتاب در اومده و بارش برف هم به طبع، متوقف شده.
-چانااا... خورشید دراومده.
چان با شنیدن اسمش به سمتش رفت و کنارش ایستاد و به پنجره نگاه کرد.
-خب... پس خدا حسابی حواسش به این جوجه کوچولو هست.
به سمت فلیکس برگشت و پرسید:
-حالا کجاها دوست داری بری؟
فلیکس شونه بالا انداخت و گفت :
-شاید یه دیت رمانتیک با دوست پسرم توی خیابونهای سن پترزبورگ اون هم وقتی زمین پوشیده از برف، با دراومدن خورشید یخ زده و هر لحظه احتمالش هست با مغز بخوریم زمین!
چان خندید و پرسید:
-با این وجود باز میخوای بری بیرون؟
فلیکس سر تکون داد و همزمان با بلند شدنش از روی تخت گفت:
-شاید دیوونه شدم ولی دلم میخواد 10 بار روی اون یخها بیفتم زمین و تو برای جلوگیری از پهن شدنم وسط خیابون، بغلم کنی.
چان بلند تر از قبل خندید و بعد از برداشتن دو قدم روبروی فلیکس ایستاد و گفت:
-خب مثل بچهی آدم بگو بغل میخوای دیگه.
قبل از اینکه به فلیکس اجازه پردازش موقعیتشون رو بده، دستش رو زیر زانو و پشت کتفش برد و بدن سبک شده اش رو بلند کرد. و البته که پسر بزرگتر اصلا از اینکه یه نفر اینجوری نازش رو بکشه، بدش نمیومد. چان بوسه ای روی موهای نامرتبش زد و به سمت دستشویی راه افتاد.
عملیات شست و شوی دست و صورت فلیکس بعد از تلاش های فراوان توسط چان برای جلوگیری از شیطونی های ناخواسته و خواسته اش، با نیم ساعت تاخیر پیگیری شد و حالا فلیکس مثل دستهی گل با روکش پالتوی قرمزش روبروش ایستاده بود. چان دستش رو دراز کرد و فلیکس در کمال خوشحالی دستش رو گرفت و دوتایی وارد آسانسور شدن. فلیکس انقدر انرژی داشت که حتی دلش نمیخواست تا خود شب برگرده توی هتل. دلش میخواست کل سن پترزبورگ رو با چان قدم بزنه و به اندازهی یه عمر گله داشت که چرا چان سه ماه کامل خودش رو ازش دریغ کرده.
چان با توقف آسانسور ازش بیرون اومد و فلیکس که دستش توی دست چان بود، پشت سرش بیرون کشیده شد. وارد رستوران هتل شدن و فلیکس بعد از انتخاب کردن میزی که بیشتر از بقیه به سلف نزدیک بود، همراه چان رفت تا برای خودش صبحونهی مورد علاقه اش رو انتخاب کنه.
تنوع خیلی زیاد بود ولی فلیکس به همون عسل و قهوه شیرین عادت داشت. برخلاف فلیکس، چان بشقابش رو پر کرد از انواع ژامبون و بیکن و تا تونست وافل و پنکیک کنارشون گذاشت. فلیکس با تعجب به چانی که روز قبل صبحونه اش اندازهی یه بچه دبستانی بود و امروز اینطور اشتهاش باز شده بود، با بشقابی که مقدار کمی عسل و دوتا بسته شکر توش بود، خیره موند. چان وقتی مطمئن شد دیگه ظرفش جای پر شدن نداره، به سمت میزشون راه افتاد. فلیکس بعد از نگاه کردن به اطراف و مطمئن شدن از اینکه کسی نمیبینتشون، به سمت میز رفت.
-مگه چند روز گرسنگی کشیدی؟
با نشستنش روی صندلی با صدای آروم پرسید و چان فنجون هاشون رو به گارسونی که با چرخ دستیش و انواع نوشیدنی ها کنارشون ایستاده بود، داد. مرد برای هر دو قهوه ریخت و لیوان هاشون رو به درخواست چان، یکی رو با شیر و دومی رو با آب پرتقال پر کرد. وقتی مرد ازشون دور شد، چان بشقابش رو به وسط میز انتقال داد و گفت:
-برای تو پرش کردم. درست حسابی غذا نمیخوری. بعد از اون دعوای مسخرهمون هم که...
حرفش رو قطع کرد و بعد از گرفتن نگاهش از چشمهای منتظر فلیکس با صدایی که به وضوح فروکش کرده بود، ادامه داد:
-خیلی لاغرتر شدی.
سرش رو پایین انداخت و ناخودآگاه به یاد این افتاد که چان دلیل این لاغر شدن یهوییش رو نمیدونه. چان نمیدونه یه زمانی انقدر احمق بود که میخواست جنسیتش رو عوض کنه.
چند دقیقه، تنها صدایی که توی فضای سنگین شده ی سالن میپیچید، صدای برخورد قاشق چنگال ها به بشقاب های چینی و هورت کشیدن شیر توسط چند تا از بچههای اطرافشون بود و البته صدای گریه ی روی اعصاب یه بچهی خیلی کوچیک که مثل اینکه مادرش قصد نداشت ساکتش کنه.
چان زودتر به خودش اومد و با هل دادن بشقاب به سمت فلیکس گفت:
-بخور. دیگه امروز نمیذارم مثل قبل غذا بخوری. قراره توی این چندروز همه ی وزن از دست رفته ات رو دوباره به دست بیاری.
فلیکس با لبخند دستهاش رو زیر چونه اش ستون کرد و گفت:
-برعکسه؟ همه دوست دارن دوست پسرشون لاغر و روی فرم باشه، اونوقت تو میگی من باید وزن اضافه کنم؟
چان به تقلید از فلیکس دستهاش رو زیر چونه اش زد و گفت:
-روی فرم بودن لزوما به معنی پوست و استخون بودن نیست.
فلیکس سر تکون داد و نگاهی به بشقاب روبروش انداخت و به این فکر کرد که چطوری باید محتویاتش رو بخوره.
-اونجوری نگاه نکن. شاید منم کمکت کردم.
چان با خنده گفت و باعث شد فلیکس سرش رو بالا بگیره. لبخندی به قیافهی بشاشش زد و بشقاب رو وسط میز گذاشت. چنگالش رو برداشت و رو به چان گفت:
-خب پس...شروع کن.
چان هم چنگالش رو برداشت و سر تکون داد.
-1...2...3...حمله...
با شنیدن صدای چان، روی میز خم شد و تیکه های بیکن رو به زور توی دهنش جا داد. نگاهی به چان انداخت که داشت با سرعتی مشابه سرعت خودش تخم مرغ ها رو توی دهنش فرو میبرد. همهاش با خودش فکر میکرد خوبه موبایلش رو در بیاره و از این قیافهی چان عکس بگیره. لپ هاش باد کرده بودن و دهنش تند تند میجنبید. مطمئنم اگر یکی اونها رو توی این وضعیت میدید فکر میکرد از قحطی فرار کردن!
نیم ساعت بعد، فلیکس با خستگی تکیه داد و همونطور که تیکهی آخر پنکیک شکلاتیش رو میجوید، بیصدا خندید. چان هم از بس تند تند غذا خورده بود، خسته شده بود و به پشتی صندلی تکیه داده بود. فلیکس لیوان آب پرتقال رو تا نصف سر کشید و به سمت چان هلش داد. چان بلافاصله برش داشت و بقیه اش رو سرکشید.
وقتی دهنش خالی شد به اطراف نگاه کرد و با دیدن اینکه هیچکس متوجهشون نیست، نفس راحتی کشید و گفت:
-خداروشکر کسی ندیده عین قحطی زده ها داریم غذا میخوریم.
چان خندید و جواب داد:
-ولی مثل اینکه این روش کاملا روی غذا خوردن تو اثر داره.
فلیکس نگاهی به بشقاب روبروش انداخت و ناخودآگاه سر تکون داد و گفت:
-فکرش رو هم نمیکردم انقدر بخورم.
چان که موفق شده بود لبخند گرمی زد و با دستمال دهنش رو پاک کرد و گفت:
-پس از این به بعد بیشتر از این روش استفاده میکنم.
فلیکس خجالت زده خندید و سرش رو پایین انداخت. چان دستهاش رو هم با دستمال پاک کرد و گفت:
-خب... اگر دیگه کاری اینجا نداری، بریم ؟
فلیکس سر تکون داد و از جاش بلند شد. میز رو دور زد و دست چان رو گرفت. چان بعد از خیره شدن به دستهاشون و نگاه کوتاهی که به چشمهای فلیکس انداخت، به سمت در اصلی راه افتاد و هردو از سالن بیرون رفتن. به خواست فلیکس، اون روز قرار بود پیاده شهر رو بگردن و ماشین بازی رو بذارن برای یه روز دیگه. چان به خاطر باد سردی که به صورتش حمله کرده بود، اخم کرد و دستهاش رو توی جیبش برد و دوباره یه خاطره قدیمی رو برای فلیکس زنده کرد. جیب چان همیشه گرم بود. دل فلیکس برای ماه های اول زندگی مشترکشون تنگ شد. اونها خوشبخت بودن، اگر فقط چان به قولش عمل میکرد .شالگردنش رو تا روی چونه اش پایین داد و گفت:
-9 ماه پیش قبل عروسی ، وقتی ازت پرسیدم انقدر مرد هستی که روی حرفت بمونی، جواب دادی تو حرفی نمیزنی که نتونی بهش عمل کنی. چانگبین هم همیشه همین رو میگفت. ولی... تو رهام کردی. قول داده بودی پشتمی ولی رهام کردی... اون روزها همهاش دعا دعا میکردم برگردی و حتی شده کتکم بزنی. انقدر بد که تمام استخونهام یکی یکی بشکنن و بعد که آروم شدی، بغلم کنی و بگی با تمام این اتفاقها باز هم ولم نمیکنی. ولی رفتی. رفتنت بیشتر از کتکهات درد داشت چان. حرفهات بیشتر از سیلی که توی صورتم زدی درد داشت.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-وقتی دو شب پیش اومدی دنبالم، تا وقتی بهم گفتی دوستم داری و بعدش، هنوز هم فکر میکردم خوابم. حتی الان هر لحظه فکر میکنم نکنه چان روبروی من فقط توهمم باشه.
با بغض خندید و ادامه داد :
-آخه میدونی... من بعد از اون مسافرتمون عاشقت شده بودم. خیلی زیاد. برای خودم هم جای تعجب بود چون من... هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم واقعا به یه پسر وابسته بشم.
چان حرف نمیزد. چیزی نداشت که بگه. یه حس بدی روی قلبش سنگینی میکرد و نمیدونست دقیقا باید چطور خراش هایی که روی قلب فلیکسش انداخته رو پاک کنه.
فلیکس با بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود، ادامه داد:
-بعد از یه مدت فکر کردم اگر دختر باشم... اگر یه دختر... واقعی باشم حتما ازم خوشت میاد. من کل زندگیم دنبال این بودم که فقط یه بار با یه ظاهر پسرونه از در خونه برم بیرون ولی انقدر عقل و قلبم رو بهت باخته بودم که برای عمل تغییر جنسیتم اقدام کردم...
چان با چیزی که شنیده بود متوقف شد. نمیشد گفت تعجب کرده، بیشتر وحشت کرده بود. فلیکس به خاطرش تا کجاها پیش رفته بود؟
به سمت فلیکس برگشت و از فاصلهی کمی که بینشون بود، به صورت سفیدش خیره شد. زیر نور کم جون خورشید، میدرخشید و قلب چان رو به تالاپ و تولوپ مینداخت.
-تو... تو چیکار کردی؟
فلیکس نمیتونست به چشم های چان نگاه کنه. نگاهش رو روی پالتوی چان چرخوند و گفت:
-حماقت... شاید هم عاشقی... یه جورایی، توی ذهنم تنها راهی که به تو میرسیدم، همین بود.
چان دستش رو از جیبش بیرون آورد و دست فلیکس رو رها کرد و قبل از اینکه فلیکس ترسیده، حرفی بزنه، صورتش رو قاب کرد. با نگاه نگران توی چشمهای پسر تازه آزاد شده از بند، نگاه کرد و بعد از فرو بردن بزاق سنگینش نالید:
-تو... تو چیکار کردی فلیکس؟
فلیکس لبخند کمرنگی زد.
-جیسونگ... فهمید. فهمید و نذاشت ادامه بدم.
چان نفس حبس شده اش رو با آرامش بیرون داد و بدن فلیکسش رو توی بغلش کشید. حتی تصور اینکه فلیکس بخواد به خاطرش درد یه سوزن اضافه رو تحمل کنه، براش عذاب آور بود. فلیکس نفس عمیقی کشید و بازدمش رو توی یقهی پالتوی چان بیرون داد.
-باورم نمیشه چان. هنوز باورم نمیشه این تویی که بغلم کردی.
چان دستهاش و دور کمر و کتف فلیکس محکمتر کرد .دلش میخواست دکمه های پالتوش رو باز کنه و فلیکس درد کشیده اش رو توی بغلش قایم کنه و هرچی درده به جون خودش بخره. موهای نرمش رو نوازش کرد و گفت:
-باور کن عزیز دلم. باور کن فلیکسم. من اینجام.
فلیکس چشمهاش رو بست و اجازه نداد قطره های اشکش پایین بچکن. چان یکم ازش فاصله گرفت و توی چشمهاش خیره شد.
-هیچوقت.. دیگه هیچوقت فکرش رو هم نکن به خاطر من، به خاطر یه احمقی مثل من بخوای خودت رو عوض کنی. من... من عاشق همین فلیکس روبرومم. همین فلیکسی که اینطور مهربون توی چشمهام نگاه میکنه و قلبم رو آب میکنه. همین پسر خوشتیپ با موهای فندقی. من عاشقتم فلیکس. عاشقتم.
فلیکس چشمهاش رو باز کرد و با صورت درمونده ی چان مواجه شد. چان داشت بهش ابراز علاقه میکرد. نه موقعیت عاشقانه ای بود و نه فضای رمانتیکی. اونها وسط پیاده رو زیر آفتاب تازه ی پاییزی روی یه عالمه برف خیس ایستاده بودن و با نگاه و حرفهاشون باهم عشق بازی میکردن. چان جلو رفت و دوباره محکم بغلش کرد. توی گوشش گفت:
-تو پیش منی و من هم قراره تمام آرزوهات رو برات برآورده کنم. تو فلیکس منی. فلیکس من.
فلیکس هیجان زده از تعریف چان، محکم بغلش کرد و باعث شد خیلی ناگهانی و با صدای جیغ فلیکس، چان از پشت روی یه تپه برفی بیفته و فلیکس هم همراهش پایین کشیده شد. بدن کوچکیش روی بدن چان افتاده بود و سرش رو به سینهی چان تکیه داده بود. چان با دیدن چشمهای بسته اش با خنده بحثشون رو منحرف کرد:
-بیا آدم برفی درست کنیم.
فلیکس چشمهاش رو باز کرد و با دیدن یه عالمه برف روی زمین ذوق زده سر تکون داد. از روی بدن چان بلند شد و چان هم از جاش بلند شد. برف های روی پالتوی فلیکس رو تکوند و بعد مال خودش رو. هر دو دستکش پوشیدن و مشغول شدن. خیلی نگذشته بود که تونستن یه آدم برفی کوچیک درست کنن که فقط تا کمر فلیکس میرسید.
-خب حالا جای دماغش چی بذاریم؟
فلیکس فکری کرد و اطرافش رو نگاه کرد. بعد از مدتی به سمت درخت نزدیکشون رفت و با اشاره به یه شاخه گفت:
-قندیل... میتونیم از قندیل استفاده کنیم.
چان جلو رفت و گفت:
-آره ولی قدمون نمیرسه.
-چطوره از درخت بالا بریم؟
چان سری به نفی تکون داد و گفت:
-نه. خطرناکه. من بلندت میکنم تو قندیل رو بکن. باشه؟
فلیکس نگاهی به درخت انداخت و گفت:
-نه... کمرت درد میگیره.
چان نزدیکش ایستاد و گفت:
-نترس. وزنی نداری. کمرم درد نمیگیره. بجنب.
فلیکس با اکراه جلو رفت و پشت به چان ایستاد. چان کمر فلیکس رو بغل کرد و بلندش کرد. فلیکس قلبش به خاطر دیدن ارتفاع گرفتن از زمین، شروع به تپیدن کرد. سعی کرد به پایین نگاه نکنه و وقتی چان کاملا بلندش کرد، دستش رو دراز کرد و یکی از بزرگ ترین قندیل ها رو توی دستش گرفت و از شاخه کند.
-گ.. گرفتمش...
چان با شنیدن حرف فلیکس، آروم خم شد و فلیکس با قرار گرفتن روی زمین نفس راحتی کشید. به سمت آدم برفی دوید و قندیل رو روی صورتش، جای دماغ ثابت کرد.
-خب... حالا چشمهاش.
چان نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-شاید بتونیم سنگ پیدا کنیم.
فلیکس نگاهی به پالتوش انداخت و گفت:
-پالتوی من یه دکمهی اضافه داره.
دکمه های پالتوش رو باز کرد و قسمت داخل پالتو، دکمه قرمز اضافه رو برداشت. چان هم پالتوی آبیش رو باز کرد و دکمهی آبی رنگ رو برداشت و به فلیکس داد.
فلیکس دکمه هارو روی صورت آدم برفی گذاشت و به جای دهنش هم سوراخ های کوچیک گذاشت. شاخه های خشک درخت رو جای دستهاش گذاشت و در آخر شالگردن خودش رو دور گردنش پیچید.
قدمی به عقب برداشت و بهش خیره شد. بعد از چند ثانیه خندید و گفت:
-این عجیب ترین آدم برفی دنیاست. یه چشمش قرمزه و یکی آبی.
چان پشتش رفت و بدنش رو بغل کرد. چونه اش رو روی شونه ی فلیکس گذاشت و گفت:
-خب واضحه که خاصه. ناسلامتی آدم برفی ماست!
فلیکس ریز خندید و پرسید:
-عکس بگیریم؟
چان سر تکون داد و فلیکس دست توی جیبش برد و موبایلش رو در آورد. همونطور که توی بغل چان بود گفت:
-بیا پشت بهش وایستیم که توی عکسمون بیفته.
چان هم بدون اینکه بازوهاش رو از دور بدن فلیکس برداره، چرخید و پشت به آدم برفی ایستاد. فلیکس موبایل رو روبروی صورتشون گرفت و جوری که آدم برفی هم توی عکس باشه، از خودشون عکس گرفت. لبخند درخشان فلیکس، چشمهای خندون چان و آدم برفی عجیب غریبشون توی اون عکس نشون میداد که اون دوتا چقدر کنار هم خوشحال و راحتن.
چان وقتی دید فلیکس هنوز داره به عکسشون نگاه میکنه، گفت:
-بفرستش واسه جیسونگ.
فلیکس لبش رو گزید و گفت:
-وای... دوروزه بهش زنگ هم نزدم.
چان چونه اش رو روی شونه ی فلیکس تکون داد و گفت:
-خب الان عکس رو بفرستی میفهمه حالمون خوبه دیگه.
فلیکس با لبهای آویزون سر تکون داد و سریع عکس رو برای جیسونگ فرستاد و پشت بندش چند تا پیام عذرخواهی واسش ردیف کرد. همونطور که مشغول پیام دادن بود، چان ازش فاصله گرفت:
-لیکسیییی!!
موبایل رو توی جیبش گذاشت و به سمت چان برگشت:
-حملههههههه....
چان داد زد و با یه گلولهی برفی فلیکس رو ترسوند. گلوله دقیقا به شکمش خورد و فلیکس رو خندوند. فلیکس سریع خم شد و یه مشت برف برداشت و بعد از گلوله کردنش به سمت چان پرت کرد. البته با جاخالی دادن چان شکست خورد و دوباره مشغول درست کردن گلوله های بیشتر شد.
-وایسااااا الان میکشمتتتتت...
فلیکس با داد اعلام کرد و همراه گلوله برف توی دستش به سمت چان دوید...
When I wake up each morning
And see you next to me
No matter what happen
I know that my day will
Be all right
هر روز صبح که چشمهام رو باز میکنم
و تو رو کنار خودم میبینم
میدونم هر چی پیش بیاد مهم نیست
اون روز، روز خوبیه.
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...