قسمت چهل و هفتم
تماسش رو قطع کرد و موبایلش رو روی مبل انداخت. تا الان با جی هیون حرف میزد چون بجز اون هیچ روانشناس دیگهای نمیشناخت که بتونه باهاش انقدر راحت حرف بزنه. جی هیون بهش گفته بود برای رابطه زود نیست، اما به شرطی که هر دوشون از نظر ذهنی آماده باشن. فلیکس میدونست که این رو میخواد اما از چان مطمئن نبود. جی هیون بهش گفته بود مجبور نیست حتما نقش یه دختر رو توی رابطهشون داشته باشه اما خودش هم میدونست وقتی چان رو میبینه خلع سلاح میشه و نمیتونه حتی درست و منظم پلک بزنه چه برسه به انجام دادن کارهای دیگه!
حرف زدن با جی هیون براش سخت بود، اما این خواست چان بود و بهش گفته بود که خودش هم با یه مشاور حرف زده. این محافظه کاری چان یکم واسش عجیب بود، ولی وقتی به جی هیون گفته بود، اون دختر بهش گفته بود که باید از داشتن یه همچین دوست پسر مهربون و با فکری خیلی خداروشکر کنه!
و حالا فلیکس مونده بود و خورشیدی که داشت غروب میکرد و چانی که به بهانهی حرف زدن با مینهو از اتاق رفته بود بیرون و دو ساعتی بود برنگشته بود. نفس عمیقش رو با ناراحتی از ریههاش بیرون داد و روی مبل دراز کشید و با ناامیدی به میز روبروش خیره شد. خودش هم نمیدونست این حس کشش عجیب به دوست پسرش دقیقا چیه، ولی فلیکس واقعا دلش میخواست کل روز رو بین بازوهای چان باشه. نگاهش رو توی اتاق چرخوند و به چمدونهاشون و چمدون اضافهای که برای خریدهاشون بود، نگاه کرد.
میدونست الان باید استرس پدرش رو داشته باشه، ولی نمیدونست دقیقا چرا هیچ استرسی نداره و فکرش مدام حول محور رابطهاش با چان میچرخه. یه ساعت بعد وقت شام بود و چان هنوز نیومده بود و فلیکس با بیحوصلگی تمام مشغول فکر کردن به چیزهای الکی و مسخره بود.
بالاخره وقتی حوصلهاش کامل سر رفت از جاش بلند شد و به سمت تخت رفت و روش دراز کشید و اینبار به مبلهای چیده شده وسط سوییت و تلوزیون خاموش و در نهایت پنجرههای پوشیده شده با پردههای طوسی-مشکی خیره شد.
هنوز چشمهاش کامل گرم نشده بود که در باز شد و فلیکس حتی بدون اینکه برگرده هم میتونست حس کنه چان وارد شده و داره پالتوش رو در میاره. چیزی نگذشته بود که تخت پایین رفت و بدن فلیکس به قفسهی سینهی محکم چان چسبید.
-بیداری...!
چان با نفس گرمش که روی گردن فلیکس بازدم میشد، گفت و بوسهای همون جا کاشت. فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-اوهوم. بیدارم...
چان لبهاش رو روی گردنش کشید و بوسهی عمیقی پشت گوشش زد. فلیکس با تعجب به پنجرهی روبروش و بازتاب کمرنگ خودشون روش خیره شد. دست چان پیشروی کرد و انگشتهای سردش زیر لباس فلیکس، روی شکمش کشیده شد وبدنش رو لرزوند. چان واقعا میخواست الان شروع کنه؟
خواست به سمتش برگرده که چان اجازه نداد و با دستهاش محکم نگهش داشت. بوسههاش رو عمیقتر روی گردنش کاشت و زبونش رو زیر چونهاش کشید. فلیکس از روی لباسش چنگی به دست چان انداخت و انگشتهای پاش رو صاف کرد. یه حس گرم شدن خاصی بدنش رو گرفت. چان زبونش رو تا روی لبهاش کشید و بوسهی محکمی روی لبهاش زد.
-دوست دارم فلیکس. فرقی نمیکنه چطوری باشی... پسر یا دختر... من عاشقتم.
فلیکس با بیحسی کمی که مغزش رو گرفته بود، از بین پردههای طوسی به بازتاب کارهای چان توی شیشهی روبروش خیره بود. دست چان کم کم از زیر تیشرتش بیرون اومد و به سمت شلوارش حرکت کرد و باعش شد فلیکس نفسش رو توی سینهاش حبس کنه. چان همونطور که لبهاش رو روی لبهای فلیکس میکشید، دست گستاخش رو وارد شلوار پارچهای فلیکس کرد و باعث شد بدن پسر بین دستهاش دوباره بلرزه.
-چ...چان...
فلیکس به محض آزاد شدن لبهاش نالید و چان با حرکت دستش روی عضو خوابیدهاش، باعث شد لبهاش رو گاز بگیره. هیچوقت فکرش رو نمیکرد اینکه اجازه بده عشقش لمسش کنه انقدر خجالت آور باشه. با خجالت دستش رو روی دست چان گذاشت.
-نه...چاننن...نکن...
چان لبهاش رو پشت گردنش نشوند و دست دیگهاش رو از زیر بدن فلیکس رد کرد و شکمش رو نوازش کرد. آروم کنار گوشش گفت:
-آروم باش فلیکس...نگران هیچی هم نباش و فقط لذت ببر.
فلیکس با ترس سرش رو به دو طرف تکون داد. حس میکرد هنوز آماده نیست. اما حرکت دست چان بجز خجالت آور بودن، لذت بخش هم بود..!
-آخه..چان...آآ...
چان با بوسههاش سعی میکرد فلیکس رو از این حالت معذب در بیاره و تقریبا موفق هم بود. وقتی با روانشناسش حرف میزد، فهمیده بود باید آروم پیش بره و اینبار به تصمیم خودش فقط میخواست به فلیکس ثابت کنه چقدر دوستش داره. چان وقتی حس کرد تونسته عضو خوابیدهی فلیکس رو بیدار کنه، دستش رو از شلوارش بیرون کشید و اینبار دستش رو بدون مزاحمت لایهی پارچهای باکسر فلیکس، روی عضوش کشید. فلیکس با حس کشیده شدن مستقیم دست چان روی عضو حساسش لبهاش رو گزید و سعی کرد از خجالت گریه نکنه.
لبهای چان خوب کارشون رو بلد بودن و بعد از خیس کردم گوشش، اینبار شونههای فلیکس رو از روی لباس لمس میکردن. فلیکس انقدر تحریک شده بود که دیگه خجالت براش معنی نداشت. با صدای آروم ناله میکرد و به لمس های چان واکنش نشون میداد و این به چان میفهموند که چقدر توی لذت دادن بهش موفق بوده.
عضو فلیکس رو بین انگشتهاش توی همون فضای کوچیک پمپ میکرد و باعث میشد بدن فلیکس ناخواسته همراه لمسش عقب جلو بره. لبهای فلیکس از هم فاصله گرفته بودن و سرش به سمت عقب چرخیده بود و چان میتونست چشمهای بستهاش رو ببینه. لبهاش رو روی لبهای خشک فلیکس گذاشت و زبونش رو داخل دهنش برد و حرکت دستش رو تندتر کرد. نالههای فلیکس توی دهنش خفه میشد. بعد از چند حرکت دیگه، دست فلیکس بالاخره به موهاش چنگ انداخت. بوسهاش با همکاری فلیکس عمیقتر شد و حرکت بدن فلیکس انقدر تند شد که به لرزش بیشتر شباهت داشت. چان دست دیگهاش رو زیر گلوی فلیکس گذاشت و سرش رو بیشتر به عقب کشید و زبونش رو روی زبون فلیکس کشید. فلیکس با دست آزادش به روتختی چنگ انداخت و پارچه رو توی دستش مچاله کرد. حرکت دست چان روی عضوش دیوونه کننده بود.
-آااااهههههه....نههه...
فلیکس جیغ زد و به سمت جلو خم شد و به شدت ارضا شد. بدنش بین دستهای چان میلرزید و انقدر به جلو خم شده بود که بجز پایین تنهاش که هنوز اسیر دست چان بود، هیچ ارتباط بدنی با دوست پسرش نداشت. چان میدونست این اتفاق میفته و الان با دیدن لرزش فلیکس، متوجه ضعف بدنیش شده بود. دستش رو از زیر بدن فلیکس در آورد و دست کثیفش رو هم از خصوصیترین قسمت بدن فلیکس کنار کشید و با دستمال تمیزش کرد.
فلیکس هنوز توی همون حالت خیره به زانوهاش که توی شکمش خم شده بودن، میلرزید. چشمهاش درشت شده بودن و نمیدونست دقیقا چه اتفاق کوفتیای افتاده. مغزش کم کم داشت لود میشد و بهش میفهموند چان انقدر با بدنش بازی کرده که ارضاش کرده!
دست گرم چان پشت کمرش نشست و فلیکس بین زمین و هوا دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. هنوز نمیتونست حرف بزنه چون فکر میکرد اگر دهنش رو باز کنه یه عالمه خجالت و شرم ازش میریزه بیرون.
چان بدن لرزونش رو لبهی وان توی حموم نشون و خودش روبروش روی انگشتهای پاش نشست. صورت قرمز فلیکس ، دونههای عرق روی پوستش و نگاهش که با خجالت ازچشمهاش دزدیده میشد، بهش میفهموند چقدر کار خوبی کرده همون اول نرفته سراغ یه رابطهی کامل، چون اون پسر اصلا شبیه کسی نبود که بتونه برای بار اول یه رابطهی کامل رو هندل کنه.
لبخندی به صورتش پاشید و گفت:
-میخوای کمکت کنم دوش بگیری؟
فلیکس نگاه خجالت زدهاش رو خیلی نامحسوس توی نگاه چان چرخوند و پرسید:
-چرا....چرا اینکار رو کردی؟
چان لبهاش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
-فکر کردم شاید، واقعا آمادهی یه رابطه کامل نباشی...
فلیکس با خجالت از اینکه چان درست فکر کرده و فلیکس واقعا آماده نبوده، سرش رو پایین انداخت.
-خودم میتونم دوش بگیرم.
چان با شنیدن حرف فلیکس سر تکون داد و بلند شد. بوسهای روی موهای فلیکس زد و گفت:
-واست لباس میارم. زود بیا بریم شام بخوریم.
فلیکس سر تکون داد و چان از حموم بیرون رفت. با بسته شدن در، فلیکس با خجالت صورتش رو پوشوند و پاهاش رو روی زمین کوبوند. اعتراف میکرد که برخلاف اولش که میترسید، حسابی لذت برده. شده بود عین بچه کوچولوهایی که از یه غذا بدشون میاد، ولی وقتی امتحانش میکنن عاشقش میشن.
دوش سریعی گرفت و بعد از شستن لباسهای کثیفش، اونها رو روی حوله خشک کن پهن کرد تا زود خشک بشن. در حموم رو یکم باز کرد و با دیدن لباسهاش دم در، برشون داشت و پوشیدشون. صبح حموم رفته بود و به خاطر همین اصلا موهاش رو نشست و نیازی هم به سشوار کشیدن دوباره نداشت. از حموم که بیرون اومد، چان هم تلوزیون رو خاموش کرد و به سمتش رفت.
خیلی زود لباسهای گرمشون روپوشیدن و آماده پایین رفتن شدن. در حالی که فلیکس خجالتی دوباره برگشته بود...
//////////////////
-مطمئنی کار میکنه؟
سومین سر تکون داد و گفت:
-آره مطمئنم. نگران نباش.
جیسونگ با نگرانی روی مبل نشست و گفت:
-پس چرا حس میکنم هیچ جوره این نقشهات کار نمیکنه؟
سومین سری به نفی تکون داد و همونطور که ظرفهای شسته شده رو خشک میکرد گفت:
-کار میکنه. بهت قول میدم. فقط کافیه اینبار تو جلوی چشمش باشی، ولی دیگه اون جیسونگ قبلی نباشی. تو خودت هم مردی و باید بدونی وقتی کسی که دوستش دارین ازتون دوری میکنه، چقدر واستون خواستنیتره!
جیسونگ با فوتی چتریهاش رو کنار زد و گفت:
-بدبختی اینه که من خودم و جنس خودم رو میشناسم ولی چانگبین رو نه! اصلا...اصلا چانگبین خیلی عجیبه. هرکی بود بعد از 4 سال درد عشق کشیدن یه کاری لااقل به زور هم که شده میکرد، ولی چانگبین حتی اونقدری هم به فلیکس هیونگ نزدیک نمیشد که نکنه یوقت معذبش کنه.
سومین شونه بالا انداخت و گفت:
-پس میتونی بفهمی چانگبین چطور نشون میده یه نفرو دوست داره.
جیسونگ با قیافهی مجهول نگاهش کرد و سومین بعد از پاک کردن آخرین گلس و گذاشتنش توی بار کوچیک کنار آشپزخونهی خونهی چان، روی صندلی پشت میز ناهارخوری نشست و گفت:
-ببین. چانگبین با این کارش ثابت کرده که عشقش انقدر براش مهمه که خودش رو فراموش میکنه. یه جورایی کسی که دوستش داره نسبت به خودش ارجحیت داره. متوجه حرفم میشی اوپا؟
جیسونگ با کلافگی چنگی بین موهاش انداخت و به میز خیره شد.
-یعنی میخوای بگی توی همین به قول تو سه روزی که فلیکس رو رها کرده و به سمت من کشیده شده، انقدر عاشقم شده که اینطور براش مهم باشم؟
سومین لبهاش رو داخل دهنش کشید و از جاش بلند شد. به سمت یخچال رفت و گفت :
-خب...میشه اینطوری گفت. ولی هنوز هم به نظرم تو خیلی عجله کردی اوپا. باید بهش فرصت میدادی.
جیسونگ سرش رو روی میز گذاشت و گفت:
-یعنی سکس انقدر سخته؟ پس این چیزها که توی فیلمها نشون میدن همه کشکن؟
سومین خندید و گفت:
-اوپا خودت داری میگی فیلم. فیلم فیلمه دیگه. الکیه.
جیسونگ با لجبازی گفت:
-ولی فیلمها رو از روی واقعیت میسازن.
سومین شونه بالا انداخت:
-آره. ولی واقعیت زندگی اونهایی که دنبال یه شب رابطه و شاید خیلی طولانی بشه، حدود یه ماه رابطه میگردن. نه یکی که میخوای کل عمرت رو کنارش بگذرونی.
جیسونگ لبهاش رو آویزون کرد و همونطور که هنوز سرش روی میز بود، نالید:
-یعنی الان چانگبین فکر میکنه من یه پسر احمق حشریام؟
سومین بیصدا خندید و بعد از خوردن خندهاش با جدیت گفت:
-ممکنه ولی خب اون هم یه پسره و مطمئنا درکت میکنه.
جیسونگ مثل بچهها از جاش بلند شد و گفت:
-اصلا من دیگه روم نمیشه ببینمش بعد تو میگی برم جلوش و براش ادای آدمهای بیتفاوت رو در بیارم؟
سومین با ابروهای بالا داده شده و گونههایی که به خاطر فشار زیاد خنده باد شده بودن، به رفتنش به سمت اتاق فلیکس خیره شد و چیزی نگذشته بود که با بسته شدن در، منفجر شد. بیصدا شروع به خندیدن کرد. نمیتونست جلوی خندهاش رو بگیره. روی شکمش خم شد و به خندهاش ادامه داد. جیسونگ اوپاش یکم زیادی همه چیزو بزرگ میکرد.
-آره بخند بخند. یادم میمونه وقتی توی رابطهات با دوست پسرت به مشکل خوردی همینطوری بهت بخندم.
سومین با شنیدن صدای حرصی جیسونگ، سریع صاف شد و لبش رو گزید در حالی که هنوز هم گونههاش به سمت بالا متمایل بودن. جیسونگ دستهاش رو به کمرش زد و به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-اتاق فلیکس عین جنگل آمارونه! نمیدونم چرا اینطوری شده.
سومین سر تکون داد و گفت:
-باشه. تو بشین یکم تلوزیون نگاه کن من تمیزش میکنم.
جیسونگ چشم چرخوند و به سمت مبلهای وسط هال راه افتاد.
صدای موبایل سومین باعث شد سومین راه نیمه رفته رو برگرده و موبایلش رو از روی اوپن برداره. با دیدن اسم چان لبخند زد و جواب داد:
-سلام چان اوپا.
-سلام سومین. رسیدی خونه؟
سومین نگاهی به جیسونگ که به سمتش میومد انداخت و گفت:
-بله. ظرفها رو هم جمع و جور کردم و داشتم میرفتم اتاقتون رو مرتب...
-نه نه نمیخواد. حدود بیست دقیقه دیگه چند نفر میان. قراره یه سریع تغییرات بدن توی خونه. خودشون اتاقها رو مرتب میکنن. تو فقط به آشپزخونه برس.
سومین سر تکون داد و گفت:
-چشم حتما. فقط...میشه بدونم شما کی برمیگردین؟
چان فکر کرد و گفت:
-احتمالا شنبه برمیگردیم.
سومین سر تکون داد و گفت:
-خوش بگذره. منتظرتونم.
چان قبل از اینکه قطع کنه گفت:
-کارگرها رسیدن یه پیام بهم بده.
-چشم. حتما. شبتون بخیر.
چان خندید و گفت:
-اینجا ساعت 8 صبحه. ولی ممنون.
سومین لبش رو گزید و گفت:
-پس صبحتون بخیر.
تماس قطع شد و جیسونگ که فضولیش مثل همیشه گل کرده بود پرسید:
-چان بود؟ چی گفت؟ کی میان؟ فلیکس خوبه؟
سومین با نگاه خنثی بهش خیره شد و گفت:
-میشه یکی یکی بپرسی جواب بدم؟
جیسونگ لبش رو گزید و چیزی نگفت. سومین موبایلش رو روی اوپن برگردوند و گفت:
-گفت قراره یکم وسایل خونه رو عوض کنن و شنبه هم برمیگردن. همین.
جیسونگ سر تکون داد و دوباره با شونههای افتاده به سمت هال رفت و روی یکی از مبلها ولو شد. سومین هم بعد از مطمئن شدن از مرتب بودن آشپزخونه، به سمت هال رفت و روی مبل کنار جیسونگ نشست. جیسونگ بدون اینکه بهش نگاه کنه لب زد:
-حالا به نظرت...واقعا نقشهات میگیره؟
/////////////
تلفن رو قطع کرد و به سمت تخت برگشت. فلیکس خودش رو زیر پتو گلوله کرده بود و هنوز خواب بود. البته اگر به خاطر تماسهای پشت سر هم مینهو و منشیش نبود، اونهم الان کنار جوجهاش خوابیده بود. دستی به موهاش کشید و روی مبل نشست. بعد از هماهنگ کردن با مینهو، یه سری وسایل جدید برای خونه سفارش داده بود و مینهو همین الان بهش خبر داده بود که وسایل آماده شدن و دارن از انبار مجتمع میبرن خونهاش.
چتن نگاهش رو از فلیکس نمیگرفت، چون حس میکرد اگر نگاهش نکنه قراره اون پسر از روی تخت پر بکشه و از پیشش بره. بعد از کلنجار رفتن با خودش که ممکنه با نزدیک شدن به فلیکس بیدارش کنه، بالاخره قلبش پیروز شد و به سمت فلیکس رفت. کنارش دراز کشید و بدن پیچیده شده توی پتوش رو توی بغلش کشید. سر فلیکس دقیقا روی بازوش قرار گرفت و فلیکس مثل بچهها لبهاش رو با صدا باز و بسته کرد. چان متوجه شده بود فلیکس هروقت خیلی خستهست و یا عصبانیه با حالت بامزهای با صدای خیلی آروم خروپف میکنه و این هربار بعد از شنیدن اون خروپفهای کوتاه، به خنده مینداختش.
لبهای بازش انگار داشتن به قلب چان چنگ مینداختن که اگر همون لحظه نبوستشون، دیگه اجازه تپیدن و خون رسانی به بدنش رو نداره!
با اینکه اصلا دلش نمیخواست فلیکسش رو بدخواب کنه، سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای کوچیکش گذاشت. دلش واسه نرمیشون اون هم اون وقت صبح ضعف رفت. دستش رو پشت بدن فلیکس گذاشت و آروم روی صورتش خم شد. لبهاش طعم بهشت میدادن انگار...
انقدر دوست داشتنی بود که دلش نمیخواست لبهاش رو حتی برای نفس کشیدن از لبهای فلیکس جدا کنه. زبونش رو روی لب بالاییش کشید و لب پایینش رو بین لبهاش کشید. لمسهاش آروم بودن به امید اینکه فلیکس رو بیدار نکنه. اما با تکون لبهای فلیکس روی لبهای خودش، فهمید دوست پسرش بیداره و اینبار به جای عقب کشیدن، با شدت بیشتری لبهاش رو مکید. یه بوسهی اینطوری اول صبح اون هم وقتی که پرندهها تازه شروع کردن به خوندن، واسه چان بیش از حد رویایی و دور از باور بود.
دستهای فلیکس دور گردنش حلقه شدن و اینبار این فلیکس بود که داشت لبش رو میمکید. لبهاش تا جایی که فلیکس نفس کم بیاره، بین لبهای دوست پسرش مکیده شد و بعد از فلیکس فاصله گرفت. رشته نازکی از بزاقش بین لبهای خودش و فلیکس آویزون موند. دوباره سرش رو جلو برد و با زبونش نقطه اتصال اون رشته رو روی لبهای فلیکس لیسید. فلیکس با نفسهایی که کوتاه و مقطع شده بودن، به چشمهاش خیره موند.
-روش بیدار کردن جدیده؟
چان خندید و گفت:
-اگر ازش خوشت اومده، چرا که نه؟
فلیکس گره دستهاش رو دور گردن چان تنگ تر کرد و گفت:
-حالا که اول صبحی اینطوری خوشگل بیدارم کردی، قراره بقیه روز رو چطوری پیش ببری که قابل رقابت کردن با این صبح دل انگیز باشه؟
چان به تیکههایی که فلیکس بارش میکرد خندید و گفت:
-شیطون شدی...
فلیکس لبهاش رو غنچه کرد و شونه بالا انداخت. چان سرش رو توی گردنش فرو برد و بوسهی کوتاهی روی شاهرگش زد و گفت:
-اگر قراره اینطوری دلبری کنی، من باید چیکار کنم؟
فلیکس سرش رو عقبتر برد و گفت:
-اینش دیگه به من ربطی نداره.
چان نفس عمیقی کشید و از فلیکس فاصله گرفت.
-خب فلیکسی، امروز دوست داری کجا بریم؟
فلیکس ابرو بالا انداخت و گفت:
-اتفاقا واسه امروز یکم برنامه دارم...
My love is nonstop like sea
It's trust like blind
It's shine like star
It's warm like sun
It's soft like flower
AND
It's beautiful like U
عشق من مثل دریا هرگز متوقف نمیشه،
عشق من مثل یه آدم کور زودباوره،
عشق من مثل ستاره میدرخشه،
عشق من مثل خورشید گرم میکنه،
عشق من مثل گلها لطیفه
و
عشق من درست مثل تو زیباست...
قسمت چهل و هشتم
وقتی فلیکس بهش گفت برای امروز برنامه داره، باور نکرده بود، ولی وقتی بعد از صبحونه مجبور شد توی یه مدت کوتاه 2 ساعته، کل کلیسای church of the Savior on Blood رو بگرده و در آخر سر از کانال obvodny در آورد، فهمید فلیکس اصلا شوخی نمیکرده.
فلیکس روی پل وسط کانال ایستاد و چان کنارش. نمیدونست اون نگاه عجیب غریب توی چشمهای فلیکس از وقتی این کانال آب رو دیده چیه و کنجکاوی داشت مغزش رو میخورد. فلیکس آرنجهاش رو به حفاظ دور پل تکیه داد و روی آبی که سرد بودن رو داد میزد، خم شد. لبخند غمگینی زد و گفت:
-میدونی چان...یاد داستان اِما افتادم. همونی که وقتی رفتیم ماکائو واسم تعریف کردی.
چان لبخند زد و جلوتر رفت و کنار فلیکس ایستاد. دستهاش رو توی جیبش فرو برد و به آب خیره شد. فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-این کانال و این پل...یه داستان عجیب دارن...عمق آب اینجا زیاد نیست اما...آمار خودکشی توش خیلی زیاده!
چان با تعجب نگاهش رو به نیم رخ فلیکس داد. فلیکس با همون لبخند غمگین گفت;
-کسایی که پریدن توی آب ولی نجات پیدا کردن، میگن اصلا قصدشون خودکشی نبوده، ولی یه نیروی نامرئی مجبورشون میکرده بپرن!
تکیهاش رو از نردهها گرفت و دستهای یخ زدهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
-من...نمیخواستم عاشق یه پسر بشم ولی...یه نیروی نامرئی من رو به تو رسوند و حالا همون نیرو داره مجبورم میکنه به خاطر تو، از همه چیز بگذرم و گاهی به این فکر کنم که اگر پدرم طردم کنه برام هیچ اهمیتی نداره.
نگاهش رو به چان داد و گفت:
-اونهایی که از این کانال نجات پیدا کردن هیچوقت نفهمیدن اسم اون نیروی نامرئی چی بوده ولی من...من میدونم اسم نیرویی که من رو به سمت تو میکشونه، عشقه...پس میخوام دنبالش کنم. حتی اگر آخرش خوب تموم نشه.
چان خیره توی نگاه غمگین فلیکس، دستش رو از جیبش بیرون برد و کمر فلیکس رو گرفت و به سمت خودش کشید. بدن فلیکس بهش تکیه داده شد و سر فلیکس جایی دقیقا روی شونهاش نشست. نگاهش رو به راه آبی جلوش داد و گفت:
-یه چیز رو فراموش کردی...
فلیکس بدون حرف منتظر شد و چان ادامه داد:
-فراموش کردی که توهم همینکار رو با من کردی پس برای من هم هیچی مهم نیست. برای من حالا همه چیز خاکستری شده و یه فلیکس مونده اون بین که هنوز رنگهای خودش رو داره. یه رنگی مثل قرمز. پر از عشق و علاقه...یه رنگی مثل سبز. پر از طراوت و مهربونی...شاید هم...سفید. پاک و زیبا و پر از صداقت... و آرامش....
لبخند خوشحالی لبهای فلیکس رو تزیین کردن و چان بیطاقت لبهاش رو روی پیشونیش چسبوند. بوسهی سطحی ولی طولانی روی پیشونی سفیدش زد و گفت:
-بهتره برگردیم فلیکس. هوا خیلی سرده.
فلیکس بدون اینکه به چشمهای چان نگاه کنه، بیصدا سر تکون داد و دستش رو از جیبش بیرون آورد و به سمت چان گرفت. چان با دیدن دست فلیکس لبخند زد و دستش رو گرفت و توی جیب خودش برد.
لبخند خالصانهای روی لبهای فلیکس نشست و چان هم متقابلا لبخند زد. چان از روی پل رد شد و روی سنگهای کنار کانال پا گذاشت. فلیکس به دنبالش رفت و تا وقتی که هردو توی ماشین نشستن، چان دستش رو رها نکرد. چان به راننده گفت که برگرده هتل و چیزی نگذشته بود که ماشین راه افتاد.
/////////////////
-آه...لعنت بهتتت...
جیسونگ با عصبانیت دستهی بازیش رو جلوی پاش انداخت و خودش روی مبل سرنگون شد. سومین با شنیدن صدای داد جیسونگ، از اتاق بیرون اومد و به قیافهی درموندهاش خیره شد. جلو رفت و روبروش ایستاد و پرسید;
-دوباره باختی؟
جیسونگ سر تکون داد و گفت:
-انگار طلسمم کردن. اصلا نمیتونم برنده بشم. اون هم چی رو..؟ بازیای که کلی رکورد توش دارم رو نمیتونم حتی تا نصفش برم. خدای من چم شده؟
سومین کج خندی روی لبهاش کشید و گفت;
-معلومه که تمرکز نداری. کوتولهات نیومده دنبالت و توهم به خاطر تنهایی زیاد، ذهنت کرکره رو پایین کشیده و رفته مرخصی!
جیسونگ اخم کرد و گفت:
-نخیر. اصلا هم اینطوری نیست.
سومین با لجبازی گفت:
-چرا. دقیقا هم همینطوره. از قیافهات هم مشخصه. اصلا انگار روی پیشونیت نوشتن که "من و دوست پسرم باهم دعوا کردیم"
جیسونگ با عصبانیت به سومین خیره شد و توی یه حرکت ناگهانی بالشت زیر سرش رو به سمت سومین پرت کرد که با جاخالی سومین، بهش نخورد و بیشتر از قبل جیسونگ رو عصبی کرد.
سومین با دیدن عصبانیت جیسونگ خندید و به سمت اتاق دوید و با صدای بلند گفت:
-بهت گفتم پاشو برو خونهاش. خودت لج کردی. حالا هم همینطوری تنها بمون. سینگل به گورررر....
جیسونگ با عصبانیت دنبالش دوید و داد زد:
-من سینگل به گورم یا تو که تاحالا رنگ هیچ پسری رو ندیدی؟
سومین سریع داخل اتاق دوید و در رو بست و قفلش کرد. جیسونگ با مشت به در کوبید و گفت:
-اصلا گور بابای اون کوتولهی خوشتیپ احمق!
صدای زنگ باعث شد از در دور بشه و با داد ادامه بده;
-دیگه نمیخوام ریختش رو ببینمممم...
در ورودی رو با حرص، بدون توجه به موهای بهم ریختهاش و لباسهای نامرتبش باز کرد و آماده شد تا به کسی که پشت دره بتوپه که با دیدن کوتولهاش ، شوکه شد. چانگبین با خنده پرسید:
-اونی که نمیخوای ریختش رو ببینی...احیانا من نیستم؟
جیسونگ با یادآوری حرفش سرخ شد و دستی به موهاش کشید. سعی کرد با توجه به حرف سومین، خودش رو جدی نشون بده پس نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره دقیقا خودت بودی.
چشم غره رفت و در رو محکم توی صورت چانگبین بست و باعث شد چانگبین با تعجب به صفحهی چوبی روبروش خیره بشه.
جیسونگ با فهمیدن کاری که کرده، چشمهاش رو بست و پیشونیش رو به در تکیه داد. قلبش شده بود مادربزرگی که با عصای چوبیش بدون توقف و مدام میکوبید توی سر نوهاش که از قضا سینهی جیسونگ باشه...
چانگبین با دیدن عصبانی بودن جیسونگ ، باکس مرغ سوخاری رو روی زمین گذاشت و با صدایی که مطمئن بود به گوش جیسونگ میرسه، گفت:
-عیبی نداره اگر نمیخوای من رو ببینی ، ولی لااقل به خودت گرسنگی نده.
جیسونگ لعنتی گفت و به این فکر کرد که چانگبین چطور انقدر میشناستش که بدونه وقتی ناراحته هیچی نمیخوره؟ صدای قدمهای آروم کوتولهاش که ازش دور میشد، توی گوشش میپیچید.
-چانگبین اوپا بود؟
سومین از اتاق بیرون اومد و پرسید و جیسونگ با ناراحتی جواب داد:
-در رو روی کوتولهام بستم سو...نذاشتم بیاد تو...
سومین با دیدن احساسات قاطی اوپاش، جلو رفت و شونهاش رو گرفت.
-عیبی نداره. نگران نباش. من مطمئنم دوباره پیداش میشه.
جیسونگ پوزخندی زد و گفت:
-یادت رفته اوپات چقدر توی دبیرستان محبوب بود؟ لقبم یادته که... یه ماهه...
سومین با ناراحتی جواب داد:
-اینکه دوستهات انقدر احمق بودن که فقط یه ماه کنارت میموندن، تقصیر تو نبود اوپا.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
-از نظر تو هیچی تقصیر من نیست...
تلخندی زد و همونطور که به سمت حموم میرفت، گفت:
-شام هم جور شد. در رو باز کن و برش دار. مهمون اون کوتولهی لعنتی شدیم...
پشت در حموم گم شد و سومین با ناراحتی فقط به در سفید رنگ خیره موند. جیسونگ شیر آب رو باز کرد و با ناراحتی، خودش رو از دست اون تیشرت رنگ و رو رفته با طرح I love korea خلاص کرد و زیر دوش ایستاد. قطرههای آب روی بدنش سر میخوردن و پایین میرفتن و جیسونگ با چشمهای باز به دیوار روبروش خیره شده بود. نفهمید از کِی ولی گریه میکرد. دلش برای چانگبین تنگ شده بود ولی سومین میگفت باید یکم از این احساسات بیش از حدش فاصله بگیره. اشکهاش با آب قاطی میشدن پس لازم نبود پاکشون کنه. فقط سرش رو بالا گرفت تا آب تمام اشکهاش رو بشوره و با خودش ببره.
////////////////
خودنویس توی دستش رو چرخوند و روی اسم پدر فلیکس متوقف شد. با فونت ریز و طلایی رنگ، کنار خودنویس مشکی 2 هزار دلاری نوشته شده بود mr.lee
اون اسم قبلا...حدود 3 ماه پیش لبخند به لبش میآورد و الان حسی بجز انزجار برای چان نداشت. بالاخره صدای فلیکس که مشغول حرف زدن با برادرش بود قطع شد و به سمت چان راه افتاد. چان با دیدنش، دستش رو باز کرد و فلیکس کنارش روی مبل نشست و سرش رو به شونهی چان تکیه داد.
-هیونگ چی میگفت؟
فلیکس نفس عمیقش رو با فوت بیرون داد و گفت:
-چیز مهمی نمیگفت. فقط وقتی فهمید میدونی پسرم، خیلی خوشحال شد. گفت اینطوری برای هردومون بهتره.
چان سر تکون داد و خودنویس توی دستش رو به فلیکس داد. فلیکس با دیدن خودنویس با تعجب بهش خیره شد;
-چه خودنویس قشنگی...برای کیه؟ به نظر گرون میاد.
چان سر تکون داد و گفت:
-مال پدرته.
فلیکس با تعجب و چشمهایی که داشتن از حدقه بیرون میزدن به چان خیره شد و گفت;
-واسه پدرم یه همچین سوغاتی گرونی خریدی؟
چان نگاهی به صورت متعجب فلیکس انداخت و طاقت نیاورد که موهای خوشرنگش رو نوازش نکنه. دستش رو جلو برد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
-لازم بود. باید دل پدرت رو به دست بیارم.
فلیکس لبش رو گزید و گفت:
-اون...هیچوقت قبول نمیکنه.
نگاهش رو به چشمهای چان داد و لبخند کوچیکی زد.
-اما مهم نیست. چون من بین پدرم و تو، قرار نیست پدرم رو انتخاب کنم.
چان لبخند زد و دستش رو پشت گردن فلیکس برد و بوسهی محکمی روی لبهاش زد. فلیکس دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و سرش رو روی شونهاش تکیه داد. چان خودنویس رو ازش گرفت و بعد از بستن قاب چرمیش، روی میز گذاشتش. فلیکس خیره به قاب چرمی اون خودنویس گفت:
-تو...یه چیزی توی ذهنته که به من نمیگی...نه؟
چان بینیش رو روی سر فلیکس تکیه داد و گفت:
-درسته...
فلیکس دوباره پرسید:
-و هر چقدر هم اصرار کنم باز هم بهم نمیگی...درسته؟
چان سر تکون داد وگفت:
-و امیدوارم تا وقتی نقشهام رو عملی نکردم، ازم نپرسی میخوام چیکار کنم.
فلیکس لبهاش رو آویزون کرد، ولی چیزی نگفت. چان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-بعد از شام کجا بریم؟
فلیکس فکر کرد و گفت:
-نمیدونم. اینجا انقدر سرده که فقط میتونیم بریم کلیسا و موزه. حوصلهام سر رفت خب...
چان فکر کرد و گفت:
-پس بیا فعلا بریم شام تا بعد بپرسم ببینم کجا میتونیم بریم.
فلیکس از جاش بلند شد و به سمت لباسهاش رفت. چان خودنویس رو برداشت و توی چمدونش گذاشت و بعد از عوض کردن لباسش، همراه فلیکس پایین رفت.
///////////////
خیره به حرکت دستهای چان که داشت بندهای کفشهای اسکیش رو میبست، چونهاش رو به زانوش تکیه داد. چان با دقت بندهای کفشهای اسکیتش رو بست و از جاش بلند شد. لبخندی به صورت خوشحالش زد و دست پوشیده شده توی دستکشش رو گرفت.
فلیکس با کمکش بلند شد و روی سطح یخی ایستاد. دست هم رو گرفتن و هر دو به سمت وسط پیست اسکی رفتن. فلیکس نگاهش رو بین زوجهایی که داشتن باهم وقت میگذروندن، چرخوند و به این فکر کرد که بازهم فقط خودش و چان یه زوج همجنسگران. چان دستش رو رها کرد و یکم جلوتر رفت و رو بهش، به سمت عقب مشغول حرکت کردن شد. فلیکس با لبخند نزدیکش شد و گفت:
-میفتی...
چان ابروهاش رو با شیطنت چند بار بالا پایین کرد و گفت:
-نمیفتم. نترس. این یه مورد رو خیلی خوب بلدم.
فلیکس نگاهی به حرکت ماهرانهی پاهاش انداخت و پرسید:
-اونوقت چرا؟
چان همونطور که دستهاش توی جیبش بودن جواب داد;
-چانگبین عاشق اسکی روی یخ بود. به خاطر همین از 14 سالگی تا آخر دبیرستان، من رو با خودش میبرد پیست و مجبورم میکرد باهاش حرکات نمایشی رو تمرین کنم. اینطوری یاد گرفتم.
فلیکس سر تکون داد و گفت;
-من هم به خاطر اینکه همهی دخترهای دبیرستان باید یاد میگرفتن، یاد گرفتم.
اخم کرد و بعد از متوقف شدن، گفت:
-ولی اینجوری اصلا خوش نمیگذره! هم من اسکی بلدم هم تو.
چان با تعجب ایستاد و پرسید:
-چون هردومون بلدیم خوب نیست؟
فلیکس سر تکون داد و با همون لبهای آویزون و چهرهی توی هم گفت:
-خب همیشه توی فیلمها، یکی از زوجها اسکی بلد نیست و اونیکی مجبور میشه بهش یاد بده و کلی باهم زمین میخورن و یه عالمه صحنهی عاشقانه درست میکنن.
چان خندید و به سمتش رفت.
-خب..پس نمیشه بدون درد، صحنهی عاشقانه درست کرد؟
فلیکس نگاهش رو بالا برد و به چان نگاه کرد. چان دستهاش رو از جیبش بیرون آورد و دستهای فلیکس رو گرفت.
-بچرخ.
چان گفت و شروع کرد به چرخیدن. فلیکس سعی کرد وزنش رو روی هر دو پا بالانس کنه و نیفته. بالاخره تونست با سرعتی که چان میچرخید، بچرخه و هماهنگ باهاش حرکت کنه. چان همونطور که میچرخیدن گفت:
-واینستا.
کم کم بهش نزدیک شد و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و لبهاش رو کوتاه روی لبهای جوجه کوچولوش چسبوند. با خنده یکم عقب کشید که فلیکس با وحشت به یقهی پالتوش چنگ انداخت و سعی کرد اصلا زاویه کفشهاش رو تغییر نده. به خاطر نزدیک شدن چان بهش، سرعتشون بیشتر شده بود و فلیکس کم کم داشت میترسید که نکنه واقعا بیفتن.
لبهای چان بلافاصله بعد از چنگ فلیکس به پالتوش، دوباره روی لبهاش قرار گرفتن و شروع به حرکت کردن و هرچند فلیکس چیزی نمیفهمید، ولی داشت توسط چان بوسیده میشد!
حرکت لبهای چان روی لبهاش انقدر سریع و عمیق شد که فلیکس رو از حال و هوای چرخیدنشون درآورد. کم کم سرعتشون افت میکرد و فلیکس اینبار با چشمهایی که بسته بودن، لبهای چان رو غرق بوسه میکرد. چان وقتی فهمید انقدر سرعتشون کم شده که امکان افتادنشون هست، لبهاش رو از لبهای فلیکس جدا کرد و فلیکس به خاطر خلاء یهویی، تعادلش رو از دست داد و دقیقا روی چان افتاد. چان محکم کمرش رو بغل کرد و نذاشت نقش زمین بشن و فلیکس بار دیگه به خاطر حرکات یهویی چان حرصش گرفت.
چان با دیدن حالت بیتعادل فلیکس خندید و کمکش کرد صاف بایسته.
-آیگو...مثل اینکه فلیکسی زیادی تحت تاثیر صحنههای عاشقانهی طراحی شده توسط دوست پسرش قرار گرفته!
فلیکس چشم غرهای رفت و حرفی نزد. چان دوباره دستش رو گرفت.
-یه بار دیگه بچرخیم؟
فلیکس دستش رو کشید و گفت:
-نه. همین یه بار هم زیادی بود.
فلیکس به سمت ورودی پیست راه افتاد که چان جلوتر رفت و روبروش ایستاد.
-کجا میری؟ ناراحتت کردم؟
فلیکس دستهاش رو بالا برد و روی گونههاش گذاشت و گفت:
-دارم از خجالت میمیرم چان. ببین چطوری دارن نگاهمون میکنن...
چان خندید و جلو رفت و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
-خب نگاه کنن. جوجه طلایی به این خوشگلی ندیدن تا حالا، به خاطر همین دارن نگاه میکنن.
فلیکس دستهاش رو روی سینهی چان گذاشت و سعی کرد از خودش دورش کنه.
-نکن چان. ولم کن.
چان دستهاش رو محکم تر دور بدنش پیچید و گفت:
-من هیچوقت ولت نمیکنم لیکس...هیچوقت.
فلیکس نگاهش رو به چشمهای مهربون چان دوخت و بعد با خجالت، صورتش رو توی سینهی چان قایم کرد. چان با خنده بوسهای روی موهاش گذاشت و محکم بغلش کرد. نگاههای متعجب و گاهی مهربون رو روی خودشون میدید، ولی واسش مهم نبود. نگاهش رو بین مردم چرخوند و با دیدن دختری که از بقیه عکس میگرفت، فلیکس رو از خودش جدا کرد. دستش رو گرفت و به سمت دختر کشید. چان به دختر گفت چندتا عکس ازشون بگیره و دختر هم قبول کرد. فلیکس با تعجب به کارهای چان خیره بود. چان پشتش ایستاد و بغلش کرد و گفت:
-بخند عزیزم. میخوام کلی عکس خوشگل دوتایی داشته باشیم.
فلیکس بالاخره سرش رو برگردوند و به دوربین توی دستهای دختر نگاه کرد. دختر بدون هیچ حرفی چند تا عکس ازشون گرفت و پولورایدها رو به چان داد. چان تشکر کرد و پول عکسها رو حساب کرد و به سمت فلیکس رفت. 4 تا عکس رو به فلیکس نشون داد و گفت:
-دوستشون دارم.
فلیکس نگاهی به عکسها انداخت و لبخند زد. این چان همون چانی بود که همیشه آرزوش رو داشت. عکسها رو گرفت و توی کیف پولش، جوری که خم نشن، گذاشت و کیف رو توی جیبش برگردوند و نگاه عاشقانهاش رو تحویل چان داد. چان دستهاش رو دوباره دور کمرش حلقه کرد و گفت:
-وقتی برگشتیم، بیا یه دیوار اتاقمون رو پر از پولوراید کنیم. کلی عکس از خودمون دوتا...
فلیکس با لبخند بزرگی تکرار کرد:
-کلی عکس دوتایی...
چان سر تکون داد و گفت:
-پس چی؟ اگر عکس تو روی دیوار اتاقمون نباشه، عکس کی باید باشه؟
فلیکس لبش رو گزید تا لبخندش رو پنهان کنه. چان سرش رو جلو برد و لب بالاش رو توی دهنش کشید و فلیکس بدون اینکه اختیاری روی حرکاتش داشته باشه، لبش رو از بین دندوناش آزاد کرد و لب پایین چان رو مکید.
چان خواست بوسهاش رو عمیق کنه، ولی با حس ضربههای کوتاهی روی شونهاش، از فلیکس فاصله گرفت. فلیکس با دیدن نگهبان پیست، ترسیده از چان فاصله گرفت. نگهبان نگاهش رو بین اون دو چرخوند و به سختی و به انگلیسی گفت:
-همراهم بیاین.
فلیکس با نگرانی به چان نگاه کرد و چان با لبخند دستش رو گرفت.
-نگران نباش فلیکسم. من اینجام.
خم شد و کفشهاش رو در آورد و فلیکس هم بلافاصله کفشهای خودش رو در آورد و بعد از پوشیدن بوتهاش، دنبال چان، درحالی که دستش رو محکم گرفته بود، راه افتاد. چان پشت سر نگهبان قد بلند وارد اتاقک نگهبانی شد و با اشارهی نگهبان، روی صندلی نشست و فلیکس هم کنارش نشست. نگهبان بعد از نشستن پشت میزش گفت نمیخواد پای پلیس رو وسط بکشه و احتمالا روی پاسپورتشون چیزی ثبت بشه، پس با یه هشدار کوتاه، بهشون گفت میتونن برن و فلیکس تونست بالاخره نفس راحتی بکشه.
کفشهای اسکیشون رو تحویل دادن و به سمت ماشین اجارهایشون رفتن. چان میدونست فلیکس چقدر ترسیده، پس اصلا دستش رو رها نمیکرد. فلیکس هم محکم دست چان رو گرفته بود و مدام خداروشکر میکرد که راحت رهاشون کردن. چان با جا گرفتنشون توی ماشین، به قیافهی نگران فلیکس نگاه کرد و دستش رو بوسید.
-تموم شد. چرا هنوز نگرانی؟
فلیکس لبهای خشک شدهاش رو تر کرد و گفت:
-یه لحظه فکر کردم دیپورتمون میکنن.
چان خندید و گفت;
-نترس فلیکس. تا چان رو داری از هیچی نترس، باشه؟
فلیکس نگاهی به چشمهای مطمئن چان انداخت و سر تکون داد.
چان ابرو بالا انداخت و گفت:
-خب...حالا کی دلش یه بغل حسابی میخواد؟
فلیکس خندید و خودش رو بین بازوهای چان فرو برد. بین بازوهای چان مطمئنا جاش امن بود.
If I could pull down the rainbow
I would write your name on it and put it back in the sky…
To let everybody know how colorfull my life is with a love like you…
اگر میتونستم رنگین کمون رو بیارم پایین،
اسمت رو روش مینوشتم و میذاشتم توی آسمون تا همه بفمن زندگی من با داشتن عشقی مثل تو چقدر رنگارنگه...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...