قسمت پانزدهم
با بهت به در بسته شده، خیره موند. کل ذهنش رو زیر و رو کرد تا شاید دلیل این رفتار جیسونگ رو بفهمه ولی چیزی به عنوان دلیل پیدا نکرد. نفس عمیقی کشید و روی کاناپه که تازگی تمیز شده بود، دراز کشید. موبایل جیسونگ دقیقا روبروش روی عسلی جا خوش کرده بود و به چانگبین میفهموند که دوستش حتی موبایلش رو با خودش بیرون هم نبرده بوده.
بالشت و پتوی جیسونگ مثل همیشه اونجا بودن. حوصله رانندگی نداشت پس فقط همونجا دراز کشید و پتو رو روی صورتش کشید و سعی کرد به عطر شیرینی که از پتو و بالشت بلند میشه بیتوجه باشه...
////////////
با صدای زنگ ساعت چشمهاش رو باز کرد و سریع خفهاش کرد. با سردردی که داشت، سریع یه دوش کوتاه گرفت و تیشرت قرمزش رو با شلوار مشکی پوشید و کلاه کپ مشکیش رو برعکس روی موهای نم دارش گذاشت و کتش رو برداشت و بیرون رفت. وارد آشپزخونه شد و قهوه ساز رو به برق زد و خودش پشت میز نشست. چشمهاش رو بست و سرش رو به دستش تکیه داد. معده دردش هیچ دلیل دیگه ای بجز بطری الکل دیشبی نداشت...
با صدای هشدار قهوه ساز از جاش بلند شد و یه بسته کافی میکس توی لیوان کاغذیش خالی کرد و با بستهی کاپ کیک روی میز گذاشت. یکی از کاپ کیک ها رو با قهوه اش خورد و همه رو روی میز رها کرد. بعدا هم میتونست جمعشون کنه...
بعد از برداشتن کتش بیرون رفت و تازه با یه فیگور قد بلند روی کاناپه اش مواجه شد. نفس عمیقی کشید و جلو رفت و موبایلش رو از روی عسلی برداشت. بدون سر و صدا از خونه بیرون زد چون اصلا حوصله بحث کردن با چانگبین رو نداشت.
ماشینش رو به سمت خونه ی فلیکس هیونگش روند. تازگیا حس میکرد فلیکس رو جادو کردن. عین دخترهای عاشق شده بود. همهاش از چان حرف میزد و هر دقیقه دلش میخواست مطب رو بپیچونه و برگرده خونه.
خیلی منتظر نموند چون نوناش چند دقیقه بعد، از خونه بیرون اومد و کنارش رو صندلی شاگرد نشست.
-صبح بخیر جیسونگ.
لبخند زد و جواب داد
-صبح توهم بخیر نونا. حالت چطوره؟
فلیکس لبخند زد و گفت
-خوبم. تو چی؟
جیسونگ سر تکون داد و ماشین رو به سمت خیابون اصلی هدایت کرد.
-بد نیستم.
فلیکس موهای بلندش رو روی شونهاش انداخت و گفت
-یعنی چی شده که جیسونگی که همیشه خدا خوشحال و شاد و خندون با آدم حرف میزنه، اینطوری گرفتهست؟
جیسونگ نفس عمیقی کشید و گفت
-اتفاق خاصی نیفتاده. یکم سرم درد میکنه.
فلیکس سر تکون داد و حرفی نزد. جیسونگ فرصت رو غنیمت شمرد و پرسید
-هنوز بهش نگفتی؟
فلیکس نگاهش رو به جیسونگ داد. لبهاش رو با زبونش تر کرد و بعد از پایین انداختن سرش جواب داد
-میترسم. میترسم واقعیت رو بگم و چان رو از دست بدم.
جیسونگ سر تکون داد و گفت
-ولی...اگه خودت بهش بگی بهتره. آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه...
فلیکس سر تکون داد و حرفی نزد. جیسونگ دوباره گفت
-امشب خونه برادرت دعوتین؟
فلیکس سر تکون داد و گفت
-آره. از قبل به چان گفتم و اون هم گفت حتما میاد. تعجب میکنم که چطور انقدر با الکس هیونگ صمیمی شده.
جیسونگ لبخند زد
-شب عروسیتون، الکس هیونگ داشت با چشماش چان رو سلاخی میکرد.
فلیکس دستی به سرش کشید و گفت
-توروخدا یادم نیار. یه ماه تموم داشتم منتش رو میکشیدم که با چان مهربونتر باشه. همهاش به چان چشم غره میرفت و اخم میکرد. بالاخره تونستم بهش بفهمونم من میخواستم با چان ازدواج کنم نه اون. حتی الان هم هربار کلی رو طرز راه رفتنم دقت میکنه که یوقت...
با صدای خنده ی بلند جیسونگ حرفش رو خورد. جیسونگ وسط خندهاش گفت
-یعنی واقعا الکس هیونگ انقدر پیگیر رابطهی شما دوتاست؟
فلیکس با درموندگی سر تکون داد
-آره. فکر میکنم حتی اگه چان قبول کنه با یه پسر زندگی کنه، الکس هیونگ بیاد من رو ببره خونه خودش.
جیسونگ با خنده وارد پارکینگ مجتمع پزشکان شد و جای همیشگی پارک کرد.
-بفرمایین خانم دکتر.
فلیکس لبخند زد و پیاده شد. جیسونگ بعد از قفل کردن ماشین پشت سر فلیکس به سمت مطب راه افتاد.
////////////
-هنوزم باورم نمیشه این تویی که برای لباسی که میخوای تو مهمونی برادر زنت بپوشی انقدر پریشون و درموندهای.
چان بی توجه به چانگبین وارد اتاقک آسانسور شد و دکمه طبقه سوم رو زد. دستهاش رو تو جیب شلوار پارچهای سرمهایش فرو برد. با اخم کمرنگی گفت
-باید با اولیویا هماهنگ میکردم. از تو آبی گرم نمیشه.
چانگبین پوزخند زد و گفت
-از تو زن ذلیلتر ندیدم لعنتی. انگار نه انگار به زور زنت دادیم. دست مامانم درد نکنه. یه چیزی میدونست گیر میداد برات زن پیدا کنم.
به محض توقف آسانسور، چان بیرون رفت و چانگبین پشت سرش. موبایلش رو درآورد و بدون اینکه نگاهش رو از لباسهای روبروش بگیره، با اولیویا تماس گرفت.
-الو؟
-سلام نونا. حالت چطوره؟
چانگبین همچنان با تعجب به چان خیره مونده بود. یعنی واقعا برای انتخاب لباس به اولیویا زنگ زده بود؟
-خوبم چان. ممنونم.
چان دستی روی کت شلوار زرشکی روی رگال کشید و گفت
-راستش دارم لباس انتخاب میکنم. تو چه سبکی لباس میپوشی امشب؟ میخوام مشخص نشه باهم نبودیم.
فلیکس که حسابی به خاطر این تدبیر چان خوشحال بود، گفت
-رسمی. یه چیزی تو مایههای سرمهای با روبانهای صورتی کم رنگ.
چان خندید و گفت
-امیدوارم انتظار نداشته باشی صورتی بپوشم.
فلیکس هم با خنده جوابش رو داد
-به هیچوجه. میتونی یه پیراهن سرمهای با جلیقه سفید بپوشی.
چان سر تکون داد.
-باشه. ممنون نونا. یه ساعت دیگه میبینمت.
گفت و تماس رو قطع کرد و بدون نگاه کردن به چهرهی مسخ شده و متعجب چانگبین گفت
-بگرد دنبال یه ترکیب سفید سرمهای. وقت ندارم بجنب. نیم ساعت دیگه باید جلوی مطب باشم.
چانگبین که تازه به خودش اومده بود، مشغول گشتن بین لباسها شد.
بعد از ده دقیقه، بالاخره چان به یه کت شلوار سرمهای با جلیقه کاربنی و پیراهن سفید رضایت داد.
و همونطور که چانگبین هنوز داشت با خودش فکر میکرد که چی شد کار عشقش به اینجا رسید، چان سوار ماشین لوکسش از مجتمع بیرون رفت...
//////////////
-سونگی من دارم میرم.
جیسونگ نگاهش رو به فلیکسی که موهای فندقیش رو بافته بود، انداخت و لبخند زد.
-خوش بگذره نونا. سلام منو به الکس هیونگ برسون.
فلیکس سر تکون داد و بعد از پوشیدن کت بلند سفیدش روی لباس عروسکی آبی، از مطب بیرون رفت. جیسونگ بعد از تنها شدنش نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست. هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسه که فلیکس اینطوری لوس و عاشقانه رفتار کنه ولی اون روز رسیده بود...
از جاش بلند شد و وسایلش رو جمع کرد. برای فردا صبح به مقصد اینچئون بلیط قطار داشت و الان باید میرفت خونه و با یه شام مختصر، خودشو برای فردا آماده میکرد. سویچش رو برداشت و بعد از بغل کردن پروندههای محدودی که وقت نکرده بود مرتبشون کنه، از مطب بیرون رفت. در رو قفل کرد و به سمت پارکینگ و ماشینش راه افتاد. پرونده ها رو روی صندلی شاگرد گذاشت و به سمت خونه روند. شکمش از وقتی توی مطب بود، شروع به غرغر کردن، کرده بود و جیسونگ میدونست اگر میخواد از گرسنگی نمیره، باید یه چیزی سر راهش بخره.
ماشین رو روبروی همون سوپرمارکت سر خیابون پارک کرد و چند بسته نودل و کیمچی و چند بطری کولا و آبجو خرید و دوباره به سمت خونه راه افتاد. وقتی ماشین رو روبروی خونه پارک میکرد، اصلا فکرش هم نمیکرد که دوباره اون کوتوله دراز بی اعصاب رو درست روبروی در خونه درحالی که روی پله ها نشسته، ببینه. چانگبین با شنیدن صدای قدمهاش سرش رو بلند کرد و بلافاصله از جاش بلند شد.
-هی جیسونگ...
جیسونگ بدون توجه بهش از کنارش رد شد و بعد از نگه داشتن پرونده ها و خرید هاش با یه دست، موفق شد در رو باز کنه و البته یادش هم نرفت که اون رو برای کوتولهی موردعلاقهاش باز بذاره. چانگبین با درموندگی مثل بچههایی که منتظر تنبیه از طرف مادرشون، پشت سرش داخل شد. جیسونگ بی توجه به صورت آویزون کوتولهاش وارد آشپزخونه شد و خریدهای محدودش رو روی میز گذاشت. بعد از گذاشتن آب روی گاز، وارد اتاقش شد و تا جایی که تونست، به چانگبین نشون داد که ایگنور شدن چه حس داغونیه.
لباس هاش رو با یه تیشرت اور سایز و شلوارکی که تا ساق پاش میرسید، عوض کرد و دوباره وارد آشپزخونه شد.
چانگبین در حالیکه یکی از دستهاش توی جیبش و یکی دیگه با کلافگی توی موهاش چنگ شده بود، روبروی کانتر ایستاده بود و به حرکات بیخیالانهی جیسونگ خیره بود.
جیسونگ دو بسته نودل رو توی آب خالی کرد و بعد از کنار زدن بقایای صبحونه از روی میز، بطریهای کولا و آبجو رو روی میز گذاشت و بقیه نودلهکا رو توی کابینت چید. دوتا از کاسههای کاغذی رو برداشت و با چاپستیکهای چوبی یکبار مصرف روی میز گذاشت. بعد از چند دقیقه بستههای کیمچی رو همراه قابلمهی مسی حاوی نودل روی میز گذاشت و بی توجه به اینکه یه کوتولهای به اسم چانگبین جلوش ایستاده، شروع به خوردن کرد.
چانگبین با کلافگی روبروش نشست و خیره به پسر روبروش گفت
-نمیخوای مسخره بازیت رو تمومش کنی؟
وقتی دید اون سنجاب کوچولوی سفید، بی خیال داره به خوردن نودلهای توی ظرفش ادامه میده، گفت
-جیسونگاااا...چرا شبیه دخترها رفتار میکنی؟ مگه چی گفتم که قهر کردی و اینطوری بهم بی توجهی؟
نه...مثل اینکه جیسونگ قرار نبود ریاکشنی نشون بده.
-جیسونگااا. خواهش میکنم تمومش کن. من هم مثل تو تنهام. من هم بجز تو دوستی ندارم.
جیسونگ با چاپستیکهاش یه تیکه کیمچی برداشت و توی دهنش گذاشت و بعد مقدار زیادی از نودلها رو بدون فوت کردن توی دهنش فرو برد و شروع به جویدن کرد.
چانگبین که دیگه خونش به جوش اومده بود، گفت
-واقعا هنوزم میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟
جیسونگ چاپستیکهاش رو توی قابلمهی نودل فرو برد و یه دستهی دیگه از رشتههای داغ رو توی کاسهاش ریخت و مشغول فوت کردنش شد. البته اگر دقت میکرد، متوجه بیرون زدن یه سری دود از کلهی چانگبین میشد!
چانگبین با عصبانیت از جاش بلند شد و نگاهش رو روی جیسونگ فیکس نگه داشت.
-خیلی خب. پس منم میرم دیگه پشت سرم هم نگاه نمیکنم. دیگه هم پام رو توی این آشغال دونی نمیذارم.
برخلاف قبل که جیسونگ همیشه جواب چانگبین رو درباره اینکه خونهاش آشغالدونی نیست میداد، اینبار ساکت موند و یکم از کولاش رو سر کشید. چانگبین که دید تهدیدش کارساز نبوده، واقعا درمونده روی صندلی نشست. سرش رو روی میز تکیه داد و نفسهای عمیق کشید.
-یک ساعته داری اینجا چرت و پرت میگی و وقت با ارزشت رو برای یه آدم بی ارزش و بیکار هدر میدی. میشه بپرسم آقای سئو که الان باید سر کارشون باشن، اینجا چیکار میکنن؟
چانگبین پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو بلند کرد. جیسونگ داشت به حساب ادامهی نودلش میرسید.
-من متاسفم جیسونگا. اعصابم از یه چیز دیگه خرد بود، سر تو خالی کردم. متاسفم. تمومش کن باشه؟ دیگه این رفتارت داره کلافهام میکنه.
جیسونگ پوزخند زد و بدون اینکه نگاهش رو از ظرف روبروش بگیره، گفت
-پس چرا از خونهام نمیری بیرون وقتی دارم کلافه ات میکنم؟
چانگبین با بهت به جیسونگ خیره موند. مشکلات شرکت، عاشق شدن فلیکس، معشوقه بازیهای چان، گیر دادنهای مامانش و حالا مسخره بازیهای جیسونگ.
از جاش بلند شد و دستهاش رو محکم روی میز کوبید.
-میخوای به این کارت ادامه بدی؟ بی توجهی به من اونهم فقط به خاطر اینکه اشتباها از رو عصبانیت یه چیزی گفتم.
جیسونگ اینبار هیچ حرفی نزد و مشغول خوردن بقیهی غذاش شد و همین باعث شد چانگبین دکمهی آف مغزش رو بزنه و با گرفتن لبهی میز، اون رو وسط آشپزخونه برگردونه و باعث بشه جیسونگ با وحشت روی زمین بیفته!
و چانگبین فقط وقتی به خودش اومد، که دید قابلمهی نودل دقیقه روی پاهای بی پوشش جیسونگ فرود اومده و پسر بزرگتر با وحشت و بدون حتی پلک زدن و یا داد زدن به پوست در حال سوختنش خیره شده...
با تعجب از کاری که کرده، روبروی جیسونگ روی زمین زانو زد. وحشت کرده بود. اول که با داد زدنش باعث شد جیسونگ باهاش قهر کنه و حالا بعد از چندبار ناز کردنش، اینجوری سوزونده بودش. حتی نمیدونست باید چیکار کنه.
-جی.. جیسونگا...باید بریم بیمارستان. من...ممن.....
جیسونگ نگاه ناراحت و بهت زدهاش رو بالا برد و توی چشمهای چانگبین خیره شد. چانگبین میتونست قسم بخوره اشک رو توی چشمهای کشیده جیسونگ میبینه.
-برو بیرون.
با کوتاه ترین تن صدای ممکن رو به چانگبین گفت و باعث شد پسر کوچیکتر روی باسنش روی زمین بیفته. دیگه حتی از مرحلهی ناامید کردن جیسونگ گذشته بود؛
چانگبین دوست کوچولوش رو از خودش رونده بود...
-برو بیرون سئو...دیگه نمیخوام ببینمت.
جیسونگ گفت و بعد هل دادن قابلمه روی پاهاش، بلند شد و اجازه داد پوست سرخ شدهاش به چانگبین نیشخند بزنه....
جیسونگ از آشپرخونه بیرون رفت و بی توجه به اینکه داره کل سرامیکها رو کثیف میکنه و از خودش یه رد پُر از نودل به جا میذاره، وارد دستشویی شد و در رو محکم بهم کوبید تا چانگبین به خودش بیاد....
چانگبین چنگی بین موهاش زد و نگاهش رو توی آشپزخونه چرخوند.
-من...من چیکار کردم؟؟
////////
همونطور که حوصلهاش سر رفته بود چونهاش رو به شونهی چان تکیه داد و باعث شد نگاهش رو از صفحهی شطرنج روبروش بگیره و به اون خیره بشه.
-خسته شدی؟
چان پرسید و فلیکس سر تکون داد. دست پسر کوچیکتر بدون توجه به الکس بالا اومد و موهای فلیکس رو نوازش کرد.
-خیلی نمونده. قول میدم زود داداشت میبازه.
الکس نفس عمیقی کشید و اسبش رو حرکت داد.
-اول یه نگاه به موقعیت خودت بنداز، بعد به خواهرم وعده بده.
فلیکس با لبخند به برادرش خیره شد و بعد نگاهش رو به دست چان و حرکت وزیرش داد.
-داری میبازی هیونگ. اعتراف کن.
الکس خندید و گفت
-چیه؟ ازم میخوای آبروت رو جلوی خواهرم حفظ کنم؟ با پارتی بازی بزارم ببری؟
فلیکس اخم کرد
-الکس هیونگ... چان خیلی هم بهتر از تو بازی میکنه. منی که شطرنج بلد نیستم هم دارم میبینم که مهرههای تو کمتره.
الکس خندید و وزیرش رو از تیررس قلعه چان دور کرد.
-به کمتر و بیشتر بودن نیست که. به تاکتیکه.
چان خندید و وزیرش رو روبروی وزیر الکس گذاشت.
-درسته. ولی بهتره بدونی که داداشت اصلا از تاکتیک چیزی سرش نمیشه!
الکس با تعجب نگاهش رو به صفحهی بازی داد و شاهش که با اسب، قلعه و وزیر چان محاصره شده بود. نفسش رو با آه بیرون داد و به صندلیش تکیه داد.
-خیلی خب. تو بردی.
فلیکس خندید و بازوی چان رو بغل کرد و سرش رو روی شونهی چان گذاشت.
چان کنار فلیکس به مبل تکیه داد و گفت
-هیونگ...نمیخوای ازدواج کنی؟
فلیکس با تعجب نگاهش رو به برادرش داد. راستش این سوال اون هم بود.
الکس لبخند زد و گفت
-ازدواج کنم که مثل شما دوتا بشم؟
فلیکس اخم کرد
-مگه ما چمونه؟
الکس خندید
-هیچی. فقط کاش میدونستم این چسب دوقلویی که به خودتون زدین رو کدوم کارخونه تولید میکنه!
چان دست فلیکس که روی بازوش بود رو نوازش کرد و حرفی نزد. فلیکس گفت
-از تیکههات ناراحت نمیشم. چون چان ارزشش رو داره!
نگاه چان روی دستهاشون نشست و باعث شد توجه الکس هم به دستهاشون جلب بشه. گره عجیب بین انگشتهاشون باعث میشد الکس هر لحظه بخواد از راز بزرگ فلیکس پرده برداری کنه و برادر کوچیکش رو از اون زندگی به نظر اجباری، نجات بده.
-اولیویا میشه از توی یخچال میوه بیاری؟ از قبل چیدمشون.
فلیکس که فهمیده بود برادرش میخواد از چان دورش کنه، با ناراحتی سر تکون داد و از جاش بلند شد. از طرفی میدونست تا خودش نخواد، کسی به چان واقعیت رو نمیگه و از طرفی میترسید که یوقت به سر الکس بزنه و بخواد همه چیز رو لو بده. حقیقتی که نه پدرش و نه هیچ کدوم از برادرهاش و همسرهاشون نمیدونستن.
سعی کرد با آخرین سرعتی که میتونه، میوه ها رو همراه چند پیشدستی به هال ببره. بین رفت و آمدش متوجه شد موضوع صحبتشون درباره پروژه جدید مجتمع کوئکس توی چین عه و همین باعث شد یکم خیالش از بابت عقل سلیم برادرش راحت بشه. وقتی میوهها رو روی میز گذاشت کنار الکس نشست و سعی کرد از چان دور باشه تا برادرش رو حساستر از اینی که هست، نکنه.
البته این حرکتش چان رو متعجب کرد. چون هیچوقت فلیکس جلوی خانوادهی خودش از چان دوری نمیکرد. فلیکس که متوجه نگاههای سنگین چان روی خودش شده بود، بدون اینکه نگاهش رو از ظرف میوهی روبروش بگیره، پرسید
-هیونگ هنوز نگفتی کی میخوای ازدواج کنی...
الکس خندید و به برادرش که حالا با یه وجب فاصله کنارش نشسته بود خیره شد. دستش رو پشت کمر فلیکس برد و اجازه داد در کمال تعجبِ فلیکس، بهش تکیه کنه. هرچند که این حرکتش روی لبهای چان، لبخند گرمی نشوند چون هیچوقت خودش خواهری نداشت که اینجوری بغلش کنه ولی...نمیشد لبخند خشک شدهی فلیکس رو نادیده گرفت.
الکس با همون لحن مهربونش گفت
-الان بهش احتیاجی ندارم. تو متاهل شدی بسه. من فعلا زن نمیخوام.
فلیکس با خجالت سرش رو پایین انداخت تا چشمهای ناراحت برادرش که کنار لبهای خندونش، تضاد عجیبی داشت رو نبینه. الکس با اینکه از پسر بودن فلیکس ناراحت نشده بود و از چان هم خوشش اومده بود، ولی هنوزهم وقتی برادرش رو توی لباس دخترونه و کنار یه مرد دیگه میدید، از درون آب میشد و هربار دلش میخواست با مسبب این اجبار یه برخورد جدی داشته باشه ولی نمیتونست. بوسهی ملایمی روی موهای برادرش گذاشت و دستش رو از پشت کمر فلیکس برداشت. مدت کوتاهی چشمهاش رو به میوههای توی ظرف دوخت و بعد از گذاشتن چند تیکه از میوه های پوست کنده و تیکه شده توی یه پیشدستی برای فلیکس، بالاخره تونست به اشک ریختنش غلبه کنه و سرش رو بلند کنه. چان همچنان با لبخند کمرنگی به الکس خیره بود. الکس جواب لبخندش رو داد و پرسید.
-برای پروژه جدید چقد وقت دارم؟
چان اخم کرد و جدیتش رو نشون داد.
-حدود 17 ماه.
الکس سر تکون داد و گفت
-تقریبا طولانیه.
چان حبه ی کوچیکی از انگورهای سبز روبروش رو توی دهنش انداخت و سر تکون داد.
-درسته. چون پروژهی بزرگیه.
-به بزرگی شعبهی مرکزی؟
چان سر تکون داد
-حدودا...
فلیکس که حوصلهاش سر رفته بود، خواست حرفی بزنه که با صدای موبایلش متوقف شد. عذرخواهی کرد و به سمت کیفش که روی صندلی پشت میز ناهارخوری گذاشته بود، رفت. موبایلش رو برداشت و با دیدن پیامک جیسونگ پشت میز نشست. جیسونگ گفته بود داره میره اینچئون و احتمالا طولانی تر از یه هفته اونجا میمونه چون یه اتفاقی براش افتاده و نیاز داره بیشتر استراحت کنه.
فلیکس با نگرانی سعی کرد با جیسونگ تماس بگیره ولی نتونست. صدای ضبط شدهی اون زن مزاحم دم به دقیقه اعلام میکرد جیسونگ بی فکر موبایلش رو خاموش کرده و باید بعدا زنگ بزنه.
با عصبانیت موبایلش رو توی کیفش انداخت و سرش رو بین دو دستش گرفت. مطمئنا اتفاقی افتاده بود که جیسونگ موبایلش رو خاموش کرده بود و نمیخواست جوابش رو بده.
-حالت خوبه؟
صدای ملایم الکس به گوشش رسید و باعث شد به سمتش برگرده. الکس کنارش نشست و دستهاش رو روی میز توی هم قفل کرد. فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت
-خوبم. نگران نباش هیونگ.
الکس بزاقش رو به زور قورت داد و گفت
-نمیخوای...بهش بگی؟
فلیکس لبخند تلخی زد و به دست های برادرش خیره شد که با نگرانی توی همدیگه گره خورده بودن.
-به نظرت اگر بگم، بازهم کنارم میمونه؟
الکس پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و نالید.
-فلیکس...
-هیونگ...
فلیکس حرفش رو قطع کرد و گفت
-هیونگ من...حس میکنم دوستش دارم.
دست های گره خورده ی الکس با بهت از هم فاصله گرفتن.
-لیکس...
بجز اسمش چیزی از دهنش در نمیاومد. از شدت ناباوری و بهت، نمیتونست حتی پلک بزنه.
فلیکس لبهاش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. به زور لب باز کرد و گفت
-میدونم. میدونم خیلی رقت انگیزم. میدونم خیلی کثیف و هوس باز به نظر میام ولی...
سرش رو بلند کرد و اجازه داد برادرش اشکهاش رو ببینه.
-من دوستش دارم. اون هم من رو دوست داره. خودش گفت. اون هر شب بغلم میکنه. میبوستم. بهم اهمیت میده. باهام مشورت میکنه. کمکم میکنه.
الکس نمیدونست چی بگه...راستش حتی نمیدونست دقیقا منشاء اون حسهای توی قلبش چیه...یه حسهای عجیب غریب و یه سری دلایل مسخره و کم رنگ برای اینکه این علاقه غلطه و باید جلوش رو گرفت.
فلیکس دوباره لبهاش رو گزید و سرشو پایین انداخت.
-میخواستم ولش کنم. میخواستم برم یه کشور دیگه و به عنوان...به عنوان فلیکس زندگی کنم ولی...نتونستم. از زندگیای که آرزوش رو داشتم به خاطرش گذشتم. دوستش دارم هیونگ...
الکس با نفس عصبی از جاش بلند شد. نگاهش رو تو هال گردوند و وقتی دید چان هنوز هم داره با تلفنش حرف میزنه، خیالش راحت شد.
-هیونگ...
صدای ناراحت فلیکس باعث میشد بخواد به سمتش بره و با تمام وجود برادر کوچیکتر زجر کشیدهاش رو توی بغلش بگیره. به سمتش برگشت و به صورت نگرانش خیره شد. جلو رفت و توی چشمهای درشت و نمناک فلیکس نگاه کرد. دستش ناخودآگاه روی گونهی فلیکس کشیده شد. بزاق توی دهنش که به طرز عجیبی سنگین شده بود رو قورت داد و پرسید.
-الان...خوشحالی؟
فلیکس لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد
-خوشحالم...خوشحالم که کنار کسی که دوستش دارم زندگی میکنم. حتی اگر همین چند ساعت محدود توی طول روز بینمش.
الکس دستش رو پشت گردن فلیکس برد و پسر کوتاهتر رو توی بغلش کشید و اون جسم کوچیک رو بین بازوهاش فشرد.
-باشه...پس...منم بهش چیزی نمیگم. نمیخوام حالا که خوشحالی، این حق رو ازت بگیرم. نه حالا که میدونم از بدو تولدت، چند تا آدم خودخواه خوشحالیت رو ازت دزدیدن...
فلیکس دستهاش رو دور کمر برادرش حلقه کرد و به پیراهنش چنگ زد. برادرش یه آغوش پر از محبت و گرما داشت که کم پیش میاومد از فلیکس دریغش کنه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه ی حمایت برادرش رو توی قلبش ذخیره کنه تا وقتی که بهش بیشتر از الان نیاز پیدا کرد، بتونه خرجشون کنه. الکس با فهمیدن تموم شدن تلفن چان، از فلیکس دور شد و به سمت آشپزخونه رفت.
فلیکس لبخند زورکی روی لبهاش کشید و به سمت چان برگشت. چان با اخم کمرنگی روی ابروهاش به سمتش رفت.
-باید بریم.
فلیکس سر تکون داد و گفت
-باشه. فقط بزار از هیونگ خدافظی کنم.
الکس خودش رو به بیخبری زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
-اوه..دارین میرین؟
فلیکس سر تکون داد و گفت
-یه بار هم تو بیا خونه ی ما. نمیشه که همهاش ما بیایم اینجا.
الکس لبخند زد و دست فلیکس رو گرفت.
-باشه. اگه دعوتم کنی چرا که نه.
چان بدون اینکه لبخند بزنه، درحالیکه کاملا میشد از صورتش خوند عصبی و ناراحت عه، با الکس دست داد.
-میبینمت هیونگ.
الکس سر تکون داد و اون دو رو تا دم در بدرقه کرد. با بسته شدن در، فلیکس موند و چانی که با عصبانیت به سمت آسانسور میرفت.
-حالت خوبه؟
با نگرانی پرسید و چان با اخم جواب داد
-خوبم. فقط نیاز دارم استراحت کنم.
فلیکس سر تکون داد ولی قانع نشد.
-مطمئنی چان؟ تاحالا انقدر عصبی ندیده بودمت.
چان به سمتش برگشت و داد زد
-میشه چند دقیقه ساکت باشی تا تمرکز کنم؟
فلیکس با بهت خیره به چان موند. سرش داد زده بود؟؟سر فلیکس؟؟چرا؟؟
-چرا...چرا داد میزنی؟
چان با عصبانیت دستی بین موهاش کشید و گفت
-فقط...ساکت باش.
فلیکس با وحشت و قلبی که ضربانش به طرز چشمگیری بالا رفته بود، فقط به یه چیز فکر میکرد...اینکه چان صداشون رو شنیده و فهمیده فلیکس یه پسره و به خاطر همین عصبی عه...
نگرانی عین خوره به جونش افتاد...
چان هر کاری هم میکرد، حداقل... ولش که نمیکرد...میکرد؟؟
Love is afraid of losing you
عشق یعنی ترس از دست دادن تو
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...