Ep31 & 32

64 9 5
                                    



قسمت سی و یکم
تقه‌ای به در زد و بعد از شنیدن صدای چانگبین، داخل اتاق رفت. چانگبین روی کاناپه تک اتاقش نشسته بود و مشغول خوندن یه کتاب که به نظر فلیکس زیادی خسته کننده بود، استراحت می‌کرد.
-چیزی شده هیونگ؟
فلیکس دست‌هاش رو پشتش قایم کرد و گفت:
-خب... خوابم نمی‌بره. می‌شه بریم بیرون؟
چانگبین نگاهی به ساعت که 11 شب رو نشون می‌داد، انداخت و گفت:
-باشه بریم. فقط صبر کن لباس بپوشم.
فلیکس سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. سویشرت اورسایز طوسیش رو پوشید و شلوار صورتیش رو با کش موهای صورتیش ست کرد. موبایلش رو توی جیب سویشرتش انداخت و از اتاق بیرون رفت. چانگبین اسلش مشکی پوشیده بود و یه تیشرت آستین بلند سفید.
-خوشتیپ شدی کوتوله‌ی جیسونگ.
چانگبین با شنیدن لفظ کوتوله لبخند زد و توی دلش اعتراف کرد که حالتی که جیسونگ کوتوله صداش می‌زنه رو بیشتر دوست داره.
شونه به شونه‌ی هم قدم می‌زدن. حتی نمی‌دونستن مقصدشون قراره کجا باشه، فقط مستقیم می‌رفتن و ذهنشون مشغول فکر کردن درباره وضعیت نابسامانشون بود.
-جیسونگ...خوابید؟
چانگبین بالاخره لب باز کرد و درباره سنجابش پرسید. فلیکس بدون این‌که نگاهش کنه، جواب داد:
-آره. زود خوابش برد.
چانگبین سر تکون داد و دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد. هر دو پشت چراغ عابر پیاده که قرمز شده بود، ایستادن.
-چرا حرف نمی‌زنی؟
چانگبین به سمت فلیکس متمایل شد و پرسید. فلیکس باز هم نگاهش نکرد و جواب داد:
-چی بگم؟
چانگبین به خط کشی عابر که توسط چرخ ماشین‌هایی که هر کدومشون به نوعی برای زندگی کردن عجله داشتن، له می‌شد، خیره موند.
-مطمئنم الکی نخواستی باهام قدم بزنی.
فلیکس لبخند کمرنگی روی لب‌هاش کشید و بالاخره به صورت کنجکاو چانگبین نگاه کرد.
چانگبین منتظر موند تا هیونگش بالاخره لب باز کنه و حرف بزنه. فلیکس خیره به چشم‌های درشتش گفت:
-می‌خوام...برم.
چانگبین نفس عمیقش رو ناامیدانه بیرون داد و  از خیابون رد شد. فلیکس پشت سرش راه افتاد و از روبروی ماشین‌هایی که پشت خط ایستاده بودن، رد شد.
چانگبین نمی‌تونست حرف بزنه. انقدر  این 4 سال و نیم وقتی که با هم گذرونده بودن، به هیونگش عادت کرده بود که دلش نمی‌خواست حتی به نبودش فکر کنه. فلیکس واقعا می‌خواست بره...؟
-چانگبینااا...
چانگبین با شنیدن اسمش با اون تن صدای دوست داشتنی، به سمت هیونگش که چند قدم عقب تر ایستاده بود، برگشت. فلیکس بدون توجه به آدمهایی که تک و توک از کنارشون بی‌توجه رد می‌شدن، گفت:
-می‌خوام از این کشور و مردمش فرار کنم. کمکم کن.
چانگبین خیره به چشم‌های ناراحت فلیکس گفت:
-از جیسونگ هم می‌خوای فرار کنی؟ از الکس؟ از من..؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و کف کتونی‌هاش رو روی زمین نم‌دار کشید. انگار داشت بارون می‌گرفت. چانگبین طاقت نیاورد و جلو رفت. دست‌هاش رو از جیبش بیرون کشید و بازوهای فلیکس رو گرفت. خیره توی چشم‌های تیله‌ایش نالید:
-می‌خوای بری؟ پس ما چی می‌شیم؟ دلت برامون تنگ نمی‌شه؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و دست‌های چانگبین رو کنار زد. آروم به راه افتاد و از چانگبین دور شد. چانگبین نفس عصبی کشید و دنبالش راه افتاد.
فلیکس بعد از چند قدم، شروع کرد:
-خسته شدم چانگبین. می‌خوام برم. احتمالا می‌رم روسیه. اون‌جا می‌تونم آزادتر باشم. اولیویا رو فراموش می‌کنم و هر اتفاقی که تا الان برام افتاده. دوستهام...عشقم...خانواده‌ام... اون‌جا می‌شم فلیکس. انگار که از اول متولد شدم و این‌بار 29 سال رو پسرونه سپری می‌کنم. احتمالا با یه زن ازدواج می‌کنم و بچه‌دار می‌شم. بچه‌ام به جای این‌که بهم بگه مامان، می‌گه بابا. دیگه یه خانوم دکتر نیستم. تصمیم دارم بسکتبال رو ادامه بدم. شایدهم فوتبال. چون دوباره متولد شدم، اشکالی نداره. سنم دیگه برای بازی زیاد نیست. یه خونه‌ی نقلی می‌خرم و برام مهم نیست اگر بچه‌ام پسره یا دختر. برام مهم نیست حتی اگر زنم بچه‌دار نشه. یه روز یه نفر ازم پرسید فایده‌ی به دنیا آوردن یکی مثل خودمون وقتی می‌دونیم نمی‌تونیم درست بزرگش کنیم، چیه...؟ الان می‌بینم کاملا درست می‌گفت... این‌بار به عنوان فلیکس دیگه ترس از ارتفاع ندارم. از تاریکی و تنهایی نمی‌ترسم. دیگه از کتاب‌های عاشقانه خوشم نمیاد. دیگه توی دهن مردم دنبال پول نمی‌گردم. این‌بار می‌شم خودم...فلیکسی که هيچ‌وقت نبودم..!
چانگبین همون‌طور که کنارش قدم می‌زد، بغض کرده بود. فلیکس درست می‌گفت. اگر می‌رفت می‌تونست دوباره زندگی کنه. این‌بار به عنوان یه پسر و آزاد.
فلیکس ایستاد و چانگبین بعد از اون. سرش رو بلند کرد و به چانگبین خیره شد. لبخند زد و گفت:
-این‌بار وقتی بعد از 25 سال برگشتم کره، برای اولین بار می‌بینمت... وقتی کیف پولت یادت رفت، می‌شم پسری که میاد و پول لاته‌ات رو می‌ده تا با فروشنده دعوات نشه. دیگه موهام بلند نیستن که چترت رو بهم قرض بدی. ازم می‌پرسی اسمم چیه و می‌گم فلیکس. می‌پرسی کجا می‌تونی ببینیم و من می‌گم باشگاه تیم اولسان هیوندای. 4 سال بعدیش، صدام می‌زنی هیونگ. با دوستی که اتفاقی باهاش آشنا شدم، آشنا می‌شی و عاشقش می‌شی. دوستم هر بار صدات می‌زنه کوتوله‌ی احمق.
قطره‌های اشک فلیکس آروم گونه‌هاش رو می‌گرفتن...
بارون شروع شده بود؛ ولی انقدر بی‌جون و کند بود که بارون به حساب نمیومد.
-این‌بار وقتی خواستم ازدواج کنم، نگران دروغهای زندگیم نیستم. این‌بار، دیگه دنبال یه پسر نمی‌گردم. عاشق دختر شیطونی که احتمالا طرفدارمه و عضو تشویق کننده‌های تیمه، می‌شمو اون همون دفعه اول قبولم می‌کنه. اون ازم نمی‌ترسه و فرار نمی‌کنه. این‌بار پدرم عاشق پسرهاشه. دیگه نقش یه مستبد احمق رو بازی نمی‌کنه. قرار نیست آخرین پسرش رو بکشه فقط چون پسر شده. این‌بار می‌شم عموی بچه‌های برادرم. نه یه عمه‌ی مهربون با موهای بلند و سینه‌های مصنوعی.  به جای لباس‌های تنگ دخترونه و کفش‌های پاشنه بلند، کت شلوار تنم می‌کنم و کراوات می‌زنم. دیگه خبری از ناخن‌های بلند و لاک زده نیست. این‌بار می‌شم خودِ خودم. فلیکسی که تا الان وجود نداشته.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
-کمکم کن چانگبین...دلم می‌خواد این‌طوری زندگی کنم.
چانگبین حتی نفهمیده بود اون قطره‌هایی که روی صورتش مانور می‌دادن، اسمشون اشکه نه قطره‌های بارون بی‌جونی که داشت کم کم جون می‌گرفت و خیسشون می‌کرد. جلو رفت و دو قدم فاصله بینشون رو پرکرد و هیونگش رو توی بغلش کشید. کمکش می‌کرد؟ مسلما...
دیگه کافی بود هرچی عذاب کشیده بود. این بدن ضعیف دیگه بیشتر از این نمی‌تونست اذیت بشه و عذاب بکشه. کافی بود هرچی اذیت و آزار دیده بود. چانگبین نجاتش می‌داد...
وقتی حس کرد به اندازه کافی هیونگش رو آروم کرده، ازش جدا شد. فلیکس سرش رو بلند نکرد. چانگبین رهاش کرد و دستش رو گرفت. لبخند کمرنگی زد و گفت:
-فردا...باهم می‌ریم دنبال کارهای ویزات. باشه؟
فلیکس سر بلند کرد و به لبخند چانگبین خیره شد. لبخند زد و پرسید:
-کمکم می‌کنی؟
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-پس چی؟ مگه از اول هم...نقشه‌مون همین نبود؟
چانگبین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-خودم...همه کارهات رو پیگیری می‌کنم. قبل خروج از کشور باید مطمئن بشیم طلاقت از چان به طور رسمی ثبت بشه.
فلیکس خشکش زد. به همین زودی باید طلاق می‌گرفت. مطمئن بود بدون چان دووم نمیاره. می‌دونست اگر طلاق بگیره، ناامیدی خفه‌اش می‌کنه...
ولی حرفی نزد. مجبور بود. نمی‌تونست چان رو با یه اسم تا ابد چسبیده کنار اسمش، رها کنه. باید کمکش می‌کرد تا دروغهایی که گفته بود، جبران بشن. اصلا شاید چان...می‌خواست دوباره ازدواج کنه. فلیکس نباید جلوش رو می‌گرفت.
چانگبین با دیدن توی فکر بودن فلیکس دستش رو کشید و به سمت خونه راه افتاد.  بارون شدت گرفته بود؛ پس چانگبین دستش رو برای اولین تاکسی‌ای که می‌دید تکون داد.
////////////
ساعت از 9 گذشته بود و فلیکس برنگشته بود. چان هنوز هم باورش نمی‌شد فلیکس رهاش کرده باشه. آخه اون دوستش داشت، عاشقش بود..! چطور می‌تونست رهاش کنه و برنگرده؟
قلبش انقدر با شدت می‌تپید که چان حتی وقت نمی‌کرد با هر تپش، نفس بکشه. هنوز همون‌جا کنار تخت فلیکس، روی زمین دراز کشیده بود و به سقف خیره نگاه می‌کرد. انقدر حسهای مختلفی توی بدنش می‌چرخید که حالش داشت بهم می‌خورد.
بعد از دیدن ساعت که 11 رو نشون می‌داد، از جاش بلند شد و راه افتاد. می‌خواست بره و با چشم‌های خودش ببینه که همسر لعنتیش ترکش کرده. باید مطمئن می‌شد از این به بعد دیگه فلیکسی وجود نداره.
بیش از حد برای رانندگی کردن بی‌تعادل بود پس فقط تاکسی گرفت و به سمت خونه‌ی چانگبین راه افتاد. و البته اصلا فکرش روهم نمی‌کرد اون دوتا رو در حالی ببینه که دارن کنار هم قدم می‌زنن و به سمت خیابون اصلی می‌رن. با دیدن اونها از راننده خواست تا ماشین رو متوقف کنه و بعد از دادن پول به راننده، از ماشین پیاده شد. با چند قدم فاصله ازشون، از سمت مخالف خیابون دنبالشون می‌کرد. فلیکس با موهای بسته شده‌‌اش کنار چانگبین قدم می‌زد و هر از چند گاهی چیزی می‌گفت. با ایستادن فلیکس و چانگبینی که روبروش ایستاده بود، چان هم ایستاد.
صداشون رو نمی‌شنید این بیش از حد عصبیش می‌کرد. چانگبین به فلیکسش نزدیک شد و بازوش رو گرفت. هیجان زده بود انگار! انگار فلیکس قبولش کرده بود که اون‌طوری هیجان زده به نظر می‌می‌رسی!
مطمئنا چان نمی‌تونست خنده‌های عصبی چانگبین رو از اون فاصله تشخیص بده. فلیکس دوباره به راه افتاد و چانگبین پشت سرش. خیلی نرفته بودن که دوباره متوقف شدن. چانگبین روبروی فلیکس ایستاد و فلیکس با لبخند حرف‌هاش رو زد...
از اون فاصله نه می‌تونست چشم‌های خیس فلیکس و تلخندهاش رو تشخیص بده و نه بغض چانگبین رو. فقط قدم‌هایی رو می‌دید که به سمت فلیکس تند شدن و همسرش توی بغل چانگبین فرو رفت. توی یه لحظه حس کرد کل بدنش رو توی یه دیگ روغن داغ فرو بردن و بیرون کشیدن. همون‌جا روی زمین نشست و به اون آغوش مردونه خیره شد. فلیکس بین بازوهای چانگبین گم شده بود و صادقانه چانی که خیلی وقت بود اون آغوش رو نچشیده بود، بهش حسودی می‌کرد. به چانگبینی که فلیکس زیباش رو بین بازوهای محکمش گرفته بود...
مردم با تعجب به پسری نگاه می‌کردن که وسط پیاده رو نشسته بود و به یه آغوش خیره بود و بعضی‌ها با ترحم نگاهش می‌کردن و با فاصله ازش دور می‌شدن چون فکر می‌کردن دیوونه‌ست و خطرناک.
خیلی نگذشته بود که چانگبین دست فلیکس رو گرفت و هر دو توی تاکسی نشستن و از نظر چان غیب شدن. اون‌موقع بود که چان فهمید داره بارون میاد. می‌تونست بفهمه که بدنش دوباره درگیر یه درد قدیمی شده.
چه دردناک بود...
تا چند ماه پیش، هروقت این‌طوری دچار گرفتگی می‌شد، فلیکس بود و آرومش می‌کرد...اما الان نبود...
تا سال پیش، یه برادر ناتنی داشت که از همه‌ی آدمهای توی دنیا براش عزیزتر بود و این‌جور مواقع پیداش می‌شد و جسم شکسته‌ی چان رو از روی زمین جمع می‌کرد ولی...الان نبود...
چان عشقش و برادرش رو باهم از دست داده بود، اون‌هم فقط به خاطر یه قضاوت عجولانه. به خاطر یه تصمیم اشتباه...شایدهم به خاطر یه دروغ...
موهاش به پیشونیش چسبیده بودن و آب رو به سمت صورتش هدایت می‌کردن. تمام لباسهاش خیس شده بودن و اون هنوزهم رو زمین نشسته بود. حالش خوب نبود. حس می‌کرد داره بالا میاره، ولی می‌دونست چیزی نخورده که معدش بتونه اون رو پس بزنه. اون معده‌ی خالی چی رو می‌خواست بیرون کنه؟ هوا رو؟
نمی‌دونست چقدر اون‌جا نشسته بود، فقط وقتی به خودش اومد که یه بچه روبروش ایستاد و فنجون قهوه‌اش رو به سمتش گرفت. چان با تعجب بهش خیره شد که پسر بچه لبخند زد و گفت:
-مامانم می‌گه وقتی آدما خیس می‌شن سردشون می‌شه، پس باید قهوه‌ی داغ بخورن. مامانم گفت این رو بدم به تو...شیرینه.
چان نگاهش رو از صورت پسر بچه گرفت و به کاپ کاغذی و قهوه‌ی توی دستش داد. حس می‌کرد هیچ نیرویی برای بالا بردن دستش و گرفتن اون فنجون نداره. پسر بچه روبروش خم شد و فنجون کاغذی رو توی دستش گذاشت. لبخند زد و گفت:
-آجوشی...قوی باش.
بچه با شنیدن صدای مادرش از چان دور شد و به سمتی دوید. چان حتی برنگشت تا اون بچه رو با نگاهش بدرقه کنه و چشم‌هاش رو روی فنجون قهوه‌ی توی دستش ثابت کرد. قطره‌های بارون آروم توش می‌ریخت و حلقه‌های متعددی از قهوه توش به وجود می‌آورد. چان به آرومی فنجون رو بالا برد و به لبهای یخ زده‌اش نزدیک کرد. یکم از اون قهوه شیرین رو خورد و تازه حس کرد قابلیتی به اسم اشک ریختن داره. چشم‌های قرمزش به خاطر حس کردن اون طعم آشنا، کم کم شروع به باریدن کردن و چان بقیه‌ی قهوه‌ی شیرین مورد علاقه فلیکس رو خورد. بدنش حالا گرم‌تر شده بود و حس می‌کرد می‌تونه از جاش بلند شد.
همه چیز تموم شده بود. فلیکس رفته بود و از الان دیگه چان هیچ حقی درباره‌اش نداشت.
حقش بود...تقصیر خودش بود که اون پسر فرار کرده بود...پس باید تقاصش رو هم پس می‌داد. خودش هم می‌دونست تنها چیزی که الان از فلیکس براش مونده، فقط عادت قهوه خوردنش با دو قاشق شکره.
با قدم‌های بی‌تعادل سمت خیابون رفت و دستش رو برای یه تاکسی تکون داد. بعد از این‌که داخل ماشین نشست آدرس خونه‌اش رو گفت و چشم‌هاش رو بست. می‌خواست تا برگشتن به اون جهنم یکم استراحت کنه.
//////////
-چی؟ چرا؟
چانگبین با تعجب وقتی فهمید نمی‌تونن برای فلیکس ویزا بگیرن، پرسید و نگاه گنگش رو روی مرد روبروش چرخوند. مرد نگاهش رو روی چانگبین انداخت و نفس عمیقی کشید. صفحه‌ی شناسنامه‌ی فلیکس رو باز کرد و بهش خیره شد (کره‌ای‌ها مثل ما شناسنامه‌ی چند صفحه‌ای ندارن و فقط یه برگه اندازه آ4 دارن که روش مهر کشورشون خورده و اطلاعات به دنیا اومدنشون روش نوشته شده. برای کارهای دیگه  فقط از کارت ملی استفاده می‌کنن.)
اون برگه رو یه بار زیر و رو کرد و بعد دوباره بستش.
-ببینین آقای محترم. این خانوم برای درخواست ویزا اول باید اجازه‌ی شوهرش رو داشته باشه چون ایشون اصلا کره‌ای نیستن. به همین دلیل باید ثابت بشه حامله هم نیستن چون به دلیل دورگه بودنشون، اجازه‌ی خارج کردن بچه بدون اطلاع پدر رو ندارن. در آخر هم اگر هیچ مشکلی نبود باید درخواست اقامت بده که حداقل یه ماه طول می‌کشه کارت اقامتش به دستش برسه. این‌طور که معلومه ایشون استرالیایی هستن و می‌خوان به روسیه سفر کنن. مطمئنا از مشکلات بین کره و روسیه، استرالیا و روسیه خبر دارین. یکم برای درخواست اقامت اذیت می‌شن.
چانگبین سر تکون داد و برگه‌ی شناسنامه رو از مرد گرفت و کنار بقیه‌ی مدارک فلیکس گذاشت. تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-پس...دفعه‌ی دیگه خدمت می‌رسم.
مرد سر تکون داد و چانگبین از در بیرون رفت. مدارک رو توی کیفش انداخت و موبایلش رو در آورد.
-سلام مطب دکتر لی بفرمایین.
چانگبین با شنیدن صدای جیسونگ لبخند زد و گفت:
-خسته نباشید آقای منشی.
جیسونگ با فهمیدن این‌که فرد پشت خط چانگبینه، ریز و بی‌صدا خندید و گفت:
-چطوری؟
چانگبین با پوزخند گفت:
-خیلی وقته ندیدمت دلم واست تنگ شده.
جیسونگ همون‌طور ر که گوشی رو با شونه و گوشش نگه داشته بود و توی کامپیوتر چیزی تایپ می‌کرد، گفت:
-خودتو مسخره کن کوتوله!
چانگبین خندید و بعد از روشن کردن ماشین، پرسید:
-چه خبر؟ فلیکس حالش بهتره؟
جیسونگ اسم مریض بعدی رو هم وارد کرد و گفت:
-آره. خوبه. آرومتر شده.
چانگبین با این‌که جیسونگ نمی‌دید، سر تکون داد و گفت:
-رفتم دنبال ویزا و اقامتش ولی می‌گن تا چان اجازه نده، نمی‌تونن اقدام کنن. می‌ترسن فلیکس حامله باشه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نمی‌شه هم بهشون گفت فلیکس پسره و احتمال حامله بودنش زیر 2 درصده. تازه مگه آدم روی هوا حامله می‌شه؟ من مطمئنم چان بیشتر از بوسه پیش نرفته.
جیسونگ نگاهش رو بین برگه‌های روی میز چرخوند و بعد از پیدا کردن صفحه‌ی بعدی اسم‌ها دوباره، مشغول تایپ شد. بدون توجه به حرف‌های چانگبین پرسید:
-خب...پس باید با فلیکس حرف بزنی؟
چانگبین راهنمای سمت راستش رو زد و وارد خیابون منتهی به مجتمع شد.
-نه. من از فلیکس وکالت دارم پس به جاش امضا می‌کنم حکم طلاق رو. فقط می‌مونه چان. اون رو باید راضی کنم.
جیسونگ اخم کرد. هنوز هم وقتی اسم چان رو می‌شنید، اعصابش بهم می‌ریخت.
-راضی؟ مگه این خودش نبود که انقدر فلیکس رو اذیت کرد که از خونه‌اش بیاد بیرون؟
چانگبین سری برای نگهبان مجتمع تکون داد و وارد پارکینگ شد:
-خودتو کنترل کن جیسونگ. همه چیز درست می‌شه.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و گوشی رو با دستش گرفت:
-امیدوارم...
چانگبین ماشین رو پارک کرد و ازش بیرون رفت.
-باید برم. امشب میبینمت.
جیسونگ لبخندی ناخواسته زد.
-می‌بینمت کوتوله. فعلا...
چانگبین تماس رو قطع کرد و به سمت آسانسور راه افتاد. ده دقیقه بعدش، درحالی که با تعجب به مینهو که وسط سالن بود نگاه می‌کرد، به سمت اتاق خودش رفت.
-سلام هیونگ.
مینهو با دیدن چانگبین جلو رفت و روبروش ایستاد و بی‌مقدمه گفت:
-ببینم. تو چان رو ندیدی؟
با تعجب ابرو بالا داد و گفت:
-نه.
مینهو چنگی بین موهاش انداخت و گفت:
-دیروز از پیش معاون برمی‌گشتیم که من رو وسط راه پیاده کرد و گفت جایی کار داره. از دیروز نه تلفنش رو جواب می‌ده و نه اومده مجتمع.
چانگبین با تعجب به ساعتش نگاه کرد و با دیدن این‌که وقت ناهاره و چان نیومده بیشتر تعجب کرد.
یعنی چان کجا بود؟
/////////////////
از دیروز که برگشته بود خونه، هنوز نرفته بود اتاق خودش. قلبش طاقت نمی‌آورد برگرده توی اون اتاق...می‌خواست توی اتاقی بمونه که یه زمانی مال فلیکس بوده. چان هر لحظه فکر می‌کرد حتی می‌تونه بوی نفس‌های فلیکس رو استشمام کنه.
از وقتی دیده بودش...از وقتی دیده بود چانگبین تونسته پیروز بشه، حس می‌کرد توی میدون جنگ، ترکش خمپاره‌ای از پا انداخته‌اتش و بعد یه تانک با بی‌رحمی تمام از روی بدن خرد شده‌اش رد شده و کامل لهش کرده.
مثل یه جنین توی خودش جمع شد و به در خیره شد. می‌خواست بره. باید می‌رفت. شکست عشقی خورده بود؟ خب به درک...
فلیکس رهاش کرده بود؟ خب به درک...
چانگبین از برادریش کناره گیری کرده بود؟ بازهم به درک...
چان همیشه سر پا مونده بود و از این به بعدهم می‌موند. چشم‌هاش از حالت بی‌روحی بیرون اومدن و دوباره برق شیطنت گرفتن. اصلا شاید می‌تونست دوباره فلیکس رو از چنگ چانگبین در بیاره. فقط کافی بود مخش رو به کار بندازه و به یه راهکار اساسی فکر کنه...
چان...هنوز هم فرصت داشت تا همه چیز رو برگردونه....
هنوز هم فرصت داشت...

Tell someone how much you love, how much you care.
Because when they're gone,
No matter how loud you shout and cry,
They won't hear you anymore…

به کسی که دوستش داری، بگو چقدر بهش علاقه داری و چقدر توی زندگی براش ارزش قائلی. چون وقتی از دستش بدی...
مهم نیست چقدر فریاد بزنی و گریه کنی، اون دیگه صدات رو نمی‌شنوه...

Snowy Wish Where stories live. Discover now