قسمت صد و یکم
چشمهاش رو از چان گرفت و ازش به خاطر کاری که میخواست بکنه، معذرت خواهی کرد. کل دیشب رو راجع بهش فکر کرده بود و بلافاصله بعد از رفتن چان، تا مجتمع دنبالش اومده بود چون دیگه نمیتونست بشینه و منتظر پدر چان بمونه.
پاکت کوچیک توی دستش که کادوی کریسمس پدر چان رو توی خودش نگه داشته بود، یکم سنگینی میکرد، اما فلیکس سعی میکرد فقط یکم از اون شجاعت ذاتی که همهی برادرهاش و مخصوصا پدرش داشتن رو امروز به پدر چان نشون بده.
دوباره نگاهی به چان که با یه لبخند خسته، به مشتریها خوش آمد میگفت، انداخت و نفس عمیقی کشید. اون تصمیمش رو گرفته بود و نمیخواست بیخیالش بشه.
دستهاش رو مشت کرد و اهمیتی به له شدن دستههای کاغذی پاک توی دستش نداد. قدمهای محکمش رو به سمت آسانسور برداشت و بعد از چند ثانیه انتظار، واردش شد. دکمهی آسانسور رو فشرد و منتظر موند تا آسانسور تا طبقهی 6 بالا بره. سرش رو پایین انداخت و به کتونیهای سفیدش خیره شد. کتونیهایی که همیشه با پوشیدنشون یاد جملهی " من اینجا وایستادم و بهت قول میدم با هر چیزی که تو انتخاب میکنی کنار بیام و دوستش داشته باشم." میفتاد و قلبش با شدت بیشتری میتپید. چان اونروز بهش قول داده بود با تمام تصمیماتش کنار میاد و فلیکس حالا یه تصمیم بزرگ گرفته بود. اومده بود تا مرد و مردونه با پدر چان حرف بزنه بدون اینکه به چان چیزی گفته باشه.
میخواست امشب وقتی میره خونهی برادرش و پیش پدرش، یه لبخند واقعی روی لبش باشه و به خودش برای شجاعتش افتخار کنه، نه اینکه باز هم عقب بکشه و به اون مرد برای چند ساعت راحت زندگی کردن با کسی که دوستش داره، التماس کنه.
آسانسور به آرومی ایستاد و فلیکس به سمت بیرون قدم برداشت. اونروز، دقیقا روز بعد از کریسمس بود و مجتمع اصلا شلوغ نبود. هنوز هم خبری از چانگبین و جیسونگ نبود و طبقهی اداری هم نسبت به دفعهی قبل خیلی خلوت بود.
قدمهای لرزونش رو محکم تر برداشت تا تردید نکنه. به سمت منشی که فقط دوباره دیده بودش، رفت و با یه لبخند لرزون گفت:
-روزتون بخیر. آقای بنگ...توی اتاقشونن؟
زن روبروش که فلیکس میدونست یه زمانی منشی چانش بوده، لبخند زد و گفت:
-بله هستن. بگم کی برای دیدنشون اومده؟
فلیکس میدونست اون دختر میشناستش اما نمیدونست چرا داره اذیتش میکنه و نمیذاره بره داخل. لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
-من... دوست داشتم بدون اینکه بهشون خبر بدین برم داخل.
خانم لی بلافاصله مخالفت کرد.
-متاسفم. نمیتونم اجازه بدم. اگر میشه اسمتون رو بگین تا بهشون خبر بدم.
فلیکس بزاق خشک شدهاش رو به زور قورت داد. دستهاش کم کم داشتن به لرزه میفتادن، چون نمیدونست اگر نتونه بنگ جیهون رو ببینه، باز هم میتونه انقدر شجاع باشه یا نه.
-میخواین...همسرتون رو خبر کنم؟
با تعجب سرش رو بلند کرد و به دختر روبروش که انگار دلش سوخته بود و داشت کم کم نگران میشد، خیره شد. لبخند زوری زد و گفت:
-نه. مشکلی نیست. لطفا بهشون بگین...فلیکس اینجاست.
خانم لی لبخند زد و گفت:
-حتما.
تلفن روی میز رو برداشت و بلافاصله به اتاقی که یه زمان متعلق به چان بود، وصل شد. فلیکس با شنیدن صدای اون مرد که از پشت در به گوشش میرسید هم استرس گرفته بود.
خانم لی تماس رو قطع کرد و گفت:
-همراهیتون میکنم.
فلیکس سر تکون داد و دنبال خانم لی رفت. دختری که جلوتر میرفت، در اتاق رو با پشت دو انگشتش به صدا در آورد و بعد بازش کرد و کنار ایستاد. فلیکس با تردید قدمی به جلو برداشت و توی چهارچوب ایستاد. نمیتونست سرش رو بالا بیاره و به اون مظهر اقتدار و غرور نگاه کنه. میترسید و چانی نبود تا آرومش کنه.
با نشستن گرمای دستی روی شونهاش، تکون جزئی خورد. صدای منشی کنار گوشش پخش شد.
-نمیذارم کسی بیاد داخل. قوی باش.
و قبل از اینکه فرصت کنه به اون دختر نگاه کنه، به داخل هل داده شد و در پشت سرش بسته شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد محکم باشه. به سختی سرش رو بلند کرد و به بنگ جیهونی که روبروش با یه پوزخند رو اعصاب نشسته بود، خیره شد. زبونش رو روی لبهاش کشید و سعی کرد لبخند بزنه. چند قدم جلو رفت و پاکت رو روی میز، روبروی پدر چان گذاشت و گفت:
-کریسمستون مبارک...آبونیم.
پدر چان نگاهی به جعبه انداخت و بعد به فلیکس نگاه کرد.
-واسه این اومدی؟
فلیکس سعی کرد تمرکز و اعتماد به نفسش رو از دست نده.
-نه. راستش اومدم باهاتون صحبت کنم.
بنگ جیهون سر تکون داد و گفت:
-حدس میزدم. به خاطر همین یه مهمون دعوت کردم که شاهد بحثمون باشه.
فلیکس با تعجب خواست چیزی بگه که جیهون با منشیش تماس گرفت و گفت:
-مهمونم رو به داخل دعوت کنین.
به دقیقه نکشیده، در باز شد و مقابل چشمهای متعجب فلیکس، یونا داخل شد.
-صبح بخیر آقای بنگ.
تعظیم کوتاهی کرد و بعد به فلیکس نگاه کرد.
-اوه خدای من! اوپا. خیلی وقته ندیدمت.
فلیکس نتونست لبخند نزنه.
-همینطوره یونا. کریسمس مبارک.
یونا با یه لبخند بزرگ کنار فلیکس ایستاد و گفت:
-همینطور برای تو. حالت چطوره؟
قبل از اینکه فلیکس بتونه جواب یونا رو بده، پدر چان مانعش شد.
-احوال پرسی رو بذارین برای بعد. مثل اینکه این پسره حرفهای زیادی برای زدن داره.
یونا که میدونست پدر چان میخواد با حرفهاش فلیکس رو ترورکنه، لبهاش رو گزید. خیلی نامحسوس دستش رو جلو برد و دست فلیکس رو گرفت. میخواست به جای چانی که احتمال میداد از این مناظرهی ناگهانی فلیکس و پدرش خبری نداشته باشه، ازش حمایت کنه.
بنگ جیهون با همون قیافهی از خود راضی به صندلیش تکیه داد و گفت:
-خب. من آمادهی شنیدنم. فقط امیدوارم ارزشش رو داشته باشه.
فلیکس بدون اینکه بخواد، چند قدم جلو رفت و یونا رو پشت سرش جا گذاشت.
-میخوام...میخوام ازتون خواهش کنم برای عمل قلبتون اقدام کنین. درسته که چان گاهی میگه شما رو دوست نداره، اما شما خانواده شین. نمیتونه ازتون دل بکنه.
سرش رو پایین انداخت.
-من نمیخوام چان...پدری که تا حالا هم کامل نداشته رو برای همیشه از دست بده.
جیهون پوزخند صداداری تحویلش داد و خواست چیزی بگه که فلیکس با صدای بلند گفت:
-خواهش میکنم اجازه بدین حرفهام تموم بشن...
نفس عمیقی کشید و بیوقفه شروع کرد:
-من کل زندگیم رو به چان مدیونم. تک به تک لحظاتی که تونستم آزادانه کنارش نفس بکشم و به عنوان یه پسر، آزادانه زندگی کنم رو به چان مدیونم. چان انقدر مهربون و خوش قلب بود و هست که من وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم و نمیتونم جلوی خودم رو برای داشتنش بگیرم.
وقتی صورت متعجب پدر چان رو دید، لبخند زد. انگار تعجب اون مرد بهش اعتماد به نفس میداد.
-درسته. من عاشق چان شدم و چان عاشق من. ما یه رابطهی دو طرفه رو شروع کردیم در حالی که کلی مشکل ریز و درشت جلومون بود. پدر من به عنوان یه آدم نظامی همه کاری کرد تا جلوی ما رو بگیره، ولی نتونست چون من و چان بیش از حد بههمدیگه وابسته شده بودیم.
دستی به گردنش کشید و ادامه داد:
-انقدر عاشقش بودم که بهش گفتم به خاطرش قید پدرم و خانوادهام رو میزنم اما اون نذاشت. بهم گفت پشتمه و مرد و مردونه ازم حمایت میکنه و کاری میکنه راضی بشن. و همینکار رو کرد...
یه قدم فاصلهی بین خودش و میز بنگ جیهون رو پر کرد و دستهاش رو روی میز ستون کرد تا بیشتر از قبل به چهرهی بهت زدهی بنگ جیهون تسلط داشته باشه.
-و من امروز اینجام تا به شما اطمینان بدم امکان نداره چان رو رها کنم...برعکس. میخوام بمونم و شما رو هم براش نگه دارم. من میخوام شما زنده بمونین چون به نظرم حداقلِ حقِ چانی که توی 7 سالگیش مادرش رو از دست داد و توی 10 سالگی بی پدر شد، یه پدر نا مهربون زندهست، نه یه پدر مهربون مرده.
برگهی سفید رنگی که توی جیبش بود رو بیرون کشید و بازش کرد. آروم صافش کرد و اون رو روبروی بنگ جیهون روی میز گذاشت.
-من امروز با کمک سونبهام و با یه تماس تلفنی ساده، براتون وقت عمل برای دو روز دیگه گرفتم. اینطوری تا روز عید مرخص میشین.
مرد روبروش که انگار دینامیتی بود که برای انفجار فقط به همین یه جمله نیاز داشت، از روی صندلیش بلند شد و داد زد:
-تو به چه حقی برای زندگی من تصمیم میگیری؟
فلیکس با اینکه از اون داد ترسیده بود، اما به خودش یادآوری کرد که اون لحظه، شاید آخرین فرصتش برای عملی کردن حرفهاش باشه و نفس عمیقی کشید.
-من همسر چانم.
-تو یه پسر احمقی. همین و بس. وقتی فردا چان مثل من که فکر میکردم عاشق مادرشم، ازت خسته شد، میفهمی چه اشتباه بزرگی کردی که اومدی اینجا.
فلیکس قدمی به عقب برداشت تا صدای بلند اون مرد رو کمتر بشنوه.
-چان من رو رها نمیکنه. من هم چان رو رها نمیکنم. پس این فکر رو از سرتون بندازین بیرون.
پدر چان میز رو دور زد و روبروی فلیکس ایستاد. بدون اخطار، دستهاش رو روی شونهی فلیکس گذاشت و خیره توی چشمهای ترسیدهاش لب زد:
-تو فکر کردی میتونی من رو بفرستی زیر دست دکترهای بدتر از خودت؟ میخوای زودتر من رو بکشی تا بتونی این مجتمع رو تصاحب کنی؟ کور خوندی. از این مجتمع هیچی به تو نمیرسه.
فلیکس که در شرف گریه بود، دستش رو روی سینهی پدر چان گذاشت تا به عقب هلش بده.
-من هیچی از اموال شما نمیخوام...ولـــم کنیــن...
با صدای بلند گفت اما نتونست خودش رو آزاد کنه.
یونا که با فاصله ازشون ایستاده بود، این پا و اون پا میکرد، اما نمیدونست باید چیکار کنه. صدای داد بنگ جیهون لرزه به تنش مینداخت و قلبش رو به درد میاورد چون فلیکس اوپاش دقیقا بین دستهای اون مرد بود و مجبور به شنیدن اون صدای بلند و بجز لرزیدن کاری از دستش بر نمیومد. نگاهش رو اطراف اتاق میچرخوند و دنبال یه بهانه برای تموم کردن اون بحث، با استرس دور خودش میچرخید اما اون صداهای بلند تمومی نداشتن.
-بهت گفتم از زندگی چان برو بیــــــرون. بهت گفتم هرزه بازیت رو بذار کنار. گفتم برو زیر یکی دیگه دنبال پول بگـــــرد.
فلیکس کم کم داشت از دست اون مرد و صدای بلندش سر درد میگرفت. سعی میکرد دستهاش رو آزاد کنه اما نمیتونست.
نمیدونست چرا این مرد یکم از آرامش چان رو توی وجودش نداشت و مدام تهاجمی برخورد میکرد. حالش داشت بهم میخورد چون بنگ جیهون بدون ملاحظه اون رو بین دستهاش تکون میداد و سرش داد میزد و حرفهایی که اصلا دلش نمیخواست بشنوه رو تحویلش میداد.
قلبش داشت از شدن اینهمه توهین به درد میومد و حس میکرد اگر بنگ جیهون به داد زدنش ادامه بده، قراره تمام صبحونهی نصفه نیمهای که خورده رو بالا بیاره. فشار دستهای جیهون روی بازوهاش انقدر زیاد شده بودن که فلیکس حس میکرد با یه اپسیلون کم و زیاد شدن اون فشار، ممکنه استخوان بازوش تاب نیاره و بشکنه و فلیکس مجبور بشه در جوار پدر چان، کل عید رو توی بیمارستان بگذرونه.
با زیاد شدن درد و بلندتر شدن صدای پدرچان، نا خواسته دستهاش رو بالا برد و محکم به سینهی مرد روبروش فشار آورد و با داد گفت:
-ولم کـــن...
وقتی تونست خودش رو از دست پدر چان خلاص کنه، با چشمهای قرمز از درد میگرن قدیمیش و درد بدنش داد زد:
-از خونهمون برو بیرون. من میخوام بقیهی عمرم رو کنار چان زندگی کنم. اگر تو نمیخوای، پس برگرد همون خراب شدهای که بودی و دیگه هیچوقت... هیچوقت اسم چان رو هم به زبونت نیاررر... چان مال منــــهه. انقدر اذیتش نکــن...
با داد گفت و در آخر سرش رو بین دستهاش گرفت چون اون درد انقدر زیاد شده بود که میتونست از پا درش بیاره. چشمهاش رو بست و روی زانوهاش خم شد و روی زمین افتاد. صدای قدمهای بلندی که به سمتش برداشته میشد رو شنید و دستهاش رو به سرش گرفت تا شاید بتونه با یکم ماساژ، درد رو بخوابونه اما نمیتونست. دستهای ظریف یونا روی شونههاش نشستن و یونا با صدای آروم و نگرانش پرسید:
-حالت خوبه اوپا؟
خواست جواب یونا رو بده که با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی نزدیک به خودش، با وحشت چشم باز کرد و سرش رو بلند کرد.
البته نیاز نبود خیلی دنبال منبع صدا بگرده...
بنگ جیهون دقیقا روبروش روی زمین افتاده بود و با دست راستش، سینهاش رو چنگ زده بود و فلیکس یه احمق نبود که نفهمه اون مرد درد داره، اما انقدر زانوهاش سست شده بودن که نمیتونست تکون بخوره.
-آبونیم..؟
به سختی اسم مرد رو زمزمه کرد و روی دستهاش فرود اومد. سعی کرد چهار دست و پا جلو بره تا به اون مرد کمک کنه. میدونست میتونه با چندبار ماساژ قلبی براش وقت بیشتری بخره پس با وجود تنفرش از اون مرد، با وجود دعوایی که حتی یه دقیقه هم ازش نمیگذشت، تمام سعیش رو میکرد تا با کمک دست و پاهای بی حسش، جلو بره و بهش کمک کنه و حواسش به خورده شیشههایی که توی دست و زانوهاش فرو میرفت، نبود.
داشت تقریبا موفق میشد بهش برسه که بر خلاف انتظارش، عقب کشیده شد و از پشت توی آغوش ناآشنایی فرو رفت و صدای لرزون یونا توی گوشش پیچید.
-ول...ولش کن...فقط...فقط پنج دقیقه ولش کن.
فلیکس حس میکرد کل مغزش هم بی حس شده... نمیدونست یونا داره دربارهی چی حرف میزنه، اما قلب بی قرارش بهش میفهموند منظور یونا اصلا معنی خوبی پشتش نداره...
دستهای خیس از خونش رو بالا برد تا قفل دستهای دخترونهی دور بدنش رو باز کنه اما نتونست. یونا خیلی محکم بغلش کرده بود و میلرزید.
-لطفا. یکم...فقط یکم دیگه...اگر بمیره همهمون راحت میشیم!
با شنیدن کلمهی "مردن" سست تر از قبل شد و دست از تقلا برداشت. یونا راست میگفت؟ اگر بنگ جیهون میمرد، همه راحت میشدن؟؟
راست میگفت!
اگر اون مرد میمرد، دیگه چانش اذیت نمیشد. هیچکس شخصیت دوست پسرش رو زیر سوال نمیبرد و چان دیگه مجبور نبود توی اون مجتمع به عنوان فروشنده کار کنه... دیگه کسی نبود که سرش داد بزنه. هیچکس نبود که صداش بزنه هرزه.
خیره به مردی که داشت تقلا میکرد درست نفس بکشه از روی زانوهاش لیز خورد و بی حس بین بازوهای یونا نشست و بی اختیار با هر خس خس سینهی اون مرد، اشک ریخت...
/////////////////
در خونه رو باز کرد و داخل رفت.
-ببخشید دیر کردم. کارم خیلی طول کشید. الان زود آماده میشم بریم خونهی هیونگ.
کاپشنش رو در آورد و بی توجه به چراغهای خاموش، وارد اتاقشون شد. چراغ رو روشن کرد و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند. خبری از فلیکسش نبود. ناخواسته اخم کرد چون امکان نداشت فلیکس جایی بره و بهش خبر نده.
-فلیکس...کجایی؟
بدون اینکه بقیهی لباسهاش رو عوض کنه، از اتاق بیرون رفت و لوستر رو روشن کرد. بدون اینکه نیاز داشته باشه دنبال فلیکس بگرده، متوجه جسم گلوله شدهاش روبروی شومینه شد.
ناخودآگاه، استرس گرفت. ترسید و گلوش خشک شد. نمیدونست چرا فلیکس با لباسهای بیرون، توی تاریکی نشسته و حتی به صدای اون واکنش هم نشون نداده.
-فلی..فلیکس...
دوباره صداش زد و جلو رفت. اما باز هم فلیکس حرف نزد. دستهای خیس از عرقش رو به شلوارش مالید تا اگر دست فلیکس رو گرفت، اون متوجه استرسش نشه. جلو رفت و کنار فلیکس روی زمین نشست. نگاهش رو از موهای بهم ریختهاش گرفت و به صورت بی حسش داد. نیاز نبود دقت کنه تا متوجه قطرههای خون روی صورتش بشه.
-فلیکس...
با وحشت دستهاش رو جلو برد و بدن فلیکس رو به سمت خودش برگردوند. نگاهش رو از سر تا پاش چرخوند و تونست متوجه پارگی و زخمهای روی زانوها و کف دستهاش بشه. پارگیهایی که به شدت دردناک به نظر میومدن.
-چی شده؟ چرا اینطوری شدی فلیکسم؟
فلیکس با چشمهای سردش به چان خیره شده بود و حرف نمیزد و این چان رو میترسوند. نمیدونست چرا حال فلیکسش بده و چرا دست و پاهاش خونین. میترسید اتفاق بدی افتاده باشه و تقریبا داشت از ترس سکته میکرد اما مدام با خودش میگفت که فلیکس حالش خوبه و الان روبروش نشسته پس چیز مهمی نمیتونه باشه.
بزاق سنگ شدهاش رو قورت داد و با احتیاط دستش رو پشت بدن فلیکس برد. بدن کوچیک و لرزونش رو بغل کرد و گفت:
-بهم بگو چی شده. بذار کمکت کنم فلیکس. باشه؟
فلیکس هنوز هم حس میکرد مغزش بی حسه. نمیتونست درک کنه امروز چه کار وحشتناکی انجام داده. نمیتونست باور کنه با وجود قسم پزشکی که همیشه فکر میکرد هیچوقت بهش نیاز نداره چون فکر میکرد دندون پزشکها با جون آدمها سر و کار ندارن، به حرف یه دختر ترسیده گوش کرده و اجازه داده یه مرد جلوی چشمهاش برای زندگی تقلا کنه درحالی که خودش روبروش نشسته و برای نجاتش هیچ کاری نمیکنه.
کم کم تصاویر جلوی چشمش کنار رفتن و تونست صورت چان رو ببینه. با دیدن نگاه نگران چان، بی اختیار شروع کرد بهاشک ریختن و خودش رو توی آغوش چان پنهان کرد.
ترسیده بود. اون امروز حسابی ترسیده بود. حماقت کرده بود و اسم حماقتش رو گذاشته بود شجاعت و رفته بود توی لونهی شیر و حالا گیر افتاده بود. هنوز نمیتونست متوجه درد زانوها و دستهاش بشه چون قلبش درد میکرد و رگهای روی پیشونیش بدجور نبض میزدن.
هر لحظه حس میکرد داره بالا میاره ولی با چندتا نفس لرزون سعی میکرد خودش رو نگه داره. نمیدونست چان بعد از فهمیدن واقعیت باز هم رغبت میکنه بغلش کنه یا نه و همین باعث میشد با تموم وجودش از فرصت بغل کردنش استفاده کنه. با دستهای بریده و خونیش به پیراهنش چنگ میزد و بیشتر از قبل میترسوندش، اما نمیتونست رهاش کنه. چان چه فکری میکرد وقتی میفهمید چیکار کرده؟
برای بار دوم رهاش میکرد؟
فلیکس برای بار دوم میتونست زنده بمونه؟
چان با دیدن حال بد فلیکس وحشت کرده بود. نمیدونست چی شده اما به نظرش هیچ چیز اونقدر اهمیت نداشت که فلیکسش، مرد کوچولوش اینطوری بیقراری کنه و به قلبش چنگ بندازه.
به زور و برخلاف خواستهی قلبیش، فلیکس رو از خودش فاصله داد. صورت خیس از اشک و پر از لکههای خشک شدهی خونش رو توی دستش گرفت و خیره توی چشمهای سرخ و خیسش برای بار چندم پرسید:
-چی شده فلیکس؟ بهم نمیگی؟ دارم سکته میکنم از ترس. اینجوری دیدنت داره میکشتم...
فلیکس با هر دو دستش به پیراهن توی تن چان چنگ انداخت و گریه کرد. میخواست حرف بزنه اما نمیتونست. گریهی بی وقفه و هق هق راه گلوش رو بسته بود. نمیذاشت درست فکر کنه چه برسه به حرف زدن.
به زور یکم خودش رو جلو کشید و دوباره به بدن چان تکیه داد. عطر تن چان رو بی قرار توی ریهاش کشید و حریصانه بلعیدش. میترسید این آخرین آغوش دونفره شون باشه. میترسید این آخرین سهمیهاش از چانش باشه...
لبهای شورش رو تکون داد و لب زد:
-چان...
چان با شنیدن صدای گرفتهاش نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست تا دیوونه نشه. اون تصویر خیس جلوی چشمهاش خیلی وحشتناک بود... بزاقش رو قورت داد و چشمهاش رو باز کرد.
-جونم؟ بگو. چی شده قربونت برم؟ هان؟
فلیکس نفس لرزونش رو با صدا بیرون داد و از دردی که تازه میتونست توی دستش حس کنه، نالید اما پیراهن چان رو رها نکرد و بیشتر از قبل اون رو توی مشتش فشرد.
-من...من...
خیلی سعی کرد اما از کل جملهای که میخواست بگه، فقط تونست همین یک کلمه رو زمزمه کنه. گریه امونش نمیداد و نفسهاش باهاش همکاری نمیکردن. میخواست حقیقت رو بگه و راحت بشه اما نمیتونست. از طرفی میترسید چان قبل از شنیدن حرفهاش، بره و تنهاش بذاره.
لبهاش رو باز کرد و خواست چیزی بگه که موبایل چان توی جیبش لرزید و به فلیکس فهموند ترسش واقعی شده. چان یکی از دستهاش رو توی جیبش فرو برد اما دست دیگهاش رو روی صورت فلیکس نگه داشت تا اشکهای بی شمارش رو پاک کنه. نگاهی به شمارهی روی موبایلش انداخت و با تعجب از شمارهی ناشناس، تماس رو وصل کرد.
-بنگ چان هستم. بفرمایید.
صدای زن ناآشنایی توی گوشش پیچید.
-وقت بخیر. شما آقای بنگ جیهون رو میشناسید؟
چان انگشت شستش رو روی گونهی فلیکس کشید و گفت:
-بله پسرشون هستم. چطور؟
-اینجا بیمارستان هائندو واقع در خیابون سینسادونگ عه. پدرتون اینجاست. برای پارهای از توضیحات لطف کنین به بیمارستان مراجعه کنین. روزتون بخیر.
چان با شنیدن حرف زن، خشکش زد...
حالا معنیاشکهای بی وقفهی فلیکس و دستهای خونیش رو درک میکرد...
فلیکس با اینکه متوجه مکالمه شده بود، نمیتونست حرف بزنه. میدونست چان ازش متنفر میشه. میدونست اینجا دیگه آخر رابطهشونه...
حتی نمیتونست زبونش رو تکون بده و حالا زبونش هم به اندامهای بی حس بدنش پیوسته بود. فقط با تمام توانش به پیراهن چان چنگ انداخت و سرش رو به دو طرف تکون داد. با چشمهای اشکیش به صورت چان خیره شد و سرش رو محکم به دو طرف تکون داد تا به چان بفهمونه نمیخواسته اینطوری بشه. اون فقط میخواست یکم شجاع باشه نه یه احمق قاتل...
چان کم کم میتونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده. عجیب بود که قلبش درد گرفته بود. هیچوقت بنگ جیهون واسش اونقدرها مهم نبود. اون حتی توی اون لحظه هم به فکر این بود که اگر فلیکس پدرش رو کشته باشه، باید تمام سعیش رو بکنه تا پای مرد کوچولوش به زندان باز نشه...
اما اون مرد...حداقل توی شناسنامه پدرش بود...
دستهاش رو جلو برد و با ترس و لرز صورت فلیکس رو قاب گرفت. لبخند زوری زد و با اشکهایی که بیاختیار روی صورتش میریختن زمزمه کرد:
-همینجا بمون. هیچ جا نرو. باشه؟ من زود برمیگردم.
اشکهایی که روی صورت فلیکس میریختن رو با سر انگشتهاش گرفت و شمرده تر گفت:
-من درستش میکنم. باشه؟ همینجا بمون. از خونه بیرون نرو باشه؟ یادته خودت گفتی توی خونهمون احساس امنیت میکنی؟ یادته گفتی هر اتفاقی بیفته، بدون من از خونه بیرون نمیری؟ پس همینجا بمون. باشه؟
فلیکس با ترس سرش رو به دو طرف تکون داد. داشت حرف چان رو نقض میکرد، اما نمیتونست حرف بزنه. انگار یه مهر محکم روی دهنش زده بودن و جلوی حرف زدنش رو گرفته بودن. کم کم با تکون دادن سرش، صدای "اوم" مانندی در آورد تا به چان بفهمونه دلش میخواد حرف بزنه اما نمیتونه.
چان نگران سر فلیکس رو توی بغلش گرفت و بوسهای روی موهاش زد.
-همینجا بمون. زود برمیگردم. هیچ جا نرو. من رو بیشتر از این نترسون فلیکس. منتظرم بمون.
نفس عمیقی کشید و بدون انداختن نگاه دیگهای به فلیکس، از روی زمین بلند شد و راه بیرون رو در پیش گرفت در حالی که هنوز هم میتونست صدای نالههای دردناک فلیکس رو پشت سرش بشنوه...
I'm having nightmares in awakening…
Can you wake me up in dreams?
دارم توی بیداری کابوس میبینم... میشه توی رویا بیدارم کنی؟
قسمت صد و دوم
تموم شده بود. دیگه خبری از آغوشهای شبانه، بوسههای بی قرار، همخوابیهای عاشقانه و وقت گذرونیهای دوست داشتنیشون نبود. دیگه هیچوقت قرار نبود وقتی دلش واسه چان تنگ شد، لباسش رو بپوشه. دیگه نمیتونست مثل دیشب بغلش کنه و موهاش رو نوازش کنه.
چان کنار اومده بود. با پسر بودنش. با دروغ گفتنش. با بدرفتاریهای پدرش و برادرش...
اما چطور میتونست با مرگ پدرش کنار بیاد؟ چطور میتونست با این واقعیت که فلیکس، منبع اعتماد به نفسش، منبع غرورش، مرد کوچولوش روبروی پدرش نشسته و نفس نفس زدنش رو تماشا کرده و تکون نخورده؟
چان بهش گفته بود منتظر بمونه، اما نمیتونست. قلبش گواه بد میداد و یه صدایی توی سرش تکرار میکرد"اینجا دیگه آخرشه"
حالا میتونست درد کف دستش و زانوهاش رو حس کنه. خبری از زبون سنگینش نبود و میتونست با دهن باز نفس بکشه. حالا میتونست متوجه سکوت خونهی همیشه گرمشون بشه و بفهمه حالا واقعا توی اون خونه تنها مونده.
چان رفته بود...
به زور روی پاهاش ایستاد و با کمک مبل، به سمت در ورودی راه افتاد. با هر قدم، زخمهای روی زانوهاش باز و بسته میشدن و خون، درد رو با فشار توی رگهاش پمپ میکرد، جوری که فلیکس حتی اون درد رو توی شقیقههاش هم حس میکرد.
بدنش از بی حسی نجات پیدا کرده بود و فلیکس حس میکرد دیگه اشکی برای ریختن نداره. قدمهای آروم و لرزونش رو به بیرون از خونه کشید و در رو پشت سرش بست. دیگه به اونجا بر نمیگشت اما براش مهم هم نبود. وقتی چان رو نداشت، به هیچی نیاز نداشت.
به سختی از ساختمون بیرون زد. برف روی زمین نشسته بود و هنوز هم میبارید و باد سرد اواخر زمستون جوری به تن لاغرش حمله میکرد که بهش بفهمونه بجز یه پیراهن ساده و تیشرت زیرش، هیچی نپوشیده.
قدمهای سست و دردناکش رو به سمت جایی کج کرد که بتونه بخوابه. آرامش میخواست با اینکه آرامشش از خونه دویده بود بیرون.
دستهای خونیش رو دور خودش پیچید و خودش رو بغل کرد. از این به بعد هیچکس نبود که بغلش کنه. خودش بود و خودش...
نفس عمیقی کشید و به آخرین آرزوی برفی لعنتیش لعنت فرستاد...
/////////////////
ماشین رو توی پارکینگ بیمارستان پارک کرد و بدون قفل کردنش، ازش پیاده شد و بی وقفه دوید. قلبش توی دهنش میزد و نمیدونست باید نگران پدرش باشه یا فلیکس. قلبش میگفت فلیکس و عقلش میگفت پدرش. بین یه دوراهی گیر کرده بود و صادقانه اصلا نمیخواست به حرف عقلش گوش کنه.
از در ورودی بیمارستانی که به خاطر کریسمس خلوت تر از همیشه بود، گذشت و وارد فضای نیمه خلوت اورژانس شد. نگاه سریعی به تابلوی راهنمای بیمارستان انداخت و بخش قلب رو پیدا کرد. دو طبقه فاصله رو از پلهها بالا رفت و به سمت اطلاعات دوید و در حالی که از استرس به نفس نفس زدن افتاده بود، گفت:
-من...من بنگ چان هستم. باهام تماس گرفتن و...
-چان اوپاااا...
صدای آشنایی که از یه جایی توی نزدیکیش صداش میزد، باعث شد بیخیال حرف زدن با اون زن بشه و به سمت صدا برگرده. روی پاشنهی پاش به سمت چپش چرخید و متوجه یونایی شد که داشت گریه میکرد.
قدمهاش رو به سمت یونا متمایل کرد و با چند قدم بلند، بهش رسید و روبروش ایستاد. هنوز نفس نفس میزد. دستش رو روی شونهی یونا گذاشت و پرسید:
-چی شده؟ اینجا چه خبره؟
یونا بینیش رو بالا کشید و چشمهای خیسش رو از چان گرفت.
-آقای بنگ...توی اتاق عمله. دوساعته اون توعه اما هنوز خبری ازش نشده.
چان که منتظر شنیدن خبر مرگ پدرش بود، نفس راحتی کشید و چشمهاش رو بست. حس میکرد تا اون لحظه ده سال از عمرش از ترس کم شده.
چشمهاش رو باز کرد و از یونا پرسید:
-اتاق عمل کجاست؟
یونا با دست به انتهای راهرو اشاره کرد.
-همینجاست. بیا بریم.
به خودش جرعت داد و دست چان رو گرفت تا راهنماییش کنه. چان با هدایت یونا، به سمت راهروی طویلی که انتهاش اتاق عمل قرار داشت، رفت. کل طول اون مسیر کوتاه رو به این فکر میکرد که چرا فلیکس اونقدر ترسیده بوده. ولی هرچقدر هم فکر میکرد، نمیفهمید چرا با اینکه پدرش هنوز زنده اس، فلیکس اونطور وحشت زده به نظر میرسیده.
وقتی دقیقا روبروی در بزرگ و سفید اتاق عمل ایستادن، چان دیگه نتونست علامت سوالهای توی ذهنش رو کنترل کنه. بدون اینکه به یونا نگاه کنه، قدمهاش رو به سمت صندلیهای کنار دیوار کشید و روی یکیشون نشست. بزاق سنگیش رو قورت داد و ترسیده از چیزهایی که ممکن بود بشنوه، لب زد:
-واسم تعریف کن. چی شده؟
یونا پاهای لرزونش رو تکون داد و روی یکی از صندلیهای فلزی بیمارستان نشست. نمیدونست باید از کجا شروع کنه و چطور همه چیز رو توضیح بده. ولی میدونست اگر حرف نزنه، ممکنه زندگی عاشقانهی چان رو خراب کنه. دستهاش رو توی هم قفل کرد و به زور لبهای خشکش رو تکون داد.
-فلیکس اوپا حدودا ساعت 11 اومد مجتمع. پدرت...باهام تماس گرفت و گفت برم اتاقش و من هم رفتم. فکر کردم حتما میخواد دربارهی رابطهی الکی من و تو حرف بزنه و مثل همهی دفعات قبل راضیم کنه همینجا توی سئول بمونم و کنار تو زندگی کنم و یه کاری کنم از فلیکس جدا بشی.
دستی به گونهی خیسش کشید و با بغض گفت:
-من رفتم تو ولی دیدم فلیکس اوپا اونجاست. پدرت گفت اوپا میخواد باهاش حرف بزنه و اون دوتا شروع کردن.
لرز کوتاهی که به بدنش افتاد رو نادیده گرفت و دستهاش رو دور خودش پیچید.
-حرف نمیزدن؛ فقط داد میزدن. پدرت بازوهای اوپا رو گرفته بود و تکونش میداد و توی صورتش داد میزد. بهش فحش میداد و با حرفهاش آزارش میداد. اما...اما اوپا فقط اومده بود که پدرت رو راضی کنه تا عمل بشه. فکر میکرد با اون کادوی کریسمس و یکم مهربونی ذاتیش میتونه باهاش کنار بیاد ولی نشد. پدرت مدام سرش داد میزد.
لبش رو گزید و چشمهاش رو بست. چندتا نفس عمیق و بی صدا کشید و وقتی حس کرد میتونه ادامه بده، خیره به تصاویر توی اون تاریکی پشت پلکهاش، که از صبح تا اون لحظه هزار بار تکرار شده بودن، ادامه داد:
-فلیکس با اخم چشمهاش رو بسته بود و دندونهاش رو روی هم فشار میداد. انگار داشت درد میکشید. بالاخره حرفهای پدرت کار خودشون رو کردن و فلیکس اوپا عصبانی شد. پدرت رو هل داد و اون فقط دو، سه قدم ازش دور شد.
اشکهاش رو دوباره پاک کرد و صورتش رو توی دستش گرفت و باعث شد صداش خفه تر به گوش برسه.
-بعد اوپا گفت که نمیخواد از تو جدا بشه و بهتره پدرت برگرده آفریقا و تو رو فراموش کنه و انقدر عذابت نده. وقتی اوپا هلش داد، قسم میخورم که حال پدرت خوب بود.
صورتش رو از حصار دستهاش آزاد کرد و با گریه گفت:
-نمیدونم چی شد که یهو به سینهاش چنگ انداخت و زانوهاش خم شدن. روی زمین افتاد و دستهای ستون شدهاش رو ی میز، باعث شدن گلدون کریستال کنار میز روی زمین بیفته.
نفس لرزونش رو بیرون داد و به زور ادامه داد:
-فلیکس اوپا با اینکه حالش خوب نبود، جلو رفت تا کمکش کنه.
با گریه به کف دستهای خودش زل زد و جوری که انگار داره اون تیکههای شیشه و خون و زخمها رو روی دستش میبینه، با گریه و بدنی لرزون ادامه داد:
-دستها و پاهاش پر شده بودن از تیکههای کریستالی گلدون و زمین و لباسهاش خونی شده بودن...اما اون بی توجه به تیکههای تیز شیشه جلو میرفت و میخواست پدرت رو نجات بده...
نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد.
-اما...
به زور کلی اکسیژن رو توی ریههاش کشید، اما کار ساز نبود. انگار نوار افکارش رو اون یه کلمه گیر کرده بودن و اجازهی استفاده از کلمات توی ذهنش رو نداشت.
-اما چی؟
چان با طاق شدن طاقتش پرسید و آرزو کرد که فلیکس کاراشتباهی نکرده باشه.
با چشمهای منتظرش به نیمرخ خیس یونا خیره شد و دوباره پرسید:
-اما...چی یونا؟
یونا به زور زمزمه کرد:
-من...من نذاشتم. جلوش رو... گرفتم.
دستش رو به گردنش گرفت تا اون بغض لعنتی خفهاش نکنه.
-من نذاشتم. محکم بغلش کردم و از پدرت جداش کردم. میخواستم پدرت بمیره چان.
با گریه به سمت چان متعجب و وحشت زده برگشت و با چشمهای خیس و ترسیده به چان خیره شد.
-متاسفم اوپا. من میخواستم پدرت رو بکشم. نه یعنی...من فقط میخواستم همهمون از این بلاتکلیفی خلاص بشیم. اون لحظه اصلا به این فکر نمیکردم که پدرت یه آدمه و حق داره زندگی کنه. من فقط میخواستم...تو و فلیکس و...خودم رو از این وضعیت نجات بدم. متاسفم..متاسفم چان...هق
چان به زور سعی کرد همهی اتفاقات رو کنار هم بچینه و به یه نتیجه گیری کلی برسه اما نمیتونست. با خودش فکر میکرد حتما فلیکس به خاطر دیدن اون صحنه ترسیده و حالش بد شده. نمیدونست چه بلایی سر فلیکس اومده و این باعث میشد بیشتر از قبل توی فکر فرو بره و دنبال راهی باشه تا دوباره برگرده خونه و فلیکسش رو توی بغلش بگیره.
میخواست از یونا بخواد ادامه بده، ولی حتی قبل از اینکه زبونش رو تکون بده، در اتاق باز شد و دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
چان میتونست از روی لبخندش بفهمه همه چیز خوب پیش رفته. روی دوتا پای بی جونش ایستاد و به مرد روبروش خیره شد. مرد که تقریبا سن بالایی داشت، به سمت چان رفت و دستش رو روی شونهاش گذاشت.
-تو...باید بنگ چان باشی. همسر اولیویا.
چان که فهمیده بود اون مرد، همون هه سو، سونبهی فلیکسه، سر تکون داد و گفت:
-بله خودمم.
هه سو ماسک توی دستش رو مچاله کرد و گفت:
-حال پدرت خوبه. 4 تا 8 ساعت دیگه به هوش میاد و سه روز دیگه میتونین ببرینش خونه.
دوباره لبخندی تحویلش داد و از کنار چان گذشت. چان با شنیدن حرفهای دکتر متوجه شده بود که حال پدرش خوبه و دیگه نیاز نیست نگران باشه. نه نگران پدرش و نه نگران فلیکس. نفس راحتی کشید و انگشتهاش رو بین موهای نا مرتبش فرو برد و اونها رو بالا زد.
داشت تصمیم میگرفت به فلیکس زنگ بزنه که صدای دکتر افکارش رو متوقف کرد.
-راستی...اگر اولیویا روی پدرت سی پی آر (احیای قلبی) انجام نداده بود، نمیتونستیم عملش کنیم. مطمئنم قبل از رسیدن به بیمارستان برای بار دوم ایست قلبی میکرد.
نگاه متعجبش رو بالا برد و به دکتر روبروش خیره شد. هه سو چشمکی زد و گفت:
-یادت نره ازش تشکر کنی. پدرت زندگیش رو به اولیویا مدیونه.
با تعجب دوباره به نفس نفس زدن افتاد... پس در واقع فلیکس پدرش رو نجات داده بود..؟
به سمت یونا برگشت و به صورت گریون ولی آروم شدهاش خیره شد. لبهای خشکش رو با یکم بزاق خیس کرد و پرسید:
-تو...نتونستی جلوی فلیکس رو بگیری...مگه نه؟
یونا سرش رو پایین انداخت و گفت:
-من...متاسفم اوپا. من واقعا به خاطر تصمیم احمقانهام متاسفم.
چان قدمی به سمتش برداشت و روبروش ایستاد.
-نتونستی جلوی فلیکس رو برای احیای قلبی بگیری؟ چرا؟
یونا هنوز هم گریه میکرد. انگار چشمهاش به یه منبع اشک همیشگی وصل بودن که هیچوقت خشک نمیشدن. دختر کوچیکتر به زور بین گریههاش زمزمه کرد:
-هلم داد. تقلا کرد و داد زد تا رهاش کنم و من نتونستم مقاومت کنم. همش...همش میگفت بهت قول داده پدرت رو بهت برمیگردونه.
نفس چان گرفت...
فکرش رو هم نمیکرد فلیکس حتی توی بدترین لحظات زندگیش برای چان جنگیده باشه و حتی پیروز شده باشه. اون همیشه فکر میکرد فلیکس به خاطر زندگی کردن طولانی مدت به عنوان یه دختر، لوس و نازنازیه و از پس کارهای سخت بر نمیاد اما حالا میتونست قسم بخوره حتی خودش هم به اندازهی فلیکس شجاع نیست.
ناگهانی حس کرد چقدر دلش برای فلیکسش تنگ شده و دلش میخواد هرچه زودتر برگرده خونه و جسم ترسیدهی دوست پسرش رو توی بغلش بگیره و سر تا پاهاش رو بوسه بارون کنه. خونهای روی بدنش رو با بوسههاش پاک کنه و هر زخم روی بدنش رو جوری ببوسه که به جای ردهای بریده شده، مهر لبهاش روی بدنش باقی بمونه...
درسته که اون هیچ تعلق احساسی به پدرش نداشت، اما به قول فلیکس...اون مرد هنوز هم پدرش بود. درسته اون نمیخواست پدرش توی زندگیش دخالت کنه، اما به هیچوجه راضی نمیشد اون مرد بمیره. اون هم مثل فلیکس فقط میخواست پدرش رهاشون کنه و برگرده به زندگی خودش نه اینکه بمیره...
بدون اینکه به یونا نگاه کنه، گفت:
-اینجا بمون. میرم پیش فلیکس.
یونا که به نظرش هیچ جوره نمیتونست تصمیم احمقانهاش رو توجیح کنه، سر تکون داد و با فکر اینکه این کمترین کاریه که میتونه برای چان انجام بده، گفت:
-باشه. همینجا میمونم. اگه...اگر پدرت به هوش اومد بهت خبر میدم.
چان فقط به یه سر تکون دادن خشک و خالی بسنده کرد و به سمت در ورودی بیمارستان راه افتاد...
باید زودتر فلیکس رو میدید.
//////////////////////
خیلی وقت بود کنار مقبرهی مادرش نشسته بود و مشغول فکر کردن بود. میدونست حتما تا حالا چان واقعیت رو فهمیده و ازش متنفر شده. میدونست عمر خوشبختی کوتاهش سر اومده.
قلبش داشت براش عزاداری میکرد، ولی خبری از گریه نبود. قلبش داشت یکی یکی از خاطرات رمانتیکش پرده برداری میکرد و اونها رو روبروی چشمهاش پخش میکرد. با اینکه مغزش کاملا خاموش شده بود و حتی نمیتونست بهش دستور بده به سمت مخالف برگرده چون بدنش تقریبا از نشستن زیاد لمس شده، ولی قلبش داشت خوب جای مغزش رو پر میکرد.
به نظر خودش اون حالا یه آدم بیهویت قاتل بود که اگر فقط یکم زورش بیشتر بود، میتونست یونا رو زودتر کنار بزنه و پدر چان رو از ایست قلبی نجات بده.
شبیه یه آدم کم عقل احمق شده بود که فکر میکرد میتونه با رودررو حرف زدن با پدر چان، کاری کنه اون آدم به عمل کردن راضی بشه و اون و چان رو قبول کنه اما حالا اون مونده بود و کلی آرزوی احمقانه برای برگردوندن زمان.
-وقتی...داشتم میومدم...برف میومد اوما...
گلوش به خاطر گریههای مداومش خشک شده بود اما نمیتونست حرف نزنه.
-من فکر میکردم... برف واسم خوش شانسی میاره.
با بغض خندید.
-ولی...اینبار حسابی بد آوردم اوما.
نفس عمیقی کشید و سرش رو از پشت به سطح شیشهای مقبره تکیه داد.
-من...آدم کشتم. اون هم نه هرکسی...پدر چان رو...
دستش رو بالا برد و موهاش رو بین دستهای دردناکش گرفت.
-اگر یکم زودتر جلو میرفتم...اگر این دستهای لعنتیم یکم بیشتر انرژی داشتن، میتونستم نجاتش بدم.
سرش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
-میخوام بخوابم اوما...نه یه خواب معمولی. یه دونه از اونهاش که وقتی بیدار شدم...دیگه یه آدم قاتل احمق نباشم...
لبش رو گزید و سرش رو بلند کرد. به عکس مهربون مادرش خیره شد و گفت:
-برام...لالایی میخونی اوما؟؟
////////////////////
موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و سریع شمارهی خونه رو گرفت و آرزو کرد که فلیکس تماسش رو جواب بده. قلبش به طرز عجیبی محکم میتپید و بهش میفهموند چه استرس شدیدی رو به خودش تحمیل کرده.
چان واقعا میترسید حال فلیکس بد شده باشه. اون فلیکسی که یک ساعت پیش دیده بودش، اصلا شبیه آدمهایی نبود که قراره حرف گوش کنن. بازهم شمارهی خونه رو گرفت اما باز هم بی جواب موند.
اینبار شمارهی خود فلیکس رو گرفت و منتظر موند. بی اختیار قدمهاش رو بلندتر و سریعتر برمیداشت. وقتی به ماشین رسید، هنوز هم خبری از فلیکسی که گوشی رو برداره و مثل همیشه "چانی"صداش کنه، نبود.
بیخیال تماس گرفتن شد و این احتمال رو در نظر گرفت که فلیکس هنوز داره گریه میکنه و نمیتونه تماسش رو جواب بده. ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد.
هیچوقت توی عمرش اینطور نترسیده بود. هیچوقت اینطور برای بودن یه نفر دعا نکرده بود. حتی وقتی پدر و مادرش رو از دست داد هم اینطوری ناراحت نبود. ولی حالا انقدر حالش بد بود که حس میکرد اگر تا چند دقیقه دیگه فلیکس رو نبینه، از ترس به گریه میفته و مثل یه بچه کوچولو زار میزنه.
نمیدونست داره چطور رانندگی میکنه و چندبار تا حالا دوربینهای کنترل نامحسوس ازش عکس گرفتن. اون لحظه هیچی بجز فلیکس توی ذهنش نبود. اسم فلیکس، صورت فلیکس، تصویر اشکهاش و صورت وحشت زدهاش وقتی فکر میکرد پدرش رو کشته در حالی که نجاتش داده بود و به خاطر حال بدش، نفهمیده بود. دستها و زانوی زخمیش که حتی وقتی نمیدونست چرا اونطور شدن هم برای قلبش دردآور بودن. لبهای کوچیک لرزونش و صدای گرفتهاش که از ترس به زور در میومد.
نمیدونست چند دقیقه گذشته بود که رسید خونه. ماشین رو روبروی ورودی ساختمون پارک کرد و ازش بیرون اومد. به سمت آسانسوری که باز بود، دوید و واردش شد. طبقهی سوم رو انتخاب کرد و با استرس پاش رو روی زمین کوبید. درهای آسانسور آروم بسته شدن و چان چنگی توی موهاش انداخت. سرعت ضربههای پنجهی پاش رو روی زمین بیشتر کرد و دستهاش رو به کمرش زد.
آسانسور بعد از چند لحظهی طاقت فرسا متوقف شد و چان بعد از باز شدن در، بیرون دوید. قلبش حالا دقیقا جایی نزدیک به دهنش میتپید و چان حس میکرد به شدت به آب نیاز داره وگرنه ممکنه خفه بشه.
به سمت در خونهشون دوید و رمز رو با انگشتهای لرزون وارد کرد. چشمهاش رو بست و قبل از باز کردن در، نفس عمیقی کشید. میخواست فلیکس رو از اون حس ترس و استرس دور کنه پس نیاز بود اول خودش رو آروم کنه.
تمام سعیش رو کرد و یه لبخند کوچیک زد. در رو هل داد و داخل شد و کفشهاش رو دم در، در آورد. نگاهش رو توی فضای روشن هال چرخوند و یه نگاه سرسری هم به آشپزخونه انداخت اما نتونست فلیکس رو ببینه.
دوباره استرس گرفت. با قدمهای نیمه بلند به سمت اتاقشون رفت و در رو به شدت باز کرد.
اما اونجا هم خبری از فلیکس نبود. با نگرانی بیرون دوید و دوباره کل خونه رو زیر و رو کرد. فلیکس نبود...
فلیکسش رفته بود.
خوب یادش بود بهش گفته بود از خونه تکون نخوره اما اون به حرفش گوش نداده بود. شاید هم وقتی چان رفته بود و تنهاش گذاشته بود، ترسیده بود.
چان حس خوبی نداشت. یه بیماری قدیمی داشت توی بدنش بعد از مدتها خودنمایی میکرد و باعث میشد روی حرکات پاهاش تمرکز نداشته باشه. عضلات دستها و پاهاش باهاش همکاری نکردن و چان سرجاش فریز شد. حتی نمیتونست یه قدم برداره... درد طاقت فرسایی توی سر و بدنش پیچید و زمینش زد و چان ناخواسته روی زمین دراز کشید.
خیره به سقف سفید رنگ بالای سرش، چشمهاش رو بست و اجازه داد قطرههای اشک از بین پلکهای بستهاش به بیرون سرک بکشن...
دلش برای فلیکسش تنگ شده بود...
My heart is full of pain…
So much that sometimes the excess drips from the corner of my eyes.
دلم از درد پره...
انقدر که گاهی اضافهاش از گوشهی چشمم میچکه.
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...