Ep 109 & 110

24 3 0
                                    

قسمت صد و نهم
-بعدش هم آبوجی گفت چانگبین زیادی خجالتیه و به درد منی که انقدر شر و شیطونم نمیخوره. باورتون میشه؟
جیسونگ با خنده پرسید و فلیکس بعد از انداختن نیم نگاهی به چانگبین، گفت:
-معلومه که چانگبین جلوی پدر دوست پسرش خجالتی میشه.
جیسونگ خندید و سر تکون داد:
-آره. فکر کن با آبوجی رفته بودن حموم عمومی ولی چانگبین انقدر هول شده بود که با پیراهن رفته بود توی سونا. وقتی آبوجی واسم تعریف کرد انقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فلیکس و چان خندیدن و چانگبین اعتراض کرد:
-بسه دیگه. کمتر ابهت من رو ببر زیر سوال.
چان با خنده پرسید:
-مگه ابهت هم داشتی؟
صدای خنده‌‌ی جیسونگ و فلیکس بلند شد و چانگبین با دندون‌‌های بهم فشرده شده گفت:
-دارم برات.
چان شونه‌‌هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و گازی به پنکیک گوشت خوکی که به فلیکس توی درست کردنش کمک کرده بود، زد.
جیسونگ یکم از آبجوش رو خورد و پرسید:
-شما به کجا رسیدین؟ سومین میگفت آقای بنگ خیلی بهتر از قبل شده.
فلیکس "آه"کوتاهی کشید و گفت:
-بهتر شده اما...فقط مثل قبل بهمون تیکه نمیندازه. وگرنه اصلا باهامون حرف هم نمیزنه.
سرش رو پایین انداخت و چان با نگاه دلخورش به چانگبین و جیسونگ هشدار داد. چانگبین که میدونست چان دعوتشون کرده تا فلیکس پدرش رو فراموش کنه، بحث رو عوض کرد:
-راستی...من و جیسونگ تصمیم گرفتیم  مِی ازدواج کنیم. یعنی اوما برنامه‌اش رو ریخت و ما هم گفتیم چشم.
جیسونگ با ‌‌اشاره‌‌ی چانگبین متوجه موقعیت شد و حرفش رو ادامه داد:
-راست میگه.
فلیکس با خوشحالی دست جیسونگ رو گرفت و گفت:
-خیلی برات خوشحالم جیسونگ. یادت نره به منم کارت دعوت بدی.
جیسونگ چشمکی زد.
-مگه میشه عشقم رو یادم بره؟ حتما دعوتت میکنم.
لبخندی زد و ادامه داد:
-وای فلیکس...باید مامان چانگبین رو ببینی. اون واقعا یه فرشته‌ست.
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره. یه فرشته که کلا اعتقاد داره پسر به 25 نرسیده باید ازدواج کنه. به خاطر همین هم چان از 25 سالگیش مجبور بود بره سر قرار‌‌های از پیش تایین شده.
چان با ناراحتی چشم چرخوند و چانگبین اعتراض کرد:
-یااا...اگر مامان من نبود تو الان فلیکس هیونگ رو نمیشناختی.
فلیکس نگاهی به چان انداخت و با یادآوری اون شب خندید.
-خدای من. اون شب هردومون جوری حرف میزدیم و رفتار میکردیم که انگار داریم قرارداد یه معامله‌‌ی میلیاردی رو میبندیم.
چان دستی به موهاش کشید و حرفش رو اصلاح کرد:
-درواقع تو داشتی معامله میکردی. من انقدر محو صورتت بودم که هیچی نمیفهمیدم.
جیسونگ با شیطنت گفت:
-اوووو...مثل ‌این‌که یه چیزایی داره رو میشه.
دست‌‌هاش رو زیر چونه‌‌اش گذاشت و پرسید:
-عشق توی نگاه اول؟
چان خندید و سر تکون داد. فلیکس با خجالت گفت:
-نگفته بودی...
چان آرنج‌‌هاش رو روی میز تکیه داد و گفت:
-حرفش پیش نیومده بود.
چانگبین با لبخند محوی روی لبهاش، گفت:
-من تقریبا مطمئن بودم چان عاشق هیونگ میشه به خاطر همین میترسیدم.
به جیسونگ نگاه کرد و گفت:
-ولی الان میبینم کار درستی کردم. مگه نه؟
جیسونگ سر تکون داد و دستش رو روی موهای چانگبین کشید.
-آفرین کوتوله‌ی من.
فلیکس و چان با شنیدن لفظ‌‌ آشنای کوتوله خندیدن و مشغول بقیه‌‌ی شامشون شدن. چان یکم از پنکیک خوک رو روی برنج فلیکس گذاشت اما قبل از ‌این‌که حرفی بزنه، در ورودی باز شد و فلیکس انگار که وظیفه‌‌اش باشه، از جاش بلند شد. چان که میدونست بازهم قراره پدرش بدون حرف بره توی اتاقش، دست فلیکس رو گرفت و بهش اجازه نداد از‌‌ آشپزخونه بیرون بره.
فلیکس با تعجب به چان نگاه کرد و چان با یه نیمچه لبخند مهربون، گفت:
-بشین لیکس. انقدر بهش اهمیت نده.
فلیکس نگاهش رو از چان گرفت و به بنگ جیهونی که وارد اتاقش شد و در رو کوبید، داد. نفس کلافه‌‌ای کشید و دوباره روی صندلیش نشست. جیسونگ و چانگبین نگاهی به همدیگه انداختن و بعد به چانی خیره شدن که سعی داشت با نوازش‌‌ها و حرفهاش فلیکس رو از اون حال و هوا دور کنه.
‌‌هیچ‌کدوم نمیدونستن چی بگن و فضای‌‌ آشپزخونه کم کم داشت سنگین تر میشد.
///////////////
در رو پشت سرش کوبید و کتش رو از تنش در آورد و روی تخت انداخت. باورش نمیشد چی شنیده و چی دیده. فکرش رو هم نمیکرد تا الان برای هیچ و پوچ تلاش کرده باشه و تمام نقشه‌‌هاش رو از همون اول، بر پایه‌‌ی چیزهایی کشیده باشه که وجود نداشتن.
عصبانی از کاری که بدون تحقیق شروع کرده بود، روی تخت نشست و چنگی بین موهاش انداخت. امروز بعد از فهمیدن واقعیت ‌این‌که درواقع موجودی حساب چان از یه کارمند ساده هم کمتره، حس میکرد کاملا باخته.
میخواست چان رو توی تنگنا قرار بده و کم کم کاری کنه چان از فلیکس فاصله بگیره، ولی چان از همون اول تنگنا رو انتخاب کرده بود و هنوز هم وقتی کنار اون پسر بود لبخند میزد. عجیب بود که امروز فهمیده بود نصف زندگی پسرش با حقوق انباشته شده‌‌ی همسرش میچرخه و هر دوشون هنوز با لبخند به همدیگه نگاه میکنن و مشکلی با این قضیه ندارن و حتی اون پسر برای هدیه کریسمس بهش یه ساعت میلیونی داده بود...چیزی که اگر چان کل حقوق دوماهش رو میداد شاید فقط میتونست یکیش رو بخره.
تمام تصوراتش بهم ریخته بود و از غروب که حقیقت رو فهمیده بود حس میکرد زیر آب فرو رفته. چطور امکان داشت اون پسر کنار چان بمونه و حتی بهش توی خرج روزانه‌شون کمک کنه و هنوز هم دم از عشق بزنه؟
توی فرهنگ لغتش ‌این‌که یه نفر به خاطر یه نفر دیگه بتونه از خود گذشتگی کنه تعریف نشده بود. خوب یادش بود اون عشق آتشین نوجوونیش که با مادر چان شروع شده بود به خاطر جا زدن شریکش و پیش رفتنش تا مرز ورشکستگی چطور رنگ باخت و اون زن چطور رهاش کرد. فکر میکرد همه‌‌ی عشق‌‌های دنیا دقیقا همین‌طورن... بی پایه و اساس و پر از دوز و کلک و دورویی. 
انقدر از غروب به این موضوعات فکر کرده بود حس میکرد داره دیوونه میشه. حتی لحظه‌‌ای صحنه‌‌ی قرار گرفتن سند‌‌های انتقال پول به حساب مجتمع، روبروش رو یادش نمیرفت. وقتی که دید پولی به اندازه‌‌ی یک میلیارد و هشتصد و90 میلیون وارد حساب مجتمع شده و چان بجز ده میلیون ته حسابش، تمام پولی که بابت زحمات 4 ساله‌‌اش گرفته بود رو پای مجتمع خرج کرده بود و چشم به حقوقی دوخته بود که هر ماه میگرفت...که البته اون هم به لطف جیهون به یک میلیون و خورده‌‌ای در ماه تنزل پیدا کرده بود.
واقعا داشت ازتعجب شاخ در میاورد چون چان حتی لحظه‌‌ای از خالی بودن حسابش حرف نزده بود و بهش نشون داده بود مردونه پشت عشقش ایستاده و پا پس نمیکشه و اون تمام مدت فکر میکرد بعد از تموم شد پشتوانه‌‌ی یک میلیاردیش، یا خودش پشیمون میشه و یا فلیکس رهاش میکنه.
ناخودآگاه توی اون چند ساعت مدام یاد روز اول دیدارش با فلیکس افتاده بود. زمانی که هرزه صداش زده بود و فلیکس جواب داده بود دکتره و دنبال پول چان نیست و حالا زندگی چان و حتی خودش که کنارشون زندگی میکرد، با موجودی حساب بانکی همون پسر که روزی انگ پول پرست بودن بهش زده بود، میچرخید.
اعصابش بهم ریخته بود. تمام مدت فکر میکرد فلیکس داره نقش بازی میکنه، ولی حالا میفهمید فلیکس انقدر ساده، صاف و صادقه که حتی دلش طاقت نیاورده حقیقت دختر بودنش که چان سعی در پنهان کردنش داشت رو به اون نگه.
از همه ناراحت کننده تر براش، نجات داده شدنش بعد از اونهمه اذیت کردن فلیکس بود در حالی که اگر خودش جای فلیکس بود، شاید از جاش تکون نمیخورد و به بهونه‌‌ی دست‌‌های زخمیش، کنار میکشد و مرگش رو تماشا میکرد اما اون علاوه بر نجات دادنش، به پدرش دروغ گفته بود دست‌‌هاش رو توی خونه و با بی احتیاطی خودش بریده تا آبروی ‌‌اون رو جلوی پدر خودش نبره و به پدرش اجازه‌‌ی ناامید شدن از چان رو نده.
توی اون چند ساعت، کم کم تمام صحنه‌هایی که اون پسر رو از خودش رنجونده بود، از جلوی چشمهاش رد شده بودن و باعث شده بودن برای اولین بار توی عمرش حس کنه واقعا برای رفتار‌‌های قبلیش متاسفه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به این فکر کنه که راه حل این وضعیتی که توش گیر کرده چیه...
وقتی بعد از چند دقیقه فکر کردن به هیچ نتیجه‌‌ای نرسید، از روی تخت بلند شد تا لباس‌‌هاش رو عوض کنه. در کمد رو باز کرد ولی اولین چیزی که به چشمش اومد، جعبه‌‌ی کادویی کنار کمد بود. جعبه‌‌ای که به عنوان عیدی از فلیکس گرفته بود و بازش نکرده بود. جعبه رو برداشت و همراه پیراهنش به سمت تخت برد. روی تخت نشست و جعبه رو باز کرد. انتظار یه هدیه‌‌ی گرون قیمت دیگه رو داشت اما با یه کاغذ سفید رنگ و یه سری عکس پولاروید مواجه شد.
کاغذ رو برداشت و تای بینش رو باز کرد و به دست خط مرتب و منظم رو کاغذ خیره شد.
"سلام
راستش نمیدونم این نامه رو میخونین یا نه اما تصمیم گرفتم بنویسمش. میخوام عزیز ترین هدیه‌هایی که از چان گرفتم رو به شما بسپارم چون حس میکنم شما بیشتر از من بهشون احتیاج دارین.
من از بچگی کنار چان نبودم، همون‌طور که شما هم نبودین اما من و چان توی این ده ماه، باهم بزرگ شدیم. باهم رشد کردیم و باهم جلوی همه‌‌ی سختی‌‌های زندگیمون ایستادیم. من و چان یاد گرفتیم هر اتفاقی هم بیفته، باید پشت هم باشیم و از هم حمایت کنیم. درسته که خیلی سخته. بیشتر اوقات ‌‌اشکمون رو در میاره و من و چان مثل دوتا بچه کوچولو توی بغل همدیگه گریه میکنیم و به هم دلداری میدیم، اما باز هم کنار همیم.
حتی اگر دور از هم باشیم، باز هم باهمیم. من و چان دعوا میکنیم، داد میزنیم، گریه میکنیم و آخرش باز هم باهمیم... و من نمیخوام این باهم بودن رو از دست بدم. بهم اجازه بدین شما رو برای چان نگه دارم...همون‌طور که خودم کنارشم، امیدوارم شما هم کنارش ...کنارمون باشین آبونیم.
هرچند میدونم از من خوشتون نمیاد اما امیدوارم بتونیم یه روز، مثل دوتا آدم عادی باهم صحبت کنیم و وقت بگذرونیم. عیدتون مبارک آبونیم"
برگه‌‌ی سفید رنگ رو کنار گذاشت و عکس‌ها رو از توی جعبه بیرون آورد. عکس‌‌های معمولی که از عروسی چان و دختری که حالا میدونست همون فلیکسه. عکس‌هایی که میشد فهمید به ترتیب چیده شدن رو یکی یکی کنار زد. با لبخند‌‌های عمیقی که روی لبهای چان میدید، میتونست بفهمه پسر احمق و ساده‌‌اش از همون اول از فلیکس خوشش میومده و ازدواجشون اصلا هم اجباری نبوده.
عکس‌‌های پولاروید ماه عسلشون و فلیکس توی کالبد دخترونه‌‌اش، دست توی دست پسرش...
عکس‌هایی که بعد از برگشتن به کره گرفته بودن و عکس‌هایی از بیرون رفتن‌‌هاشون و مهمونی‌‌های خانوادگیشون. توی همه‌شون چان لبخند میزد و خوشحال بود و جیهون این رو به وضوح میدید.
عکس‌‌ها از یه جایی به بعد برای روزهایی بودن که فلیکس پسر بود. خیلی واسش عجیب بود که چان توی اون عکس‌‌ها اونقدر خوشحال بود. انگار اصلا و اصلا پسر بودن فلیکس واسش مهم نبود و فقط دلش میخواست کنارش باشه. حتی میتونست متوجه بشه چان وقتی کنار فلیکس بود، نسبت به وقتی که فلیکس یه دختر بود هم خوشحالتر بود.
بعضی از عکس‌‌ها برای زمان‌هایی بودن که چان خواب بود. تا اون لحظه هیچ‌وقت خواب بودن چان رو اون‌طوری و اون‌قدر پر آرامش ندیده بود. انگار پسرش روی تشکی از جنس ابر‌‌های پفکی و نرم خوابیده بود و آرامشی که از صورتش ساطع میشد واسش باورکردنی نبود.
با دیدن تک به تک اون عکس‌‌ها میفهمید فلیکس چرا اصرار داره کنار چان باشه. پسرش کل عمرش رو تنها بود و بجز چانگبین، هیچ‌کس رو نداشت و فلیکس شده بود تکیه‌گاهش. شده بود کسی که با تموم وجودش دوستش داره و به خاطرش همه کاری میکنه پس چان هم بهش تکیه کرده بود و حالا نمیخواست از دستش بده.
فلیکس راست میگفت. میتونست ببینه پسرش بزرگ شده. میتونست ببینه پسرش چقدر مسئولیت پذیر شده و مردونه‌تر از قبل رفتار میکنه. دیگه منتظر نیست بقیه بهش دستور بدن و خودش برای خودش تصمیم میگیره و همه‌‌ی اینها فقط بیشتر و بیشتر بهش میفهموند فلیکس تونسته پسرش رو عوض کنه.
وقتی آخرین عکس رو برگردوند، بی اختیار لبخند زد. چان با بزرگترین لبخندی که ازش سراغ داشت روبروی درخت کریسمس ایستاده بود و مثل بچه‌‌های دبستانی، با یه لباس بافتنی سفید رنگ و کوله پشتی عکس گرفته بود. چشم‌‌هاش خط شده بودن و میتونست از روی تار بودن عکس بفهمه فلیکس هم همراهش به شوخی‌‌های بچگانه‌‌اش میخندیده.
باورش نمیشد یک ماه تمام کنار چان بوده و هیچ‌وقت این وجه از رفتارش رو ندیده. چان کاملا باهاش غریبه بود و اون نمیتونست این واقعیت رو انکار کنه...
با ناراحتی عکس‌ها رو توی جعبه برگردوند و روی تخت دراز کشید. حتی دیگه حوصله‌‌ی عوض کردن پیراهنش رو هم نداشت. حس میکرد مغزش داره منفجر میشه و اصلا نمیتونه تصمیم بگیره. چشم‌‌هاش رو ‌بست و به خودش قول داد فردا تصمیم میگیره و به زور سعی کرد بخوابه...هرچند تا نیمه‌‌های شب همچنان به چان و دوست پسرش فکر میکرد.
///////////////
خیره به تابلوی نقاشی که فلیکس بهش هدیه داده بود، پرسید:
-فردا شب بریم بیرون؟
فلیکس همون‌طور که دست‌‌هاش رو دور شکم چان حلقه کرده بود و سرش رو به کتفش تکیه داده بود، گفت:
-بریم.
چان دستش رو نوازش کرد و گفت:
-هنوز ناراحتی؟
فلیکس چشم‌‌هاش رو باز کرد و خیره به فضای نیمه روشن هال، لب زد:
-نه. الان ناراحت نیستم. گاهی که خیلی بهش فکر میکنم، ناراحت میشم.
چان باز هم دست‌‌هاش رو نوازش کرد.
-بهش فکر نکن. دلم نمیخواد ناراحت ببینمت فلیکسی.
فلیکس سرش رو چسبیده به کتف چان تکون داد و گفت:
-سعی میکنم.
چان دست‌‌های فلیکس رو از دور کمرش باز کرد و به سمتش برگشت. نگاهی به صورتش که لایه‌هایی از غم و ناراحتی رو توی خودشون پنهان کرده بودن، انداخت و سعی کرد با یه لبخند، تمام دلخوری‌‌های همسرش رو بشوره و ببره اما نتونست.
فلیکس خیره به لبخند روی لبهای چان گفت:
-یه خواهشی ازت دارم چان.
چان دست‌‌هاش رو دوباره دور کمرش حلقه کرد و پرسید:
-خب...چی هست؟
فلیکس دست‌‌هاش رو روی صورت چان گذاشت و خیره توی چشم‌‌های همسرش، لب زد:
-قول بده قبول میکنی.
چان با نگرانی گفت:
-دوباره قضیه‌ی رفتنت رو پیش نکش.
فلیکس سریع سرش رو به دو طرف تکون داد و مخالفت کرد.
-نه. اصلا درباره‌‌ی من نیست. درباره‌‌ی خودته.
چان نگران تر از قبل گفت:
-اگر به ضرر تو یا خودم نباشه، حتما قبول میکنم. من رو میشناسی فلیکس. تو هرچی بگی قبول میکنم به شرطی که نخوای خودتو ازم بگیری.
فلیکس لبهای خشکش رو حرکت داد و گفت:
-فقط قول بده قبول میکنی. باشه؟
چان نگاه ناراحتش رو بین چشم‌‌های نگران فلیکس چرخوند و گفت:
-باشه. قول میدم.
قفل دست‌‌هاش رو‌ دور کمر فلیکس محکم تر کرد تا بهش بفهمونه به هیچ وجه قرار نیست رهاش کنه و بهش اجازه رفتن بده.
فلیکس بزاق سنگینش رو به زور قورت داد و مکث کرد. نمیدونست چطور باید حرفش رو بزنه و نگرانی چان هم ناراحتش میکرد.
-چانا...
سر به زیر صداش کرد و بعد از چند لحظه، سرش رو بلند کرد و خیره توی چشم‌‌های لرزون چان خواهش کرد:
-از کارت توی مجتمع استعفا بده. خواهش میکنم.
چان با تموم شدن جمله‌‌ی فلیکس، نفس حبس شده‌اش رو  بیرون داد و بی اختیار فلیکس رو توی بغلش گرفت. فلیکس سرش رو روی شونه‌اش تکیه داد و دست‌‌هاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد. میتونست تپش پر اضطراب قلب چان رو روی سینه‌‌ی خودش حس کنه و این بهش میفهموند که چقدر دوست پسرش رو با حرف‌‌های قبلیش ترسونده.
چان که فکر میکرد فلیکس دوباره میخواد حرف رفتن رو بزنه و بهش پیشنهاد بده یه مدت تنها باشن، چشم‌‌هاش رو بست و بینیش رو روی گردنش کشید. فلیکس هر چی میگفت قبول میکرد اما حرف نبودنش انقدر میترسوندش که نفسش ناخودآگاه توی گلوش میشکست و بالا نمیومد.
فلیکس با صدای آروم گفت:
-میشه؟ میشه تمومش کنی؟ تو تحصیلاتت و سابقه کاریت عالیه. میتونی هرجایی استخدام بشی. خواهش میکنم از اونجا بیا بیرون. نمیتونم بازم ببینم به خاطر حرف پدرت جلوی بقیه خم و راست میشی. نمیخوام ببینم داره این‌طوری میبینتت و بدتر اذیتت میکنه.
چان نفس‌‌های عمیق میکشید تا خودش رو آروم کنه. حس میکرد برای چند لحظه اکسیژن به مغزش نمیرسید و نمیتونست حتی فکر کنه چه برسه به حرف زدن. دست راستش رو روی موهای فلیکس کشید و همون‌طور که نوازشش میکرد، گفت:
-باشه. استعفا میدم.
فلیکس با ‌این‌که میدونست چان نمیبینتش، لبخند زد.
-ممنونم.
چان بوسه‌‌ای روی گردنش گذاشت و گفت:
-من از تو ممنونم فلیکس. خیلی وقته میخوام این‌کار رو بکنم، اما به خاطر تویی که تلاش میکردی پدرم رو متقاعد کنی، عقب میکشیدم.
فلیکس ناراحت از کاری که ندونسته باعثش شده بود، از آغوش چان فاصله گرفت و وقتی نگاهش به چشم‌‌های چان افتاد، گفت:
-باید درباره‌‌اش باهام حرف میزدی.
چان دستی به موهای فلیکس کشید و گفت:
-مهم نیست. دیگه گذشته.
فلیکس با لب‌‌های آویزون بهش خیره شد و چان برای عوض کردن جو بینشون گفت:
-حالا که تا حد مرگ ترسوندیم باید تنبیه بشی.
فلیکس خندید و با مشت آروم روی سینه‌‌اش کوبید و وقتی تونست از حصار دست‌‌هاش آزاد بشه، همون‌طور که به سمت اتاقشون میرفت، گفت:
-فرصت طلب. نمیذارم تنبیهم کنی.
چان دست‌‌هاش رو توی جیب‌‌های اسلشش فرو برد و دنبال فلیکس راه افتاد.
-ولی من میخوام تنبیهت کنم.
فلیکس با خنده داخل اتاق دوید و در رو بست. پشت در ایستاد و گفت:
-حالا دیگه دستت بهم نمیرسه.
چان خندید و پشت در ایستاد. با صدای آروم گفت:
-فکر میکنی کنار زدن این در واسه من کاری داره؟
فلیکس به سمت تختشون رفت و زیر پتو دراز کشید و منتظر ورود چان موند. چان که فکر میکرد مرد کوچولوش پشت در ایستاده، بهش هشدار داد.
-دارم میام تو. از جلوی در برو کنار فلیکس.
دستگیره رو پایین کشید و وقتی در باز شد، تونست اتاق خالی رو ببینه. نگاهش رو به تخت داد. جایی که فلیکس زیر پتو دراز کشیده بود و خودش رو مثل یه توپ گلوله کرده بود و ریز ریز میخندید.
چان در رو پشت سر خودش بست و پیراهنش رو از تنش در آورد.
-خب.خب...ببینم این‌جا چی داریم...
با صدای جدی گفت و به تخت نزدیک شد. فلیکس چشم‌‌هاش رو محکم بست و لبش رو گزید که چان متوجه خندیدنش نشه اما نمیتونست لرزش‌‌های بدنش رو پنهان کنه. چان روی بدن پوشیده شده‌اش با پتو خیمه زد و گفت:
-تا وقتی توی این خونه‌ای...امنیت نداری کوچولو...هر جا بری پیدات میکنم و میخورمت.
و وقتی جمله‌‌اش تموم شد، رفت زیر پتو و جیغ فلیکس رو در آورد. فلیکس با دیدن چان جیغ کشید و همون‌طور که سعی میکرد دست‌‌های چان رو از روی سینه و شکمش کنار بزنه و مانع قلقلک دادنش بشه، میخندید. چان بعد از مدت تقریبا طولانی قلقلک دادنش، کنارش دراز کشید و به صورت خندونش خیره شد. فلیکس همون‌طور که نفس نفس میزد، بهش نگاه کرد و گفت:
-اشتباه کردی.
چان با تعجب ابرو‌‌هاش رو بالا داد و پرسید:
-چی؟
فلیکس به سمتش برگشت و گفت:
-اشتباه کردی چانم. من این‌جا...توی این خونه بیشتر از هرجای دیگه‌‌ای امنیت دارم و از همه جا امن تر برام...
نگاهش رو بین چشم‌‌های منتظر چان چرخوند و لب زد:
-آغوش چانیمه.
چان بی‌اختیار لبخند زد و دستش رو زیر سر فلیکس برد. فلیکس با همراهی دست چان، سرش رو روی بازوش گذاشت و به چان اجازه داد بغلش کنه و دوباره توی کلی حس امنیت غرقش کنه.
چان بوسه‌‌ای روی موهاش زد و گفت:
-پس همین‌جا بمون و هیچ جا نرو. قول میدم تا وقتی زنده‌ام امن‌ترین آغوش دنیا رو بهت بدم.
فلیکس چشم‌‌هاش رو  بست و زمزمه وار گفت:
-تو رو ول کنم کجا برم آخه..؟
چان دوباره بوسه‌‌ای روی موها و پیشونیش گذاشت و نوازشش کرد. فرقی نمیکرد چقدر کنار هم باشن، باز هم بعد از چند دقیقه دوری دلتنگ فلیکس میشد و ترس نبودنش تقریبا همیشه باهاش بود.
فلیکس توی بغلش وول خورد و گونه‌اش رو به سینه‌‌ی برهنه‌‌اش تکیه داد و حواسش رو از افکارش پرت کرد. نگاهش رو به موهای مشکی فلیکس داد و باز هم نوازشش کرد و تصمیم گرفت روز بعد حتما با یه استعفانامه‌‌ی درست و حسابی بره سراغ پدرش و یه بار برای همیشه همه چیز رو تموم کنه...

It’s a big lie that the world has a lot of galaxy..!
My world is summed up in your masculine shoulders…

دروغ گفتن که جهان یه عالمه کهکشان داره..!
دنیای من خلاصه میشه توی عرض شونه‌‌های مردونه‌‌ی تو...

قسمت صد و دهم
نگاهی به پاکت سفید توی دستش انداخت و لبخند بزرگی تحویلش داد. باورش نمیشد بالاخره داره واقعا از دست پدرش و اون مجتمع خلاص میشه. نفس راحتی کشید و پاکت رو توی جیب کتش گذاشت. روز آخر کارش داشت تموم میشد و برخلاف چیزی که میگفت، واقعا دلش برای مجتمع تنگ میشد اما فلیکس و زندگیش براش مهم تر از اون مجتمع بودن.
قدم‌‌هاش رو به سمت ته‌‌ها نوناش منحرف کرد و وقتی کنار اون زن ایستاد، گفت:
-نونا. من چند دقیقه دیگه شیفتم تموم میشه.
ته‌‌ها لبخندی به صورت خوشحالش پاشید و پرسید:
-اتفاق خوبی افتاده؟ خیلی خوشحالی.
چان دست‌‌هاش رو توی جیب‌‌هاش فرو برد.
-هنوز نه. ولی میفته. احتمالا از فردا دیگه نمیام این‌جا.
ته‌‌ها با خوشحالی جلو رفت و گفت:
-بالاخره برگشتی؟ نمیدونی چقدر ناراحت بودم وقتی این‌جا میدیدمت. تو باید همیشه توی جایگاه مدیریت باشی چانا.
چان لبخند زد و سرش رو پایین انداخت.
-نونا...به خاطر این خوشحالم که دارم از مجتمع میرم.
برگه‌‌ی استعفاش رو از جیبش بیرون کشید و گفت:
-میخوام استعفا بدم. با فلیکس صحبت کردم و اون موافق بود. دیگه نمیخوام زیر دین پدرم باشم.
ته‌‌ها با چشم‌هایی که تا آخرین حد از درشت شدن رسیده بودن به چان خیره شده بود و حرف نمیزد. باورش نمیشد چان همه چیز رو رها کرده باشه.
-چانا...
به زور اسمش رو صدا زد و چان پاکت رو دوباره توی جیبش فرو برد.
-از این به بعد شاید فقط موقع خرید کردن ببینیم. که البته به خاطر اون هم سعی میکنم این‌ طرفا نیام. میدونی که زیاد خاطرات خوشی از این‌جا ندارم.
ته‌‌ها نمیدونست چی بگه. فکرش رو هم نمیکرد یه روزی برسه که چان این‌طوری از چیزی که با دستهای خودش پرورش داده بود، دل بکنه...
چان نگاهی به ساعت انداخت و وقتی دید دیگه وقت رفتنه، گفت:
-همکاری خوبی بود سونبه نیم. بیا هرچند وقت یه بار همدیگه رو ببینیم.
ته‌‌ها مسخ شده سر تکون داد و چان با یه لبخند، روی پاشنه‌ی پاش چرخید و به سمت خروجی بخش لباس رفت. قدم‌‌هاش رو  با صلابت برمیداشت. مثل یه اسیر که به ناحق گرفته بودنش و حالا آزاد شده بود...
وقتی از بخش پوشاک خارج شد، انتظار هرچیزی رو داشت، بجز چانگبین، مینهو، وکیل پدرش و یکی از حساب دار‌‌های مجتمع.
با تعجب نگاهش رو بین اون چهار نفر چرخوند و حرفی نزد. چانگبین با دیدنش پرسید:
-شیفتت تموم شد؟
چان سر تکون داد. چانگبین جلو رفت و گفت:
-خب...باید بگم این آخرین روزی بود که به عنوان یه فروشنده این‌جا کار میکردی.
چان پوزخند زد. نمیدونست فلیکس و پدرش انقدر تلپاتی دارن.
-بالاخره...هوف...فکر میکردم باید خودم تا طبقه‌‌ی بالا برم و استعفا بدم.
چانگبین با تعجب تکرار کرد:
-استعفا؟
چان سر تکون داد.
-اوهوم. خب...حکم رو بهم بدین. باید زودتر برم خونه. میخوام فلیکس رو ببرم بیرون.
چانگبین حکم رو از مینهو گرفت و به دست چان داد و وقتی چان زونکن مشکی رنگ رو باز کرد، با صدای بلند گفت:
-بازگشتتون به سمت معاون رئیس مجتمع و ارتقا به سمت ریاست رو تبریک میگم آقای بنگ.
و مقابل چشم‌‌های متعجب چان، مشتری‌‌ها و فروشنده‌‌های مجتمع، همزمان با سه همراه خودش، تعظیم کرد...
/////////////////
با عصبانیت وارد اتاقی شد که یه زمانی متعلق به خودش بود. میدونست با ورود یهویی و بی اجازه‌‌اش پدرش رو متعجب کرده اما براش مهم نبود. حکم پوشیده شده توی زونکن مشکی رنگ رو روی میز پرت کرد و با صدای بلند پرسید:
-این چیه؟ بس نبود این‌همه مدت نقش عروسک خیمه شب بازی رو براتون بازی کردم؟
پدرش حرفی نزد و بهش اجازه داد ادامه بده. این اولین بار بود که چان به خاطر خودش منفجر میشد و بحثشون درباره‌‌ی فلیکس نبود.
چان دست توی جیبش برد و پاکت سفیدی رو که با خط درشتی روش نوشته شده بود"استعفانامه" در آورد. پاکت رو روی میز کوبید و بعد از ستون کردن هر دو دستش روی میز روبروی پدرش، گفت:
-امروز...امروز میخواستم استعفا بدم و برم دنبال زندگی خودم. میخواستم این دندون خراب رو از ریشه بکنم و بندازم دور ولی...ولی چی میبینم..؟ دوباره برگشتم به سمت قبلی و تازه...ارتقا هم داشتم.
عصبی خندید و گفت:
-من رو مسخره میکنین؟ میخواین فردا بعد از جا گیری دوباره بندازینم بیرون و بهم بخندین و از یه نفر بخواین بهتون گزارش بده که چطور بدون پول میمونم؟ میخواین بازم امتحانم کنین که ببینین عشقم به فلیکس واقعیه یا نه؟
وقتی سکوت پدرش رو دید، داد زد:
-جوابمو بدیـــــــن...تا کی باید بازیچه باشم. تا کـــــــی؟ کل عمرم کنارم نبودین و بعد از این‌همه مدت دوری، اومدین و گند زدین به زندگیم و دست گذاشتین رو نقطه ضعفم. فلیکس همه کاری کرد تا شما رو راضی کنه. من میدونستم...میدونستم راضی نمیشین چون خودمم یکی مثل شمام و میشناسمتون ولی...
دم عمیقی گرفت و ادامه داد:
-ولی فکر میکردم رفتار‌‌های فلیکس...حرف‌‌هاش...دستهای زخمیش ارزش این رو داشته باشه تا باهاش درست رفتار کنین. فکر میکردم بعد از یه مدت ازش به خاطر همه‌‌ی دفعاتی که ‌‌اشکش رو در آوردین معذرت خواهی میکنین. اما مثل ‌این‌که‌‌ اشتباه میکردم.
صاف ایستاد و نفس کلافه‌اش رو بیرون داد. با صدایی که حالا آرومتر شده بود، گفت:
-واقعا دیگه دلم نمیخواد ببینمتون آبوجی.
نفس نفس میزد.
اما حس سبکی میکرد...
انگار یه عالمه حرف به قدمت 18 سال توی گلوش گیر کرده بود و حالا از شر همه‌شون خلاص شده بود. حرف‌‌هاش سنگین بودن...زننده بودن و تند و تیز، اما نمیتونست به زبون نیارتشون. خیلی وقت بود که حرف‌‌هاش شده بودن یه غده‌‌ی سرطانی و گلوش رو گرفته بودن و با هر بار ‌‌اشتباه پدرش، یه سری سلول مرده به اون سری سلول‌‌های سرطانی اضافه میشد و راه نفسش رو میبرید.
هنوز هم نگاهش مستقیم توی نگاه پدرش بود. نمیدونست باید چه برداشتی از اون نگاه پدرش داشته باشه و هنوز منتظر بود پدرش لب باز کنه. اما جیهون، فقط کشوی میزش رو باز کرد و یه پاکت روی میز گذاشت.
-بازش کن.
چان پلکی زد و خودش رو راضی کرد تا یه بار دیگه به حرف پدرش گوش بده. قدمی به سمت میز برداشت و پاکت رو برداشت. بعد از باز کردنش، نفس عمیقی کشید... هیچ‌وقت دلش نمیخواست پدرش درباره‌‌ی پولی که برای مجتمع خرج کرده بود، چیزی بدونه چون فکر میکرد وقتی پدرش بفهمه، بهش میگه حماقت کرده و فقط یه احمقه که میتونه این‌کار رو بکنه.
برگه‌‌ی انتقال پول و سند تحویل بانک که برای دو ماه قبل بود رو دوباره توی پاکت برگردوند و روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشید و این‌بار با آرامش گفت:
-نمیخوامش. نه پولی که خرج این‌جا کردم و نه ریاست این مجتمع رو. نمیخوام دوباره مجبور بشم به ساز شما برقصم.
برگه‌‌ی استعفاش رو از زیر پاکت و زونکن بیرون کشید و روی همه‌شون گذاشت.
-من فلیکس رو انتخاب کردم و این مجتمع و هرچیزی که بهش مربوط باشه رو دور انداختم. از فردا هم دیگه نمیام این‌جا. امیدوارم زودتر استعفام رو قبول کنین.
قدم‌‌های بی حسش رو به سمت در کج کرد اما قبل از ‌این‌که حتی قدم از قدم برداره، جیهون گفت:
-من بهت اجازه میدم فلیکس رو انتخاب کنی.
چان با تعجب سر برگردوند و به مرد پشت میز خیره شد. برای اولین بار هیچ حس تمسخری توی صورت پدرش نمیدید و حس میکرد اون مرد داره باهاش جدی حرف میزنه.
-چی؟
با ناباوری زمزمه کرد و پدرش جواب داد:
-در اصل...این‌کار رو به خاطر اون پسر کردم. جونم رو بهش مدیونم. همین‌طور زندگی پسرم رو.
نفس عمیقی کشید.
-ارتقا دادنت به عنوان ریاست یعنی دیگه لازم نیست این‌جا باشم. یعنی مجتمع کامل میفته توی دست تو و کل سهامی که به اسم منه به عنوان ارثیه میرسه بهت.
و جوری که انگار از این کارش ناراحت نیست، ادامه داد:
-به هر حال من بچه‌‌ی دیگه‌‌ای ندارم که وارثم بشه.
از پشت میز بلند شد و پشت به چان ایستاد تا کمتر توی تیر رس نگاه متعجب پسری باشه که همیشه تنهاش گذاشته بود.
-این به معنی این نیست که با رابطه‌تون موافقم. هنوز هم مخالفم که با یه پسر زندگی کنی اما...دیگه نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم. سه روز دیگه هم برمیگردم زیمباوه. آب و هوای مرطوب کره بهم نمیسازه.
چان با تعجب قدمی به جلو برداشت تا چیزی بگه که جیهون ادامه داد:
-به خاطر همه‌‌ی اون سالهایی که پدرت نبودم متاسفم چان. و متاسفم که انقدر شهامت ندارم که بقیه سال‌‌های عمرت رو پدرت باشم و دارم فرار میکنم.
به سمت میزش برگشت و جعبه‌‌ی کوچیکی رو روی میز گذاشت.
-این ذو بده به اون پسر. بهش بگو ازش ممنونم.
بدون ‌این‌که چیز دیگه‌‌ای بگه، کتش رو برداشت و از اتاق بیرون زد و چان رو توی اتاق نیمه روشن تنها گذاشت.
چان با بسته شدن در پشت سر پدرش، بی تعادل روی زمین نشست و به میز چوبی پشت سرش تکیه داد. باورش نمیشد چی شنیده. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمیکرد این حرف‌ها رو از پدرش بشنوه. همیشه فکر میکرد پدرش یه آدم نفهمه که از بس با حیوونهای آفریقایی گشته، خلق و خوی وحشی اونهارو گرفته و بی دلیل به همه میپره.
فکر نمیکرد یه روزی برسه که پدرش روبروش بایسته و ازش معذرت خواهی کنه. و حالا بعد از شنیدن اون معذرت خواهی حس میکرد یه قسمت از قلبش خالی شده...
شاید هم پدرش با همون چند جمله موفق شده بود تمام تنفرش رو از وجود چان بیرون بکشه و به خاطر همین بود که تک پسرش روی زمین نشسته بود و بدون ‌این‌که بفهمه‌ اشک میریخت.
دست‌‌هاش رو دور سرش پیچید و پیشونیش رو روی زانو‌‌هاش تکیه داد. حس میکرد همه چیز زیر و رو شده. میخواست از زیر دین پدرش بیرون بیاد و حالا پدرش کاملا ناگهانی همه‌ی چیزهایی که حقش بود رو بهش برگردونده بود و حتی به فکر انتقال کامل سهام مجتمع بهش هم بود.
چان نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. از ‌این‌که پدرش برای اولین بار جوری باهاش حرف زده بود که انگار واقعا دوستش داره، خوشحال بود و از ‌این‌که دوباره برگشته بود سر خونه‌‌ی اول، ناراحت.
نمیدونست باید جواب فلیکس رو چی بده. بگه پدرم با وجود تمام کارهایی که کردی، قبولت نکرده ولی دیگه کاری بهت نداره؟ چطور باید توی چشم‌‌های منتظرش نگاه میکرد و این جمله‌ها رو تحویلش میداد؟ چطور باید به فلیکس میگفت پدرم تمام زخم‌‌های روی دست‌‌ها و زانو‌‌ها و حتی زخم‌هایی که روی قلبت زده بود رو نادیده گرفته و هنوز هم قبولت نکرده؟
با ناراحتی توی خودش جمع شد و سعی کرد درست فکر کنه...اما فرقی نمیکرد چقدر فکر کنه، اون برای تصمیم گیری هم به فلیکس کنار خودش نیاز داشت...
//////////////////
در خونه رو بی‌صدا باز کرد و وارد شد. انتظار نداشت وقتی تمام روز جواب تلفن فلیکس رو نداده، فلیکس رو منتظر خودش ببینه و همین‌طور هم بود. در رو پشت سر خودش بست و مثل کسی که تمام کشتی‌‌هاش غرق شده، بهش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و خودش رو برای یه عذرخواهی بلند بالا آماده کرد. به فلیکس قول داده بود ساعت 5 برمیگرده اما وقتی رسیده بود خونه، ساعت نزدیک 10 بود.
نفس کلافه‌اش رو بیرون داد و کفش‌‌هاش رو در آورد. کتش رو هم در آورد و به سمت اتاقشون راه افتاد، اما با دیدن فلیکسی که روی بزرگترین مبل توی هال خوابش برده بود، متوقف شد.
-سلام اوپا.
صدای سومین رو که شنید، به سمتش برگشت. سعی کرد لبخند بزنه اما نمیتونست. به سختی گفت:
-سلام سو.
سومین نگاهی به فلیکس انداخت و گفت:
-خیلی باهات تماس گرفت، اما جواب ندادی. سرش درد میکرد. بدون ‌این‌که بفهمه قرص آرام بخشی که دکترش داده بود رو قاطی آبمیوه بهش دادم که استراحت کنه.
چان به فلیکس خیره شد.
-ممنون که مراقبش بودی.
سومین لبخند زد و کتش رو از دستش گرفت.
-میز رو بچینم؟
چان مخالفت کرد.
-نه. منتظر میمونم فلیکس بیدار شه.
سومین با ناراحتی گفت:
-ولی جیسونگ اوپا گفت ناهار هم نخوردی.
چان همون‌طور که به سمت فلیکس میرفت، گفت:
-مهم نیست. منتظر میمونم.
روبروی فلیکس کنار مبل نشست و دستش رو توی دست خودش گرفت. هنوز میتونست رد بخیه رو روی پوست سفیدش ببینه...
نگاهش رو به صورتش داد و لبهای کوچیکش که همیشه موقع خواب باز میموندن. موهای مشکی و لختش روی دست‌‌هاش پخش شده بودن و پشت پلک‌‌های سفیدش آروم میلرزیدن و چان میتونست بفهمه خوابش عمیق نشده.
چونه‌اش رو به دستش تکیه داد و به صورت فلیکس خیره شد. نمیدونست باید چی جوابش رو بده. صبح که رفته بود مجتمع میخواست استعفا بده و حالا بدتر از قبل اونجا گیر افتاده بود و پدرش قلاده‌‌ای از جنس یه ساختمون 6 طبقه به گردنش انداخته بود و راه فراری نداشت. تنها چیزی که توی کل روز بهش امید میداد، بودن فلیکس کنار خودش بود و اعلام آتش بس از طرف پدرش...
توی همین افکار بود که حس کرد انگشت‌‌های فلیکس بین دستش تکون میخورن. سرش رو بلند کرد و به صورتش خیره شد و مگه میتونست اون صورت بامزه رو ببینه و لبخند نزنه؟ هنوز هم براش خیلی عجیب بود که فلیکس حتی بدون هیچ تلاشی هم لبخند به لبش میاورد و حالش رو خوب میکرد.
با لبخند منتظر باز شدن چشم‌‌های مرد کوچولوش موند و فلیکس بعد از چند ثانیه، بالاخره از نگاه عسلیش رونمایی کرد. چان با دیدن گیج بودنش، از ته دل خندید و بی توجه به قطره ‌‌اشکی که روی گونه‌اش افتاده بود، دستش رو زیر بدنش برد و بلندش کرد. کنارش روی مبل نشست و بدنش رو به خودش تکیه داد و گفت:
-سومین گفت بهت قرص داده. به خاطر همین یکم الان احساس گیجی میکنی.
بدن کوچیک و بی حسش رو توی بغلش گرفت و با صدای آروم گفت:
-چقدر حس خوبیه بغل کردنت...
فلیکس لبخند زد و همون‌طور که هنوز هم چشم‌‌هاش کامل باز نشده بود و حس آدم‌‌های مست رو داشت، گفت:
-قبول نیست...برای استفاده کردن جمله‌‌های من باید حق...حق کپی رایت بدی...
چان خندید
-ولی این جمله رو من گفتما.
فلیکس که میدونست این جمله رو همیشه از چان میشنوه، لب زد:
-نخیرم...این جمله مال چانی خودمه و تو باید برای استفاده ازش، پول بدی. من و چانی هم که نداریم. اگر به من پول بدی، انگار به چانی دادی!
چان باز هم خندید و گفت:
-شیرین شدی.
فلیکس بدون ‌این‌که سر بلند کنه، گفت:
-بودم.
چان همون‌طور که بغلش کرده بود، چشم‌‌هاش رو بست و عطر تنش رو توی ریه‌‌هاش کشید. نمیدونست اون کوچولوی توی بغلش چی داره که این‌طوری دیوونه‌‌اش کرده اما هرچی که بود، قرار نبود بیخیالش بشه.
بدون ‌این‌که خودش بدونه، ‌‌اشک میریخت و از ته دل لبخند میزد. نمیدونست باید کدوم رو باور کنه. گریه‌‌هاش رو یا لبخند‌‌هاش رو. نمیدونست چرا بدنش قاطی کرده و احساساتش اون‌طوری درگیرش کردن...
فلیکس کم کم از اون حالت بی‌حسی و گیجی بیرون اومد و متوجه بد بودن حال چان شد. یکم خودش رو از آغوشش فاصله داد و سرش رو بلند کرد. به صورت نیمه خیس چان خیره شد و با ناراحتی صداش زد:
-چان...چرا گریه میکنی؟
چان با لبخندی که با ‌‌اشک‌‌هاش تضاد داشتن، گفت:
-من...امروز به پدرم گفتم که...که دیگه دلم نمیخواد ببینمش.
خندید.
-کار خوبی کردم. مگه نه؟
فلیکس که حالا کاملا هوشیار بود، با تعجب پرسید:
-چی؟
چان با گریه جواب داد:
-بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمش.
فلیکس لبش رو گزید و چان گفت:
-بعد..ازم معذرت خواهی کرد. گفت متاسفه...متاسفه که پدرم نبوده. گفت.. داره برمیگرده آفریقا.گفت دیگ...دیگه اذیتمون نمیکنه فلیکس.
فلیکس بدون حرف دست‌‌هاش رو دور گردن چان پیچید و سرش رو به سینه‌‌ی خودش تکیه داد و اجازه داد دوست پسرش تا هرجا که دلش میخواد گریه کنه. انگشت‌‌های باریکش رو آروم بین موهاش میکشید و با تمام وجودش جلوی خودش رو گرفته بود تا گریه نکنه.
چان با صدای گرفته از گریه گفت:
-بهم گفت قبولمون نمیکنه. گفت راضی نیست کنار هم باشیم ولی..ولی دیگه اذیتمون نمیکنه. گفت ازت ممنونه فلیکس.
فلیکس چشم‌‌هاش رو محکم بست و حرفی نزد. دلش میخواست میتونست اون مرد رو از نزدیک ببینه و باهاش حرف بزنه اما احتمالا دیگه نمیتونست...
چان از فلیکس فاصله گرفت و بازوهاش رو توی دستش گرفت. خیره توی نگاه منتظر و ناراحت فلیکس، با لبخند بزرگی لب زد:
-من...من رئیس مجتمع شدم فلیکس. پدرم همه چیز رو بهم برگردوند. ولی...
به تلخی خندید و گفت:
-ولی...نمیدونم چرا خوشحال نیستم فلیکس.
فلیکس نفس خفه‌اش رو بیرون داد و دوباره بغلش کرد. حس میکرد دوست پسرش به هیچ کلمه‌‌ای برای دلداری نیاز نداره و فقط تعداد زیادی بغل میتونه حالش رو خوب کنه. چان توی بغلش گریه میکرد و باعث میشد قلبش بیشتر از قبل فشرده بشه. دلش میخواست پدر چان سر عقل بیاد و کنار پسرش باشه، اما مثل ‌این‌که این سر عقل اومدن برای بنگ جیهون زیادی سخت بود و ترجیح داده بود با انتخاب راه ساده تر، از بار مسئولیتی که 18 سال ازش چشم پوشی کرده بود، شونه خالی کنه.
نفس عمیقی کشید و موهای چان رو نوازش کرد. توی ذهنش مدام دنبال راهی میگشت تا حال چان رو بهتر کنه و فقط یه راه به ذهنش میرسید...
-چانا. بیا بریم بیرون.
گفت و دست‌‌هاش رو از دور بدن چان باز کرد. صورت دوست پسر ناراحتش رو قاب کرد و انگشت‌‌های شستش رو زیر پلک‌‌هاش کشید و خیسی گونه‌‌هاش رو گرفت. لبخند مهربونی زد و بدون ‌این‌که چیزی بگه، بوسه‌‌ی ملایمی روی بینیش زد و از جاش بلند شد. به سمت اتاقشون رفت و سویشرت نازکی پوشید و کت چان رو هم برداشت. قبل از ‌این‌که به سمت چان بره، با صدای بلند گفت:
-سومینا...من و چان میریم بیرون. لطفا نیم ساعت دیگه میز رو بچین.
سومین از‌‌ آشپزخونه بیرون اومد و با تعجب به فلیکسی که چان رو پشت سر خودش میکشید، خیره شد.
-حالت خوبه اوپا؟
با تعجب پرسید و فلیکس بدون ‌این‌که برگرده، در ورودی رو باز کرد و گفت:
-آره. میز رو چیدی میتونی بری بخوابی. شب بخیر.
در پشت سر فلیکس و چانی که به سرعت به سمت آسانسور میرفتن، بسته شد و سومینی که با تعجب همچنان چشم‌‌هاش به در خشک شده بود، لب زد:
-آخرش دیوونه میشم از دستشون.
دستی به موهاش کشید و بعد از عقب زدن همه‌شون، به سمت اتاقش رفت.
////////////////
نگاهی به چان که بی‌صدا کنارش ایستاده بود و چند دقیقه‌‌ای بود که دیگه گریه نمیکرد، انداخت و دوباره نگاهش رو به رودخونه‌ی هان داد. نفس عمیقی کشید و دست‌‌هاش رو توی جیب‌‌های سویشرتش فرو برد. لبهای نیمه خشکش رو با زبون تر کرد و گفت:
-از 20 سالگی که گواهینامه‌ام رو گرفتم تا وقتی باهات ازدواج کردم، تقریبا هر هفته شنبه شب‌‌ها میومدم این‌جا.
تلخندی زد و ادامه داد:
-هر شنبه شب... به تعداد "خانم دکتر"هایی که توی طول هفته شنیده بودم، داد میزدم. داد میزدم و گریه میکردم چون از شنیدن کلمه‌‌ی "خانم" خسته شده بودم. از ‌این‌که برادرهام من رو خواهر کوچولو(مه مه) صدا کنن متنفر بودم و هربار میشنیدم پدرم بهم میگه "دخترم" دلم میخواست گریه کنم. تا 20 سالگی شبها صورتم رو توی بالشتم فرو میبردم و داد میزدم و گریه میکردم تا کسی نفهمه و بعدش این‌جا رو پیدا کردم.
سرش رو به سمت راستش، جایی که چان ایستاده بود، چرخوند و به صورت ناراحت دوست پسرش که با لبهای آویزون بهش نگاه میکرد، خیره شد. لبخند مهربونی زد و دستش رو از جیبش بیرون آورد و روی گونه‌‌ی نم دار چان گذاشت. انگشت شستش رو آروم روی گونه‌اش کشید و گفت:
-آوردمت این‌جا چون حس کردم نیاز داری آروم بشی.
چان نفس عمیقی کشید و به سمتش چرخید. روبروش ایستاد و دست‌‌هاش رو دور بدنش حلقه کرد و فلیکس رو بغل کرد. همون‌طور که سرش رو توی گردنش فرو میبرد، گفت:
-من و تو دیگه به این‌جا نیاز نداریم. من...دیگه نمیذارم توی زندگیت سختی بکشی فلیکس.
فلیکس دستش رو روی موهای چان کشید و گفت:
-فکر کردم بیای این‌جا کلی سر و صدا میکنی.
چان بینیش رو روی گردنش کشید و گفت:
-من فقط به آرامش تو نیاز دارم فلیکس. دفعه‌ی قبلی که آوردیم این‌جا بهت گفتم که من با بودن تو آروم میشم.
فلیکس با تعجب ازش فاصله گرفت و همون‌طور که به چشم‌‌هاش نگاه میکرد، پرسید:
-چی؟ تو گفتی؟ کِی؟ چرا من نشنیدم؟
چان لبخند نامحسوسی به صورتش که شگفتی رو بازتاب میداد، پاشید و گفت:
-من گفتم اما تو به خاطر رد شدن قطار نشنیدی.
جلو رفت و دوباره بغلش کرد و توی گوشش گفت:
-بودنت به اندازه‌ی کافی حالم رو خوب میکنه...
یکم به عقب متمایل شد و گفت:
-دقیقا ‌‌این‌جوری گفتم.
فلیکس نفسش رو با ناامیدی بیرون داد و گفت:
-حیف. باید اون روز میشنیدمش.
چان چتری‌‌های روی پیشونیش رو مرتب کرد:
-الان که شنیدی.
فلیکس بلافاصله گفت:
-نخیر. باید اون روز میشنیدم. چون اون موقع تو چانی من نبودی.
چان بدنش رو آزاد کرد و یکم از فلیکسش فاصله گرفت. دست فلیکس رو توی دستش گرفت و خیره به انگشت‌‌های قفل شده شون، گفت:
-من همیشه چانی توام.
دستش رو بالا برد و بوسه‌‌ای پشت دستش زد. فلیکس خجالت زده گفت:
-نکن.
چان دوباره دستش رو بوسید و گفت:
-این دستها...زندگی من رو نجات دادن. دوتا بوسه‌‌ی کوچولو روی دستهای فرشته‌‌ی نجاتم که چیزی نیست.
فلیکس لبخند زد و دست آزادش رو روی شونه‌‌ی چان گذاشت و روی پنجه‌‌هاش بلند شد. بوسه‌‌ای روی گونه‌اش زد و گفت:
-این فرشته‌‌ی نجات گرسنشه.
چان چشم‌‌هاش رو بست و گفت:
-وسط بحث احساسی باید بغلم کنی و من رو ببوسی. نه ‌این‌که درباره‌ی شکمت حرف بزنی.
با شیطنت ادامه داد:
-البته اگر بحث نینی کوچولومون باشه میتونی درباره شکمت هم حرف بزنی!
فلیکس که متوجه حرف چان نشده بود، پرسید:
-نینی؟ نینی چیه؟
چان با چشم‌‌هاش به شکم فلیکس ‌‌اشاره کرد.
-نینی دیگه.
و وقتی چشم‌‌های متعجب فلیکس رو دید، ادامه داد:
-اوه... نکنه الان هم دختر کوچولوم گرسنشه؟
فلیکس با فهمیدن منظور چان دندون‌‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
-چاننن...میکشمت.
چان با خنده ازش فاصله گرفت و گفت:
-به خودت رحم کن. بیوه میشی بعد باید تنهایی بچه‌‌هامون رو بزرگ کنیا!
-یااااااا....
فلیکس با جیغ گفت:
-سر جات وایستا تا بهت نشون بدم کی قراره بچه‌‌هامون رو بزرگ کنه...من چقدر احمقم که فکر کردم حالت بده.
چان با خنده زودتر به سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بودن، دوید و در حالی که فلیکس با عصبانیت دنبالش میکرد، گفت:
-حالا یه شوخی کردم تو چرا جدی میگیری؟
فلیکس با جیغ گفت:
-وایسا منم میخوام شوخی شوخی بزنمت!
چان خندید و سریعتر دوید. فلیکس که میدونست نمیتونه بهش برسه، ناامیدانه ایستاد و روی زانو‌‌هاش خم شد. دستی به صورتش کشید و به بحث بچگانه‌شون خندید. اون فقط میخواست حال چان رو عوض کنه و موفق شده بود.
-فلی...فلیکس حالت خوبه؟
چان با نگرانی کنارش ایستاد و کمرش رو گرفت. فلیکس با کمکش صاف ایستاد و گفت:
-خوبم.
دستش رو دور گردن چان حلقه کرد و گفت:
-گرفتمت.
چان هم دست‌‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با ابروهای بالا رفته پرسید:
-خب...میخوای چیکار کنی؟
فلیکس لبهاش رو جمع کرد و از گردنش آویزون شد و چان برای جلوگیری از خم شدن کمرش، محکم تر بغلش کرد.
-تنبیه میشی. من رو تا ماشین ببر.
چان پوزخند زد.
-واو چه تنبیه سختی.
قبل از ‌این‌که فلیکس چیزی بگه، دستش رو زیر پاهاش برد و بلندش کرد و به سمت ماشین رفت. فلیکس سرش رو به شونه‌اش تکیه داد و گفت:
-بیا از این به بعد همیشه همین‌طوری دعوا کنیم. الکی باشه. بعد چند ثانیه یادمون بره.
چان بوسه‌‌ای روی موهاش گذاشت.
-باشه. همیشه همین‌طوری الکی دعوا میکنیم.
فلیکس لبهاش رو آویزون کرد.
-باید بهم بگی" من هیچ‌وقت باهات دعوا نمیکنم."
چان فلیکس رو روبروی ماشین روی زمین گذاشت و گفت:
-من هیچ‌وقت باهات دعوا نمیکنم.
فلیکس لبخند زد و چان ادامه داد:
-دعوات نمیکنم. اگر پسر بدی بشی در جا درسته میخورمت.
فلیکس چشم چرخوند و به سمت ماشین برگشت. در رو باز کرد و قبل از نشستن گفت:
-من هنوز بزرگ نشدما. دو ماه پیش قول دادی تا وقتی بزرگ نشدم من رو نخوری.
چان خندید و در رو بست. ماشین رو دور زد و خودش پشت فرمون نشست و گفت:
-باشه. تا وقتی بزرگ بشی صبر میکنم.
فلیکس لبخند شیطونی زد و گفت:
-حالا شاید امشب بزرگ شدم..!
چان نگاهی به صورت شیطونش انداخت و گفت:
-داری حواسم رو پرت میکنی. اگر دوست داری زودتر برسیم خونه و شکم کوچولوت کمتر گرسنگی بکشه، این شیرین شدنا رو بذار برای بعدا.
فلیکس خندید و شونه‌‌هاش رو بالا انداخت.
-نمیتونم. آخه من ذاتا شیرینم!
چان لب پایینش رو گزید و بهش نگاه کرد. فلیکس با خنده نگاهش رو به روبروش داد و گفت:
-باشه. دیگه نمیگم.
چان که حالا خیالش راحت شده بود، گفت:
-کمربندت رو ببند مرد کوچولو.
فلیکس بند کمربندش رو گرفت و گفت:
-نوچ نوچ نوچ. دوست پسر مردم خودشون کمربند رو واسشون میبندن..!
چان نگاهی بهش انداخت و ماشین رو خاموش کرد.
-نمیشه. مثل ‌این‌که باید شام خوردن رو فراموش کنیم.
فلیکس لبخند معذبی زد و با صدای آرومتر گفت:
-روشن کن بریم. من دیگه هیچی نمیگم.
بعد هم هردو دستش رو روی لبهاش گذاشت و به روبرو خیره شد و دوباره چان رو به خنده انداخت.

Sometimes you have to pretend to have forgotten something to make your brain believe …

بعضی وقتها باید تظاهر کنی که بعضی چیزها رو یادت رفته تا کم کم مغزت هم باورش بشه..!

Snowy Wish Where stories live. Discover now