Ep 23&24

80 7 2
                                    

قسمت بیست و سوم
کاپ کاغذی قهوه رو روبروی چانگبین گذاشت و روی مبل روبروش نشست. چانگبین آرنج هاش رو روی پاهاش تکیه داده بود و موهاش رو توی مشت هاش گرفته بود.
-هی...قهوه ات...
چانگبین سرش رو بلند کرد و لیوان رو توی دستش گرفت. تمام فکرش پیش فلیکس بود. می‌دونست چان آدم مهربونیه ولی به وقتش می‌تونه دیوونه بشه.
-نگرانشم جیسونگ.
جیسونگ نگاه نگرانش رو روی چانگبین انداخت.
-ولی من نگران توام کوتوله. اون دوتا از پس هم برمیان.
چانگبین سرش رو بلند کرد و به صورت جیسونگ خیره شد. لبهای خشک شده اش رو با یکم از قهوه خیس کرد و با زبونش خیسی لب‌هاش رو پاک کرد. جیسونگ که سکوت چانگبین براش عجیب بود، سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد.
-چانگبینا. چرا هیچی نمی‌گی؟
-دوستت دارم جیسونگ..!
جیسونگ با شنیدن حرف چانگبین خشک شده‌، بهش خیره شد که با خیال راحت داشت قهوه‌اش رو می‌خورد. با تردید زمزمه کرد:
-چی؟
چانگبین لبخند زد و گفت:
-دوستت دارم. خیلی خوشحالم که هستی. وگرنه بدون دوست و رفیق توی این وضعیت دیوونه می‌شدم.
جیسونگ که فهمیده بود منظور چانگبین دوست داشتن به عنوان یه دوسته، لبخند زد. خب...تاحالا هیچکس بجز خانواده‌اش انقدر واضح به علاقه‌اش نسبت بهش اعتراف نکرده بود. طبیعی بود که یهو خشک بشه و هیچی از اطرافش نفهمه.
و البته یه لحظه این حقیقت که دوست کوتوله‌اش عاشق فلیکسه رو یادش رفت.
با بلند شدن چانگبین بهش خیره شد. با تعجب پرسید:
-چی شده؟
چانگبین چنگی توی موهاش انداخت و به سمتش برگشت.
-نمی‌تونم بمونم این‌جا. بهتره برم شرکت. تو هم برو پیش فلیکس.
جیسونگ سر تکون داد و گفت:
-باشه. مراقب خودت باش.
چانگبین سر تکون داد و بعد از برداشتن کتش بیرون رفت. جیسونگ نفس عمیقی کشید و روی مبل دراز کشید. دستش رو روی قلبش گذاشت و با صدای آروم به خودش تشر زد:
-تمومش کن احمق. اون عاشق فلیکسه. به تو نگاه هم نمی‌کنه. تو فقط...فقط دوستشی...یه دوست معمولی...
با دستش چند بار به قلبش مشت زد و بعد از جاش بلند شد.
///////////
تقه‌ای به در زد و بدون منتظر موندن برای جواب چان، داخل شد. چان پشت میزش نشسته بود و خیره به صفحه‌ی مانیتور در حال تایپ کردن چیزی بود. با دیدن بی‌خیالی چان می‌تونست بفهمه اوضاع خیلی خوب پیش نرفته. درسته که چان همیشه همه چیز رو می‌ریخت توی خودش به جای داد و فریاد، ولی چانگبین می‌دونست این یه مورد، اصلا چیزی نیست که چان بتونه توی خودش بریزه و سر فلیکس خالی نکنه.
-من اومدم.
چان با صدای بلند و جدی جواب داد:
-دارم میبینم. و سوالم اینه که، دقیقا چرا دوساعت بعد از من رسیدی شرکت..؟
چانگبین نفس عمیقی کشید و روبروی میز چان وایستاد. دلش می‌خواست بدونه حال فلیکس چطوره. می‌ترسید چان بلایی سرش آورده باشه چون زیادی آروم بود و از شوک عصبی هم خبری نبود.
-فلیکس...چطوره؟
چان بدون تغییر حالت گفت:
-می‌تونی عصر بری دیدنش. درسته که بهش گفتم ساعت رفت و آمدش کنترل می‌شه ولی این هم اضافه کردم که اگر می‌خواد با تو به گی بازیش برسه، می‌تونه ببینتت. فقط با اطلاع قبلی...
چانگبین عصبی دست‌هاش رو روی میز کوبید.
-حق نداری درباره چیزی حرف بزنی که حتی یه بار هم اتفاق نیفتاده.
چان پوزخند زد و بدون این‌که نگاهش رو از مانیتور بگیره گفت:
-متاسفم ولی نه دیگه به تو اعتماد دارم نه اون. به هر حال که دختر نیست بتونم چک کنم قبلا با کسی بوده یا نه!
چانگبین عصبی میز رو دور زد و صندلی چان رو عقب کشید و یقه‌اش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد. خیره توی چشم‌هاش از بین دندونایی که از شدت عصبانیت رو هم فشرده می‌شدن، غرید:
-توی عوضی...با این حرفت باعث شدی توی تصمیمم برای بیرون آوردنش از خونه‌ات مصمم تر بشم.
چان با حفظ پوزخند، شونه بالا انداخت.
-خب ببرش. من هم همچین دوست ندارم یه دروغگوی پست مثل اون توی خونه‌ام باشه.
چانگبین که از عصبانیت تو مرز انفجاربود، چان رو هل داد و روی صندلیش انداخت. روی دسته‌های صندلی خم شد و توی صورت چان گفت:
-یادت باشه چی گفتی چان...یادت باشه خودت باعث شدی ازت بگیرمش.
چان دست‌های چانگبین رو هل داد و به سمت میزش برگشت و گفت:
-رفتی بیرون در رو ببند.
چانگبین کت توی تنش رو مرتب کرد و به سمت در قدم برداشت. نفس عمیقی کشید و قبل از این‌که بره بیرون به سمت چان برگشت.
-فلیکس الان خونه است؟
چان سر تکون داد.
-دارم می‌رم خونه‌ات.
چان با خنده گفت:
-خب که چی؟ می‌خوای واسه‌ی بردنش ازم اجازه بگیری؟
چانگبین با دیدن بی‌اهمیتی چان گفت:
-فقط خواستم بهت اطلاع بدم. بُر زدن کسی که یه مدتی مال تو بوده، بدون خبر دادن بهت نامردیه!
چان خنده‌اش رو خورد و بالاخره به چشم‌هاش خیره شد.
-پس سمتش نرو!
چانگبین با تعجب کاملا به سمت چان برگشت.
-چی؟
چان از جاش بلند شد و دستش رو توی جیب شلوار پارچه‌ای مشکیش فرو برد.
-چون فرقی نمی‌کنه چقدر تلاش کنی. فلیکس...هیچ‌وقت مال تو نمی‌شه. می‌ترسم آخرش از شدت ناامیدی و رد شدن، افسردگی بگیری!
چانگبین با بهت به نیشخند روی لبهای چان خیره شد. چانِ روبروش، برادرش نبود، یه رقیب سرسخت بود که حتی با فهمیدن پسر بودن همسرش هم قرار نبود عقب بکشه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-برام مهم نیست. توی این 4 سال انقدر رد شدم که مثل یه فولاد آب دیده شدم؛ دیگه ضربه روم اثر نداره.
لبخند صادقانه‌ای زد و خیره توی چشم‌های چان گفت:
-آخرین ضربه رو وقتی خوردم که فلیکس بهم گفت عاشق توعه!
وقتی تعجب رو توی نگاه لرزون چان دید، ادامه داد:
-اون روز، یه چانگبین جدید متولد شد. چانگبینی که قبول داره همیشه دومه، ولی نمی‌خواد همین جایگاه رو هم از دست بده. می‌دونم قرار نیست هیچ‌وقت جای تورو توی قلبش بگیرم ولی تلاشم رو می‌کنم. نمی‌خوام چند سال دیگه، به سرنوشت تو دچار بشم.
چان که منظور چانگبین رو نفهمیده بود، چشم‌هاش رو ریز کرد.
-سرنوشت من؟
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-آره. سرنوشت تو...
لبخند زد.
-آخرین نصیحتم به عنوان برادرت...اگر از دستش بدی، تا آخر عمرت افسوس می‌خوری چانا...من اصلا حاضر نیستم به خاطر تلاش نکردن افسوس بخورم.
لبخندش رو خورد و موهاش رو با دستش عقب داد.
-ولی بهت قول می‌دم، همون‌طور که خودم بهت دادمش، خودم هم ازت می‌گیرم. چانی که الان روبروی من وایستاده، لیاقت فلیکس رو نداره.
و لحظه‌ی بعدی چانگبین پشت در بسته شده پنهان شد و چان موند و یه حس عجیب رقابت...
چان عاشق اولیویا شده بود ولی فلیکس...
می‌دونست فلیکس دوستش نداره و اگر به خاطر خانواده‌اش نبود، هیچ‌وقت کنارش نمی‌موند. ولی هر چی هم که بود، چان قرار نبود این رقابت رو ببازه. چان مرد باختن نبود. یه هیچ وجه...
/////////
وقتی در رو باز کرد، اصلا انتظار نداشت چانگبین رو ببینه.
-سلام جی.
جیسونگ کنار رفت و چانگبین داخل شد. جیسونگ که نگران شده بود پرسید:
-چی شد؟ چان رو دیدی؟
چانگبین سر تکون داد و پرسید:
-فلیکس کجاست؟
جیسونگ با حرکت سرش بهش فهموند توی اتاقشه.
-نمیاد بیرون. خیلی تلاش کردم ولی در رو باز نکرد.
چانگبین سر تکون داد و کتش رو در آورد و به جیسونگ داد و به سمت اتاق فلیکس رفت. پشت در ایستاد و در زد.
-فلیکس...لیکسی بیا در رو باز کن.
فلیکس حتی جواب نداد و این باعث شد چانگبین بترسه.
-فلیکس...درو باز کن...چان گفت باهات حرف بزنم.
-من از این خونه نمی‌رم بیرون!
صدای فلیکس خیلی ضعیف به گوشش رسید. بزاقش رو به سختی فرو برد و گفت:
-می‌دونم. می‌دونم عزیزم. به خاطر همین این‌جام. درو باز کن حرف بزنیم.
خیلی طول نکشید که صدای باز شدن قفل، باعث شد لبخند کمرنگی روی لب‌هاش بشینه. نگاهی به جیسونگ نگران انداخت و لبخندی تحویلش داد تا آرومش کنه. در رو هل داد و داخل رفت و در رو پشت سرش بست. فلیکس روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. چانگبین با احتیاط جلو رفت.
-فلیکس...
فلیکس تکون نخورد. چانگبین فهمید باید همین‌طوری باهاش حرف بزنه. کنارش رو تخت نشست و بدون دست زدن بهش، گفت:
-حالت خوبه؟
-عالیم...
چانگبین لبش رو گزید و گفت:
-متاسفم. من نباید تورو وارد این بازی می‌کردم.
نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با مِن مِن گفت:
-با چان...حرف زدم.
خندید:
-حرف که نه...بیشتر برای هم کُری خوندیم. بهش گفتم فلیکس رو ازت می‌گیرم و اون گفت...نمی‌زاره!
فلیکس با شنیدن حرف چانگبین، سرش رو بلند کرد. با امیدواری به چانگبین خیره شد. چانگبین به چشم‌هاش خیره شد و دسته‌ی مزاحم موهاش که روی صورتش افتاده بودن رو پشت گوشش هل داد.
-گفت مهم نیست چقدر تلاش کنم، تو مال من نمی‌شی...
فلیکس خوشحال بود. این حرفها بوی مالکیت می‌دادن. بوی علاقه...
چانگبین که امیدواری فلیکس رو دیده بود، پرسید:
-می‌خوای همین‌جا بمونی؟
فلیکس با خجالت سر تکون داد. چانگبین نفسش رو با ناامیدی بیرون داد و گفت:
-من...همیشه منتظرتم. اگر اذیتت کرد، اگر خواست کاری بکنه که تو نمی‌خواستی...اگر دست روت بلند کرد...من...من همیشه برای کمک بهت هستم. در خونه‌ی من همیشه به روت بازه.
فلیکس سرش رو پایین انداخت و صورتش رو توی فضای خالی بین زانوها و شکمش قایم کرد. دست گرم چانگبین روی موهاش کشیده شد و فلیکس بار دیگه حس کرد چقدر دلش برای پدرش تنگ شده...
سرش رو بلند کرد و به چانگبین و لبخند کمرنگ و خسته‌اش خیره شد.
-بین...
-جانم؟
فلیکس تمام التماسش رو توی چشم‌هاش ریخت.
-بغلم می‌کنی؟
چانگبین سر تکون داد و جلو رفت. فلیکس آروم بین بازوهاش خزید و سرش رو روی شونه‌ی پهنش گذاشت. الان حس بهتری داشت و می‌تونست حرف بزنه.
-دوستش دارم.
چانگبین بدون این‌که نشون بده داره از داخل داغون می‌شه، جواب داد:
-می‌دونم...
-نمی‌خوام از این خونه برم.
-می‌دونم...
-چان دوستم داشت.
نفس عمیقی کشید.
-می‌دونم...
فلیکس وقتی شروع کرد به گریه کردن، پرسید:
-ولی الان ديگه دوستم نداره نه؟
چانگبین محکمتر بغلش کرد و بدن لرزونش رو به خودش چسبوند. دروغ گفت تا آرومش کنه.
-چان...عاشقته!
فلیکس صورتش رو توی گردن چانگبین قایم کرد.
-دروغ می‌گی...
-نمی‌خواد نشون بده. ولی دوستت داره. وقتی فهمید گولش زدیم، چون عاشقت بود، آسیب دید. به خاطر شکستن باورش، نمی‌تونه قبول کنه دوباره دوستت داشته باشه ولی...من مطمئنم هنوز دوست داره. یادت رفته باهم بزرگ شدیم؟
فلیکس حرفی نزد و به چانگبین جرعت داد که به بغل کردنش ادامه بده. چانگبین می‌دونست فعلا نمی‌تونه فلیکس رو از اون خونه بیرون ببره. باید منتظر می‌موند تا اگه یه‌ وقت چان آدم نشد و به چان قبلی برنگشت، فلیکس تصمیم بگیره می‌خواد بازهم توی همون خونه و فضای خفه کننده بمونه یا همه چیز رو فراموش کنه و بره پیش چانگبین.
چانگبین نمی‌تونست از پسری که توی بغلش بود، دست بکشه. می‌خواستش ولی نمی‌خواست اذیتش کنه. می‌دونست آخرش چان انقدر سرتق بازی در میاره که فلیکس با پای خودش مي‌ره خونش. چان رو می‌شناخت و می‌دونست از خر شیطون پایین نمیاد و نظرش برنمی‌گرده مگر این‌که یه جا خیلی بد سرش به سنگ بخوره. عجیب بود که چانگبین می‌دونست حتی اگر فلیکس قبولش کنه و باهاش زندگی کنه، هر وقت چان بهش بگه دوستش داره، ولش می‌کنه و می‌ره پیش چان ولی می‌خواست همین‌قدر احمق باشه. مگه نفر دوم بودن چه ایرادی داشت...؟
نفس عمیقی کشید و هوای گیر افتاده بین تارهای ظریف موهای فلیکس رو توی ریه‌هاش کشید. دلش می‌خواست زمان متوقف یشه و عقربه‌های ساعت فقط چند دقیقه وظیفه‌شون رو فراموش کنن تا چانگبین فقط یکم بیشتر بتونه فلیکس رو توی بغلش داشته باشه.
در با تقه‌ی کوتاهی باز شد و جسم ظریف جیسونگ به آرومی وارد اتاق شد و به فلیکسی که انگار توی بغل چانگبین خوابش برده بود، خیره شد.
-خوابید؟
چانگبین سری به نفی تکون داد. جیسونگ به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-من یکم غذا درست کردم. از صبح هیچی نخورده. بیارش بیرون یه چیزی بخوره.
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-برو. ما الان میایم.
جیسونگ بیرون رفت و در رو بست. چانگبین می‌دونست فلیکس بیداره و مطمئنا شنیده ولی دوباره گفت:
-بیا بریم بیرون. اگر هیچی نخوری از هوش می‌ری.
فلیکس سرش رو از شونه‌ی چانگبین دور کرد و بدون نگاه کردن بهش، از تخت بیرون رفت. چانگبین پشت سرش راه افتاد و هر دو به سمت آشپزخونه رفتن. جیسونگ سوپ درست کرده بود چون مطمئن بود که فلیکس بعد از یه شب گرسنگی کشیدن، باید یه چیز گرم و ملایم بخوره.
فلیکس پشت میز نشست و چانگبین دقیقا کنارش قرار گرفت تا اگر چیزی خواست، بتونه کمکش کنه. جیسونگ نگاه ناراحتش رو روی اون دوتا انداخت و بعد روبروشون نشست و قابلمه‌ی سوپ رو وسط میز گذاشت. چانگبین نگاهش رو روی صورت گرفته ی جیسونگ چرخوند و با لبخند گفت:
-ممنون جیسونگ. خیلی گرسنه‌ام بود.
جیسونگ سر تکون داد و برای خودش اول از همه سوپ کشید و بدون بلند کردن سرش، شروع به خوردن کرد. چانگبین متوجه ناراحتی جیسونگ شده بود ولی هر چقدر فکر می‌کرد، دلیلش رو نمی‌فهمید. کاسه‌ای برداشت و برای فلیکس سوپ ریخت و روبروش گذاشت. فلیکس بی‌میل، قاشقش رو برداشت و یکم از سوپ رو چشید. جیسونگ تمام تلاشش رو کرده بود سوپ رو خوشمزه درست کنه و واقعا هم موفق شده بود.
چانگبین با دیدن غذا خوردن فلیکس، برای خودش هم سوپ ریخت و مشغول شد. تمام مدت غذا خوردن هیچ صدایی از هیچ کدومشون در نمیومد. تنها صدایی که اون دور و بر قابل شنیدن بود، صدای برخورد قاشق‌های فلزی توی دستشون به کف کاسه‌های چینی بود. فلیکس با تموم شدن غذاش، از جاش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد. اون چند قاشق سوپ رو هم به خاطر چانگبین و جیسونگ خورده بود وگرنه رفتار چان باهاش انقدر قلبش رو ناراحت کرده بود که دلش می‌خواست واقعا بیهوش بشه و حتی از روی زمین محو بشه. چانگبین و جیسونگ با نگرانی به فیگور شکست خورده‌ی فلیکس از پشت خیره شده بودن و حرفی نمی‌زدن. چانگبین با رفتن فلیکس، نفس عمیقی کشید و سرش رو بین دو دستش گرفت. جیسونگ خیره به کاسه‌ی سوپش پرسید.
-چان چی گفت که این‌جوری بهم ریختی؟
-چان...دوستش داره...
جیسونگ لب‌هاش رو توی دهنش کشید و گفت:
-خب...این رو که من هم می‌دونم. چیز جدیدی نیست.
چانگبین سرش رو بلند کرد.
-ولی قرار نیست بهش آسون بگیره. گفت نمی‌زاره فلیکس از این خونه بره بیرون. نه به خاطر این‌که دوستش داره. به خاطر این‌که می‌خواد عذابش بده.
جیسونگ به چشم‌های چانگبین خیره شد و با نگرانی پرسید:
-خودش...این رو گفت؟
چانگبین سرش رو پایین انداخت و گفت:
-نه انقدر واضح. ولی از حرفهاش فقط همین رو می‌شد برداشت کرد.
خندید و ادامه داد:
-بعدش هم انگار که به دوئل دعوتم کرده باشه، گفت پامو پس بکشم چون فلیکس مال من نمی‌شه. خب این رو که خودم هم می‌دونم...من همیشه دومم!
جیسونگ لبش رو گزید تا به حس جدیدی که توی قلبش ورجه وورجه می‌کرد، اعتراف نکنه. چانگبین لبخند کمرنگی زد و گفت:
-ممنون حواست بهش هست. و ممنون برای سوپ. خوشمزه بود.
جیسونگ با شنیدن حرف چانگبین لبخند زد و با همون لبخند، پسر قد بلند رو تا هال بدرقه کرد.
//////////
خیره به صفحه‌ی سفید لپتاپش، داشت به خودش می‌قبولوند که چانگبین حتما دست خالی از خونه‌اش برگشته و فلیکس باهاش نرفته. قلبش از وقتی چانگبین رفته بود، داشت بازی بازی، اعصابش رو خورد می‌کرد و مغزش مدام یادآوری می‌کرد که فلیکس به خاطر رفتار امروز صبحش ممکنه به درخواست چانگبین جواب مثبت داده باشه و از خونه‌اش رفته باشه...
کلافه صفحه لپتاپ رو بست و تکیه داد. نگاهش رو روی ساعت روی دیوار روبروش فیکس کرد و لعنتی به زمانی که انگار باهاش لج کرده بود و نمی‌گذشت فرستاد و از جاش بلند شد.
موبایلش رو برداشت و با سومین تماس گرفت و بهش گفت که برگرده و باید تا ساعت 8 شام حاضر باشه. دختر بیچاره از همه جا بی‌خبر، قبول کرد و گفت که سریع برمي‌گرده.
چان دوباره نگاهی به ساعت انداخت و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به در بسته‌ی اتاق چانگبین انداخت و به سمت منشی رفت. منشی با دیدن چان از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد.
-آقای سئو...توی اتاقشونن؟
با تردید پرسید و خانم لی سریع جواب داد:
-خیر. از صبح که رفتن، دیگه برنگشتن.
و چان نفهمید حالا که از فلیکس متنفر شده و دلش می‌خواد سریعتر از خونه‌اش بره بیرون، چرا یهو قلبش گرفت. دلش می‌خواست زودتر بره خونه و ببینه کیسه بوکسش هنوز توی خونه‌ست و چان می‌تونه هرشب با ضربه زدن بهش خودش رو آروم کنه و زخمهای روی قلبش رو فراموش.
نفس عمیقی کشید و رو به منشی گفت:
-گزارش امروز رو فردا تحویل می‌گیرم. الان باید برم.
منشی سر تکون داد و گفت:
-چشم. روز خوبی داشته باشین.
چان بلافاصله از اون فضای خفه بیرون زد و به سمت آسانسور رفت.
نیم ساعت بعدش، نمی‌دونست دقیقا به چه دلیل، ولی کنار رودخونه‌ی هان، دقیقا روبروی پل قطار‌رو ایستاده بود و به کاپوت تکیه داده بود و منتظر بود. هوای اوایل سپتامبر، سردتر شده بود و لرزهای کوتاهی به بدن چان هدیه می‌کرد.
اما ذهن چان درگیرتر از این بود که سرد شدن هوا رو متوجه بشه.
اگر فلیکس رفته بود چی؟ یعنی وقتی برمی‌گشت خونه هیچکس منتظرش نبود و هیچکس نبود که با بدرفتاری باهاش و شاید گاهی زدنش، بتونه آروم بشه. چقدر عجیب که منبع آرامشش حالا شده بود باعث تمام ناآرومی‌هاش.
با دیدن قطاری که به سمت پل می‌رفت، سرش رو بلند کرد و از کاپوت فاصله گرفت و با دست‌های مشت شده، فریاد زد.
-ازت متنفرممممممممم....تو منو شکوندیییییی...به اعتمادم خیانت کردییییی....ازت متنفرممممم....
چان نمی‌فهمید اشک‌هایی که روی گونه‌هاش میفتن به خاطر کدوم دردشه. عشقی که از پایه و اساس داغون بود و حالا تبدیل به تنفر شده بود؟ خیانتی که به اعتمادش شده بود؟ عشقی که اصلا از طرف فلیکس وجود نداشت؟ حامی‌ای که از دست داده بود؟ برای کدوم دردش گریه می‌کرد؟
روی زانوهاش افتاد و دست‌هاش رو ستون بدنش کرد.
-چرا دوستم نداشتی؟ من دوستت داشتم. عاشقت شده بودم...چرا..؟
قلبش درد می‌کرد. حس می‌کرد حتی اگر پدرش یه روز کامل سرش داد می‌زد و بهش فحش می‌داد، انقدر درد نداشت.
به زور خواست بلند شه که نتونست و مجبور شد طاق باز روی علفهای اطراف رود بخوابه. دستش رو بلند کرد و به حلقه‌ی توی انگشتش خیره شد. هربار اون حلقه رو توی دست فلیکس می‌دید غرق لذت می‌شد و امروز خودش اون رو از فلیکس گرفته بود چون نمی‌خواست وقتی هیچ علاقه‌ای بهش نداره، اون حلقه توی دستش باشه. هنوز هم باورش نمی‌شد فلیکس انقدر واقعی نقش بازی کرده باشه. اشک‌هاش پشت سر هم از کنار سرش، به سمت گوشش حرکت می‌کردن و بعد روی زمین میفتادن. انقدر حالش بد بود که بجز گریه نمی‌تونست کار دیگه‌ای بکنه. مغزش مدام یادآوری می‌کرد که فلیکس رفته و توی اون خونه هیچکس منتظرش نیست و به چان می‌قبولوند که بیشتر وقتش رو تلف کنه چون هیچ کار دیگه‌ای برای انجام دادن نداره...
////////////
Hate is easy,
Love takes courage.
تنفر آسونه.
عشق شجاعت می‌خواد.

Snowy Wish Where stories live. Discover now