قسمت صد و هفتم
-سلام سونبه نیم.
فلیکس با لبخند بزرگی رو به هه سو گفت و تونست توجه سونبهاش رو جلب کنه. مرد با شنیدن صدای کسی که با اسم و ظاهر اولیویا میشناختش، با لبخند بزرگی سر بلند کرد و به روبروش خیره شد؛ اما با دیدن فلیکسی که با یه پالتوی مردونهی اناری، شلوار جین و نیم بوتهای مشکی مردونه روبروش ایستاده بود و موهای فندقیش رو به رنگ مشکی در آورده بود، شوکه شد. با چشمهایی که تا آخرین حدشون درشت شده بودن، به فلیکس خیره شد و چارت توی دستش رو تقریبا توی بغل پرستار کنارش پرت کرد و به فلیکس نزدیک شد. نگاهش رو مدام از سر تا پاش میچرخوند و با ناباوری، براندازش میکرد.
-اولیویا؟
با لحنی که میشد فهمید نتونسته واقعیت رو باور کنه، پرسید و فلیکس با لبخند گفت:
-الان اسمم فلیکسه.
هه سو با یکی از دستهاش، دهن بازش رو پوشوند و به چان که پشت سر فلیکس ایستاده بود، نگاه کرد.
-یعنی چی؟
فلیکس خجالت زده دستش به گردنش کشید و گفت:
-خب...یه سری اتفاقاتی افتادن که تصمیم گرفتم از اولیویا بودن استعفا بدم.
هه سو نگاهی به اطراف انداخت و وقتی بجز خودشون و پدر چان، کسی رو توی اتاق ندید، پرسید:
-یعنی عمل کردی؟
فلیکس که با گواهی جعلی که جی هیون واسش ساخته بود، قرار بود به همه بگه عمل کرده و در اصل دختر بوده، به ناچار سر تکون داد.
-بله.
هه سو با تعجب سر تکون داد.
-هرچند دلم واسه اولیویا تنگ میشه ولی...پسر بودن هم خیلی بهت میاد.
فلیکس قبل از اینکه مرد روبروش چیز دیگهای بگه، به سمت چان برگشت و دستش رو توی بازوی چان انداخت.
-من و همسرم تصمیم گرفتیم با اجازهی شما، یه مرخصی سه ساعته برای پدر چان بگیریم. میشه؟
هه سو که متوجه منظور فلیکس نشده بود، پرسید:
-مرخصی؟
فلیکس سر تکون داد.
-آره. امشب شب عیده و ما یه جشن کوچیک خانوادگی داریم. میخوام پدر چان هم توی اون جشن باشه. قول میدم بعد از سال نو، خیلی سریع برش گردونیم بیمارستان.
هه سو نگاهی به جیهون که روی تخت خوابیده بود، انداخت. نمیتونست اجازه بده به همین راحتی و بعد از یه روز و نیم استراحت از بیمارستان بیرون بره. فلیکس که تردید مرد روبروش رو دیده بود، جلو رفت و روبروی سونبهاش ایستاد.
-سونبه نیم. لطفاااا...
فلیکس با چشمهای منتظر بهش خیره شد و با لبهای آویزون خواهش کرد.
-قول میدم خودم مراقبش باشم.
هه سو نگاهش رو به سختی از فلیکس گرفت و دستی بین موهاش کشید. یکم مکث کرد و بعد گفت:
-باشه. با ویلچر میتونین تکونش بدین اما ماسک اکسیژنش باید همراهش باشه. فقط چون خودت با مسائل پزشکی آشنایی داری میذارم ببریش.
فلیکس با لبخند بزرگی تشکر کرد.
-ممنون سونبه نیم.
هه سو چارت پزشکی جیهون رو از پرستار گرفت و روی میلهی کنار تخت آویزون کرد و همونطور که میرفت بیرون، گفت:
-به یه پرستار میگم بیاد باندهای دستت رو عوض کنه. در ضمن...
دو قدمی در اتاق، ایستاد و به سمت فلیکس برگشت.
-از این به بعد هیونگ صدام کن.
فلیکس تعظیم کرد.
-ممنون هیونگ نیم. سال نو مبارک.
هه سو دستی براشون تکون داد و از اتاق بیرون رفت. فلیکس به سمت پدر چان که هنوز هم خواب بود، برگشت و خطاب به چان گفت:
-اینجوری بهتر شد. دوست نداشتم پدرت امشب تنها باشه.
چان بدون حرف بازوش رو گرفت و به سمت صندلی توی اتاق کشید و فلیکس رو روی صندلی نشوند. خودش روبروش روی پنجههاش نشست و باندهای دور دست راستش رو باز کرد.
یکی یکی لایههای پارچه از روی انگشتها و کف دست فلیکس کنار میرفتن و غم و غصهی بیشتری روی دل چان میکاشتن. دستهای قشنگ فلیکسش که برای لحظهای خشک نشدنشون هم کلی پول خرج میکرد، حالا پر بودن از جای زخم شیشه و بخیه.
-ببین با دستهات چیکار کردی.
چان با صدای گرفته گفت و فلیکس جواب داد:
-ارزشش رو داشت. من تونستم پدرت رو نجات بدم.
چان نفس کلافهای کشید.
-بس کن فلیکس. لازم نیست همه دوستت داشته باشن. قبلا گفتم. من به اندازهی همهی اونهایی که دوستت ندارن، عاشقتم. پس انقدر برای داشتن چیزی که نباید، تلاش نکن.
فلیکس نگاهش رو از چان گرفت و به دست چپش که پشتش هم به خاطر فشار دست راستش روش، زخم شده بود، خیره شد. چان با دیدن زخمهای روی دستش، خم شد و آروم روی زخمهای کوچیکش رو بوسید.
فلیکس با خجالت خواست دستش رو عقب بکشه که چان نذاشت. چند تا بوسهی دیگه روی پوست خراشیدهاش کاشت و با صدای آرومی که توی فضای ساکت اتاق اکو پیدا میکرد، گفت:
-وقتی فهمیدم چرا دستهات اینطوری زخمی شدن، با خودم گفتم"چانا... اگر تا آخر عمرت هم با بوسههات و نوازشهات غرق محبتش کنی، بازهم نمیتونی جواب کاری که فلیکس برات کرده رو بدی."
نگاهش رو بالا برد و به چشمهای مهربون فلیکس خیره شد.
-اگر یکی از خورده شیشه وارد رگ دستت میشدن من باید چیکار میکردم؟
فلیکس لبش رو گزید و بعد از مکث کوتاهی، زمزمه کرد:
-حالا که نشدن.
-فلیکس.
چان دوباره صداش زد و نگاهش رو روی صورت خودش کشید.
-پدرت ازم ناامید میشه. من نتونستم مراقبت باشم.
فلیکس دستهای زخمیش رو از بین دستهای چان بیرون کشید و آروم روی صورتش گذاشت.
-تو بهترین دوست پسر دنیایی چان. پس خودت رو سر زنش نکن. تو هم به خاطر من خیلی اذیت شدی. اگر تو یادت رفته، من هنوز یادمه.
خم شد و بوسهی سبکی روی بینیش زد.
-امشب عیده. بیا به جای این قیافههای داغون و ناراحت، قیافههای خوشحالمون رو نشونشون بدیم. من و تو کنار همدیگه خوشحالیم...مگه نه؟
چان بیمکث سر تکون داد و تائید کرد. فلیکس لبخندی به صورتش پاشید و خواست ببوستش که در اتاق باز شد. چان با دیدن پرستار، روی پاهاش ایستاد و یکم از فلیکس فاصله گرفت تا پرستار بتونه با چسب و گازهای کوچیک، زخمهای عمیق دست فلیکس رو بپوشونه و به باند بزرگتر نیاز نباشه.
پرستار کنار فلیکس نشست و دست فلیکس رو گرفت و مشغول تمیز کردن زخمهاش شد در حالی که چان بهش خیره بود و هیچکدوم متوجه چشمهای باز مرد روی تخت نشدن...
////////////////
چان قلعهاش رو حرکت داد و رو به الکس گفت:
-ببینم چیکار میکنی هیونگ.
الکس خندید و گفت:
-مطمئن باش دیگه بهت نمیبازم.
فلیکس که کنار چان روی زمین نشسته بود و دستهاش رو روی زانوهای چان تکیه داده بود، نگاهی به صفحهی شطرنج انداخت و گفت:
-میتونم ببینم که این بار هم قراره ببازی هیونگ.
الکس یکی از سربازهاش رو حرکت داد و گفت:
-فکرش هم نکن فلیکس.
چان لینا که کنارش روی دستهی مبل نشسته بود و مشغول مکیدن یکی از آبنبات عصاییها بود، رو روی پای چپش نشوند و اسبش رو جلو برد.
فلیکس با خنده گفت:
-اوه اوه وضعیتت قرمزه هیونگ.
لینا با خنده آبنبات عصایی سفید و قرمز توی دستش رو بالا برد و تکرار کرد:
-قرمزه.
فلیکس خندید و با دست راستش که سالم تر بود، دست لینا رو گرفت و کوتاه بوسیدش. الکس به شوخی گفت:
-یوقت حسودیت نشه چان دختر مردم رو بغل کرده.
فلیکس چشم غرهای تحویل برادر بزرگش داد، اما قبل از اینکه حرفی بزنه، چان دستی به موهاش کشید و بعد از بهم ریختنشون، درحالی که به لبهای آویزون فلیکس نگاه میکرد، گفت:
-فلیکس من اصلا هم حسود نیست هیونگ.
فلیکس با همون لبهای آویزون سر تکون داد و باعث شد الکس به قیافهی بامزهاش که برای یه مرد 29 ساله زیادی کیوت بود، بخنده.
چان بلافاصله از شلوغ بودن اوضاع استفاده کرد و وزیرش رو حرکت داد و تونست راه الکس رو ببنده. فلیکس زیاد از شطرنج سر در نمیاورد، اما وقتی قیافهی خوشحال و مفتخر چان رو دید، متوجه شد بازم دوست پسرش تونسته برادرش رو کیش و مات کنه.
الکس با دیدن صفحهی شطرنج، با ناامیدی به مبل تکیه داد و نفسش رو آه مانند بیرون داد.
فلیکس با خوشحالی از برد چان، بلند شد و دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد. چان بی توجه به اینکه اونها دقیقا وسط هال، بین تمام اعضای خانوادهی فلیکس که برای جشن سال نو دور همدیگه جمع شدن، نشستن، دستش رو پشت کمر فلیکس برد و با یه فشار کوچیک، باعث شد فلیکس روی پای راستش و روبروی لینا بشینه.
فلیکس با تعجب عقب کشید و خواست بلند شه که چان گفت:
- عیب نداره. بشین. سبکی.
لینا آبنباتش رو بالا برد و پرسید:
-عمو آبنبات میخوری؟
فلیکس سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
-نه ممنون لینا. خودت بخورش.
لینا دوباره یه سر آبنبات رو توی دهنش برد و مکید. الکس نگاهش رو بین اون سه تا چرخوند و بدون اینکه جلب توجه کنه، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید. بیصدا چند تا عکس از سه نفری که تمام حواسشون پیش همدیگه بود، گرفت و دوباره موبایلش رو توی جیبش برگردوند.
فلیکس همونطور که به زور و با دستهای زخمی سعی میکرد موهای بهم ریختهاش رو مرتب کنه، با لبهای آویزون غر زد:
-ببین چیکار کردی.
چان دستش رو از پشت لینا برداشت و همونطور که با هر دو دستش موهای فلیکس رو صاف و مرتب میکرد، گفت:
-انقدر بامزه بودی که نتونستم تحمل کنم.
فلیکس لبش رو گزید و با چشم به لینا که اصلا حواسش به اون دوتا نبود، اشاره کرد.
چان وقتی مطمئن شد موهای فلیکس مرتب شدن، دوباره دستش رو پشت کمر لینا گذاشت، اما لینا زودتر بلند شد و روی مبل، پشت چان ایستاد و گردنش رو بغل کرد.
-عمو واسم بستنی بخر.
لینا گفت و به فلیکس نگاه کرد. فلیکس صداش رو یکم بچگونه کرد و گفت:
-نخیر. چان فقط واسه من بستنی میخره.
چان خندید و لبهای فلیکس رو بین دو انگشتش گرفت و آروم تکونش داد.
-لبهات رو آویزون نکن. مگه دو سالته؟
لینا با خنده گفت:
-عمو فلیکس دوسالشه. عمو فلیکس دوسالشهههه...
الکس به صورت نمایشی اشک کنار چشمش که به خاطر خندیدن زیاد بود، رو پاک کرد و گفت:
-وای شما سه تا خیلی خوبین.
فلیکس به سمتش برگشت و درحالی که به خاطر مسخره شدن از طرف برادرش حرص میخورد، با چشمهای ریز شده گفت:
-هنوز به طرف نگفتی میخوای باهاش قرار بذاری مگه نه؟ میخوای کمکت کنم؟
الکس خیلی سریع خندهاش رو خورد و سرفهای مصلحتی کرد. نگاهش رو اطراف خودش چرخوند و وقتی دید راه فراری نداره، گفت:
-فکر کنم صدام میکنن.
بعد هم قبل از اینکه فلیکس چیزی بگه، از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه فرار کرد. چان با نگاهش الکس رو دنبال کرد و بعد به سمت فلیکس برگشت.
-به کی میخواد پیشنهاد بده؟
فلیکس ریز خندید.
-اگر بگم باورت نمیشه.
چان که حسابی کنجکاو شده بود، گفت:
-کی؟
فلیکس با صدای آروم گفت:
-سومین.
چان با تعجب پرسید:
-واقعا؟
فلیکس سر تکون داد و از روی پای چان بلند شد. لینا رو از پشت چان کنار کشید و بغلش کرد.
-آره. واقعا.
چان هم ایستاد و قبل از اینکه شروع به راه رفتن کنن، لینا رو از فلیکس گرفت. لینا با فرو رفتن توی بغل چان، دوباره گردنش رو بغل کرد و مشغول مکیدن آبنباتش شد. فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-مثل اینکه دختر برادرم عاشقت شده.
چان خندید.
-اگر آلبرت هیونگ بفهمه، خفهام میکنه.
فلیکس هم بی صدا خندید و گفت:
-احتمالا.
به جایی که پدرش و آلبرت نشسته بودن و پدر چان هم با ویلچرش کنارشون بود، اشاره کرد و گفت:
-برو پیششون بشین. من میرم ببینم به کمکم نیاز دارن یا نه.
چان قبل از اینکه به سمت چیدمان ال مانند مبلمان قرمز سمت دیگهی خونه بره، گفت:
-مراقب دستهات باش.
فلیکس سر تکون داد و چان رو تا نشستن روی مبل، با چشمهاش دنبال کرد و بعد وارد آشپزخونه شد.
چان روی یکی از مبلها نشست و لینا رو روی پاش نشوند. آلبرت با دیدن لینا گفت:
-لینا بیا پیش من. عمو چان رو اذیت نکن.
لینا همونطور که هنوز درگیر آبنباتش بود، سرش رو به چپ و راست تکون داد و مخالفت کرد. چان موهای نیمه بلندش رو نوازش کرد و گفت:
-عیب نداری هیونگ. بذار بمونه.
نیم نگاهی به پدر خودش که مشغول نگاه کردن به هرجایی، بجز نزدیکی اون بود، انداخت و با ناراحتی، دوباره نگاهش رو به لینا داد. نمیدونست چرا فلیکس ازش خواسته اونجا بشینه. اونها واقعا حرفی نداشتن که باهم بزنن.
-چه سکوت سنگینی...
فلیکس همونطور که دیس کیک برنجی رو با خودش میاورد، گفت و کنار چان نشست. چان قبل از اینکه فلیکس چیزی بگه، دیس رو ازش گرفت و روی بزرگترین میز عسلی گذاشت.
-گفتم مراقب دستهات باش.
فلیکس زیر لب ببخشیدی زمزمه کرد و لبهاش رو توی دهنش کشید. پدر فلیکس که برای چندمین بار دستهای زخمی و پر از چسب زخم و بخیهی فلیکس رو میدید، با عصبانیت نفسش رو بیرون داد و گفت:
-باید مراقب خودت میبودی. بچه که نیستی. چطور ممکنه دستهات رو اینطوری بریده باشی؟
فلیکس که به پدرش واقعیت رو نگفته بود، لبخند معذبی زد.
-متاسفم آبوجی. هیچکس خونه نبود منهم یهو لیز خوردم و افتادم روی خورده شیشهها.
آلبرت معذب از دروغهایی که داشتن تحویل پدرشون میدادن، گفت:
-عیب نداره آبوجی. فلیکس که دیگه یه دختر نازنازی نیست انقدر الکی حرص میخورین.
چان دست زخمیش رو توی دستش گرفت و روی دستهی مبل بینشون گذاشت.
-فلیکس دختر نیست، مرد کوچولوی منه.
با صدای آروم و زمزمه مانند گفت و تمام تلاشش رو کرد تا کسی متوجه حرفش نشه، اما به خاطر سکوت بینشون، همه متوجه اون کلمات شدن و فلیکس بی اختیار توی مبل فرو رفت و سعی کرد گونههای رنگ گرفتهاش رو با دست آزادش بپوشونه.
چان لبخندی به تلاشش زد و خودش رو سرگرم لینا نشون داد.
چیزی تا سال نو نمونده بود و تقریبا 20 دقیقه بعد، ساعت 12 میشد و سال جدید شروع. اما فضای بینشون به طرز عجیبی زیادی سنگین بود. هیچکس حرفی نمیزد و لینا هم انگار متوجه شده بود که باید ساکت باشه و بی سر و صدا آبنباتش رو میمکید و با دکمهی پیراهن چان ور میرفت.
چان هم بی سر و صدا درحالی که مطمئن بود لینا جلوی دستش رو سد کرده و کسی نمیبینتش، دست فلیکس رو نوازش میکرد و فلیکس منتظر ورود الکس هیونگش بود چون بجز الکس، هیچکس نمیتونست اون یخ بینشون رو بشکونه.
انتظار فلیکس خیلی طول نکشید و الکس، همراه همسر بزرگترین برادرش، فنجونهای چای و قوری رو آوردن و مشغول سرو چای به سبک قدیمی شدن.
الکس همونطور که فنجونهای چینی رو میچید، نگاهش رو بین مردهایی که با قیافههای توی هم نشسته بودن و فلیکس و چانی که مشغول شیطونی بودن، چرخوند و گفت:
-اومدین مراسم ختم؟ چرا انقدر قیافههاتون گرفتهست؟
ایتن دنبالهی حرف الکس رو گرفت :
-راست میگه. ناسلامتی عیده. اصلا چرا خبری از عیدی نیست؟
پدر فلیکس با لبخند گفت:
-به اون هم میرسیم. هنوز سال جدید نرسیده.
الکس کنار فلیکس روی مبل نشست و گفت:
-من که میدونم امسال هم مثل سالهای قبل بزرگترین عیدی مال فلیکسه.
ایتن هم با شیطنت اضافه کرد:
-تازه امسال فلیکس دوتا حساب میشه. چان هم هست.
فلیکس با خجالت گفت:
-اشتباه نکن هیونگ. من و چان یه نفریم.
الکس نفس عمیقش رو به صورت نمایشی با "آه" بیرون داد و گفت:
-من بدبخت هنوز سینگلم اونوقت داداش کوچیکم جلوی روم از دوست پسرش میگه.
فلیکس ابروهاش رو بالا داد و به الکس که سمت راستش نشسته بود، نگاه کرد.
-خب شما هم یکم جربزه به خرج بده، برو با طرف حرف بزن از سینگلی در بیای!
پدر فلیکس و آلبرت که کنجکاو شده بودن، همزمان پرسیدن:
-طرف؟
فلیکس مقابل صورت بهت زدهی الکس به سمت پدرش برگشت و گفت:
-آبوجی. الکس هیونگ یه نفرو زیر سر داره. تازه ما هم میشناسیمش. اسمش سو...
ادامهی حرفش با کیک برنجی سفید رنگی که توی دهنش چپونده شد، قطع شد. الکس وقتی دید تونسته فلیکس رو با موفقیت ساکت کنه، همونطور که موهای فلیکس رو بهم میریخت، گفت:
-آیگو مثل اینکه چان خوب به داداش کوچولوم رسیده، توی این چند ماه زبونش باز شده!
چان دست الکس رو از روی موهای فلیکس کنار زد و گفت:
-بسه هیونگ. فلیکس خفه شد.
یکی از فنجونهای چای رو برداشت و بعد از چند بار فوت کردنش، اون رو به دست فلیکس داد. فلیکس سریع چای رو سر کشید و کیک برنجی بزرگی که توی دهنش بود رو به زور چای، قورت داد. بعد از خالی شدن دهنش، نفس عمیقی کشید و چشم غرهی خطرناکی به سمت الکس شلیک کرد. الکس لبخند معذبی زد و زیر لب گفت:
-متاسفم.
پدر فلیکس بعد از دیدن کشمکش بین اون دوتا، خیره به الکس گفت:
-امشب همینجا میمونم. مثل اینکه ما باید باهم حرف بزنیم.
فلیکس قبل از اینکه الکس چیزی بگه، گفت:
-دختر بدی نیست آبوجی. اتفاقا خیلی هم دختر خوبیه و شما قبولش دارین.
الکس نیشگونی از بازوی فلیکس گرفت تا جلوی ادامه دادنش رو بگیره.
-آیییییی. دردم گرفت.
فلیکس اعتراض کرد و چان قبل از هر حرفی گفت:
-چند دقیقه بیشتر به سال نو نمونده.
نگاهش رو به الکس داد و گفت:
-کمتر به همدیگه بپرین.
آلبرت تائید کرد:
-چان راست میگه. مثلا بزرگ شدین.
فلیکس خودش رو به سمت چان کشید و با لبهای آویزون و صدای آرومی که فقط به گوش چان برسه گفت:
-درد داشت.
چان دوباره دستش رو توی دست خودش گرفت و گفت:
-توکه قوی بودی.
فلیکس پشت چشم نازک کرد:
-الان هم قویام. فقط بازوم درد گرفته. فکر کنم کبود بشه.
چان آروم نوازشش کرد.
-کمتر با هیونگت کل کل کن.
فلیکس نگاه ناراحتش رو به صورت چان انداخت و گفت:
-الان تو طرف منی یا هیونگ؟
چان لبهاش رو جمع کرد و ادای فلیکس رو در آورد.
-طرف عشقم.
لینا که روی پای چان نشسته بود، با صدای بلند پرسید:
-عمو عشق چیه؟
چان و فلیکس با تعجب به لینا نگاه کرد که الکس گفت:
-بچه رو بدین به من، عمو الکسش بهش بگه عشق چیه.
فلیکس لینا رو به الکس داد و الکس بعد از بوسیدن گونهاش مشغول حرف زدن باهاش شد.
-ده ثانیه مونده.
ایتن با خوشحالی اعلام کرد و به تلوزیون خیره شد.
-5...4...3...2...1...
رئیس جمهور کره سر ساعت 12 شب طبل بزرگی که توی مرکز کاخ گیونگبوک قرار داشت رو به صدا در آورد و ورود سال جدید رو اعلام کرد. فلیکس با خوشحالی دست چان رو فشرد و به عنوان اولین نفر به چان تبریک گفت:
-سال نو مبارک.
چان که میدونست نمیتونه توی اون جمع هیچ کاری بجز گفتن یه تبریک ساده بکنه، با لبخند جواب داد:
-سال نوی تو هم مبارک فلیکسم.
فلیکس با خوشحالی از روی مبل بلند شد و به سمت پدرش که حالا ایستاده بود رفت و بین بازوهاش فرو رفت. بعد از یه بغل محکم، بوسهای روی گونهاش گذاشت و برادرهاش رو بغل کرد.
چان خیره به اون بغل چهار نفرهی عجیب غریب، لبخند زد. از اینکه فلیکس رو انقدر راحت و شاد میدید، واقعا خوشحال بود. میخواست چیزی بگه که ناخودآگاه نگاهش به پدرش افتاد. پدرش نگاهش نمیکرد، اما تمام حواسش به فلیکس بود و این برای چان عجیب بود. نمیدونست باید این نگاه خیره رو مثبت برداشت کنه یا منفی.
نگاهی به بقیه که مشغول تبریک گفتن به همدیگه بودن، انداخت و به سمت پدرش رفت. بدون اینکه جلب توجه کنه، کنارش روی مبل نشست و گفت:
-عیدتون مبارک آبوجی.
نگاه پدرش روی صورتش کشیده شد و چان سعی کرد مهربون باشه و حداقل لبخند بزنه، اما نتونست...
نگاهش رو از پدرش گرفت و خواست چیزی بگه که فلیکس اجازه نداد.
-عیدتون مبارک آبونیم.
فلیکس با یه لبخند بزرگ رو به جیهون گفت و روی پنجههای پاش جلوی پدر چان نشست. یه جعبهی کوچیک بسته بندی شده رو روی پاهای بنگ جیهون گذاشت و گفت:
-این برای شماست. لطفا وقتی تنها بودین، بازش کنین.
و در مقابل تعجب چانی که از محتوای اون جعبه خبر نداشت، کنار چان روی دستهی مبل نشست و از چان پرسید:
-عیدی من کو؟
الکس قبل از اینکه چان چیزی بگه، گفت:
-همهی ما فلیکس رو بغل کردیم. دلم واسه چان میسوزه که نتونست بغلش کنه.
چان نیشخند کوچیکی زد و گفت:
-من رو امتحان نکن هیونگ. اینجا بچه نشسته.
الکس نگاهی به لینا انداخت و دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد.
-خیلی خب. من تسلیمم. بهتره بعدا توی خونهتون بهش تبریک بگی.
فلیکس با گونههای سرخ نالید:
-هیونگ...
الکس با شیطنت خندید. لینا با قدمهای تند به سمت پدربزرگش رفت و روی پاش نشست. پدر فلیکس پاکت قرمز رنگی رو به دستش داد و بعد از بوسیدن گونهاش، اجازه داد به سمت مادرش بره.
نفر بعدی پسر بزرگتر آلبرت بود و اگر میخواستن به ترتیب سن حساب کنن، نفر سوم چان...
پدر فلیکس به سمت چان رفت و پاکت قرمز رنگی رو به سمتش گرفت. چان که واقعا انتظارش رو نداشت، با تعجب به مرد روبروش نگاه کرد. پدرفلیکس با دیدن تعجب چان گفت:
-اگر ازم نگیریش نمیتونم عیدی فلیکس رو بدم.
چان که هنوز هم متعجب بود، دستهاش رو بالا برد و پاکت رو با هر دو دستش گرفت. تعظیم کرد و گفت:
-خیلی ممنون آبونیم.
پدر فلیکس سر تکون داد و به سمت فلیکس رفت. پاکت قرمزی به سمت فلیکس گرفت. فلیکس با لبخند پاکت رو ازش گرفت و بعد از کج کردن سرش روی شونهی چپش و نشون دادن یه تصویر بامزه و دلنشین، گفت:
-ممنون آبوجی.
پدرش دستی به شونهاش کشید و گفت:
-بیشتر بهم سر بزن.
فلیکس دستش رو کنار شقیقهاش گذاشت و احترام نظامی گذاشت.
-چشم فرمانده.
پدر فلیکس کوتاه به بازیگوشیهای کوچیکترین پسرش خندید و به سمت الکس رفت. عیدیهای هر سه پسرش و دو عروسش رو داد و وقتی مطمئن شد کسی از قلم نیفتاده، دوباره روی مبل نشست.
میدونست توی کره کسی عادت به عیدی دادن نداره و به نظرش اینکه پدر چان هیچی برای فلیکس یا حتی چان درنظر نگرفته، زیاد بد نمیومد و سعی میکرد یه جورایی از این موضوع چشم پوشی کنه.
فلیکس بعد از تموم شدن پروسهی عیدی گرفتنهاشون، وقتی هر کدوم از اعضای خانواده مشغول حرف زدن با هم بودن، به سمت چان رفت و کنارش ایستاد.
-چی انقدر تعجب آوره؟
از چان پرسید و چان که حتی متوجه حضورش نشده بود، به سمتش برگشت. میتونست خوشحالی رو توی صورت سفید و کوچیک فلیکس به وضوح بخونه. لبخند زد و گفت:
-این...
پاکت قرمز رنگ رو بالا برد و بینشون نگه داد. خیره به پاکت ادامه داد:
-این یعنی من الان عضوی از خانوادهی شمام...مگه نه؟
فلیکس یکم بهش نزدیک تر شد و گفت:
-معلومه که هستی. نکنه انتظار دیگهای داشتی؟
چان نفس عمیقی کشید و پاکت رو توی جیب شلوارش فرو برد.
-نه خب...ولی فکر نمیکردم پدرت بخواد بهم عیدی بده. بعد از اینهمه بلایی که سر تو آوردم.
فلیکس نگاهی به اطراف انداخت و وقتی هیچ نگاهی رو حتی نزدیک به خودشون ندید، روی پنجههای پاش بلند شد و کوتاه گونهی چان رو بوسید. وقتی دید تونسته چان رو شگفتزده کنه، لبخند زد و گفت:
-بهت که گفتم. پدرم من رو دوست داره. من هم عاشق توام. پس پدرم تو رو هم دوست داره. مطمئن باش.
چان دستش رو پشت کمر فلیکس برد تا بغلش کنه، اما صدایی که دقیقا توی نزدیکیشون پخش شد، بهش اجازه نداد.
-عمو فلیکس...من هم بوس میخوام!
فلیکس با تعجب به لینا نگاه کرد و پرسید:
-چی؟
لینا با صدای بلندتر و لبهای آویزون گفت:
-لینا بوس میخواد. همونطوری که عمو چان رو بوس کردی منم بوس کن!
با صدای بلند و جیغ مانند لینا، تقریبا همه به سمتشون برگشتن و با چشمهای درشت شده بهشون زل زدن و فلیکس فقط تونست با یه لبخند معذب، گونههای سرخش رو با دستهاش بپوشونه درحالی که چان لینا رو بغل کرده بود و به گونههای سرخ فلیکس میخندید.
There is nothing sweeter than fight over together to make dreams come true…
هیچ چیز لذت بخش تر از جنگیدن دونفره برای رسیدن به آرزوهای مشترک نیست...
قسمت صد و هشتم
نگاه خیرهاش رو از چراغهای نورانی روبروش که بیشتر شبیه ستارههایی بودن که روی زمین ریخته بودن، گرفت و به جیسونگ که کنارش به کاپوت ماشین تکیه داده بود، داد. نیمه شب بود و اون دوتا باوجود خستگی زیاد، تصمیم گرفته بودن شب سال نو رو کنار همدیگه و توی ارتفاعات کوههای اینچئون بگذرونن.
هوا خیلی سرد بود، اما هیچکدوم با وجود فنجون کاغذی قهوهی توی دستشون، احساس سرما نمیکردن.
چانگبین نگاهش رو بعد از چند ثانیه از جیسونگ گرفت و دوباره به روبرو خیره شد. میخواست از جیسونگ تشکر کنه، اما جیسونگ زودتر از اون لب باز کرد.
-از امشب که فهمیدم دیگه هیچی جلودارمون نیست...ناخودآگاه چندبار رابطهمون رو از اول تا اینجا مرور کردم.
لبخند زد و گفت:
-یادمه یه مدت به خاطر عشق فلیکس هیونگ راهنماییت میکردم و تو رو دوست خودم میدونستم و بعد...خیلی یهویی فهمیدم دوستت دارم. نمیتونستم بهت بگم ولی انقدر ضایع بودم که خودت فهمیدی و پا پیش گذاشتی.
نفس عیمقی کشید و به چانگبین که شرمندگی توی نگاهش هم مشخص بود، خیره شد.
-من...عشق اولت نبودم بین. اما میخوام عشق آخرت باشم.
چانگبین که از آب جوش خاطرهی خیلی بدی داشت، فنجون قهوهاش رو روی کاپوت ماشین پشت سرش گذاشت و فنجون جیسونگ رو هم ازش گرفت و کنار فنجون خودش گذاشت. وقتی مطمئن شد دیگه چیزی نمیتونه به سنجابکش آسیب بزنه، دستهاش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و بدن پوشیده شده توی کاپشنش رو توی بغلش گرفت. سرش رو روی شونهاش گذاشت و با صدایی که به جیسونگ میفهموند صاحبش الان غرق شده توی کلی حس خوب، گفت:
-بهت قول میدم هیچوقت اجازه ندم حتی لحظهای به علاقهام شک کنی. ممنونم جیسونگ. ممنونم که با وجود همهی حماقتهام، همهی اذیتهام و همهی آسیبهایی که ناخواسته بهت زدم، عقب نکشیدی. من واقعا ازت ممنونم جیسونگا.
جیسونگ متقابلا بغلش کرد و با یه لبخند کوچیک چشمهاش رو بست. این حس رو دوست داشت. اینکه بتونه بدون استرس و افکار منفی بین بازوهای چانگبین آروم بگیره و مطمئن باشه قرار نیست کسی کوتولهاش رو ازش بگیره.
چانگبین بعد از یه آغوش نیمه گرم توی اولین شب ژانویه، یکم از جیسونگ فاصله گرفت و به صورت خوشحالش خیره شد. یادش نمیومد چقدر طول کشیده تا اون جیسونگ ناراحت و ناراضی رو به این جیسونگ تبدیل کنه. یادش نمیومد چقدر به خاطرش اذیت شده و چقدر با خودش و قلبش جنگیده...
ولی یادش میومد که از اون اول هم سنجابکش به شدت بهش وفادار بود...
خم شد و بدون هیچ حرف و هشداری، لبهای کوچیک و صورتی جیسونگ رو که به خاطر سرما داشتن بنفش میشدن، بین لبهاش گرفت و اولین بوسهشون توی سال جدید رو کلید زد. لبهای کوچیک جیسونگ رو آروم بین لبهاش گرفت و همونطور که بدنش رو بیشتر از قبل به بدن خودش میفشرد، بوسیدش.
دستهای جیسونگ از دور کمرش باز شدن و جیسونگ با بلند شدن روی پنجههاش، دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. بوسهی آرومشون کم کم عمیقتر شد و جیسونگ قبل از چانگبین، زبونش رو بین لبهای دوست پسرش هل داد. چانگبین با حس زبون سلطه طلب جیسونگ، بین بوسه خندید و زبونش رو بین دندونهاش گرفت و مکید. جیسونگ که زبونش بین دندونهای چانگبین گیر افتاده بود و کوتولهاش اصلا قصد رها کردنش رو نداشت، کم کم سرش رو عقب کشید تا بوسه رو بشکونه، اما چانگبین با شیطنت جلوتر رفت و جیسونگ وقتی به خودش اومد فهمید روی کاپوت ماشین چانگبین دراز کشیده و چانگبین هنوز هم بیخیالش نشده.
بالاخره چانگبین از بوسیدن و مکیدن زبونش دست کشید و یکم سرش رو عقب برد و به صورت توی هم جیسونگ خیره شد. جیسونگ لبهاش رو جمع کرد و گفت:
-اذیتم نکن.
چانگبین خندید و همونطور که بینیش رو روی بینی جیسونگ میکشید، گفت:
-داشتم دوست پسرم رو میبوسیدم. اعتراض هم وارد نیست.
جیسونگ چشم چرخوند و خواست جوابش رو بده که چانگبین از روی بدنش بلند شد و به جیسونگ هم کمک کرد تا درست بایسته. وقتی جیسونگش صاف ایستاد، دستش رو توی دست خودش گرفت و گفت:
-نمیتونم برای تابستون صبر کنم.
جیسونگ سرش رو روی بازوی چانگبین تکیه داد و گفت:
-هنوز بهار نیومده، به فکر تابستونی؟
چانگبین بی توجه به سوال جیسونگ گفت:
-به نظرم باید خونه رو عوض کنم.
جیسونگ اعتراض کرد.
-نخیر. من خونهمون رو دوست دارم.
چانگبین دوباره بیتوجه به جیسونگ گفت:
-ماشین هم عوض کنم که برای ورود رسمی سنجابکم به زندگیم کاملا آماده باشم.
جیسونگ با صدایی که حالا بلند شده بود، گفت:
-بس کن. من همه چیز رو همینطوری دوست دارم.
چانگبین به سمت چپش و صورت جیسونگ نگاه کرد.
-پس...چطوره که دیزاین خونه رو عوض کنیم؟
جیسونگ سرش رو به نفی تکون داد.
-نه.
چانگبین دوباره یکم فکر کرد و بعد گفت:
-پس خونه رو رنگ کنیم.
قبل از اینکه جیسونگ حرفی بزنه، گفت:
-دیگه نه نیار. زندگیمون به یه سری تغییر جدید نیاز داره. تازه باید خونهی تو رو هم بفروشیم. ماشینت هم عوض میکنیم. دیگه خیلی قدیمی شده. الان تقریبا ده سالشه بیچاره.
جیسونگ یکم مکث کرد و بعد با یه نفس عمیق، گفت:
-خیلی خب. روش فکر میکنم. ولی تا تابستون خیلی مونده.
چانگبین پرسید:
-یادته چقدر منتظر کریسمس بودی؟
جیسونگ سر تکون داد و چانگبین گفت:
-من همونقدر منتظر تابستونم.
جیسونگ ریز خندید و چیزی نگفت. چانگبین سرش رو روی سر جیسونگ گذاشت و به چراغهای ستاره مانند روبروش خیره شد.
-انگار آسمون رو تکوندن و ستارههاش رو ریختن روی زمین.
جیسونگ زیر لب گفت و چانگبین پرسید:
-واقعا؟ پس چرا من حس میکنم ستارههای آسمون رو ریختن توی چشمهای تو؟
جیسونگ لبهاش رو توی دهنش کشید و با گونههای سرخ به خیره نگاه کردن روبروش ادامه داد در حالی که چانگبین نمیتونست لبخند عمیقش رو بپوشونه...
///////////////
پیراهن نخی لباس خوابش رو پوشید و به سمت چانی که روی تخت دراز کشیده بود، رفت. چان با حس فرو رفتن تشک سمت راستش، نگاهش رو از موبایلش گرفت و به فلیکسی که داشت زیر پتو فرو میرفت، داد. با دیدن فلیکس که فقط چشمهاش از پتو بیرون مونده بود، خندید و پرسید:
-سردته؟
فلیکس بدون اینکه تکون بخوره، گفت:
-اگر بغلم کنی گرم میشم.
چان با خنده بهش نزدیک شد و روش خیمه زد.
-فقط بغلت کنم؟
با شیطنت پرسید و وقتی صورت فلیکس رو دید که بیشتر از قبل زیر پتو فرو میره، اضافه کرد:
-گفتی بعد مهمونی بهم جایزه میدی. پس کو جایزه؟ تازه بهم عیدی هم ندادی.
فلیکس بلافاصله گفت:
-خب تو هم به من عیدی ندادی.
چان سرش رو پایین برد و کنار گوش فلیکس گفت:
-باید یکم منتظر بمونی. واسه عیدی دادن بهت برنامه دارم هانی.
سرش رو عقب برد و گفت:
-اما قبل از اون عیدی خودم رو میگیرم.
فلیکس با لبهای آویزون گفت:
-ولی ساعت 3 صبحه.
چان با چشمهای منتظر به فلیکس خیره شد و پسر بزرگتر نمیتونست کاری بکنه بجز کنار اومدن با دوست پسر مهربونش که حالا دلش یکم شیطنت و لذت میخواست.
چان منتظر موند تا رضایت فلیکس رو بگیره و وقتی دوست پسر شیرینش پتو رو آروم از روی خودش کنار زد، فهمید میتونه شروع کنه. بلافاصله لبهاش رو روی پیشونی فلیکس چسبوند و بوسهای روی پوست سفیدش زد. لبهاش رو یکم پایین تر روی بینیش گذاشت و بعد از بوسیدنش و بلند کردن صدای خندهاش، لبهای نیمه بازش رو به دهن گرفت.
بوسههای خیس و پر سر و صداش رو شروع کرد و با زبونش، زبون و لبهای فلیکس رو چشید. فلیکس کم کم کامل از زیر پتو بیرون اومد و تصمیم گرفت همراه چان وارد دنیای دونفره شون بشه. دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و لبهاش رو هماهنگ با لبها و زبون پر جنب و جوش چان حرکت داد. چان تا جایی لبهای فلیکس رو بوسید که نفس کم آورد. به سختی یکم ازش فاصله گرفت و خیره توی چشمهای نیمه باز فلیکس، لب زد:
-امشب تنهاییم. نه خبری از سومین هست و نه بنگ جیهون.
خیسی لبهاش رو با زبونش گرفت و ادامه داد:
-میخوام صدات رو بشنوم. پس...لبهات رو گاز نگیر. باشه؟
فلیکس خجالت زده از درخواست سرراست و بی پردهی چان سر تکون داد. گونههاش داشتن رنگ میگرفتن و روشن بودن آباژور کنار تخت باعث میشد بیشتر از قبل خجالت بکشه.
چان که سرخ شدن تدریجی گونههای فلیکس رو میدید، بی صدا خندید و لبهاش رو روی گردنش چسبوند. بین بوسههاش پرسید:
-هنوز هم خجالت میکشی؟ بعد از اینهمه مدت؟
فلیکس انگشتهاش رو روی کتف پوشیده شدهی چان کشید.
-فرقی نمیکنه چقدر بگذره چان. تو همیشه برای من جدیدی و من از حرفها و کارهات خجالت میکشم.
چان قسمتی از پوست سفیدش رو بین دندونهاش گرفت و گفت:
-تو مال منی. هیچ چیز برای خجالت کشیدن وجود نداره مرد کوچولو.
پوستش رو بین لبهاش مکید و با زیاد کردن فشار دندونهاش و کاشتن یه مارک کمرنگ روی پوستش، صدای فلیکس رو در آورد:
-آیییی...درد میگیره.
چان زبونش رو روی جای دندونهاش کشید و گفت:
-متاسفم. دیگه گازت نمیگیرم.
فلیکس با بوسهای که بلافاصله زیر گلوش نشست، سرش رو عقب داد و با چشمهای نیمه باز، به سقف خیره شد.
چان واقعا داشت دیوونهاش میکرد. لبهای گرمش رو روی بدن سرد فلیکس میکشید و هرجا دلش میخواست میبوسید و میمکید و دو برابر قبل، قلب بدبخت فلیکس رو به تالاپ و تولوپ انداخته بود.
فلیکس سعی میکرد دستهاش رو مشت نکنه چون به محض بسته شدنشون، بخیههای پشت دستش کشیده میشدن و درد وحشناکی توی کل بدنش میپیچید، اما کارهای چان بهش اجازهی تمرکز روی زخمهای دستش رو نمیدادن.
-آهه...
صداش با مک محکم چان بلند شد و چنگی که به پیراهن چان انداخت، حواس چان رو به دستهاش برگردوند. دستش رو عقب برد و هر دو دست فلیکس رو از روی کتفهاش برداشت و روی تشک میخشون کرد. آروم دستهاش رو بین دستهای خودش گرفت و انگشتهاشون رو توی هم قفل کرد. نگاهش رو به چشمهای فلیکس داد و گفت:
-دستهات رو مشت نکن.
فلیکس که همون لحظه هم به نفس نفس افتاده بود، جواب داد:
-نمیشه. نمیتونم. خیلی سخته.
چان خم شد و همونطور که پلکها و گونههای فلیکس رو میبوسید تا آرومش کنه، گفت:
-اگر دستهات رو ببندی، زخمهات باز میشن. پس مراقب باش. من حواسم بهشون هست، اما خودت هم مراقب باش.
چان سعی میکرد وزنش رو روی زانوهاش بندازه و به دستهای فلیکس فشار نیاره و تقریبا موفق بود. بوسههای بعدی رو از روی صورتش تا گردنش ردیف کرد و یکی از دستهای فلیکس رو رها کرد. دکمههای پیراهن نخی سفیدش رو باز کرد و اون لایهی پارچهای رو از روی بدنش کنار زد. قفسه سینهی سفید و شکم تختش که به خاطر تمرینهایی که توی اون یه ماه بیشتر شده بودن، یکم فرم گرفته بود، جلوش چشمهاش دلبری میکردن و چان تشنه تر از همیشه میخواست به بدن سفید روبروش حمله کنه، اما جلوی خودش رو میگرفت.
خم شد و بعد از گرفتن دست آزاد فلیکس و ثابت نگه داشتنش، لبهاش رو روی ترقوهی فلیکس کشید. نمیخواست فلیکس درد بکشه، فقط میخواست صدای نالههای پر از لذتش رو بشنوه.
زبونش و لبهاش با تمام وجود سعی در لذت بخشیدن به بدن کوچیک زیر بدنش داشتن و فلیکس با هر بوسه، میلرزید اما صداش در نمیومد. چان عمدا بوسههاش رو محکم تر کرد و زیر لب غرید:
-لبهات رو گاز نگیر.
فلیکس که فهمید چان حتی اگر نبینتش هم متوجه حرکاتش میشه، لبهاش رو از بین حصار دندونهاش آزاد کرد و چان با یه گاز تقریبا آروم تونست با موفقیت صداش رو در بیاره.
-آهه...
بوسههای محکم بعدیش رو روی سینهاش کاشت و با هر نالهی آروم و زیر لبی فلیکس یک بار تا اوج لذت رفت و برگشت. با زبونش نوک سینهی فلیکس رو بازی داد و وقتی با آروم گزیدنش صدای ناله فلیکسش رو بلند کرد، مکیدش.
بوسههای چان و حرکت لبهاش رو ی بدنش انقدر برای فلیکس جذاب بودن که فلیکس حس میکرد میتونه همون لحظه ارضا بشه و لباس خواب مورد علاقهی چان رو کثیف کنه.
با بی طاقتی دستهاش رو زیر دستهای چان تکون داد و گفت:
-پیراهنت رو در بیار.
چان نیشخند کمرنگی زد و دستهای فلیکس رو رها کرد. اینکه میدید فلیکس اینطور به خاطرش بیقراره باعث میشد دلش بوسههای بیشتر و یکم هم شیطنت و اذیت کردن بخواد. دست به دکمههاش برد و یکی یکی بازشون کرد و پیراهنش رو روی زمین انداخت. آروم روی بدن فلیکس خم شد و گفت:
-خب..؟مرد کوچولوی درونت فعال شده؟
فلیکس دستهاش رو دور گردنش پیچید و به زور خودش رو همراه چان بلند کرد. وقتی دقیقا روی پاهای چان نشسته بود، بدنش رو هل داد و وقتی تونست با موفقیت دوست پسرش رو روی تخت بخوابونه، روی شکمش نشست. دستهای پوشیده شده با چسب زخم و چسب بخیه رو روی سینهی چان گذاشت و همونطور که با انگشتهاش نیپلش رو میفشرد، گفت:
-من مرد درونم همیشه فعاله چانی.
چان دستش رو پشت کمرش برد و بدنش رو روی بدن خودش انداخت و لبهاش رو بوسید. دستهای فلیکس از روی سینههاش سر خوردن و تا روی کش شلوار راحتیش پیش رفتن. چان حرکت دستهاش رو حس میکرد و خوشحال از محو شدن اون فلیکس خجالتی، بیشتر از قبل میبوسیدش تا بهش برای پیشروی، میدون بده.
فلیکس بی سر و صدا همونطور که مشغول کند و کاو بین زبون و لبهای چان بود، شلوارش رو پایین کشید. نمیتونست از دستهاش استفاده کنه پس بوسه رو شکوند و لبهاش رو بی هوا روی گردن چان چسبوند. چان که انتظارش رو نداشت، با حس دندونهای فلیکس و گازهای کم جونش، چشمهاش رو بست. قوسی به کمرش داد و با دستهاش کمر فلیکس رو نگه داشت تا بتونه پایین تنهاش رو حس کنه.
با هر بوسه، تکون آرومی میخورد و بدن لختش رو روی پوست داغ بدن فلیکس میکشید. قبلا هم میدونست فلیکس اگر بخواد میتونه یه دوست پسر فوق هات باشه، اما طرز تفکر قبلیش و زندگی کردن توی کلی محدودیت، بهش اجازهی این کار رو نمیده و حالا که همزمان بوسهها و حرکت بدن لاغرش روی بدن خودش رو حس میکرد، مطمئن تر میشد.
دوست پسرش در عرض چند دقیقه به راحتی سلول به سلول بدنش رو توی لذت غرق کرده بود و هنوز هم داشت به دیوونه کردنش ادامه میداد. انتظار نداشت فلیکسی که همیشه با لبهای آویزون بهش خیره میشه و با چشمهاش جادو میکنه، اینطوری با چشمهای بسته و لبهایی که مشغول هنر نمایی روی پوست سفید و سرخ تنشن هم بتونه دیوونهاش کنه و کاری کنه تمام حواس بدنش رو از دست بده و بین دستهای فلیکس بی اختیار بلرزه و آه بکشه.
فلیکس بعد از بوسیدن سینههاش، از روی شکمش عقب رفته بود و روی لگنش نشسته بود تا کاملا دیوونهاش کنه و موفق هم شده بود. با شیطنت آروم آروم باسنش رو تکون میداد و همزمان با بوسیدن بدنش، موجهای کوچیکی از لذت رو حوالهی عضو سخت و دردناکش میکرد.
چان خیلی وقت بود به نفس نفس افتاده بود، اما فلیکس نمیخواست دست برداره و سعی داشت چان رو به غلط کردن بندازه!
بعد از چندبار مکیدن بالای نافش، بالاخره سر بلند کرد و نگاهی به صورت گر گرفتهی چان انداخت. به نظرش شیطنت کافی بود...
از روی بدن چان بلند شد و شلوارش رو پایین کشید. نمیتونست زیاد از دستهاش استفاده کنه و بجز نوک انگشتهاش، تقریبا تمام دستش زخم بودن. پس سریع شورتش رو هم پایین کشید و بدون اینکه اونها رو در بیاره، برای اولین بار روی عضو چان خم شد و لبهاش رو روش گذاشت.
چان با تعجب سر بلند کرد و به فلیکسی نگاه کرد که داشت سعی میکرد عضو داغ و نیمه خیسش رو به دهن بگیره. تردید رو توی صورتش میخوند و چان اصلا دلش نمیخواست دوست پسرش کاری رو انجام بده که دوست نداره.
خودش رو جمع کرد و بدن فلیکس رو با ملایمت روی تخت خوابوند و بعد از کامل در آوردن شلوار و شورتش، روی فلیکس خیمه زد. دوباره لبهاش رو بوسید و با لبخند گفت:
-مجبور نیستی انجامش بدی فلیکس.
فلیکس نگاهش رو از چان گرفت و همونطور که داشت از شدت سرخی گونههاش به گوجه فرنگی شباهت پیدا میکرد، گفت:
-ولی...میخوام امتحانش کنم.
چان شونهاش رو بوسید و شلوار و شورت فلیکس رو همزمان پایین کشید و روی زمین انداخت.
-لازم نیست.
فلیکس با ناراحتی گفت:
-نکنه برای این هم باید منتظر بمونم بزرگ بشم بعدا؟
چان با صدای بلند خندید و گفت:
-شاید.
یکم مکث کرد و با یه چشمک اضافه کرد:
-نگران نباش. خودم بعدا بهت یاد میدم.
قبل از اینکه فلیکس چیزی بگه، نگاهی به چسبهای سفید رنگ روی زانوهای فلیکس انداخت و با ناراحتی پرسید:
-خیلی درد میکنه؟
فلیکس نگاهی به صورت توی هم چان انداخت و گفت:
-نه مثل روز اول. الان بهتره.
چان زیر لب گفت:
-باید اون روز جلوت رو میگرفتم.
و قبل از اینکه فلیکس چیزی بگه، لبهاش رو زیر چسب بخیه گذاشت و بوسهی آرومی روی پوست رنگ پریدهاش کاشت. آروم بوسههاش رو بالا تر برد و بعد از بوسهی آرومی که روی قسمت داخلی رونش گذاشت، بلند شد. به سمت کشوی کنار تخت خم شد و بازش کرد و دنبال کاندوم گشت. بعد از چند لحظه، بستهی کوچیک سفید رنگی رو برداشت و اون رو روبروی فلیکس گرفت.
-میخوای امتحانش کنی؟
فلیکس که میدونست رسیدن به بحث همیشگی، چشم چرخوند و انگار داره تعارف چان رو برای غذا رد میکنه، لب زد:
-نه ممنون.
چان باز هم خندید و بستهی سفید رنگ رو باز کرد. پوشش لاستیکی رو روی عضوش کشید و سطحش رو با لوب پوشوند. انگشتهای مرطوبش رو به سمت مقعد فلیکس برد و همونطور که انگشت اشارهاش رو وارد بدن فلیکس میکرد، گوشش رو بین دندونهاش گرفت.
فلیکس با ورود انگشت چان، لرزید و دستهاش رو دور کتف چان پیچید. سعی میکرد دستهاش رو مشت نکنه تا آسیب نبینه اما میدونست با ورود چان، از دنیا خارج میشه و هیچی از اطرافش نمیفهمه.
چان بی صدا آمادهاش کرد و آروم واردش شد و به صدای پر از درد و لذت فلیکس گوش داد.
-آه...چانی...
فلیکس بین نالههاش صداش زد و چان کامل واردش شد. یکم منتظر موند تا دوست پسرش به سایزش عادت کنه و در همین حین، مچ دستهای فلیکس رو بین دستهای خودش گرفت. با منظمتر شدن نفسهای فلیکس، تکون آرومی به کمرش داد و تونست توی همون ثانیهی اول، صدای نالهی فلیکس رو بشنوه.
فلیکس با اینکه دستهاش بین دستهای چان گیر افتاده بود، اما اصلا حس بدی نداشت. چشمهاش رو بست و روی حرکت لبهای چان روی گردنش تمرکز کرد و ورود و خروج پر از لذت عضوش. حرکات چان هنوز آروم بودن و فلیکس میدونست دوست پسرش تا وقتی مطمئن نشه اون میتونه تحملش کنه، به حرکاتش سرعت نمیده.
-چانییی...سریع تر.
اسمش رو با صدای بلند نالید و کلمهی "سریع تر" رو با صدای آروم گفت و چان فهمید فلیکس خجالت کشیده. بوسهای زیر گلوش نشوند و همونطور که نفس نفس میزد، گفت:
-بلند تر بگو.
فلیکس لبهاش رو توی دهنش کشید و چان متوجه شد فلیکسش قرار نیست دوباره اون کلمه رو به زبون بیاره. هر دو مچ دست فلیکس رو با یه دست گرفت و دست آزادش رو به عضو فلیکس رسوند. با حبس کردن عضوش بین انگشتهاش، متوجه قطع شدن نفس فلیکس و باز شدن قفل لبهاش شد. روی بدنش خم شد و نزدیک گوشش گفت:
-بهم بگو چی میخوای فلیکسم. هیچ کس بجز من و تو اینجا نیست.
فلیکس بزاق خشک شدهاش رو قورت داد و با صدای آروم گفت:
-سریعتر...حرکت کن. لطفا.
چان لبهاش رو زیر گوشش چسبوند و بعد از بوسیدن اون نقطه، لب زد:
-چشمهات رو باز نکن.
دست آزادش رو زیر زانوی زخمی فلیکس برد و پاش رو آروم بالا کشید. دستش رو کنار بدنش ستون کرد و به حرکاتش نظم داد. وقتی حس کرد میتونه سرعتش رو بیشتر کنه، لبهاش رو از گردن فلیکس فاصله داد و همونطور که هنوز دستهای فلیکس رو بالای سرش با یه دست نگه داشته بود، به صورت سفید و خیس از عرقش خیره شد. میتونست حرکت جذاب قطرههای عرق رو روی سینه و گردنش ببینه و موهای مشکیش که حالا یکم خیس شده بودن و به کنار گوش و پیشونیش چسبیده بودن.
همونطور که نفس نفس میزد و به نالههای پر لذت فلیکس گوش میداد، نگاه خیرهاش رو روی اون تصویر مینیاتوری نگه داشت و گفت:
-موهای مشکی...خیلی...بهت میاد فلیکس.
نفس عمیقی کشید و دوباره حرکاتش رو از سر گرفت. یکم سرش رو پایین برد و همونطور که به خاطر موجهای پیاپی لذت، نمیتونست درست حرف بزنه، گفت:
-باید...یه فکری به...به حال لبهات بکنیم...دارن میدرخشن. اوف...کارم خیلی...سخت شده...
دستهاش داشتن به لرزه میفتادن و چان میفهمید نزدیکه.
-انقدر...آههه..انقدر با لبها و چشمهات دلبری میکنی که...بهت خیره میشم...و وقتی...وقتی به خودم میام میبینم خیلی وقته...دارم نگاهت میکنم اما هنوز...سیر نشدم. آه...
سرعتش رو کمتر کرد و ضربههاش رو عمیقتر. صدای فلیکس با عمیق شدن ضربهها بلند شد و پسر بزرگتر همونطور که هنوز چشمهاش رو بسته نگه داشته بود و دستهاش هم بالای سرش میخ شده بودن، قوسی به کمرش داد و نالید:
-چانننیییی...
چان لبخندی به اسمش که به اون قشنگی از بین لبهای کوچیک دوست پسرش بیرون میپرید، زد و دوباره به حرکاتش سرعت داد. کم کم بدن فلیکس زیر بدنش میلرزید و بهش میفهموند دوست پسرش نیاز داره ارضا بشه. دست راستش رو از زیر پای فلیکس بیرون کشید و عضوش رو توی دستش گرفت. هماهنگ با حرکتش، عضوش رو پمپ کرد و فلیکس فقط تونست با یه نالهی بلند ازش تشکر کنه.
-آااااهـــــــــه...
با صدای بلند نالید و قبل از اینکه ارضا بشه، پاهاش رو دور کمر چان حلقه کرد و بدنش رو به خودش فشرد. چان با حس پیچش زیر دلش، دستهای فلیکس رو رها کرد و فلیکس بدون لحظهای مکث، اونها رو دور گردنش حلقه کرد و لبهاش رو روی لبهای چان چسبوند. با ضربهای که به خاطر بسته شدن پاهاش بهش وارد شده بود، قوسی به کمرش داد و به شدت توی دست چان ارضا شد. چان هم بلافاصله ارضا شد و دستهاش رو دور بدن فلیکس حلقه کرد. لبهای فلیکس رو بین لبهاش گرفت و بوسید و ازش به خاطر اون عشق بازی طولانی تشکر کرد. فلیکس با اینکه به خاطر فعالیت تقریبا طولانیشون هنوز نفس نفس میزد و به اکسیژن نیاز داشت، نمیتونست بیخیال لبهای چان بشه. دلش میخواست چان تا ابد همونطور بغلش کنه و لبهاش رو به بازی بگیره.
چان با نوازش کردن کمر فلیکس، تونست آرومش کنه و با چند تا بوسه، آتیش خواستنش رو خاموش. آروم بدن سبکش رو روی تشک خوابوند و کنار فلیکس روی تشک دراز کشید. فلیکس هنوز نفس نفس میزد. چان بعد از یکم آروم شدن، کاندوم رو توی سطل آشغال انداخت و بدون توجه به اینکه چقدر نیاز به تمیز شدن دارن، پتوی روی تخت رو روی خودشون کشید و سرش رو روی شونهی فلیکس گذاشت.
فلیکس خیلی آروم به سمتش برگشت و بهش اجازه داد بغلش کنه. چان همونطور که دستهاش رو دور کمر فلیکس میپیچید، پرسید:
-خوبی؟
فلیکس سرش رو به سر چان تکیه داد و گفت:
-آره. فقط خستهام.
چان نگاهی به ساعت که 4 صبح رو نشون میداد، انداخت و گفت:
-بخواب. میتونیم فردا ظهر از خواب بیدار شیم.
فلیکس لبخند زد و گفت:
-بعدش هم به جای صبحونه، ناهار و به جای ناهار شام بخوریم و تا ساعت 8 صبح بیدار بمونیم و گپ بزنیم؟
چان که برنامهی عجیب غریب قدیمیش رو یادش نرفته بود، گفت:
-آره. خیلی هم خوب میشه.
فلیکس خندید و دست راستش رو روی سینهی چان گذاشت. چان بی صدا چشمهاش رو باز کرد و به صورت فلیکس خیره شد. فلیکس که سنگینی نگاهش رو حس میکرد، گفت:
-قرارشد بخوابیم.
چان بینیش رو روی گردن فلیکس کشید و همونطور که عطر تنش رو توی ریههاش میکشید، چشمهاش رو بست و سعی کرد بخوابه.
///////////////
برگههای زیر دستش رو مرتب کرد و تلفن روی میز رو برداشت. به محض شنیدن صدای خانم لی، گفت:
-به آقای سئو بگین بیاد اتاقم.
منشی با گفتن "چشم" ، تماس رو قطع کرد و جیهون تلفن رو سر جاش برگردوند. نگاهش خیلی ناخودآگاه روی جعبهی چوبی کنار تلفن کشیده شد و برای بار هزارم توی اون هفته، جعبه رو برداشت و درش رو باز کرد. خیره به ساعت طلایی و بند چرم سرمهایش، مشغول فکر کردن به هفتهی گذشته شد. کل هفته بعد از مرخص شدنش رو توی خونهی چان گذرونده بود با این تفاوت که چان کاملا نادیدهاش میگرفت و فلیکس حتی بیشتر از قبل بهش توجه نشون میداد. حتی به سومین سپرده بود تا ساعتهای داروهاش رو یادآوری کنه و هرروز صبح براش صبحونهی انگلیسی درست کنه، چون اون از صبحونههای معمولی کرهای خوشش نمیومد.
حتی خودش هم میدونست اینکه با وجود همهی اتفاقهای افتاده، باز هم کنار اون دوتا زندگی میکنه، خیلی پرروییه، اما از طرفی میدونست نمیتونه به تنهایی توی کره بمونه.
نفس عمیقی کشید و ساعت رو از جعبه در آورد. از اون ساعت خوشش میومد، اما صادقانه روش نمیشد اون رو توی دستش بندازه. اون هدیهی فلیکس بود و اون پسر تا اون لحظه هر کاری که از دستش برمیومد انجام داده بود تا اون رو راضی کنه ولی جیهون ترجیح میداد همون پدر مستبد احمق باقی بمونه و خودش رو با مهربون شدن یهویی، احمق تر جلوه نده.
ناخودآگاه یاد شب عید افتاد و صحبتهای فلیکس و پسرش که وقتی فکر میکردن اون خوابیده، به زبون آورده بودن. شرمندگیهای پسرش و دلداریهای فلیکس. اون پسر انگار به دنیا اومده بود تا پسرش رو مثل یه عروسک روی انگشتهاش بچرخونه و کنترلش کنه...
البته این تصور جیهون بود و هرچقدر هم که فلیکس سعی میکرد لبخندهای فرشته وارش رو بهش نشون بده، بنگ جیهون قرار نبود از خر شیطون پایین بیاد..!
یادش میومد صحنههایی که شب عید دیده بود. پسرش که مدام لبخند میزد و کنار خانوادهی فلیکس خوشحال بود. فلیکسی که همش بهش چسبیده بود و بغلش میکرد و چان بی پرواتر از همیشه به دوست پسرش ابراز علاقه میکرد و لمسش میکرد... انگار نه انگار اونها دقیقا وسط جمع و جلوی چشم پدر و برادرهاش بودن...
از نظر جیهون خانوادهی فلیکس یه مشت آدم احمق الکی خوشحال بودن که نمیفهمیدن آخر رابطهی اون دوتا قراره به کجا برسه و حمایتشون میکردن. از همه جالب تر، پدر به نظر مستبد فلیکس بود. درست یادش بود که وقتی فلیکس توی بغل چان نشسته بود و به خیالشون هیچکس حواسش بهشون نبود، چطور با چشمهای خوشحال بهشون خیره شده بود و رو به اون گفته بود "اولش به نظرم عجیب میومد اما الان میتونم ببینم چقدر همدیگه رو دوست دارن و کنار هم خوشحالن."
و بنگ جیهون با تعجب به مردی که کنارش نشسته بود خیره شده بود چون حس میکرد اون پسر حتی پدر خودش رو هم جادو کرده!
یا بعد از نیمه شب وقتی چان و فلیکس دست توی دست هم روی یکی از مبلها نشسته بودن و دوتایی مشغول حرف زدن باهمدیگه بودن، دو خانم توی جمع چطور بهشون خیره شده بودن وبه علاقهی بینشون غبطه میخوردن و با هم پچ پچ میکردن که فلیکس و چان وقتی کنار همن، بیش از حد قشنگن.
جیهون اصلا درک نمیکرد که چرا همه باید عاشق اون پسر باشن. شاید اگر یکم این تعصبش رو کنار میزد میتونست اعتراف کنه که فلیکس واقعا شخصیتی پرستیدنی داره و با چند تا لبخند میتونه هرکسی رو افسون کنه، اما داشت تمام سعیش رو میکرد تا تمام این حقیقتها رو نادیده بگیره.
به یاد هدیهای که شب عید گرفته بود افتاد و خواستهی فلیکس دربارهی باز کردنش...
بعد از رهایی از بیمارستان بعد از هفت روز، اون جعبه رو کنار اتاقش پرت کرده بود و توی کل این دو هفته حتی نگاهی هم بهش ننداخته بود چون میترسید با یه ترفند دیگهی اون پسر توی دام بیفته.
نفس عمیقی کشید و با کلافگی ساعت توی دستش رو چرخوند. میدونست اون هدیه چقدر گرونه، ولی داشت خودش رو قانع میکرد که پول اون هدیه از جیب چان و در نتیجه از جیب خودش بوده و هدیه حساب نمیشه!
در اتاق با تقهای باز شد و چانگبین داخل رفت و باعث شد مرد پشت میز از فکر بیرون بیاد. جیهون با دیدن چانگبین، بدون کنار گذاشتن ساعت، دستهی کاغذهای روی میز رو بهش داد و گفت:
-اینها رو چک کن، بعد هم بایگانیشون کن. برای خرید ماه بعد هم باید آماده بشیم. محصولات رو طبقه بندی کن و برگههای خرید رو برام بیار.
چانگبین سر تکون داد و خواست از اتاق بیرون بره که متوجه ساعت بین انگشتهای پدر چان شد. با یه نگاه هم میتونست بفهمه اون ساعت یه هدیه از طرف فلیکسه. سلیقهی هیونگش همیشه با همه فرق داشت. با اینکه میدونست نباید دخالت کنه و چیزی بگه، لب باز کرد:
-سلیقهی فلیکس هیونگه... مگه نه؟
جیهون بدون اینکه سرش رو بلند کنه، ساعت رو کنار گذاشت و گفت:
-یادت نره برگههای خرید رو برام بیاری.
چانگبین با اینکه میدونست بنگ جیهون عملا داره دکش میکنه، قدم از قدم برنداشت.
-فلیکس هیونگ همیشه سلیقهاش خاصه.
جهیون اینبار سرش رو بلند کرد و به چشمهای چانگبین خیره شد و خواست صریحا بیرونش کنه که چانگبین حتی اجازه نداد حرف بزنه.
-میدونین...اگر در آینده بچه دار شدم، دلم میخواد یه پسر شبیه چان داشته باشم!
چانگبین کاملا با منظور گفت و وقتی تعجب رو توی نگاه جیهون دید، ادامه داد:
-چان یه مرد واقعیه. فرقی نمیکنه چقدر سختی بکشه، باز هم سر حرفش میمونه. مثلا الان با اینکه واقعا هیچ پولی توی حسابش نیست هم سر حرفش هست و فلیکس هیونگ رو رها نمیکنه.
جیهون پوزخندی زد و گفت:
-اون همه حقوقی که میلیون میلیون توی حسابش سرازیر میشد توی همین چند وقت تموم نمیشه چانگبین. بهت قول میدم سر یه سال کم میاره و وقتی با حقوق ناچیز فروشندگی روبرو شد عشق و عاشقی یادش میره. میدونی که چان چقدر ولخرجه.
چانگبین که میدونست چان ازش خواسته به پدرش چیزی نگه، نفس عمیقی کشید. دلش میخواست تمام حقیقت رو توی صورت مرد روبروش بکوبه، اما از طرفی از واکنش چان میترسید. دلش نمیخواست یک بار دیگه پسر خالهای که از برادر براش عزیز تر بود رو از خودش ناامید کنه.
بنگ جیهون که توی افکارش فکر میکرد چانگبین کم آورده، انگشتهاش رو بین همدیگه فرو برد و بعد از قفل کردنشون، اونها رو روی میز گذاشت.
-زندگی همینه چانگبینا. مطمئنم اگر تو و منشی محبوبت هم از کار اخراج بشین، عشق و عاشقی یادتون میره. من خودم تجربهاش کردم. همش یه مشت مسخره بازیه که با داستانهایی که از بچگی بهتون گفتن، توی گوش شما جوونها فرو کردن. واقعا فکر میکنی وقتی دو نفر عاشق هم باشن، تا آخر عمر باهم به خوبی و خوشی زندگی میکنن؟
چانگبین میدونست پدر چان رابطهاش با جیسونگ رو فهمیده. نمیترسید که اخراج بشه چون میدونست مجتمع رو دست اون و چان میچرخه و حالا که چان نیست، مرد روبروش بهش نیاز داره.
جلوتر رفت و خیره توی نگاه مرد روبروش گفت:
-مطمئنم این اتفاق میفته آجوشی. میدونین چرا؟
وقتی متوجه شد جیهون منتظر ادامهی حرفشه، ادامه داد:
-چون... چان همین الان هم داره با حقوق یه فروشنده کنار فلیکس زندگی میکنه و خوشحاله. از خم و راست شدن جلوی مشتریها ناراضی نیست و با تموم خستگیش وقتی میره خونه لبخند میزنه، چون عاشق فلیکس هیونگه. همه چیز پول نیست آجوشی.
روی پاشنه پا چرخید و به سمت در ورودی رفت.
-صبر کن.
صدای بنگ جیهون، مانع شد تا قدم بعدی رو برداره.
-منظورت چیه که چان همین الان داره با حقوق یه فروشنده زندگی میکنه؟ قماری چیزی کرده که اون همه پول توی حسابش دود شده رفته هوا؟
چانگبین لبش رو گزید. اون قول داده بود چیزی نمیگه...
نفس عمیقی کشید و به سمت مرد پشت سرش برگشت.
-از خودش بپرسین. البته...مطمئنم هیچوقت واقعیت رو به زبون نمیاره.
به سرعت از اتاق بیرون زد تا بیشتر از اون بازخواست نشه و قولش رو نشکونه. همونقدر که اون مرد رو کنجکاو کرده بود، کافی بود.
بنگ جیهون با تنها شدنش، به صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت. منظور چانگبین رو نمیفهمید. یعنی چان اون همه پول رو چیکار کرده بود؟ جیهون با توجه به سود سال قبل میدونست موجودی حساب چان باید چیزی بالای یک میلیارد وون باشه...
دوباره نگاهی به ساعت انداخت و در حالی که اصلا نمیتونست کنجکاویش رو سرکوب کنه، دست به تلفنش برد...
/////////////////
تماسش با پدرش رو بعد از یه خداحافظی تقریبا بلند بالا، قطع کرد و بعد از نشستن روی مبل، به چانی که مشغول خوندن یه سری متن توی لپتاپش بود، خیره شد. تصویر چانی که یه اخم کمرنگ ابروهای پر پشتش رو به همدیگه پیوند میداد و لبهای کوچیکش جمع میشدن، جذاب ترین تصویر کل عمر فلیکس رو تشکیل میداد.
دستش رو زیر چونهاش زد و به مظهر جذابیت روبروش خیره شد. زندگیشون حالا خیلی راحت تر شده بود و فلیکس از دوشنبهی هفتهی آینده میتونست با هویت اصلیش به زندگیش ادامه بده.
پدر چان کل هفتهی قبل که از بیمارستان مرخص شده بود رو با هیچکدومشون حرف نزده بود و حتی وقتی فلیکس باهاش حرف میزد هم جواب نمیداد. درسته فلیکس از اینکه پدر چان هنوز باهاش حرف نمیزنه ناراضی بود اما به نظرش همین که دیگه لازم نبود تلخی حرفهای اون مرد رو تحمل کنه، باید خداروشکر میکرد.
چان که سنگینی نگاه فلیکس رو حس کرده بود، سر بلند کرد و نگاهش رو به صورت مهربون و دوست داشتنی فلیکس داد. لپتاپش رو خاموش کرد و روی میز گذشت و پرسید:
-حوصلهات سر نرفت انقدر من رو نگاه کردی؟
فلیکس لبخند زد.
-نه. اصلا.
چان ابرو بالا داد و دست راستش رو باز کرد و گفت:
-بیا اینجا ببینم. انقدر دور نشین.
فلیکس با خوشحالی از جاش بلند شد و بعد از دور زدن میز، کنار چان نشست و بالا تنهاش رو توی بغل چان جا داد. چان به محض بغل کردنش، بوسهای روی پیشونیش زد و گفت:
-اینجوری بهتر شد. اصلا خوشم نمیاد دور ازم میشینی.
فلیکس با لبخند گفت:
-از این به بعد همیشه نزدیکت میشینم.
چان انگشت اشارهاش رو روی بینیش کشید و گفت:
-آفرین. حالا بگو داشتی به چی فکر میکردی وقتی اون طوری بهم خیره شده بودی.
فلیکس سرش رو به شونهی چان تکیه داد و گفت:
-میدونی...بعضی از روزها توی نوجوونی و بچگیم، میدیدم که پدرم میره توی آشپزخونه و میشینه پشت میز و ساعتها به مادرم که مشغول آشپزی کردنه، خیره میشه. همیشه برام سوال بود که چرا پدرم با وجود این همه خستگی بعد از کار، به جای اینکه بره تو تختش و استراحت کنه، میشینه پشت میز و به زنی که خیلی هم بهش اهمیت نمیده، خیره میشه.
لبخند تلخی زد و گفت:
-حالا میفهمم چرا.
سرش رو یکم عقب برد تا بتونه صورت چان رو ببینه. توی چشمهای منتظر چان خیره شد و گفت:
-چون پدرم عاشق مادرم بود اما غرورش بهش اجازه نمیداد ابرازش کنه و ازش بخواد موقع استراحت کنارش باشه. پس مینشست توی آشپزخونه و بهش خیره میشد و رفع دلتنگی میکرد.
توی بغل چان چرخید و روی پاهاش نشست. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و خیره توی نگاه مشتاق دوست پسرش ادامه داد:
-چانی که غرق کارشه خیلی زیباست. چانی که مشغول خوندن پیامهاشه و اخم کرده خیلی جذابه و چانی که با هر پیام عاشقانهی من لبخند میزنه زیادی شیرینه.
سرش رو یکم جلوتر برد و خیره به لبهای چان زمزمه کرد:
-و من عاشق چان و خیره شدن بهشم.
قبل از اینکه فرصت کنه نفس بکشه، لبهای چان لبهاش رو به اسارت خودشون در آوردن و دستهاش، بدن کوچیکش رو به سینهی خودش چسبوندن. فلیکس چه انتظاری از چان داشت، وقتی اونطور شیرین حرف میزد؟ واقعا نمیدونست چقدر روی چان تاثیر داره؟ نمیدونست این حرفهای شیرینش چطور میتونن چان رو دچار حملهی قلبی کنن؟
فلیکس با حس قلقلک انگشتهای چان روی گردنش، خندید و چان با باز شدن قفل لبهاش، زبونش رو داخل دهنش هل داد و فلیکس خوب میدونست دوست پسرش چقدر دوست داره لبهاش رو با زبونش مزه کنه.
همونطور که گردن چان رو بغل کرده بود، چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای بستهی چان خیره شد. زبون کوچیک چان به آرومی روی لبهاش کشیده میشد و کم کم پیشروی میکرد و وارد دهنش میشد و دوباره و دوباره این پروسهی بوسیدن و لیسیدن تکرار میشد تا رنگ صورتی لبهای فلیکس رو به رنگ تیره تری تبدیل کنه.
بعد از مدت نسبتا طولانی، چان عقب کشید و همونطور که هنوز بدن فلیکس رو به خودش تکیه داده بود، گفت:
-تو خیلی خطرناکی. وقتی کنار توام باید قرص آرام بخش داشته باشم وگرنه ممکنه قلبم از شدت هیجان بایسته و بمیرم.
فلیکس خیسی لبهاش رو با زبونش پاک کرد و با ناراحتی گفت:
-این رو نگو چان. تو باید یه مدت طولانی کنار من زندگی کنی.
چان دستهای فلیکس رو از دور گردنش باز کرد و روبروی صورتش گرفت. بوسهای پشت دستهاش که هنوزم آثار نجات دادن پدرش رو یدک میکشیدن، گذاشت و گفت:
-من تا آخر عمر کنارتم فلیکسم. بهت قول میدم.
فلیکس دوباره دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و صورتش رو توی گردنش پنهان. با صدای آروم زمزمه کرد:
-خیلی دوستت دارم چان.
چان دستش رو روی موهای مشکی فلیکس کشید و گفت:
-من هم همینطور. خیلی...خیلی زیاد دوستت دارم مرد کوچولوی من... اونقدر زیاد که حتی نمیتونی فکرش رو بکنی.
فلیکس نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست. آغوش چان و بدنش حسابی گرم بودن و بهش آرامش میدادن. دلش میخواست بیخیال پدر چان بشه، ولی چان از طریق چانگبین فهمیده بود که پدرش قراره مدت طولانی رو توی کره بمونه و این حقیقت فلیکس رو اذیت میکرد.
چان که بی صدا بودن فلیکس براش عجیب بود، همونطور که موهای نرمش رو نوازش میکرد، پرسید:
-دوست داری بریم توی اتاقمون؟
فلیکس لبهاش رو از هم فاصله داد و همونطور که نفسهای گرمش رو روی گردن چان پخش میکرد، لب زد:
-فقط بغلم کن. فرقی نمیکنه کجا.
چان میدونست فلیکس دلش گرفته. میدونست ناامید شده و حال روحیم بهم ریخته، اما نمیدونست باید چیکار کنه. یکم با خودش کلنجار رفت و همونطور که هنوز هم پسر گلوله شده توی بغلش رو نوازش میکرد، تصمیم گرفت با چانگبین و جیسونگ تماس بگیره.
موبایلش رو برداشت اما نمیتونست به چانگبین زنگ بزنه، چون نمیخواست فلیکس متوجه دعوتش بشه. سریع پیام کوتاهی برای چانگبین فرستاد و توی دو جمله وضعیت خودش و فلیکس رو شرح داد.
"فلیکس به خاطر پدرم ناراحته. میتونی با جیسونگ شام بیای اینجا؟"
با فرستادن پیام، صفحهی موبایلش رو خاموش کرد و پرسید:
-بریم دوتایی شام درست کنیم؟
فلیکس مثل یه بچهی کوچولو سرش رو تکون داد و موافقتش رو اعلام کرد. چان قفل دستهاش رو باز کرد و اجازه داد فلیکس از روی پاهاش بلند شه. فلیکس بعد از ایستادن، دست چان رو گرفت و همراهش به سمت آشپزخونه رفت.
There is no word to express how deep my love is for you…
هیچ کلمهای نمیتونه عمق عشق من به تورو تعریف کنه...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...