قسمت صد و یازدهم
بستهی رنگ سفید رو باز کرد و پرسید:
-به نظرت چقدر طول میکشه همهی خونه رو رنگ کنیم؟
جیسونگ همونطور که کلاه کپش رو برعکس روی سرش میذاشت، گفت:
-نمیدونم. تا حالا انجامش ندادم.
چانگبین نگاهی به کل خونه انداخت و گفت:
-بهتر بود میدادم رنگش میکردن. روز تعطیلمون الکی خراب میشه.
جیسونگ سطل رنگ رو برداشت و گفت:
-چرا الکی؟ باحاله که. توی فیلمها ندیدی زن و شوهرها خودشون خونهشون رو رنگ میکنن؟
چانگبین خندید:
-خودت میگی فیلمه. بعد از اینکه کات دادن، چند تا متخصص میان رنگ میکنن دیگه.
جیسونگ چشم چرخوند و گفت:
-حرف نزن کوتوله. کار کن.
قلمو رو توی رنگ فرو برد و روی دیوار کشید. دیوار کرم رنگ با رنگ سفید صدفی پوشونده شد و باعث شد چشمهای جیسونگ برق بزنن.
-واو چانگبین خیلی باحاله.
چانگبین اصلا دلش نمیخواست این کار رو خودشون انجام بدن. ترجیح میداد کل روز رو توی خونهشون و توی بغل هم سپری کنن.
جیسونگ دوباره رنگ رو روی دیوار کشید و گفت:
-زود باش کوتوله. از دیوار روبروت شروع کن.
چانگبین نگاهی به دیوار که با پتینههای لیمویی رنگ تزیین شده بود، انداخت و گفت:
-بعید میدونم خوب بشه.
جیسونگ گفت:
-مهم نیست. فقط بیا انجامش بدیم.
چانگبین نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که احتمالا مجبورن چند هفته بیشتر توی خونهی جیسونگ زندگی کنن چون رنگ کردن اون خونهی 200 متری حالا حالاها طول میکشید.
قلموش رو توی رنگ فرو برد و روی دیوار کشید. میخواستن تمام خونه رو سفید رنگ کنن و بعد با رنگهای کرم، سبز و گلبهی حاشیهها رو رنگی کنن تا خونه از بیروحی بیرون بیاد ولی چانگبین حس میکرد قرار نیست هیچی طبق چیزی که میخوان، پیش بره.
جیسونگ نگاهی به چانگبین که قلموش رو بی حال روی دیوار میکشید انداخت و گفت:
-یاااا سئو چانگبین..! غذا نخوردی؟ چرا انقدر بی حالی؟
چانگبین یکی از دستهاش رو توی جیبش فرو برد و به دیوار روبروش که حالا با یه باریکهی سفید رنگ از یکنواختی در اومده بود، خیره شد. نفس عمیقش رو با آه بیرون داد و گفت:
-نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنم وقتی میتونم کل آخر هفته رو بغلت کنم و استراحت کنم.
جیسونگ بی صدا خندید و همونطور که مشغول کشیدن رول رنگ روی دیوار بود، جواب داد:
-استراحت هم میکنیم ولی بعد از اینکه کارمون رو تموم کردیم.
چانگبین نگاه دیگهای به جیسونگ انداخت و وقتی دید سنجابکش کاملا مصمم مشغول رنگ کردن دیواره، تصمیم گرفت کمکش کنه. قلمو رو توی رنگ فرو برد و روی دیوار کشید.
بعد از یک ساعت، تقریبا نیمی از دیوار رو رنگ کرده بود. اولش کار حوصله سر بری بود، اما حالا که تقریبا نصف دیوار رو با رنگ سفید پوشونده بود و اون دیوار از حالت قدیمیش در اومده بود، حس میکرد رنگ کردن دیوار واسش جذاب تر شده.
جیسونگ بعد از رنگ کردن دیوار سمت خودش، صندلی چوبی رو آورد و اون رو روبروی دیوار تنظیم کرد. نگاهی به پسر کوچیکتر که مشغول رنگ کردن قسمتهای پایین دیوار بود، انداخت و گفت :
-هی کوتوله. بیا روی این صندلی وایسا، دستم به اون قسمت بالای دیوار نمیرسه. تو اونجا رو رنگ کن. من پایین رو رنگ میکنم.
چانگبین نیم نگاهی به جیسونگ انداخت و گفت:
-نمیخوام. خودت برو بالا.
جیسونگ لبهاش رو آویزون کرد و با ناراحتی گفت:
-بیا برو بالا دیگه. من میترسم.
چانگبین کوتاه خندید.
-یه صندلی نیم متری ترس داره؟
جیسونگ سر تکون داد:
-آره. بیا برو بالا.
چانگبین سرش رو به دو طرف تکون داد و با جیسونگ مخالفت کرد. جیسونگ با عصبانیت لب پایینش رو بین دندونهاش گرفت و دستهاش رو روی کمرش ستون کرد. دنبال راهی میگشت که بتونه چانگبین رو مجبور به بالا رفتن از صندلی بکنه اما هرچقدر فکر میکرد راهی به نظرش نمیرسید. پشت دستش رو روی صورتش کشید تا گونهاش رو بخارونه که متوجه رنگ روی صورتش شد. با ناراحتی سعی کرد پاکش کنه اما نتونست.
بعد از چند ثانیه تنها ور رفتن با اون لکه رنگ روی گونهاش، به این نتیجه رسید که میتونه چانگبین رو با رنگ مجبور کنه بره بالا. رول رو کنار گذاشت و قلمو رو توی رنگ فرو برد و به سمت چانگبین رفت. قلمو رو نزدیک صورتش گرفت و چانگبین رو صدا زد:
-هی کوتوله.
چانگبین با شنیدن لقب مخصوصش، سرش رو برگردوند اما قبل از اینکه چیزی بفهمه، گونهاش با رنگ سفید رنگی شده بود.
سریع سرش رو عقب کشید و خیره به نیشخند روی لبهای جیسونگ، دستش رو روی گونهاش کشید.
-یاااا...چرا زدیش به صورتم؟
جیسونگ شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-وقتی با زبون خوش ازت خواستم بری اون بالا، باید میرفتی.
چانگبین با ناراحتی به جیسونگ نزدیک شد و گفت:
-بهت نشون میدم.
قلموی توی دستش رو جلو برد و رنگ رو روی لباس جیسونگ ریخت. جیسونگ با تعجب درحالی که اصلا انتظار این حرکت رو از چانگبین نداشت، چند قدم عقب رفت و با دهن باز به پیراهنش خیره شد.
-این پیراهن موردعلاقهام بود...
چانگبین به تقلید از جیسونگ شونه بالا انداخت و چیزی نگفت. جیسونگ لبهاش رو جمع کرد و به تلافی، رنگ بیشتری رو به لباس چانگبین پاشید.
چانگبین با ترس صورتش رو بین دستهاش قایم کرد و عقب رفت تا رنگ روی صورتش نریزه. جیسونگ چند بار دیگه هم رنگ ریخت و وقتی دید نمیتونه چانگبین رو از اون فاصله رنگی کنه، جلو رفت.
چانگبین به همون اندازه که جیسونگ جلو اومده بود، عقب رفت. جیسونگ با حالت تهدید آمیزی لب زد:
-سر جات بمون.
چانگبین سرش رو به نفی تکون داد.
-نه.
جیسونگ لبش رو گزید و بعد از چند ثانیه رها کرد. قدم بعدی رو سریعتر به جلو برداشت و قبل از اینکه چانگبین به عقب بدوعه، دستش رو دراز کرد و پیراهن چانگبین رو گرفت و کشیدش. چانگبین بدون اینکه خودش بخواد، به سمت جیسونگ کشیده شد و جیسونگ با خوشحالی قلمو رو کامل روی پیراهنش کشید. چانگبین سعی کرد ازش دور بشه اما نتونست و در آخر تصمیم گرفت مثل جیسونگ رفتار کنه.
قلموی توی دستش رو جلو برد و بی هوا روی گردن جیسونگ کشید.
جیسونگ با حس سرما روی گردنش، خودش رو جمع کرد و چانگبین رو هل داد. چانگبین محکمتر جیسونگ رو گرفت و با خنده قلمو رو پشت گردنش کشید. جیسونگ جیغ کوتاهی زد و محکمتر هلش داد.
چانگبین با خنده پیراهنش رو رها کرد و به سمت سطل رنگ دوید. قلمو رو دوباره توی رنگ فرو برد و بدون اینکه بدونه جیسونگ کجاست. سریع برگشت و رنگ روی قلمو رو محکم به اطراف پاشید.
جیسونگ با بازوش، چشمهاش رو پوشوند و بعد از چند ثانیه، دستش رو توی سطل رنگ فرو برد و دوباره به سمت چانگبین هجوم برد. دست رنگیش رو روی بازوهای لختش کشید و خواست فرار کنه که پسر کوچیکتر بهش اجازه نداد.
چانگبین دستهاش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و پسر بزرگتر رو روی زمین انداخت و خودش هم باهاش روی زمین دراز کشید. با خنده به صورت ناراضی جیسونگ نگاه کرد و گفت:
-خودت شروعش کردی.
جیسونگ با پررویی جواب داد:
-میخواستم تورو رنگی کنم نه اینکه خودم رنگی بشم.
چانگبین دست رنگش رو روی گردن جیسونگ کشید تا شاید بتونه یکم از رنگها رو پاک کنه اما رنگ پخش شد و گردن جیسونگ رو بیشتر از قبل رنگی کرد. جیسونگ با عصبانیت گفت:
-نکن.
چانگبین با نیشخند گفت:
-من که کاری نمیکنم.
جیسونگ دستهاش رو روی سینهی چانگبین گذاشت تا هلش بده ولی نتونست. چانگبین با خنده گفت:
-چطور فکر کردی میتونی از دستم خلاص بشی؟ هان؟
جیسونگ با صدایی که بی اختیار به جیغ نزدیک شده بود داد زد:
-یااا..ولم کن کوتوله. یخ زدم.
چانگبین میدونست رنگ سرده اما دلش نمیخواست دست از رنگی کردن جیسونگ برداره. دست به دکمههاش برد و به شوخی گفت:
-نه. از وقتی رفتیم میامی یکم پوستت برنزه شده. میخوام رنگت کنم بلکه به حالت اول برگردی.
جیسونگ که باور کرده بود، جیغ زد:
-نههههه نکنننن...
چانگبین خندید و از روی بدنش بلند شد و کنارش نشست. نگاهی به جیسونگ که نفس نفس میزد انداخت و گفت:
-اینبار بهت رحم میکنم.
جیسونگ با عصبانیت نگاهی بهش انداخت و تهدید وارانه پرسید:
-رحم میکنی؟
چانگبین سر تکون داد و جیسونگ بلافاصله روبروش نشست و هلش داد. وقتی چانگبین روی زمین دراز کشید، روی شکمش نشست و دستهاش رو دو طرف سرش ستون کرد و بهش خیره شد.
-میدونی چیه؟ دارم به این فکر میکنم که اونی که برنزه شده، فقط من نیستم.
چانگبین با چشمهای درشت شده و لبخند احمقانهای گفت:
-واقعا...نمیخوای بیشتر از این رنگیم کنی که. میخوای؟
جیسونگ نیشخند زد.
-چرا که نه.
و قبل از اینکه چانگبین چیزی بفهمه، به سطل کنارشون چنگ انداخت و سطل رو دقیقا روی سینهی چانگبین خالی کرد. چانگبین با ترس هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت تا از ریختن رنگ روی صورتش جلوگیری کنه. بوی رنگ توی بینیش پیچیده بود و رنگ سفید تمام پشت دستش، تاپ مشکی توی تنش و بازوهای لختش رو پوشونده بود.
جیسونگ با خندهی شیطنت آمیزی سطل خالی رو کنار پرت کرد و به چانگبین که حالا جرعت کرده بود دستهاش رو از روی صورتش برداره، خیره شد. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-خب...میبینم که کوتولهام حسابی سفید شده.
چانگبین همونطور که روی زمین دراز کشیده بود، نگاهی به وضعیتش انداخت و گفت:
-این نامردیه که من تنهایی رنگی بشم.
جیسونگ شونههاش رو با بی خیالی بالا انداخت و جواب داد:
-تو هم من رو رنگی کردی خب.
چانگبین به چشمهاش که پر شده بودن از شیطنت نگاه کرد و گفت:
-نه. کافی نبود.
دستش رو جلو برد و شونهی جیسونگ رو گرفت و پسر بزرگتر رو روی بدن خودش کشید. جیسونگ با چسبیدن بدنش به بدن چانگبین و پیچیدن بازوهای رنگی دوست پسرش دور بدنش، جیغ زد. چانگبین با خنده گفت:
-فکر کنم گوشم رو از دست دادم.
جیسونگ با عصبانیتی که بیشتر بامزهاش کرده بود، گفت:
-پس دیگه بهشون نیازی نداری.
سرش رو جلو برد و گوش چانگبین رو بین دندونهاش گرفت و صدای چانگبین رو در آورد.
-آیییی...جیسوننگگگ...
جیسونگ همونطور که گوشش رو با دندونهاش میفشرد، دستهاش رو روی سینهی چانگبین گذاشت تا از خودش جداش کنه و بتونه فرار کنه اما چانگبین بهش اجازه نداد و محکم تر بغلش کرد.
دندونهای جیسونگ تیز بودن و چانگبین سعی میکرد درد رو تحمل کنه و به اون سنجابک شیطون اجازه در رفتن نده. یکی از دستهاش رو پایین برد و روی شکم جیسونگ کشید و قلقلکش داد.
جیسونگ سعی میکرد مقاومت کنه اما در نهایت نتونست و گوش چانگبین رو رها کرد. چانگبین با آزاد شدن گوشش، سریع دستش رو بالا برد و گردن جیسونگ رو گرفت و پایین کشید. لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت و بدن جیسونگ رو با دستهاش قفل کرد.
جیسونگ هر لحظه منتظر بود دندونهای چانگبین رو روی لبهای حس کنه که طلبکارانه گازش میگیرن، اما وقتی بوسههای ملایمش رو حس کرد، فهمید چانگبین به هیچ وجه دنبال انتقام نیست. دستهاش رو روی سینهاش جمع کرد و چشمهاش رو بست.
عجیب بود...
بوی رنگ همه جا پیچیده بود و تمام لباسهاشون و بدنشون و حتی کف زمین رنگی شده بود ولی واسهشون مهم نبود. انگار حس بویاییشون مختل شده بود و تنها حسی که هنوز مثل قبل عالی کار میکرد، حس چشاییشون بود.
اون دوتا حتی یه دیوار هم کامل رنگ نکرده بودن و یه سطل رنگ رو روی همدیگه خالی کرده بودن ولی جوری همدیگه رو میبوسیدن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
دستهای چانگبین بی قرار بدن جیسونگ رو از روی لباس لمس میکردن و جیسونگ بدون توجه به اینکه الان توی شرایط درستی نیست، دستهاش رو دور گردن چانگبین حلقه کرد.
چانگبین یکی از دستهاش رو بین موهای جیسونگ که بعد از افتادن کلاهش، رنگی شده بودن، فرو برد و دست دیگهاش رو دور کمرش محکم کرد. آروم غلت زد و بدون اینکه اتصال لبهاشون رو قطع کنه، جیسونگ رو روی زمین خوابوند. بازوش رو زیر سرش گذاشت و دست دیگهاش رو روی گونهاش گذاشت تا سرش رو ثابت نگه داره.
جیسونگ دستهاش رو دور گردن چانگبین محکم کرد و بوسه رو ادامه داد. چانگبین داشت مثل همیشه میبوسیدش اما نمیدونست چرا حس میکنه یه چیزی عوض شده. نمیدونست اون "یه چیزی" چیه اما هر چی که بود، نمیتونست بد باشه چون توی همون چند ثانیه، جیسونگ رو توی کلی حس خوب غرق کرده بود.
چانگبین یکم سرش رو عقب کشید تا بهش فرصت نفس کشیدن بده، اما جیسونگ قبل از اینکه بتونه درست نفس بکشه، دستهاش رو بین موهای چانگبین فرو برد و با هر دو دست، سرش رو گرفت و لبهاشون رو دوباره بهم دوخت.
چانگبین بین بوسه به خاطر هول بودن دوست پسرش خندید ولی بوسه رو نشکست. ریههاش باهاش همکاری نمیکردن اما چانگبین تمام سعیش رو میکرد تا لبهای جیسونگ رو رها نکنه.
بعد از چند ثانیه، وقتی خود جیسونگ کم آورد و رهاش کرد، یکم عقب کشید و با یه نفس عمیق، کلی اکسیژن تقدیم ریههای ناسازگارش کرد. جیسونگ همونطور که نفس نفس میزد، خیره به چشمهای چانگبین پرسید:
-چی شده؟
چانگبین لبخند زد و گفت:
-مگه باید اتفاقی بیفته که ببوسمت؟
جیسونگ چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-فکر نمیکنم اتفاقی نیفتاده باشه.
چانگبین کج خندی تحویلش داد و گفت:
-بذارش به حساب عشق و علاقهی بینمون.
جیسونگ دستهای رنگیش رو روی گونهی چانگبین کشید و گفت:
-بعید میدونم دلیلش فقط همین باشه.
چانگبین یکم مکث کرد. میخواست توی یه موقعیت دیگه این موضوع رو به جیسونگ بگه اما جیسونگ متوجه شده بود و حالا چارهای بجز حرف زدن نداشت.
-خب...راستش من با پدرت حرف زدم.
جیسونگ درحالی که متوجه منظور چانگبین نشده بود، گفت:
-این که چیز عجیبی نیست.
چانگبین نگاهش رو از چشمهای جیسونگ دزدید و به موهاش خیره شد و درحالی که سعی داشت نشون بده سرش با مرتب کردن تارهای سیاه موهای جیسونگ که حالا سفید شده بودن، گرمه، گفت:
-من با پدرت دربارهی ازدواجمون...حرف زدم.
جیسونگ با تعجب و صدای آروم زمزمه وار گفت:
-چی؟
چانگبین لبش رو توی دهنش یکشید و چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه کوتاه، گفت:
-من با پدرت دربارهی ازدواجمون حرف زدم .بهش گفتم برای چهارماه بعدی برنامه ریزی کردیم و قراره...
جیسونگ با نگرانی حرفش رو قطع کرد:
-چانگبینا. چرا این کار رو کردی؟ آبوجی تازه به هوش اومده بود . مشخص بود که قبول نمیکنه. چرا الکی بهش...
-ولی پدرت قبول کرد.
جیسونگ با دهن باز به چانگبین خیره موند و چانگبین ادامه داد:
-خیلی هم خوشحال بود. ولی بعدش کلی تهدیدم کرد که اگر اذیتت کنم دوستهاش رو جمع میکنه و همه رو میفرسته سراغم تا یه گوشمالی حسابی بهم بدن. تازه ازم خواست این شنبه باهاش برم ماهیگیری.
جیسونگ با دهن باز، چشمهای درشت شده و نفسی که حبس شده بود به چانگبین نگاه میکرد و نمیتونست حرف بزنه. باورش نمیشد چانگبین همهی این حرفها رو به پدرش گفته و پدرش هم خیلی عادی قبول کرده. پدرش بهش گفته بود نمیخواد اذیتشون کنه ولی اینکه انقدر زود و راحت قبول کنه، خیلی عجیب بود. نگاهش رو به چشمهای چانگبین داد و پرسید:
-پدرم همینطوری ساده قبول نکرده، مگه نه؟
چانگبین لبخندش رو خورد و چیزی نگفت. جیسونگ با نگرانی صورتش رو قاب گرفت و پرسید:
-بهم نمیگی چطور قبول کرد؟
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب. خیلی باهم حرف زدیم. همون دفعه اول قبول نکرد ولی بعد از یه هفته رفت و آمد مداوم، بالاخره تونستم رضایتش رو بگیرم.
جیسونگ چشمهاش رو بست و با شرمندگی لبش رو گزید. چانگبین با دیدن حالت جیسونگ، گفت:
-اونقدر هم سخت نبود جیسونگ. خودت رو ناراحت نکن.
جیسونگ چشمهاش رو باز کرد و گفت:
-ولی قرار بود من باهاش حرف بزنم.
چانگبین دوباره بوسهای روی لبهاش زد و گفت:
-دلم نمیخواست باز اون جیسونگ ترسیدهی چند ماه پیش رو ببینم که نمیتونه جلوی مادرش حرف بزنه. تازه اینبار پدرت بود و میترسیدم خیلی برات سخت باشه.
جیسونگ دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
-کوتولهی احمق. این درست نیست که همهی سختیهای رابطهمون روی دوش تو باشه.
چانگبین دستش رو زیر باسن جیسونگ برد و بلندش کرد. همونطور که به سمت حموم میرفت، گفت:
-سخت نبود.
بلافاصله بحث رو منحرف کرد.
-بهتره زودتر بریم حموم تا قبل از اینکه این رنگها خشک بشن.
جیسونگ نگاهی به خودشون انداخت و گفت:
-الان هم با آب پاک نمیشن...باید با تینر پاکشون کنیم؟
چانگبین خندید.
-یه کاریش میکنیم.
جیسونگ هم به قیافهی خوشحال چانگبین لبخند زد و دوباره بغلش کرد تا زودتر به حمومشون برسن در حالی که کاملا از عوض شدن بحث خبر داشت و کلی از دوست پسر مهربونش ممنون بود.
/////////////////////
نگاهش رو توی اتاق چرخوند و گفت:
-روزی که اومدم اینجا انقدر نگرانت بودم اصلا نفهمیدم چه شکلیه.
چان به سمتش برگشت و همونطور که سعی میکرد یه جای خوب برای قاب عکس خودش و فلیکس روی میز پیدا کنه، گفت:
-از الان وقت داری تا هرچقدر که دلت میخواد اینجا رو ببینی.
فلیکس دستهاش رو توی جیبهای شلوار جینش فرو برد و به چان نگاه کرد.
-بریم یکم پیاده روی کنیم؟ حس میکنم خیلی غذا خوردم.
چان لبخندی زد و گفت:
-آره. خرچنگهای توی نودلت التماس میکردن قبل از قتل عامشون، کاسه رو از روبروت بردارم!
فلیکس با خنده دندونش رو توی لب پایین فرو برد تا جواب چان رو نده. چان نگاهی به صورت سرخ و بامزهاش انداخت و گفت:
-بیا اینجا.
فلیکس دستهاش رو از جیبش در آورد و میز رو دور زد. چان دستش رو گرفت و اون رو به سمت پنجره کشید و وقتی روبروی پنجره ایستادن، فلیکس رو از پشت بغل کرد. چونهاش رو روی شونهی فلیکس گذاشت و گفت:
-هیچوقت به اندازهی امروز احساس آرامش نکردم.
فلیکس دستش رو روی دستهای توی هم قفل شدهی چان روی شکمش کشید و گفت:
-خوشحالم حالت خوبه چان.
چان با صدایی که کم کم آرومتر میشد، گفت:
-دلم میخواست از اینجا فرار کنم، چون دیگه جای من اینجا نبود. حس یه شاهزادهی طرد شده رو داشتم که نمیتونه توی کشور خودش بمونه حتی به عنوان یه خدمتکار. نمیدونی چه حس مزخرفی بود.
فلیکس با شیطنت درحالیکه سعی میکرد فضا رو عوض کنه، گفت:
-پس دروغ گفتی نامرد. من رو بگو که فکر میکردم میخوای استعفا بدی و مجتمع واست مهم نیست و فقط من مهمم.
چان بوسهی کوتاهی روی گردنش زد و گفت:
-دروغ نگفتم. همین الان هم میتونم همه چیز رو ول کنم.
فلیکس لبخند زد و خیره به ماشینهایی که به اندازهی یه سری ماشین اسباب بازی دیده میشدن، گفت:
-هیچی رو ول نکن. نه من رو و نه کارت رو. تو واسه این کار ساخته شدی چانا. دیگه فکرش رو هم نکن که این مجتمع رو رها کنی.
چان همونطور که فلیکس توی بغلش بود، شروع به تاب دادن بدنش کرد و با چشمهای بسته، بدنهاشون رو به چپ و راست حرکت داد. فلیکس باهاش همکاری کرد و چشمهاش رو بست. حس سبکی میکرد. انگار همون حرکت هرچند ساده، کلی حالش رو خوب کرده بود.
چان همونطور که توی ذهنش مشغول فکر کردن دربارهی پدرش بود، ناگهان یاد چیزی افتاد. چشمهاش رو باز کرد و گفت:
-راستی. باید یه چیزی بهت بدم.
دستهاش رو از دور بدن فلیکس باز کرد و به سمت میز رفت. کشوی اول رو باز کرد و جعبهی کوچیک زرد رنگی رو از توش در آورد.
-این رو...آبوجی گفت بهت بدم.
فلیکس با تعجب به سمتش رفت و جعبه رو ازش گرفت. نگاه سوالیش رو به صورت چان انداخت و چان بعد از تکیه دادن به لبهی میز، گفت:
-نمیدونم چیه. نگاه نکردم.
فلیکس در جعبه رو برداشت و نگاهی به داخل انداخت. در نگاه اول، فقط متوجه یه کاغذ کوچیک شد. کاغذ رو برداشت و نوشتهی روش رو خوند.
"من برای پدر بودن زیادی بزدلم. میدونم تا الان خیلی هوای چان رو داشتی و مراقبش بودی، برای بقیهی زندگیش هم همین کار رو بکن."
میتونست متوجه غرور، پشیمونی و ناامیدی که از اون برگه میچکید، بشه. اون نوشته خیلی کوتاه بود ولی فلیکس میتونست حس کنه به زبون آوردن همون چند جمله چقدر برای آدمی مثل بنگ جیهون سخته. بدون اینکه نشون بده چی توی اون برگه نوشته شده، برگه رو توی جیبش انداخت و دوباره به داخل جعبه نگاه کرد و نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
-خدای من. چان...
چان با شنیدن اسمش و دیدن نگاه پر از احساس فلیکس، قدمی به جلو برداشت و به داخل جعبه نگاه کرد. با دیدن دو حلقهی همشکل توی اون جعبه به چشمهاش شک کرد. امکان نداشت پدرش برای اون و فلیکس یه همچین چیزی خریده باشه. دستش رو جلو برد و یکی از حلقهها رو برداشت. ساده بود. کاملا ساده اما میتونست ظرافت توی طراحیشون رو ببینه و از روی کارت خیلی کوچیکی که از یکیشون آویزون بود، میتونست بفهمه از چه برند گرونیه. پدرش لحظهی آخر تمام سعیش رو براشون به نمایش گذاشته بود. به حرف هنوز هم مخالف رابطهشون بود اما با بخشیدن مجتمع به چان و دادن یه همچین کادویی که معنی پشتش، مطمئنا نمیتونه جدایی باشه، بهشون نشون داده بود نمیخواد آدم بدی باشه اما نمیتونه چون هنوزم به عشق باور نداره.
فلیکس نگاهی به حلقهی توی دست چان انداخت و برای بیرون آوردنش از فکر گفت:
-خیلی خوشگله. ولی...
دست چپ خودش رو بالا برد و گفت:
-من حلقهی خودمون رو بیشتر دوست دارم.
چان نگاهی به فلیکس که دستش رو کنار صورت خندونش گرفته بود و حلقهش رو بهش نشون میداد، انداخت و بی اختیار لبخند زد. فلیکس با دیدن لبخندش، پیشنهاد داد.
-بیا از این حلقهها به عنوان گردنبند استفاده کنیم. نظرت چیه؟
چان سر تکون داد.
-باشه.
دستش رو بالا برد و زنجیری که فلیکس براش خریده بود رو از زیر یقهی پیراهنش بیرون کشید. بازش کرد و حلقهی خودش رو توی زنجیر انداخت و دوباره بستش.
-چطوره؟
فلیکس با لبخند گفت:
-عالی.
نگاهی به حلقهی کوچیکتر انداخت و گفت:
-منم باید یه زنجیر بخرم.
چان دستش رو پشت کمرش برد و گفت:
-رفتیم پایین برات یکی میخرم.
فلیکس طلبکارانه نگاهش رو به چشمهای چان داد.
-خودم میتونم بخرم. فکر نکن حالا که رئیس شدی قراره دوباره من رو آدم حساب نکنی و خرج منم بدی.
چان دستش رو بالا برد و لبهای فلیکس رو با دو انگشتش گرفت و گفت:
-آیگو. من غلط بکنم یه همچین فکری کنم. اصلا تو خرج من رو بده آقای دکتر. خوبه؟
فلیکس پشت چشم نازک کرد و بعد از آزاد کردن لبهاش، به شوخی گفت:
-زن باید روی پای خودش وایسته. خجالت بکش. یعنی چی که من خرج تو رو بدم؟
چان با خنده گفت:
-یااا. حالا من زن شدم؟
فلیکس زبونش رو بیرون آورد و بعد از یه نمایش سریع زبون درازی، گفت:
-این به اون قضیه بچه دار شدن، در.
چان سر تکون داد و گفت:
-اوکی. یک یک مساوی.
فلیکس خیلی ناگهانی خندهاش رو خورد و گفت:
-وایستا...امروز چهارشنبه ست؟
چان سر تکون داد.
-اوهوم. چطور مگه؟
فلیکس مثل آدمی که برق گرفته باشتش، بالا پرید.
-دوساعت دیگه بازی منچستر شروع میشهههه...
با صدای بلند گفت و دور خودش چرخید تا سوییچ ماشین چان رو پیدا کنه و وقتی موفق شد اون رو روی میز روبروی چان ببینه، برش داشت و گفت:
-من میرم ماشین رو روشن کنم. زود جمع و جور کن بیا. دیر کنی میکشمت چاننن.
گفت و به سمت در دوید در حالی که چان داشت به این فکر میکرد که فلیکس جدیدی که به هدفش رسیده، چقدر شیطون، دوست داشتنی و جذاب تر از فلیکس قبلیه...
When you want something badly,
You'll make a way to get nor some excuses to give up…
وقتی یه چیزی رو واقعا بخوای، راهی برای به دست آوردنش پیدا میکنی نه بهونهای برای کنار کشیدن...
قسمت صد و دوازدهم
-میتونم چشمهام رو باز کنم؟
چان کنار گوشش زمزمه کرد:
-نه.
فلیکس با لبهای آویزون گفت:
-الان ده دقیقهست اینطوری چشمهام رو بستی.
چان با خنده، همونطور که داشت سعی میکرد قدمهاشون رو هماهنگ کنه، گفت:
-چون میخوام بخورمت چشمهات رو بستم!
فلیکس به یاد بحثی که قبلا دربارهی بسته بودن چشمهاش داشتن، گفت:
-دفعهی قبل هم گفتم باید دست و پا و دهنم رو میبستی.
چان با خنده گفت:
-من هم گفتم اینجوری بیشتر غافلگیر میشی. یهو چشمهات رو باز میکنی میبینی نصفت رو خوردم یه آبم روش!
فلیکس بی صدا خندید و دست چان رو محکمتر گرفت. چان دستش رو دور کمر فلیکس پیچید و کمکش کرد از چهارتا پلهی روبروش بالا بره و بعد کمرش رو رها کرد و فقط دستش رو گرفت. در روبروش رو باز کرد و بعد از یه نگاه کوتاه به فضای داخل، پشت فلیکس ایستاد و گفت:
-5 قدم برو جلو.
فلیکس قدمهاش رو شمرد و بعد از پنجمین قدم، ایستاد. چان دستش رو به کلید برق رسوند و چراغ رو روشن کرد. نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد همه چیز سر جاشه، از فلیکس فاصله گرفت.
-حالا چشمهات رو باز کن.
فلیکس با خوشحالی و قلبی که توی سینهاش به شدت میتپید، گره پشت چشم بندش رو باز کرد و اون رو از روی چشمهاش کنار زد. به خاطر بسته بودن چشمهاش، یکم منتظر موند تا تصویر روبروی چشمهاش واضح بشه و بعد با دهن باز نگاهش رو اطراف چرخوند.
-عیدت با تاخیر مبارک فلیکس. به خاطر تمیز کردنش، یکم طول کشید وگرنه خیلی وقت بود در نظر داشتمش.
فلیکس با تعجب نگاهش رو توی فضای اطرافش چرخوند. توی یه اتاق تقریبا 70 متری بودن که با صندلیهای سفید، تابلوهای نقاشی رنگی که روی دیوارهای سفید رو پوشونده بود و میز و صندلی که احتمالا برای منشی بود پر شده بود. به سمت چان برگشت و پرسید:
-واسم...مطب اجاره کردی؟
چان که میدونست فلیکس از اینکه زیاد براش پول خرج کنه خوشش نمیاد، با دلهره دستی به گردنش کشید و گفت:
-راستش اولش اجاره کردم چون پول نداشتم بخرمش ولی...الان دیگه به نام خودته.
دستش رو بالا برد و با انگشتش توی هوا اسمش رو نوشت
-به اسم آقای "لی فلیکس" خریدمش. چطوره؟
فلیکس با چشمهای درشت شده و زبونی که سنگین شده بود، پرسید:
-خر...خریدیش؟
چان سر تکون داد.
-اوهوم.
فلیکس چند قدم جلو رفت و با ناباوری دوباره نگاهش رو توی فضای اتاق انتظار چرخوند. حتی اگر سی سال دیگه هم کار میکرد نمیتونست یه مطب به بزرگی چیزی که الان به اسمش بود، بخره. با ناراحتی گفت:
-ولی...این خیلی گرونه. مطمئنم خیلیییی گرونه.
چان جلو رفت و کنارش ایستاد.
-نه اونقدر.
دستش رو دور شونهی فلیکس انداخت و گفت:
-به هر حال...اینجا جاییه که آقای دکتر فلیکس قراره کارش رو شروع کنه. فقط چند روز مونده به ثبت هویتت مگه نه؟
فلیکس بی حواس درحالی که هنوز توی هپروت بود، سر تکون داد و تک به تک صندلیهای سفید رنگ رو از نظر گذروند. اون اتاق انقدر قشنگ تزئین شده بود که فلیکس میتونست حدس بزنه چان برای انتخاب هرکدوم از تابلوهای نقاشی روی دیوار، وقت گذاشته. نگاهش رو به کف اتاق که با سنگهای آنتیک پوشیده شده بود، داد .
-این خیلی زیاده چان. نمیتونم قبولش کنم.
فلیکس با لبهای آویزون گفت و چان گفتک
-خودت رو لوس نکن فلیکس. کجای دنیا آدم هدیه رو پس میزنه؟
فلیکس ابروهاش رو توی هم کشید و درحالی که هنوز به چشمهای چان نگاه نمیکرد، گفت:
-ولی من به زور پدرت رو راضی کردم. فک کن الان بفهمه این کار رو...
چان سرش رو خم کرد و با بوسهای لبهاش رو بهم دوخت و بعد گفت:
-همه چیز تموم شده فلیکس. پدرم فردا از کره میره و دیگه هم قرار نیست توی زندگی ما سرک بکشه. و اینکه...این مطب رو با پولی که برای مجتمع خرج کرده بودم خریدم، پس همش با پول خودمه و پدرم مطمئنا روحش هم خبردار نمیشه.
فلیکس دوباره نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-چطور برات جبرانش کنم آخه؟ این کارت واقعا زیادیه.
چان به صورت نمایشی، درحالی که انگشتش رو کنار شقیقهاش گذاشته بود، مشغول فکر کردن شد و بعد از چند ثانیه گفت:
-آهان...میتونم تا وقتی توی این مطب کار میکنی، زندانیت کنم و کنار خودم نگهت دارم. اینطوری نمیتونی فرار کنی و ملک من رو بفروشی.
فلیکس با ناراحتی گفت:
-من جدیام چان.
چان دستهاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد.
-مگه من دارم شوخی میکنم؟
فلیکس چشم چرخوند:
-لطفا چان. من نمیتونم همینطوری قبولش کنم.
چان شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-به من ربطی نداره. اینجا از الان برای توعه. میتونی توش کار کنی، بفروشیش یا میتونی آتیشش بزنی. دست خودته.
فلیکس دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و درحالی که هنوز عذاب وجدان داشت، گفت:
-مگه احمقم این فرصت رو از دست بدم؟
پیشونیش رو به پیشونی چان چسبوند و چشمهاش رو بست.
-ممنونم. اصلا انتظارش رو نداشتم.
چان لبخند نامحسوسی زد و گفت:
-ولی من از خیلی وقت پیش نقشهاش رو کشیده بودم. دلم میخواست آقای دکترمون تو یه جای خوب کامبک بده.
فلیکس خندید.
-حس میکنم تمام مریضهای قبلیم ازم فرار میکنن. مطمئنا هیچکس خوشش نمیاد به جای خانم دکتر لی، با ورژن مردونهاش رو برو بشه.
چان بوسهای روی گونهاش زد و گفت:
-چه اهمیتی داره؟ اون آدمها میان و میرن و هرجوری که باشی بالاخره پشت سرت حرف میزنن. پس تو هرجور که خودت دوست داری زندگی کن مرد کوچولوی من.
فلیکس دستهاش رو از دور گردن چان باز کرد و با چشمهایی که برق میزدن، پرسید:
-میتونم اتاق اصلی رو ببینم؟
-چرا از من میپرسی؟ اینجا دیگه مال خودته.
فلیکس با خوشحالی از چان جدا شد و به سمت اتاق روبروشون دوید و در رو باز کرد. اینبار به جای یه صندلی، دوتا صندلی اونجا بود و اتاق انقدر بزرگ بود که میتونستن دوتا صندلی دیگه هم اونجا جا بدن. باورش نمیشد یه همچین جای خوبی قراره کارش رو شروع کنه چون اتاقش توی مطب قبلی انقدر بزرگ نبود و فلیکس حالا حس آدمی رو داشت که یه بلیط لاتاری برده.
چان همونطور که دستهاش رو پشت کمر خودش توی هم قفل کرده بود، جلو رفت و کنار فلیکس ایستاد. نگاهی به صورت گنگش انداخت و گفت:
-گفتم دوتا صندلی بذارن که اگر دانشجو داشتی، راحت باشین.
فلیکس ناخودآگاه با یادآوری دختری که همراهش کار میکرد، لبخند زد.
-سوجین...فکرنکنم اصلا من رو یادش باشه.
چان برای عوض کردن حال فلیکس، دستش رو گرفت و گفت:
-دید زدن بسه دیگه. قول میدم انقدر اینجا کار میکنی که حالت ازش بهم بخوره. بیا بریم که خیلی گرسنمه. دلم اردک بریون میخواد به یاد ماه عسلمون.
فلیکس همونطور که پشت سر چان میرفت، بی توجه به قسمت دوم حرفهای چان گفت:
-هیچوقت از اینجا خسته نمیشم.
چان در واحد رو بست و به سمت آسانسور راه افتاد. برای ورود به راهروی اصلی، باید از چهارتا پله پایین میرفتن.
روبروی اولین پله ایستاد و به سمت فلیکس برگشت. نگاهی به صورت متعجب فلیکس انداخت و جواب سوال نپرسیدهاش رو داد:
-اگر میخوای رد شی باید من رو ببوسی.
فلیکس تک خندی زد و بوسهای روی گونهاش گذاشت. چان اولین پله رو پایین رفت و دوباره ایستاد و گونهاش رو نشون داد. فلیکس یه پله پایین رفت و دوباره بوسیدش. چان پایین رفت و روی سومین پله ایستاد. فلیکس قبل از اینکه چان حرکت کنه، بوسهی محکمی روی گونهاش گذاشت و چان دوباره پایین رفت. تعداد پلهها اونقدر زیاد نبود ولی چان میخواست از تمام فرصتش استفاده کنه.
فلیکس نگاهی به آخرین پله که چان روش ایستاده بود انداخت و بی هوا دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و خودش رو بالا کشید. چان مجبور شد دستهاش رو زیر باسنش توی هم قفل کنه تا فلیکسش زمین نخوره. فلیکس بعد از محکم شدن جاش، نگاه شیطنت آمیزی به چشمهای چان انداخت و لبهاش رو روی لبهای چان گذاشت.
چان کاملا فرصت طلبانه لبهاش رو از هم فاصله داد و لبهای فلیکس رو توی دهنش کشید و بوسیدش. فلیکس حلقهی دستهاش دور گردن چان رو تنگ تر کرد و بوسه رو عمیق تر. همونطور که لبهای کوچیک چان رو میبوسید، دستش رو روی موهاش کشید و باعث شد چان چشمهاش رو با آرامش ببنده. چان ناخواسته عقب رفت و بعد از برخورد به دیوار، روی پاشنه پا چرخید و کمر فلیکس رو به دیوار تکیه داد.
فلیکس که دید بوسهی کوچیکی که مد نظرش بود، به یه همچین بوسهی خطرناکی تبدیل شده، عقب کشید. نگاه خمار چان بهش میفهموند دوست پسرش دلش میخواد بازم ببوستش. سرش رو کنار گوش چان برد و گفت:
-ما الان توی راهروی یه ساختمونیم که قراره محل کار من باشه. به نظرت جای درستیه واسه این کارها؟
چان بدون توجه به اینکه خود فلیکس شروع به بوسیدنش کرده بود، فلیکس رو روی زمین گذاشت و گفت:
-راست میگی. اینجا نمیشه.
نفس عمیقی کشید و بعد از گرفتن دست فلیکس، همونطور که اون رو به سمت آسانسور میکشید گفت:
-نظرم عوض شد، برای شام فلیکس بریون میخوام.
گفت و باعث شد فلیکس با صدای بلند بخنده. چان نگاهی به صورت خوشحالش انداخت و گفت:
-توکه با یه همچین هدیهای انقدر خوشحال میشی، چرا برای من ناز میکنی؟
فلیکس دستهاش رو دور بازوی چان پیچید و گفت:
-معلومه که خوشحال میشم. تو برای من یه شکلات کوچولو هم بخری خوشحال میشم. ولی چانا...قول بده دیگه از این هدیههای بزرگ واسم نخری. من به خاطر این چیزها کنارت نموندم.
چان دستهاش رو توی جیبش فرو برد و همونطور که به خاطر حس گرمای دستهای فلیکس دور بازوش، لبخند میزد، گفت:
-تو بیشتر از اینها واسه من ارزش داری فلیکس. پس فکر نکن این هدیه خیلی بزرگه.
فلیکس سرش رو به شونهی چان تکیه داد و با صدای آروم گفت:
-باز هم بزرگه.
چان لبهاش رو توی دهنش کشید و چیزی نگفت. از اولش میترسید فلیکس تعجب کنه و نخواد یه همچین هدیهای رو قبول کنه اما الان که فلیکس قبول کرده بود، خوشحال بود. فلیکس خیره به صفحهی فلزی روبروش که یه حالهی محو ازشون رو بازتاب میکرد، مشغول گشتن توی خاطراتش بود تا بفهمه چه کار خوبی کرده که خدا چان رو براش فرستاده.
وقتی انقدر توی خاطراتش گشت که به نتیجهای نرسید، با خودش فکر کرد حتما موضوع مربوط به زندگی گذشته شه و توی محدودهی ذهنیش نمیگنجه!
با ایستادن آسانسور، چان بیرون رفت و فلیکس به دلیل قفل بودن دستهاش توی بازوی چان، دنبالش راه افتاد. چان همونطور که عملا فلیکس رو به سمت پارکینگ میکشید، گفت:
-به سومین زنگ زدم گفتم فعلا نیاد خونه.
فلیکس با تعجب پرسید:
-چی؟ بهش نگفتی نیاد؟ چرا؟
چان بدون اینکه به فلیکس نگاه کنه، گفت:
-چون میخوام بعد از این همه مدت که خونهمون پر از آدم بود و انقدر سرمون شلوغ بود که وقت برای همدیگه نداشتیم، چند روز تنها باشیم.
روبروی ماشین ایستاد و بازوش رو از دستهای فلیکس آزاد کرد. در رو باز کرد و کنار ایستاد تا فلیکس بشینه. فلیکس روبروی در ایستاد و خیره به صورت امیدوار و خوشحال چان لب زد:
-خیلی دلت رو صابون نزن آقای رئیس. من به پاهام نیاز دارم.
چان نیشخندی زد و گفت:
-تو از من هم منحرفتری. من منظورم این بود که کنار هم باشیم. نه اون چیزی که توی ذهن تو میگذره.
سرش رو به نشونهی تاسف به دو طرف تکون داد و بعد از نشستن فلیکس، در رو بست. فلیکس با لبخند بهش خیره شد و تا نشستن پشت فرمون، دنبالش کرد.
-که من منحرفم آره؟
چان بدون اینکه بهش نگاه کنه، شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-هستی دیگه.
فلیکس دستهاش رو جلوی سینهاش توی هم قفل کرد و به روبروش نگاه کرد.
-خیلی خب. پس قراره چند روز از رابطه خبری نباشه.
چان لبهاش رو با زبونش تر کرد و درحالی که با تموم وجود سعی داشت پشیمون شدنش رو پنهان کنه، گفت:
-حالا نه اینکه کاملا خبری نباشه.
فلیکس نگاه حق به جانبی بهش انداخت و گفت:
-اونی که چند دقیقه پیش داشت میگفت من منحرفم که یه همچین فکری کردم، کی بود؟
چان ماشین رو راه انداخت و گفت:
-نمیدونم. نمیشناسمش.
فلیکس با دیدن صورت جدی چان خندید و گفت:
-آفتاب پرست انقدر سریع رنگ عوض نمیکنه چانا. مرد باید روی حرفش وایسته.
چان نفس عمیقش رو کاملا نمایشی با صدای "آه" مانندی بیرون داد و گفت:
-یه مرد عادی آره. ولی چانی که یکی مثل فلیکس کنارشه، نه.
سرش رو به سمت فلیکس برگردوند و خیره به صورتش گفت:
-اصلا میدونی وقتی بغلم میکنی و با تک تک حرفهات دلبری میکنی، چه حسی بهم دست میده؟
فلیکس دوباره نگاهش رو به روبرو داد.
-باید روی خودت کنترل داشته باشی چان.
چان بلافاصله گفت:
-کنترل واسه وقتیه که رابطهمون هنوز قطعی نشده باشه. من و تو که این حرفها رو باهم نداریم.
فلیکس لب پایینش رو بین دندونهاش گرفت و به صورت جدی چان خیره شد.
-اصلا...نکنه این مطب رو خریدی خرم کنی؟ هان؟
چان پشت چراغ قرمز ماشین رو متوقف کرد و به سمت فلیکس برگشت. دستش رو بین موهاش کشید و همونطور که سعی داشت تارهای مشکی رنگ موهاش رو بهم بریزه، گفت:
-دربارهی من یه همچین فکری میکنی؟
فلیکس دستش رو پس زد و گفت:
-از تو هیچی بعید نیست.
دست به سینه نشست و درحالی که چشمهاش رو ریز کرده بود و طلبکارانه به جادهی روبروشون زل زده بود، گفت:
-باید میدونستم. این افکار منحرفانه و خبیثت به اینجا ختم میشه. باید یه فکری به حال خودم بکنم... به نظرت آلبرت هیونگ بهتر میتونه جلوت رو بگیره یا ایتن هیونگ؟
چان با خنده گفت:
-یا...اینطوری حرف نزن. بهت نمیاد.
دستش رو جلو برد و دست فلیکس رو توی دستش گرفت.
-چطور 29 سال جای یه دختر زندگی کردی وقتی حتی نمیتونی یه دقیقه نقش یه آدم دیگه رو بازی کنی؟
فلیکس لبخند زد و سرش رو به بازوی چان تکیه داد.
-نمیدونم. شاید چون پای جونم درمیون بود.
چان همونطور که با یه دست رانندگی میکرد، پرسید:
-انقدر از پدرت میترسیدی؟
فلیکس با دهن بسته جواب داد:
-اوهوم.
-ولی پدرت واقعا مرد مهربونیه...و عاشق توعه.
فلیکس نفس عمیقی کشید.
-اگر مادرم فقط ده درصد عشق پدرم رو بهش برمیگردوند، من هیچوقت یه دختر نمیشدم.
سرش رو بلند کرد و به چان نگاه کرد.
-یه قولی بهم بده چان.
چان نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره به روبرو خیره شد.
-چی؟
فلیکس نگاهش رو به دستهاشون داد و گفت:
-قول بده هیچوقت هیچی رو ازم قایم نکنی. حتی اگر باعث ناراحت شدنم میشه. ترجیح میدم همون لحظه ناراحت بشم و تو با حرف زدن آرومم کنی تا بعدا بفهمم و بیشتر عصبانی و ناراحت بشم.
چان دستهای توی هم قفل شدهشون رو بالا برد و بوسهای پشت دست فلیکس گذاشت.
-قول میدم. قول میدم همه چیز رو بهت بگم. اما ناراحتت نمیکنم چون قرار نیست از این به بعد اتفاق بدی بیفته که ناراحتت کنه مرد من.
فلیکس نیمچه لبخندی تحویل نیمرخش داد و دوباره سرش رو به شونهی چان تکیه داد.
-هرروز هم بهم بگو دوستم داری.
چان تکخندی زد.
-چشم. هرروز هم بهت میگم چقدر دوستت دارم.
فلیکس با لبهای آویزون گفت:
-قبل از اینکه بری سرکار هم باید ببوسیم.
چان با صدا خندید و ماشین رو کنار خیابون نگه داشت. نمیدونست چرا فلیکس داشت اینطوری ازش قول میگرفت. کمربندش رو باز کرد و دستش رو پشت کمر فلیکس برد و سر فلیکس رو روی شونهی خودش گذاشت. دستش رو پشت کمر فلیکس آروم بالا پایین میکرد و نوازشش میکرد.
-چی شده؟
فلیکس بینیش رو بالا کشید و گفت:
-هیچی. فقط...عجیبه.
چان نگاهی به صورت سرخش و چشمهاش که داشتن قرمز میشدن و بغض توی گلوش رو بهش نشون میدادن، انداخت و پرسید:
-چی عجیبه فلیکسم؟
فلیکس چشمهاش رو بست و دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد.
-اینکه همه چیز خوبه...عجیبه.
چان بوسهای روی موهاش گذاشت و همونطور که نوازشش میکرد تا آرومش کنه، گفت:
-عجیب نیست. قراره از این به بعد هرروز همینقدر خوب باشه. من هرروز با بوسه از خواب بیدارت میکنم. باهم صبحونه میخوریم، میریم سرکار. توی طول روز چند بار بهت زنگ میزنم چون دلم واست تنگ میشه و تا موقع شام انقدر دلم واست تنگ شده که سریعتر میام خونه تا بغلت کنم. بعد هم مجبورت میکنم کنارم بشینی تا توی بغل هم شام بخوریم. بین غذا خوردنمون بازم میبوسمت چون لبهای کوچولوت موقع غذا خوردن برق میزنن. کنار هم روی کاناپه میشینیم و بازی تیم مورد علاقهات رو میبینیم، قهوه میخوریم و یادمون نمیره که با دوتا قاشق شکر شیرینش کنیم. بعد از تموم شدن بازی، میریم اتاقمون و کلی شیطنت میکنیم و بعدش هم میخوابیم. خوبه؟
فلیکس چشمهاش رو باز کرد و به چان خیره شد.
-من بچه میخوام!
چان با تعجب درحالی که با چشمهای درشت شده مشغول کنکاش مغز منحرفش بود تا منظور فلیکس رو بفهمه، زمزمه کرد:
-چی؟
فلیکس نگاهش رو ازش گرفت و گفت:
-بیا سرپرستی دوتا گربه رو به عهده بگیریم. اگر گربه داشته باشیم خونهمون شلوغ میشه و وقتی تو نیستی حوصلهام سر نمیره.
چان که حالا منظور فلیکس رو فهمیده بود، دستی به گردنش کشید و با خجالت گفت:
-نه. گربه دوست ندارم.
فلیکس ازش جدا شد و روی صندلی صاف نشست.
-چی؟ چرا؟ گربهها که خیلی گوگولی و دوست داشتنین.
چان دوباره کمربندش رو بست و گفت:
-سگ بگیریم. گربه لوسه. همش خودش رو میچسبونه بهت منم حسودیم میشه!
فلیکس با خنده پرسید:
-داری جدی میگی چان؟
چان زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و ماشین رو راه انداخت.
-معلومه که جدی میگم. مگه میشه شوخی کنم توی این وضعیت؟
فلیکس با خنده کمربندش رو بست و گفت:
-باشه. سگ میگیریم. هرچند من گربهها رو بیشتر دوست دارم.
دستش رو زیر چونهی چان کشید و گفت:
-فقط امیدوارم همسرم با هاپوکوچولوهایی که قراره بیان خونه مون، کنار بیاد.
چان لبخند نامحسوسی زد و باعث شد فلیکس با صدای بلند بخنده.
-خدای من چان تو واقعا گاهی بچه میشی.
دستش رو جلو برد و دست چان رو گرفت و همونطور که به روبروش نگاه میکرد، بحث رو عوض کرد.
-کجا میریم؟
چان نگاهی به آینهی کنارش انداخت و گفت:
-شام بخوریم.
فلیکس سری به تفهیم تکون داد و حرفی نزد. سرش رو به سمت راست خودش چرخوند و به ماشینهایی که با سرعت ازشون میگذشتن، نگاه کرد. چان که از ساکت شدن فلیکس تعجب کرده بود، نگاهش رو چرخوند و خیلی کوتاه به فلیکس نگاه کرد.
-دیگه چی شده؟
پرسید و نگاه فلیکس رو به سمت خودش کشید. فلیکس بعد از دیدن انتظار چان برای حرف زدن، نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا پدرت میره.
چان دستش رو فشرد و گفت:
-آره. بالاخره.
فلیکس با ناراحتی گفت:
-دلم نمیخواست اینطوری بره. با امشب میشه سه شب که نیومده خونه. تو هم عین خیالت نیست.
چان راهنمای سمت راست رو زد تا ماشین رو پارک کنه. دست فلیکس رو رها کرد و دستش رو پشت صندلی برد.
-اهمیت نمیدم چون چیز مهمی نیست. مطمئنا پدرم هم بعد از اینهمه اتفاق، دوست داره تنها باشه.
فلیکس دستش رو بالا برد و زنجیر توی گردنش که یه حلقه رو به گردنش پین کرده بود، توی دستش گرفت.
-میتونم حس کنم پدرت دوستت داره.
چان ماشین رو پارک کرد و گفت:
-آره. دوستم داره. البته نه یه دوست داشتن معمولی...از این دوست داشتنها که میزنی طرف رو با حرفهات له میکنی و آخرش میخوای با پول درستش کنی!
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت:
-چون بلد نیست چطور باید محبت کنه.
چان به شوخی برای عوض کردن حس و حالشون گفت:
-انقدر که پیش گورخرها زندگی کرده، عین اونها شده!
فلیکس ناخواسته خندید و چان رو به لبخند زدن وادار کرد. چان کمربندش رو باز کرد و بعد کمربند فلیکس رو. دستش رو به سمت سر فلیکس برد و همونطور که قبلا موهاش رو بهم ریخته بود، صافشون کرد.
-همه چیز خوبه فلیکس. دیگه لازم نیست نگران بنگ جیهون باشی. تنها کسی تو باید نگرانش باشی...فقط و فقط فلیکسه. نه حتی من. متوجهی؟
فلیکس میدونست منظور چان چیه. میدونست دوست پسرش چقدر نگرانشه و میدونست چرا داره بهش میگه باید حواسش به خودش باشه. اون کل عمرش رو با ترس از بقیه زندگی کرده بود. با ترس از اینکه رازش برملا بشه و بقیه ازش متنفر بشن. کل عمرش رو توی زندانی که حرفهای پدر و مادرش براش ساخته بودن، گذرونده بود و نگران بود که نکنه یوقت پدرش ازش متنفر بشه.
و حالا چان بهش میگفت همه چیز خوبه و دیگه نیاز نیست نگران افکار بقیه باشه. چان درحالی که توی چشمهاش خیره شده بود و کلی عشق بهش میداد، ازش میخواست نگرانیهاش رو دور بریزه و این مراقب بودن رو تمومش کنه.
-چطور میتونی هرلحظه عاشقترم کنی چان؟
با صدای آروم لب زد و لبخند به لب چان آورد. سوالش سوال نبود و چان هم قرار نبود دنبال جواب بگرده. اون لحظه هردوشون به یه بغل گرم نیاز داشتن و یکم نوازش با چاشنی بوسههای رمانتیکشون و بوم...
زندگی براشون همونطوری رنگین کمونی میشد که باید میبود...
If GOD gave me the power of repeating moments one day…
In all of them I repeated you for myself…
اگر خدا یه روز بهم قدرت تکرار لحظهها رو میداد، توی تمامشون تو رو واسه خودم تکرار میکردم...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...