قسمت یازدهم
وقتی ازخواب بیدار شد، انتظار نداشت همچنان تو بغل چان باشه. نمیدونست چرا، ولی خوابیدن بین بازوهای محکم پسر کنارش خیلی آرامش بخش بود. سرش رو آروم بالا برد و به صورت غرق خواب چان خیره شد. خیلی دلش میخواست از جاش بلند شه و زودتر صبحونه سفارش بده ولی یه نیروی نامرئی مانع حرکتش میشد. یه نیرویی که انگار دو دستی چسبیده بودش و میگفت «حق نداری از کنار چان جم بخوری!»
نگاهش رو روی تک تک اجزای صورت چان چرخوند و ناخودآگاه لبخند زد. چان براش خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و یه حسی از همین الان مانع رها کردنش میشد.
-من...نباید دلمو بهت ببازم.
لب زد و به لبهای سرخ چان خیره شد. صورتش یه هارمونی عجیب داشت. چشمهای گیرا و خط فک تیزش، یه مرد بالغ رو نشون میداد و پوست سفیدش فرقی با پوست یه بچه نداشت!
دستش رو جلو برد و روی لبهای چان کشید...چرا یه همچین کششی داشتن؟ عجیب میشد اگه میبوسیدشون؟؟
دستش رو عقب کشید و دوباره چک کرد که یوقت پسر کنارش رو بیدار نکرده باشه. میخواست به دید زدنش ادامه بده که صدای زنگ موبایلش بلند شد. برای اینکه چان بیدار نشه، سریع از جاش بلند شد و تماس رو رد کرد. نگاه کوتاهی به چان انداخت و وقتی مطمئن شد خوابه، وارد تراس شد و به جیسونگ که مجبور شده بود تماسش رو رد کنه، زنگ زد. خیلی طول نکشید که جیسونگ جواب داد.
-سلام سونگی.
-سلام نونا. حالت چطوره؟ بدون من خوش میگذره دیگه؟
خندید و جواب داد
-آره. برای اولین بار تو عمرم بدون تو داره بهم خوش میگذره.
جیسونگ نفس با صدایی کشید و گفت
-هیی...اینم از نونای ما...بقیه اینهمه هوای دونگسنگاشون رو دارن. تو هیچی به هیچی. خب چی میشد منم میبردی؟ اینجوری حوصلهی منم اینجا سر نمیرفت، به تو هم چند برابر الان خوش میگذشت!
فلیکس روی صندلی حصیری کنار تراس نشست و گفت
-چه رویی داری تو..! من خیر سرم با همسرم اومدم ماه عسل.
جیسونگ خندید و گفت
-بله بله...در جریانم. حالا راستش رو بگو، برگردی قراره چند تا توله پس بندازی؟
فلیکس از بی ادبی جیسونگ نمیدونست بخنده یا دعواش کنه!
-یااااا....
جیسونگ خندید
-شوخی کردم نونا...ناراحت نشو.
حرفی نزد که جیسونگ ادامه داد
-حسابی خوش بگذرون. جواب این چانگبین بدبخت هم بده. همهاش ازت گله میکنه. انقدر بدبخت به نظر میاد که فکر میکنم دو روز دیگه اینطوری بگذره، از دلتنگی پس میفته.
فلیکس دستی به موهاش کشید و بعد گفت
-باهاش...خوب حرف نزدم...
-میدونم. بهم گفت. التماسم کرد بهت بگم دوباره مثل قبل بشی. گفت قلبش طاقت نداره. گفت اگه جوابشو ندی رگشو میزنه همینجا میفته میمیره! گفت اگه واقعا واقعا نخوای دوباره باهاش حرف بزنی خودشو از پشت بوم مجموعه کوئکس پرت میکنه پایین!
فلیکس از شوخیهای جیسونگ دوباره خندید
-خیلی خب. بهش زنگ میزنم.
-ممنون
فلیکس نفس عمیقی کشید و لرزی از سرما رفت.
-میبینمت سونگی. باید برم.
-باشه نونا. دلم واست تنگ شده زود بیا.
-اوهوممم...فعلا
تماس رو قطع کرد و به منظرهی روبروش خیره شد.
-بیا داخل. سردت میشه.
صدای دورگهی چان، باعث شد توی جاش تکون کوچیکی بخوره. با دیدن چان که دم در ایستاده بود، از روی صندلی بلند شد.
-صبح بخیر.
چان از جلوی در کنار رفت و جواب داد
-صبح توهم بخیر نونا. خوب خوابیدی؟
فلیکس خیلی سعی کرد جلوی حس خوبی که تو تنش پیچید رو بگیره ولی نتونست و در آخر به خاطر طرز صدا زده شدنش، لبخند زد.
-آره. خوب بود. ممنون.
چان دستی به موهای بهم ریختهاش که به طرز عجیبی باعث میشدن دمای بدن فلیکس بالا بره، کشید و همونطور که به سمت تلفن کنار تخت میرفت تا احتمالا دستور ورود صبحونه به اتاقشون رو صادر کنه، گفت
-از چه لحاظ؟ اینکه تو بغلم بودی انقدر خوب بود که از صبح رنگ گونههات عوض نمیشن و رو صورتی بودن اصرار دارن؟
فلیکس بدون توجه به اینکه چان کاملا داره سر به سرش میذاره، سریع گونههاش رو با دو دستش پوشوند و سرش رو پایین نگه داشت. چان به خجالتش خندید و سفارش صبحونه رو داد. دوباره از جاش بلند شد در حالی که فلیکس هنوزم جای قبلی با صورت پوشونده شده، یخ زده بود. چان به سمت کمد رفت و حولهای از توش بیرون کشید.
-من میرم دوش بگیرم نونا. امیدوارم کاملا خودتو برای بعدش آماده کنی!
چان گفت و داخل حموم رفت و فلیکس متعجب و وحشت زده رو توی اتاق تنها گذاشت.
-خودمو...برای بعدش...آماده کنم؟
با چشمهای درشت شده به در حموم خیره موند. نمیتونست اتفاق بیفته. فلیکس نمیذاشت. هنوز اونقدر آماده نبود که به یه رابطهی اینطوری رضایت بده! اصلا مگه قرار نبود اونا باهم رابطه نداشته باشن؟
خیلی سریع لباسهاش رو عوض کرد و شلوار جینش رو با پیراهن آستین بلند صورتیش مچ کرد. موهاش رو بالای سرش بست و چتریهاش رو شونه کرد. حتی جرعت نکرد از لوازم آرایش استفاده کنه چون هرجور شده بود میخواست این خواستهی به نظر خودش بیشرمانه ی چان رو بپیچونه.
صدای باز شدن در حموم بلافاصله بعد از رفتن خدمه هتل، باعث شد لرز کوچیکی به تن فلیکس بیفته. وقتی چان روبروش قرار گرفت، بار دیگه باعث شد فلیکس با تعجب بهش خیره بشه.
چان لباس بیرون پوشیده بود!
چان لبخندی زد و رو به دختر پوشیده شده تو یه عالمه علامت سوال گفت
-میبینم که نونام حسابی آمادهست برای یه گردش حسابی!
فلیکس وقتی فهمید از حرف چان اشتباه برداشت کرده، لبخند خجلی زد. چان قهوهی فلیکس رو روبروش گذاشت و دو قاشق شکر توش ریخت. همونطور که دختر روبروش دوست داشت.
فلیکس با نگاهش حرکات دست چان رو دنبال میکرد و خیلی قایمکی توی دلش یه سری آبنبات رنگی شروع به آب شدن کردن و یه حس شیرین توی شکمش شروع به ورجه وورجه کرد.
-ممنون.
بلافاصله وقتی قهوهی شیرین شدهاش روبروش قرار گرفت، گفت و لبهاش رو توی دهنش کشید. هرچند که چتریهای مرتبش چشمهاش رو از چان میپوشوندن، ولی پسر کوچیکتر کاملا حس لذت رو توی صورت نیمه پنهان نوناش میخوند. مثل اینکه اون دختر بر خلاف حرفهاش قبل از ازدواج، همچین هم از علاقه دیدن و ورزیدن، بیزار نبود.
-امروز کجا بریم نونا؟
فلیکس با لبخند سرش رو بلند کرد و گفت
-خب..من نمیدونم. ولی...امیدوارم شب برای رفتن به ونیز ماکائو همراهیم کنی.
چان همونطور که نون تست توی دهنش رو میجوید، لبخند زد.
-چرا که نه! اگر برنامهای نداری، بریم معبد اِما. خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش.
فلیکس سرتکون داد و قهوهاش رو سر کشید.
بعد از صبحونه، وقت رو تلف نکردن و بعد از تحویل گرفتن ماشین اجارهایشون، به سمت جایی که مد نظر چان بود، راه افتادن. فلیکس خیلی خوشحال بود که کتونی پوشیده و برای امروز تیپش کاملا اسپورته چون هم برخلاف روزهای دیگه، هوا آفتابی بود و هم راه معبد، ماشینرو نبود و اونا مجبور بودن یه مسیر تقریبا طولانی رو پیاده برن. هرچند که گرمای دست چان دور دست و گاهی کمرش، خیلی لذت بخش بود.
وقتی روبروی معبد ایستادن، چان بالاخره رضایت داد تا خودش رو از دستهای اولیویا محروم کنه. هردو دستش رو توی جیب شلوار کتونش فرو برد و گفت
-اولین باره میام اینجا.
فلیکس لبخند زد و همونطور که عینک آفتابیش رو روی بینیش عقب میداد، گفت
-منم.
چان سر تکون داد و با دست اشاره کرد تا فلیکس اول وارد بشه.
برخلاف تابستون که معبد اِما همیشه شلوغ بود، اونروز خیلی خلوت تر از همیشه بود و چان از این بابت خوشحال بود. اینکه اولیویا رو توی یه مکان شلوغ ببره که هی مجبور بشه ضربهی بدن بقیه رو با بدن ظریف خودش تحمل کنه، براش قابل قبول نبود.
-اینجا...خیلی خوشگله.
اولیویا با ذوق گفت و به شمایل اژدها روی دیوار معبد، خیره شد.
چان بهش نزدیک شد و گفت
-اینیکی خوشگل تره.
با دستش یه نقاشی رو نشون داد و توجه اولیویا رو به اون نقاشی جلب کرد.
-یه...دخترعه...
فلیکس گفت و با تعجب به نقاشی خیره موند تا چان به حرف اومد.
(تو ماکائو مثل ونیز یه قسمت هایی از شهر هست که باید با قایق توش جابه جا شد. کانتون هم یه شهر ساحلی به حساب میاد.)
-اِما...اسم یه دختر فقیر بود که میخواست بیاد و توی کانتون زندگی کنه. ولی پولی نداشت تا بتونه سفر کنه. پس...از یه ماهیگیر ثروتمند خواهش میکنه که اون رو برسونه به کانتون. اما اون مرد ثروتمند کمکش نمیکنه. اِما مجبور میشه از یه ماهیگیر فقیر درخواست کمک کنه و اون ماهیگیر با کمال میل اِما رو میبره به کانتون. اَمّا...تو نزدیکی شهری که اِما زندگی میکرد، یه صاعقه باعث میشه تمام قایقهای ماهیگیری از بین برن و فقط اون قایقی که اِما توش بود سالم میمونه... درواقع این معبد، یه یادبوده که ماهیگیرها برای اِما ساختنش!
فلیکس با تعجب به نقاشی خیره موند. حالا بهتر درک میکرد منظور اون نقاشی چیه.
-پس...اون دختر درواقع یه الهه بود که میخواست مرد ماهیگیر رو نجات بده..؟
چان سر تکون داد و گفت
-شاید...ولی خب...اون مرد ماهیگیر پولدار نتونست از فرصتش استفاده کنه و از بین رفت.
فلیکس به سمت چان برگشت
-چه بلایی سر اِما اومد..؟
چان ابرو بالا انداخت
-کسی نمیدونه. منم مثل بقیه.
فلیکس لبهاش رو توی دهنش کشید و بعد ولشون کرد. با شک، سؤالش رو پرسید
-چطور...این داستان رو میدونی؟
چان لبخند زد
-خاله همیشه این داستان رو برای من و چانگبین تعریف میکرد. اینکه باید حواسمون باشه قدمهامون رو چطور برداریم تا گیر صاعقه زندگیمون نیفتیم! یه جورایی پیام اخلاقیش براش مهم بود. میگفت باید باهمدیگه مهربون باشیم و همدیگه رو نرنجونیم!
فلیکس سر تکون داد وبا خودش فکر کرد که چطور امکان داره چان بدون منظور این حرف رو بهش زده باشه؟ و یا شاید چانگبین ماجرا رو برای چان تعریف کرده و پسر روبروش الان فقط داره بهش هشدار میده؟
-مرد جوان...نمیخوای با همسرت عکس بگیری؟
پیرمردی که حدودا 70 ساله به نظر میرسید، بعد از زدن به شونهی چان پرسید و فلیکس رو از فکر بیرون کشید و همزمان یه لبخند از چان تحویل گرفت.
-حتما، پدربزرگ!
چان، فلیکس متعجب رو به سمت روبرو برگردوند و خودشون پشت به نقاشی ایستادن. سنگینی دست چان روی شونههای فلیکس بهش میفهموند تو بد منجلابی افتاده و تقریبا راه برگشت نداره، چون اون قلب بی جنبهاش، داشت بدجور خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بازهم از این محبتها از پسر کنارش ببینه. نگاهش رو به دوربین دوخت و لبخند کمرنگی زد. عکس گرفته شد و چان به سمت مرد رفت تا پولش رو حساب کنه و فلیکس رو با نقاشی پشت سرش، روی دیوار معبد، تنها گذاشت. فلیکس جلو رفت و دستش رو بالا برد و روی نقاشی کشید.
-یعنی...اِمای قصهی ما سه تا...منم؟
توی ذهنش هزارتا سوال بی جواب بود و یکش از همه درخشانتر بالای همه بولد شده بود....یعنی ممکن بود فلیکس باعث بشه چانگبین توی مخمصه بیفته؟
///////////////////
چنگی توی موهاش انداخت و خودش رو پشت میز اتاق چان، روی صندلی رها کرد. بدون وجود چان و یا خودش، هیچ کدوم از اون کارمندهای احمق نمیتونستن حتی یه ثبت سفارش ساده رو انجام بدن و توی فقط یک روزی که چانگبین به مجتمع نرفته بود، یه ضرر چند میلیونی رو به مجتمع زده بودن!
و حالا چانگبین مونده بود که باید جواب چان رو چطور بده. دوباره سرش رو بین دستهاش گرفت و آرنج هاش رو به میز تکیه داد. توی سرش انقدر افکار مختلف و گاها ضد و نقیض رفت و آمد میکردن که دیگه کم کم میخواست بشینه جلوی آیینه و با دقتِ ده دهم، تک به تک موهای مشکی روی سرش رو با موچین بکنه!
-گندش بزنن. یه سری احمق دورمون جمع شدن...
دوباره با چنگ افتاد به جون موهای نیمه بلندش ولی قبل از اینکه با ناخنهاش پوست سرش رو کامل خراش بده، در اتاق زده شد.
-بیا تو.
دستش رو از موهاش که انقدر از صبح باهاشون ور رفته بود، چرب شده بودن، جدا کرد و به منشی خیره شد. دختر جوون جلو رفت و پوشهای که چانگبین خواسته بود رو روی میز گذاشت و بعد یه دسته کاغذ رو روی پوشه گذاشت.
-آقای لی گفتن مدارک مربوط به اشتباه خانم کیم رو پیدا کردن و جای نگرانی نیست. خودشون شخصا امشب میرن دیدن رئیس شرکت نیچر تا قرارداد رو حضوری تنظیم کنن.
چانگبین نفس راحتی کشید و کاملا روی صندلیش رها شد.
-ممنون خانم لی. داشتم دیوونه میشدم از نگرانی.
دختر، لبخند مطمئنی زد.
-وظیفهست آقای مدیر.
سر خم کرد وبه سمت بیرون راه افتاد که با شنیدن صدایی، دوباره به سمت چانگبین برگشت و باعث شد پسر پشت میز با تعجب بهش خیره بشه.
-چیزی شده خانم لی؟
دختر لبخند زد و گفت
-خب..چیزی نشده ولی...اگه میخواین اون شخصی که با اسم "نونای خوشگل خودم" سیو کردین، دفعهی دیگه باز هم به تماسهاتون جواب بده، بهتره یه سر به اتاق خودتون بزنین آقای مدیر. از صبح یه سره گوشیتون داره زنگ میخوره. الان هم دوباره صداش بلند شده.
چانگبین با شنیدن حرف منشی به سرعت از روی صندلی بلند شد و دختر رو شگفت زده کرد که نکنه مدیرش میگ میگی، چیزی عه!
چانگبین خیلی سریع خودش رو تقریبا توی اتاقش که کنار اتاق چان بود، پرت کرد و بدون بستن در، خودش رو روی میز دراز کرد و موبایلش رو برداشت و تماس رو وصل کرد
-الو..فلیکس؟
صدای نگران فلیکس باعث شد، چانگبین هم ندونسته نگران بشه.
-چانگبین؟ خودتی؟
-آره عزیزم. خودمم. حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا یه سره زنگ میزنی؟ چان کجاست؟
فلیکس بیصدا خندید و گفت
-چقد سوال میپرسی. خب یکم نفس بگیر منم وقت کنم جوابت رو بدم.
چانگبین نفس عمیقی کشید و آب دهنش رو با صدا فرو برد. فلیکس متقابلا نفس عمیقی کشید و گفت
-بینی...من...فکر کردم که...خب...
چانگبین که تقریبا جون به لب شده بود، اومد به فلیکس بتوپه که صدای آرومش رو شنید
-متاسفم. من...نمیخوام از دستت بدم.
چانگبین تقریبا خفه شد. گوشی رو از گوشش فاصله داد و قبل از اینکه دوباره اسم"نونای خوشگل خودم" رو ندیده بود، باورش نشد که اون فلیکسه که داره این حرف رو بهش میزنه.
-فلیکس...
فلیکس مانع حرف زدن چانگبین شد و گفت
-من...دوست دارم. خیلی. مثل یه دوست. مثل یه برادر، یه حامی. تو همیشه پشتم بودی و کمکم کردی و من واقعا به خاطر رفتار زشتم تو تماس قبلی متاسفم.
چانگبین همونطور که روی میز دراز شده بود، لیز خورد و کنار میز رو زمین نشست.
-لیکس...حالت خوبه؟ چیزی شده که داری...
فلیکس با یه خنده شیرین، حرفش رو قطع کرد
-نه خنگه! فقط...یادم اومد که نباید با کسی که تقریبا همیشه فرشته نجاتم بوده، اینطوری حرف میزدم.
چانگبین ناخودآگاه با تصور صورت خجالت زدهی فلیکس توی اون موقعیت، لبخند زد.
-متاسف نباش. چون الان بیشتر قدر قلب مهربونت رو میدونم فلیکسم.
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه فلیکس حرف بزنه، گفت
-مراقب خودت باش. من همیشه همین دور و اطراف هستم، فقط کافیه سر بچرخونی. قول میدم اولین نفری که میبینی من باشم. باشه؟
فلیکس نمیدونست چی باید بگه، پس فقط تائید کرد
-اوهوم. ممنونم بینی.
چانگبین لبخند کمرنگی زد و گفت
-دلم واست تنگ شده بود. ممنون که زنگ زدی.
فلیکس جوابش رو با یه مکث کوتاه داد
-منم دلم واستون تنگ شده. خب...هيچوقت انقدر از همهتون دور نبودم.
چانگبین حتی به این توجه نکرد که فلیکس اون رو هم طراز بقیه دوستها و فامیلهاش قرارداده و قلب احمقش، حتی تندتر از قبل به سینهاش کوبیده شد.
-پس...آخر هفته میبینمت؟
چانگبین با امیدواری پرسید و جواب گرفت
-آره. فکر میکنم.
لبهاش رو با زبونش خیس کرد و ادامه داد
-من باید برم.
چانگبین به خودش اومد.
-آه آره. باشه برو. خوش بگذره.
-ممنون. فعلا...
چانگبین تا وقتی که فلیکس تماس رو قطع نکرده بود، منتظر موند و بعد از شنیدن بوق اشغال، دستش رو همراه گوشی موبایلش پایین انداخت. زانوهاش رو جمع کرد و پیشونیش رو به زانوهاش تکیه داد.
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...