قسمت پنجاه و هفتم
چان با اضطراب نگاهش رو به در خونهی پدر فلیکس دوخته بود و انگشت شستش رو بین دندونهاش میفشرد. الکس تا ده دقیقهی اول سعی میکرد آرومش کنه، ولی بعد از اون بیخیال شده بود و مثل چان به خیره شدن به در خونه رو آورده بود.
با زنگ موبایل چان، هردوشون سیخ نشستن. چان با دیدن عکس فلیکس روی موبایلش، سریع تماس رو قبول کرد.
-فلیکس؟ خوبی؟
چان پرسید و فرمون رو چنگ زد تا هیجان منفی توی بدنش رو یه جوری تخلیه کنه.
-من خوبم چانا. با پدرم حرف زدم. اون...ناراحته. یه جورایی انتظار دعوا داشتم اما گفت انقدر...انقدر دوستم داره که نمیتونه دعوام کنه. گفت هیچی تقصیر من نبوده چانا. باورت میشه؟
چان لبخند زد و با خوشحالی گفت:
-مطمئن بودم اینطوری میشه فلیکس. دیدی گفتم نگران نباش؟
الکس که هیچی از حرفهای فلیکس رو نمیشنید، فقط نگاهش رو بین چان و فرمونی که بین مشتش فشرده میشد، میچرخوند.
صدای خوشحال فلیکس دوباره توی گوشش پیچید.
-چانا...
چان با شنیدن صدای آرامش بخش فلیکس لبخند زد.
-جونم؟
-گوشی رو میدی به هیونگ؟
چان با تعجب گفت:
-او..اوه آره حتما.
چان موبایلش رو به طرف الکس گرفت و گفت:
-میخواد باهات حرف بزنه هیونگ.
الکس متعجب سر تکون داد و موبایل رو از چان گرفت.
-الو..؟ فلیکس...
فلیکس نفس عمیقی کشید و همونطور که از پشت پنجرهی اتاقش به ماشین چان خیره بود، گفت:
-هیونگ...میشه چان رو از اینجا ببری؟
الکس پلکهاش رو روی هم فشرد:
-چرا؟
فلیکس پرده رو رها کرد و روی تخت نشست.
-فقط...فکر میکنم باید یه مدت پیش آبوجی بمونم.
الکس که فهمیده بود قضیه از چه قراره، سر تکون داد.
-باشه. پس من واست لباس راحتی میارم. فردا هم میام دنبالت و میبرمت پیش چان.
چان با چشمهای درشت شده به الکس نگاه کرد و الکس با لبخندی سعی کرد واقعیت رو ماست مالی کنه. فلیکس سعی کرد جلوی اشکهاش رو بگیره.
-وقتی تنها شدی، بهم زنگ بزن.
الکس لبخند مصنوعی روی لبهاش نشوند و گفت:
-باشه حتما. منتظرم باشه، یه ساعت دیگه میام.
تماس رو قطع کرد و موبایل رو به سمت چان گرفت و گفت:
-گفت میخواد امشب پیش پدر بمونه. بریم خونهتون، باید واسش لباس بیارم.
چان خیره توی چشمهای الکس گفت:
-چرا به خودم نگفت؟
الکس توی چشمهای منتظرش نگاه کرد. چطور باید بهش دروغ میگفت؟ چان گناهی نداشت که عاشق کسی که یه زمانی همسرش بود، شده. نفس کلافهاش رو بیرون داد و گفت:
-نمیخوام بهت دروغ بگم. به خودت نگفت چون نمیتونست بهت بگه پدر بهش اجازه نداده از اتاقش جم بخوره.
مکث کرد و بعد از چند ثانیه لب زد:
-بهتره امشب پیش پدر بمونه. نگران نباش. خیلی زود همه چیز درست میشه.
چان با نگرانی نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه روند.
/////////////////
-باهام حرف نمیزنی؟
پنج دقیقه بود که فقط به صدای نفسهای هم گوش میدادن. هیچکدوم نمیدونستن چرا نمیتونن با هم حرف بزنن. با سوال چان که پر بود از دلتنگی، فلیکس همونطور که سعی میکرد اشکهاش رو توی بالشتش قایم کنه، جواب داد:
-دلم...واست تنگ شده.
چان تلخندی زد و پرسید:
-مگه تیشرتم رو نپوشیدی؟
فلیکس یقهی تیشرت گشاد چان رو تا بینیش بالا کشید و اون رو روی بینیش رها کرد و گفت:
-پوشیدم ولی باز دلم واست تنگ شده.
چان چرخی به آبجو توی لیوانش داد و گفت:
-پس من چیکار کنم وقتی هیچی از تو ندارم؟
فلیکس لبش رو گزید و چیزی نگفت. چان یکم از آبجوی توی لیوان رو خورد و گفت:
-ناآرومم. آرامشم رو ازم دزدیدن...چیکار کنم؟
سرش رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- فلیکسم رو ازم دزدیدن...عشقم رو ازم گرفتن. بهم میگن حسم گناهه. چیکار کنم فلیکس؟ چیکار کنم وقتی حتی بدون تو خوابم نمیبره؟
فلیکس اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-فقط یه هفته کنارهم خوابیدیم.
چان خندید:
-مگه نمیدونی چه افسونی داره مرد کوچولوی من؟ مگه نمی دونی چطوری معتادم کردی؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-زود تموم میشه.
چان یکم دیگه از آبجو رو خورد و گفت:
-میخوام بیام به پدرت التماس کنم که اجازه بده ببینمت ولی...میدونم حداقل باید اجازه بدم امشب همونجا بمونی.
فلیکس بغضش رو به زور قورت داد و گفت:
-فردا باهاش حرف میزنم. بهش میگم این مدت چه اتفاقهایی واسمون افتاد، بهش میگم چقدر دوست دارم. پدرم اونقدرها هم بیرحم نیست که آب شدنم ببینه و نذاره کنارت باشم. مگه نه؟
چان لبهاش رو با زبونش خیس کرد و نفس عمیقی کشید. از جاش بلند شد و به سمت مبل وسط هال رفت و روی بزرگترینش دراز کشید.
-حق نداری لاغر تر از این بشی. وگرنه باهات برخورد جدی میکنم.
فلیکس خندید و گفت:
-باشه. قول نمیدم ولی سعی میکنم.
چان که صدای خندهی فلیکس رو شنیده بود، لبخند زد و پرسید:
-شام خوردی؟
-نه. از وقتی هیونگ رفته، حتی از اتاق بیرون هم نرفتم.
چان با عصبانیت پلکهاش رو روی هم فشرد.
-چرا فلیکس؟ اینطوری سعی میکنی لاغر نشی؟ ساعت دهه هنوز شام هم نخوردی؟
فلیکس لبهاش رو آویزون کرد و گفت:
-نمیدونم چطوری باید با آبوجی روبرو بشم.
-هنوز ازش میترسی؟
فلیکس که دوباره اشکهاش شروع به خودنمایی روی گونههاش کرده بودن گفت:
-دیدی که الکی هم نمیترسیدم. دوباره توی این خونه گیر افتادم و اینبار واقعا زندانیام.
چان سعی کرد آرومش کنه.
-چون امروز نیومدم دنبالت، دلیل نمیشه فردا هم نیام فلیکسم.
فلیکس با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد و پرسید:
-اصلا خودت شام خوردی؟
چان تلخندی زد.
-نه.
-ببین. خودت هم شام نخوردی اونوقت من رو دعوا میکنی.
چان خندید.
-من کی دعوات کردم آخه؟
فلیکس با تخسی تمام گفت:
-همین الان دعوام کردی.
چان سر جاش نشست و گفت:
-خیلی خب. متاسفم که دعوات کردم. حالا از جات پاشو و از اتاق برو بیرون. بعدشم بشین کنار پدرت و باهاش شام بخور. باهاش حرف بزن. خودت گفتی بهت گفته دوستت داره پس از فرصتت نهایت استفاده رو بکن.
-پس تو چی؟
چان نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت:
-قول میدم یه چیزی بخورم.
فلیکس که انگار راضی شده بود گفت:
-باشه. من هم الان میرم.
چان لبخند زد.
-قبل از خواب بهم زنگ میزنی؟
-آره. منتظرم باش.
چان از جاش بلند شد.
-هستم. دوست دارم.
فلیکس لبخند غمگینی زد.
-من هم دوست دارم چانا. فعلا.
فلیکس بعد از قطع شدن تماس، از اتاق بیرون رفت. تیشرت سفید چان با طرح آدیداس بزرگ روش، انقدر براش بزرگ بود که یقهاش مدام از روی شونهاش سر میخورد و فلیکس مجبور میشد اون رو دوباره سر جاش برگردونه.
قدمهای سبکش رو به سمت هال برداشت و با دیدن خالی بودنش، نگاهش رو با تعجب دور تا دورش چرخوند. وقتی از خالی بودنش مطمئن شد، به سمت آشپزخونه رفت اما اونجا هم خالی بود. برای شام خوردن دیر بود و واقعا هم میلی به خوردن غذا نداشت.
تصمیم گرفت بره پیش پدرش تا لااقل باهاش حرف بزنه. از آشپزخونه بیرون رفت و به سمت اتاق پدرش راه افتاد. اتاق پدرش دقیقا با دوتا اتاق فاصله، سمت راست اتاق خودش قرار داشت. پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. از روی نور کمی که از زیر در به بیرون سر کشیده بود، میفهمید که پدرش نخوابیده. دستش رو بالا برد و تقهای به در زد.
-بیا تو.
فلیکس با شنیدن صدای پدرش، در رو باز کرد و داخل رفت. نگاه پدرش با باز شدن در روی پاهای پوشیده شدهاش توی شلوار پسرونهی مشکی، تیشرت گشاد سفید و در آخر موهای یخی پریشونش که روی پیشونیش رو پوشونده بودن، کشیده شد.
فلیکس با دیدن پدرش سعی کرد لبخند بزنه، ولی نتونست. پدرش روی تخت نشسته بود و آرنجهاش رو روی زانوهاش ستون کرده بود و با دستهای قفل شده توی هم، به فلیکس نگاه میکرد.
هیچکدوم نمیتونستن نگاهشون رو از هم بگیرن. حتی حرفی هم بینشون رد و بدل نمیشد و فلیکس واقعا نمیتونست از جلوی در حتی یه قدم تکون بخوره.
-بیا اینجا فلیکس.
صدای پدرش لرزی به تنش انداخت و باعث شد کاملا مطیعانه، به سمتش قدم برداره. روی تخت کنار پدرش نشست و سرش رو پایین انداخت. نمیدونست چی باید بگه. فقط فکر میکرد میتونه حرف بزنه و حالا میدید نمیتونه حتی لبهاش رو وادار به حرکت کنه.
-از سر شب دارم بهش فکرمیکنم. از سر شب دارم به خودم لعنت میفرستم که چرا یه همچین حرفی به مادرت زدم که مجبور بشه پسرش رو جای یه دختر جا بزنه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-کاش زودتر میفهمیدم. اگر زودتر میفهمیدم لااقل انقدر عذاب وجدان نداشتم.
-آبوجی...
فلیکس صداش زد و دستش رو روی دستهای مشت شدهی پدرش گذاشت. نگاهش پدرش روی دستهاشون کشیده شد و صداش اینبار با آرامش بیشتری به گوش فلیکس رسید.
-باید زودتر برای تغییر هویتت اقدام کنیم. دلم نمیخواد حتی یه روز دیگه...به جای اون دختر بیچاره زندگی کنی.
سرش رو بلند کرد و به صورت ناراحت فلیکس خیره شد. دستش رو بالا برد و دور شونهی فلیکس حلقه کرد و سر فلیکس رو به سینهی خودش تکیه داد. فلیکس با حس فشرده شدن بین بازوهای پدرش، لبخند زد. دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و چشمهاش رو بست. قبلا این آغوش رو زیاد حس کرده بود ولی اینبار واقعا متفاوت بود. اینبار یه آغوش پدر-پسری بود. اینبار مجبور نبود خودش رو توی بغل پدرش جمع کنه که یوقت متوجه سینههای مصنوعیش نشه. اینبار لازم نبود خودش رو واسه پدرش لوس کنه.
بعد از چند دقیقه حلقهی دستهای پدرش از دور بدنش باز شدن و فلیکس ازش فاصله گرفت. سرش رو پایین انداخته بود چون اصلا دلش نمیخواست به پدرش نشون بده ازش دلخوره. نه به خاطر اینکه مجبور شده اینهمه مدت جای یه دختر باشه، به خاطر این دلخور بود که پدرش چان رو از خونه بیرون کرده بود و انتظار داشت فلیکس عشقش رو فراموش کنه. فلیکس یه بار اینکار رو کرده بود، اون هم به خاطر اینکه نقش یه دختر رو بازی میکرد و نمیتونست با یه دختر ازدواج کنه، ولی بار دوم، به هیچ وجه قرار نبود کوتاه بیاد و به پدرش اجازه بده براش تصمیم بگیره.
همونطور که توی فکر بود، متوجه خاموش شدن چراغ اتاق شد. پدرش سمت دیگه تخت دراز کشید و گفت:
-دوست داری امشب، کنارم بخوابی؟
فلیکس با تعجب به پدرش خیره شد. پدرش لبخندی زد که توی اون نور کم چراغ خواب هم مهربونی رو توی صورت فلیکس بازتاب میداد.
-همیشه دوست داشتم اینکار رو بکنم، ولی تو یه دختر بودی و من حس میکردم ازم خجالت میکشی و اجازهی اینکار رو به خودم نمیدادم. فکر نمیکنم الان دیگه مشکلی داشته باشه که پسرم رو بغل کنم و بخوابم.
فلیکس با لبهای آویزون جلو رفت و سرش رو کنار سر پدرش روی بالشت گذاشت. پدرش با لبخند دستش رو روی موهای فلیکس گذاشت و گفت:
-موهای کوتاه بهت میاد.
فلیکس سعی کرد لبخند بزنه که با جملهی بعدی پدرش، نتونست.
-بهتره دوباره مشکیشون کنی. این رنگ روشن، واسه یه پسر زشته.
لبش رو گزید و به این فکر کرد که هیچ چیز عوض نشده و پدرش قراره هنوز هم همونطور محدودش کنه...
-آبوجی...من 5 ماه دیگه سی سالم میشه.
پدر فلیکس با قیافهی مجهول بهش خیره شد که ادامه داد:
-میخوام اینبار...خودم باشم. نمیخوام ناراحتتون کنم ولی دوست دارم کارهایی که تا حالا نکردم رو انجام بدم. و دلم میخواد پدرم پشتم باشه. مثل همهی پدرهای دنیا. دلم میخواد پشتم باشین آبوجی نه مقابلم. میشه؟
نگاه پدرش توی چشمهای عسلیش که با یه لایه اشک میدرخشید، گیر افتاده بود. فلیکس چه انتظاری ازش داشت؟
-میخوای ببینم کارهای پسرونه میکنی، ولی هنوز هم ذاتت یه دختره و هیچی نگم؟ میخوای ببینم موهات رو رنگ میکنی و زیر خواب یه پسر دیگهای و دهنم رو بسته نگه دارم؟
فلیکس با تعجب و دهنی که باز مونده بود به پدرش خیره شد. با پردازش حرف پدرش پوزخند زد و روی تخت نشست.
-باورم نمیشه شما پدر من باشین.
-بهت گفتم با پسر بودنت و دروغی که سی سال باهاش زندگی کردم مشکلی ندارم ولی...ازم نخواه با این موضوع کنار بیام. همینکه اجازه دادم 9 ماه تو جهالت کنار هم زندگی کنین و یه همچین گناهی رو مرتکب بشین کافیه.
فلیکس از جاش بلند شد و به سمت در راه افتاد.
-وایستا سر جات فلیکس.
صدای جدی پدرش پاهاش رو سست کرد.
-باهاش...رابطه داشتی؟
لبش رو گزید و به سمت پدرش برگشت. دستهای مشت شدهاش نشون از فشار روانی سنگین روش میداد و فقط خدا میدونست الان توی اون قلب کوچولوش که با ناراحتی میتپید، چی میگذشت. لبهاش رو رها کرد و ناخودآگاه گفت:
-من عاشقشم. چه اشکالی داره که باهاش رابطه داشته باشم؟
چشمهای قرمز پدرش توی اون تاریکی هم بهش هشدار میدادن که ادامه نده.
-میخوای بگی پسر من انقدر کثیف و پسته که بره زیر یه پسر دیگه؟
فلیکس پوزخند زد.
-متاسفم آبوجی. ولی من اصلا از اینکه با چان خوابیدم ناراحت و خجالت زده نیستم. بیشتر از داشتن یه همچین پدری خجالت زدهام.
-چی؟
با شنیدن صدای آروم پدرش که نشون میداد به هیچ وجه از فلیکس انتظار این حرف رو نداشته، ادامه داد:
-تا ده دقیقه پیش، من خوشبخت ترین پسر دنیا بودم چون با عشقم حرف زده بودم و بعد از اون پدرم من رو بین بازوهاش گرفته بود. با خودم میگفتم دیگه جام امنه و هیچکس حق نداره تا وقتی چان و پدرم کنارم هستن، بهم نگاه چپ کنه و حالا...فقط به فلیکس ده دقیقه پیش میخندم که انقدر خوشبینانه به دنیاش نگاه میکرد. یادم نبود وقتی به دنیا اومدم کلمههایی مثل "خوشحالی" و "خوشبختی" رو از زندگیم خط زدن.
نگاهش رو با عصبانیت توی چشمهای پدرش چرخوند و ادامه داد:
-شاید باورتون نشه آبوجی، ولی من توی هفته گذشته خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم چون چان، کسی که عاشقشم من رو همینطور که هستم دوست داشت. توی کل عمرم به اندازهی هفته پیش خوشبخت و خوشحال نبودم. و حالا میبینم عمر اون خوشبختی و خوشحالی دقیقا همون یه هفته بود چون آدمهای خودخواه هرچقدر یه نفر رو بیشتر دوست داشته باشن، بیشتر اذیتش میکنن و متاسفانه من اون یه نفرم که قراره باز هم زیر بار حرفهای شما له بشم.
اشکی که از روی عصبانیت روی گونهاش افتاده بود رو پاک کرد و از سکوت پدرش استفاده کرد.
-وقتی بیست و سه سالم بود، عاشق همکلاسیم شدم. یه دختر همسن خودم که واقعا از شخصیتش خوشم میومد. بهش گفتم دوستش دارم و اون گفت دلش نمیخواد با یه دختر رابطه داشته باشه.
پوزخند زد.
-میبینین آبوجی؟ من اگر از اول زندگیم یه پسر میبودم، قبل از اینکه چان رو ببینم، ازدواج میکردم. اما...اما حتی عاشق شدن من هم تقصیر شماست آبوجی. چون من میخواستم از این خونه و دستورهای رنگارنگ شما فرار کنم که توی دام عشق چان افتادم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-متاسفم که این رو میگم ولی من 6 سال پیش از عشقم گذشتم، اما نمیخوام اینبار کوتاه بیام. چان همون کسیه که من میخوام بقیه زندگیم رو کنارش بمونم و برام مهم نیست اگر از دستم عصبانی بشین، من رو از ارث محروم کنین یا هرچیز دیگهای. سی سال به دستور شما زندگی کردم و حالا میخوام بقیه عمرم رو برای خودم زندگی کنم.
پدرش روبروش ایستاد و درحالی که اصلا از طلاقشون خبر نداشت، گفت
-میدونی که ازدواجتون باطله...نه؟
فلیکس نمیدونست این شجاعت رو از کجا آورده، اما خیره توی چشمهای پدرش گفت:
-ازدواج یه تعهد الکی روی یه برگه کاغذه. وقتی قلبهامون انقدر بهم متعهدن که وقتی از هم دور میشن، کند میزنن، یه برگه کاغذ چه اهمیتی داره؟
پدرش حالا از عصبانیت، دندونهاش رو روی هم میفشرد.
-میدونی که هنوز سرپرستت منم؟
فلیکس خندید.
-من چندماه دیگه سی سالم میشه. فکر میکنین قانون دربارهی یه پسر سی ساله و استقلالش چه رایی میده؟
دست پدرش پشت گردنش نشست و صورتش تا نزدیکی صورت پدرش کشیده شد. با افتادن نگاهش توی چشمهای سرخ پدرش از فاصله چند سانتی، تازه فهمید چی گفته و چی شنیده. ناخودآگاه پاهاش سست شدن و عرق سردی روی ستون فقراتش نشست. پدرش با عصبانیت و خیره توی نگاه ترسیدهاش پرسید:
-قانون دربارهی دوتا پسر که پاشون رو از گلیمشون درازتر کردن...چی میگه فلیکس؟
If I could go back and change the past, I would make my self to be a little more brave than I had…
اگر میتونستم به گذشته برگردم، خودم رو مجبور میکردم که شجاع تر از چیزی که بودم، باشم...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...