Ep 19&20

71 8 1
                                    

قسمت نوزدهم
-نونا...با یه بطری مورگان متالیک چطوری؟
از وقتی چان این جمله رو گفته بود دقیقا نیم ساعت می‌گذشت و اون دوتا موفق شده بودن یه بطری رو به نصف برسونن. فلیکس هنوز هم خیره به چانی که اون مشروب حتی در حد یه سرفه کردن هم روش اثر نکرده بود، تیکه‌های یخی که روی میز افتاده بود رو با دستش به اطراف هل می‌داد و با انگشتش رد آب رو دنبال می‌کرد. چشم‌های خمارش رو به گلسش دوخت و گفت:
-شراب طالبی؟ اعتراف می‌کنم طعمش بهتر از چیزیه که فکر می‌کردم.
چان لبخند زد و گفت:
-اوهوم. تو مجتمع من از این جور شراب‌ها راحت پیدا می‌شه. یه بار باید ببرمت یکی از نمایندگی‌هاش. چانگبین با یه سری آمریکایی مراوده داره و بهترین شراب‌های آمریکا رو وارد می‌کنه.
فلیکس نیشخند زد.
-نظرت چیه فردا با یه بطری "A to Z" برگردی خونه؟
چان پوزخند زد.
-فکر می‌کردم چیزهای شیرین دوست داری نونا...ولی مثل این‌که شراب گس رو ترجیح میدی.
فلیکس شونه بالا انداخت و لبهای صورتیش رو به شیشه گلس چسبوند و درحالی که چشم‌های خمورش رو به چشم‌های مثل همیشه بی‌حس چان دوخته بود، گفت:
-شاید هم رکس هیل؟
چان خندید و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
-خیلی خب...اعتراف می‌کنم توی این زمینه به اندازه‌ی من اطلاعات داری.
فلیکس نیشخند زد و بعد از خوردن جرعه‌ی کوچیکی از شراب زرد متالیکش، گفت:
-خب...دلیل این ضیافت یهویی همراه یه شراب 230 دلاری چیه؟
چان به این‌که دختر روبروش حتی قیمت شرابی که خریده رو می‌دونه، خندید. گلسش رو روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد.
-اگر بخوام راستش رو بگم...دلیلش اینه که حس کردم وقتشه از نظر... ذهنی و قلبی هم به‌همدیگه نزدیک بشیم.
-نشدیم؟
فلیکس بلافاصله پرسید و حرف رو توی گلوی چان شکوند. بعد از چند بار من و من کردن، بالاخره تونست ادامه بده.
-خب...فکر می‌کنم این فاصله...برای یه زوج تازه ازدواج کرده که فهمیدن همدیگه رو دوست دارن، زیاد باشه.
چان گفت و با دست به فاصله‌ی بین خودش و فلیکسی که دقیقا روبروش، اونور میز نشسته بود، اشاره کرد. فلیکس سر تکون داد و موهای بلندش رو از روی شونه‌هاش عقب داد.
-میدونی چان...من...اعتراف می‌کنم دوستت دارم ولی...یه سری چیزها هستن که اجازه نمی‌دن بهت نزدیک بشم.
چان بطری رو برداشت و گلس فلیکس رو پر کرد و بعد مال خودش رو.
-نونا...من و تو زن و شوهریم. یعنی یه رابطه، بدون هیچ محدودیتی.
فلیکس با عصبانیت گلسش رو توی دستش گرفت و گفت:
-چرا به جای خرج کردن 230 دلار بی زبون، یه فاحشه چند هزار وونی اجاره نکردی که امشب جلوی من نشینی و از یه رابطه‌ی بدون محدودیت حرف نزنی..؟
-نونا...
چان حتی یه درصد هم فکر نمی‌کرد دختر روبروش این‌جوری از حرفش برداشت کنه وگرنه هرگز به زبون نمی‌آوردش.
-نونا...تو... همین الان گفتی دوستم داری. من هم به اندازه‌ی کافی بهت حس واقعی خودم رو نشون دادم. چی دیگه باعث می‌شه این‌جوری ازم دوری کنی؟
فلیکس می‌دونست شراب روش اثر کرده ولی نمی‌تونست جلوی دهنش رو بگیره.
-من...فقط می‌خوام یه مدت طولانی کنارت بمونم. حتی اگه چند سال به همین رابطه‌‌ی محدود ادامه بدیم.
چان لبخند کمرنگی زد و آرنج‌هاش رو مهمون زانوهاش کرد.
-چرا فکر می‌کنی اگر بهم نزدیکتر بشی، من رو از دست میدی؟
فلیکس خندید و روی مبل لم داد و نگاهش رو به لوستر خاموش بالای سرش داد
-چون از دستت می‌دم!
چان که هیچی از حرفهای فلیکس نمی‌فهمید، سرش رو پایین انداخت. فکر می‌کرد خماری شراب باعث شده نوناش چرت و پرت بگه.
-چاناا...
چان سرش رو بلند کرد و به فلیکس درمونده که داشت خوابش می‌برد، خیره شد.
-هروقت حس کردی برای شنیدن یه حقیقت ویران کننده آماده‌ای، بهم بگو. اونموقع بهت می‌گم چرا نمی‌تونم بهت از این نزدیکتر بشم...
و چشم‌هایی که جلوی چشم‌‌های چان بسته شدن و پسر جوون رو توی بهت و تعجب رها کردن...
///////////
-خوابیدی؟
نفس عمیقی کشید تا نسبت به این‌که الان اون کوتوله‌ی احمق دقیقا توی اتاقش و کنار تختش روی زمین خوابیده، بی‌اعتنا باشه. چانگبین وقتی دید جیسونگ جوابش رو نمیده، گفت:
-جیسونگا...من...واقعا متاسفم. باور کن نمی‌خواستم بهت آسیب بزنم فقط...دلم نمی‌خواست وقتی دارم باهات حرف می‌زنم، به یه چیزی غیر از من توجه کنی. حالا فکر کن این‌که تو همه‌اش نگاهت به اون رشته‌های اعصاب خردکن بود، چقدر روی اعصاب نداشته‌ی من رژه رفته.
جیسونگ دوباره نفس عمیقی کشید و به سمتی که چانگبین خوابیده بود، پشت کرد.
-می‌دونم بیداری.
جیسونگ جوابی نداد در حالی که چانگبین منتظر حاضر جوابی جیسونگ بود. ناامید تر از قبل، گفت:
-شبت بخیر جیسونگ. خوب بخوابی.
وقتی جیسونگ صدای تکون خوردن چانگبین بین ملحفه‌ها رو شنید، لبخند کمرنگی روی لب‌هاش کشید. به نظر میومد چانگبین به اندازه‌ی کافی تنبیه شده باشه.
چشم‌هاش رو بست تا بخوابه و فردا صبح از چانگبین بخواد یه سری کارهایی که قبلا با پدرش انجام می‌داده رو، باهم انجام بدن.
/////////
راستش وقتی 8 ساعت بعد از خواب بیدار شد، حس می‌کرد شاید فقط نیم ساعت خوابیده و عقربه‌های ساعت دارن باهاش شوخی می‌کنن.
-صبح بخیر کوتوله!
و این اولین باری بود که از شنیدن لقبی که جیسونگ براش انتخاب کرده بود، از ته دل خوشحال بود و حتی دلش می‌خواست بازهم با اون صدا، لقب ناراحت کننده‌ی سابق و امید‌بخش الان رو بشنوه.
-پاشو دراز. صبحونه برای تو صبر نمی‌کنه!
چانگبین حتی نفهمید چطور لباس پوشید و موهاش رو مرتب کرد و پشت میز نشست. حتی وقتی ظرف برنج رو از جیسونگ گرفت هم باورش نمی‌شد که خواب نیست. و البته فقط وقتی که جیسونگ با چاپستیکهاش یه تیکه از مرغ خوابیده بین یه عالمه روغن زیتون و کیمچی رو روی برنجش گذاشت، می‌تونست فریاد بزنه که "یس! جیسونگ واقعی برگشته."
و البته ناگفته نمونه که چانگبین به قدرت سومین توی شناختن حالتهای جیسونگ ایمان آورد.
-صبح بخیر اوپا. خوب خوابیدی؟
چانگبین بدون این‌که نگاهش رو از جیسونگ و حرکات دست کوچیکش بگیره، سر تکون داد. جیسونگ بی توجه به چانگبین، داشت مثل همیشه پر سر و صدا غذا می‌خورد و باعث می‌شد چانگبین حس کنه توی یه استخر پر از قلبهای رنگی رنگی افتاده. اون سنجاب فسقلی و عصبانی به خود قبلیش برگشته بود.
-جیسونگا...برای دوستت بادمجون بذار.
جیسونگ نگاهش رو روی صورت مادرش چرخوند و توجهی به نگاه خوشحال چانگبین که صورتش رو طواف می‌کرد، نکرد.
-نه اوما...کوتوله بادمجون دوست نداره.
و دوبارهه... چانگبین دوباره توی اون استخر قلب قلبی افتاد. حاضر بود کل عمرش هر لحظه توی اون استخر در حال دست و پا زدن باشه و هر دقیقه کوتوله صدا زده بشه ولی دیگه اون جهنم قبل رو به چشم نبینه.
بعد از تموم شدن صبحونه‌ای که حتی طعم برنجش رو هم نفهمید، روبروی جیسونگ نشست و صاف تو چشم‌های جیسونگ خیره شد تا بتونه عذرخواهی کنه. هرچند وقتی نگاه جیسونگ توی چشم‌هاش افتاد، نتونست دووم بیاره و سرش رو پایین انداخت و باعث شد سومین نخودی بهش بخنده.
-متاسفم جیسونگ.
جیسونگ بعد از نگاهی که به چهره خوشحال خواهرش انداخت، یکم خودش رو جلو کشید و بعد از یه پس گردنی محکم که به چانگبین زد و صدای فریادش رو بلند کرد، سر جاش نشست.
-بخشیدمت کوتوله.
چانگبین ناخواسته لبخند زد. به طرز عجیبی دلش می‌خواست دم به دقیقه کوتوله صداش کنن...البته...جیسونگ صداش کنه...درستش این بود!
-البتههه....من یه سری کار واسه انجام دادن دارم که امیدوارم همراهیم کنی....
چانگبین نتونست نگاهش رو از لبخند شیطانی جیسونگ بگیره ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشت. لبخند معذبی زد و سر تکون داد...
////////////
-حموم...عمومی؟
چانگبین با تعجب به جیسونگ خیره شد...اونها از صبح که آتش بس اعلام کرده بودن، به دستور جیسونگ رفته بودن دوچرخه سواری و بعد رفتن بازار تا جیسونگ بتونه به یاد بچگیهاش برای مادرش خرید کنه و وظیفه‌ی خرحمالیش افتاده بود روی دوش معاون نائب رئیس مجموعه کوئکس، بعدش هم که نشسته بودن مثل دیشب کلی صدف پاک کرده بودن با این تفاوت که این‌بار پارتنر چانگبین، جیسونگ بود نه سومین. و در آخر این‌جا بودن...توی یه حموم عمومی!
-الان واقعا منظورت اینه که من باید بیام داخل؟
جیسونگ با چشم غره‌ای دهنش رو بست و بعد از گرفتن دستش، اون رو داخل کشید...و بوم.... چانگبین با یه دنیای جدید آشنا شد!
فکرش رو هم نمی‌کرد اون‌جا پاتوق پسر بچه‌ها و پدرهاشون باشه و همین باعث شد بفهمه چرا جیسونگ به یکی نیاز داشته تا جرعت داخل شدن به اون‌جا رو پیدا کنه...و اون‌جا بود که دست جیسونگ رو محکم‌تر گرفت تا موقع دنبال کردنش گمش نکنه. جیسونگ بعد از ورود به رختکن، دست چانگبین رو رها کرد. لبخند روشنی روی لب‌هاش بود که می‌تونست چانگبین رو برای لخت شدن و پریدن توی یه حوضچهی پر از پیرمرد گِی هم ترقیب کنه...!
جیسونگ کت اسپورتش رو در آورد و به سمت چانگبین برگشت. کلیدی به سمتش پرت کرد که چانگبین توی هوا گرفت.
-کلید لاکرت...لباسهات و موبایلت رو بذار توش.
و با یه چشمک، ازش رو برگردوند و بدون توجه به جمعیت اون‌جا، تیشرتش رو با یه حرکت از تنش بیرون کشید و باعث شد چشم‌های چانگبین درشت بشه و توی ذهنش ناخودآگاه یه جمله بولد شد "اون لعنتی خیلی سفید و ظریفه"
جیسونگ بی خبر از همه جا، شلوارش رو هم درآورد و اجازه داد چانگبین مایویی که از قبل پوشیده بود رو ببینه. چانگبین به محض فهمیدن این‌که جیسونگ داره برمی‌گرده، بهش پشت کرد و با بی حواسی اول شلوارش رو بیرون کشید و بعد دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد و درش آورد.
-اوه...کوتوله‌ام چه هیکلی داره!
جیسونگ  گفت و نفهمید اون "میم" ، ناخواسته با قلب حساس چانگبین چیکار کرد...
وقتی جیسونگ فهمید که چانگبین دیگه آماده‌ی ورود به حمومه، دستش رو گرفت و دنبال خودش بیرون کشید.
-ایستگاه اول...استخر آب گرم. ماساژ دادن بلدی؟
چانگبین با خنگی تمام، بهش خیره شد و جیسونگ نفسش رو حرصی بیرون داد.
-باید یکی رو می‌آوردم که حرفه‌ای باشه. تو زیادی پخمه‌ای...
نفس عمیق دیگه ای کشید و گفت:
-عیبی نداره. یادت می‌دم.
و لبخند درخشان آخرش...
چانگبین وقتی به خودش اومد، دید همراه جیسونگ و چند نفر دیگه که اکثرا سعی داشتن بدن ظریف و بی تجربه‌ی جیسونگ رو زیر چشمی دید بزنن، توی یه حوضچه پر از آب گرم فرو رفته. جیسونگ تا سینه زیر آب بود و با دست‌هاش، شونه‌هاش رو می‌مالید و چانگبین بیچاره رو با لبهای باز مونده و چشم‌های بسته‌اش اغفال می‌کرد. وقتی نگاه خمار یکی از هم حوضچه‌ای هاشون رو روی جیسونگ دید، تصمیم گرفت از دوست عزیز و با ارزش و حساسش مراقبت کنه. پس به جیسونگ نزدیک شد و پشتش نشست و گفت:
-بزار من ماساژت می‌دم.
جیسونگ با تعجب چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
-ولی تو گفتی بلند نیستی.
چانگبین شونه بالا انداخت:
-هیچ‌وقت نگفتم بلد نیستم. تو از سکوتم این‌جوری برداشت کردی.
جیسونگ نیشخندی زد و منتظر لمس دست‌های بزرگ کوتوله‌‌اش روی پوست لخت شونه و کمرش موند. و این وسط چانگبین بود که داشت خودش رو به دار می‌کشید که دقیقا چرا یه همچین پیشنهادی داده؟ حالا باید با لمس این پوست سفید چیکار می‌کرد؟
دست‌هاش رو آروم روی شونه‌های جیسونگ گذاشت و لرز نامحسوسی بدنش رو فرا گرفت. سعی کرد به خودش مسلط باشه و تقریبا موفق هم شد. فشار دست‌هاش رو روی شونه‌ی جیسونگ بیشتر کرد تا جایی که صدای ناله‌ی آروم جیسونگ باعث شد چشم‌هاش بیشتر از قبل درشت بشه. بعد از یه جنگ سخت با نفسش که بهش می‌گفت محکمتر ماساژش بده تا بازهم صدای سکسیش رو بشنوی، عقب کشید و به دیواره‌ی حوضچه تکیه داد. جیسونگ خوشحال و خندان، بیخبر از همه جا، بهش نزدیک شد وبا شونه‌اش، به شونه‌ی چانگبین کوبید.
-مرسی رفیق. حسابی سرحال اومدم.
چانگبین لبخند زد و به صورت خوشحال جیسونگ خیره شد. چشم‌های منحرفش ناخواسته قطره‌های آبی که روی پوست جیسونگ سر می‌خوردن رو دنبال می‌کردن و به گردن خوش تراش و ترقوه‌های لعنتیش می‌رسیدن. چانگبین می‌تونست قسم بخوره اگر یکم کوچیکتر بود، می‌تونست توی آب جمع شده توی ترقوه‌ی جیسونگ شنا کنه!
-هی بینی! بیا بریم مرحله بعدی.
جیسونگ دست چانگبین رو کشید و از حوض بیرون آوردش و به سمت قسمت دیگه‌ی حموم بردش. می‌خواست برای اولین بار بلایی که پدرش سرش می‌آورد رو سر چانگبین بیاره.
چانگبین رو پشت به خودش نشوند و شامپو بدن رو روی کیسه سفید رنگ خالی کرد.
-خب کوتوله. برای یه سفر دردناک به سوی تمیزی آماده باش.
و قبل از این‌که چانگبین منظور جیسونگ رو درک کنه، حس کرد یه جسم زبر روی پوستش کشیده می‌شه. درد زیادی نداشت تا وقتی که جیسونگ اقدام به دوباره کیسه کشیدن جاهای قبلی کرد و چانگبین اون‌موقع فهمید سفر دردناک به سوی تمیزی، دقیقا چه معنی کثیفی پشتش داره..!
//////////////
نگاهش رو توی هال چرخوند. یه هفته از اون شب کزایی که نتونسته بود جلوی دهنش رو بگیره و به چان فهمونده بود یه راز بزرگ داره، می‌گذشت و امشب آخرین شبی بود که تنها بودن. از فردا دوباره هردوتاشون سرشون حسابی شلوغ می‌شد و سومین هم کم کم پیداش می‌شد...
از تپش وحشتناک قلبش می‌تونست بفهمه که هنوز برای گفتن حقیقت آماده نیست ولی...هر چی زودتر می‌گفت، شانس بیشتری برای نگه داشتن چان داشت. چان حالا عاشقش بود پس...خیلی اذیتش نمی‌کرد. نه؟
از جاش بلند شد و یه شام درست و حسابی دست و پا کرد. دلش می‌خواست حتی اگر قراره آخرین شبشون به عنوان همسر همدیگه باشه هم عالی باشه. نمی‌خواست خیلی شلوغش کنه، پس فقط استیک درست کرد و بعد از زنگ زدن به چان، ازش خواست واقعا برای اون شب یه بطری"A to Z" با خودش بیاره چون حرفهای مهمی داره که توی هوشیاریش نمی‌تونه بگه.
امشب کار رو یک سره می‌کرد. امشب می‌خواست بزرگترین راز زندگیش...رازی که حتی پدرش و دوتا از برادرهاش هم نمی‌دونستنش، رو به چان بگه.
میز رو به بهترین نحو چید و یه موزیک لایت انتخاب کرد. فضا برای یه اعترافِ یکم بیش از حد پیچیده، زیادی رمانتیک نبود؟
امروز می‌خواست آماده باشه. آماده ی همه چیز... بیرون انداخته شدن یا نادیده گرفته شدن جنسیتش... چون عشق که جنسیت حالیش نیست...هست؟
و به طرز عجیبی از صبح به تمام کائنات و هر خدایی که قبول داشت و نداشت متوسل شده بود که چان هم به این جمله اعتقاد داشته باشه.  «عشق جنسیت نمیشناسه.»
شلوار جینش رو همراه یه پیراهن مردونه سفید که از کمد چان برداشته بود، پوشید و موهاش رو کاملا بالای سرش گوجه‌ای بست تا حواسش پرتشون نشه. حرفهاش مهم بودن و بجز الکس و جیسونگ، هیچکس از حرفهایی که می‌خواست امشب بزنه، خبر نداشت!
می‌دونست زوده ولی پشت میز نشست. عقربه‌ی بلند ساعت، بازی بازی جلو می‌رفت و حواسش به اون ماهیچه بی قرار توی سینه‌ی فلیکس نبود که هربار با دیدن تکون خوردنش، تقریبا می ایسته.
و بالاخره ساعت 9 و چهل دقیقه بود که انتظار فلیکس به انتها رسید...
حالا چان خونه بود...
//////////////

If I say I love you, can I keep you forever?
اگر بهت بگم دوست دارم،
می‌تونم تا ابد داشته باشمت؟

Snowy Wish Where stories live. Discover now