Ep 17&18

71 6 7
                                    

قسمت هفدهم
سینی چای رو تو دستش گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت. چان روبروی پدرش نشسته بود و داشتن درباره کار چان حرف میزدن. لبخند کمرنگی روی لب‌هاش کشید و جلو رفت. سینی رو دقیقا وسط میز گذاشت و فنجون چای پدرش رو روبروش گذاشت و بعد فنجون چان و خودش رو. بعد از گذاشتن ظرف شیرینی روبروی پدرش، کنار چان نشست. لبخند پدرش کاملا محسوس بهش می‌فهموند که چقدر از انتخاب تنها دخترش برای ادامه زندگی راضیه. نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. نگاه پدرش که از هیچی خبر نداشت، بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد، اذیتش می‌کرد.
فلیکس وقتی دید پدرش بدون هیچ حرفی درباره رابطه‌شون مشغول پردازش موقعیت کاری چانه، با خیال راحت فنجون خودش رو برداشت و یکم ازش خورد.
ولی خب...دنیا هیچ‌وقت به دلخواه فلیکس نمی‌چرخید...
-شما دوتا...نمی‌خواین برای من نوه بیارین؟
فلیکس با وحشت به پدرش خیره شد و چانی که فکر می‌کرد حتما پدر اولیویا درباره بچه دار نشدن دختر خودش می‌دونه..!
-آبوجییی...
پدر اولیویا ابرو بالا داد و طلبکارانه گفت:
-بله؟
فلیکس آبدهنش رو به زور قورت داد و گفت:
-ما...هنوز به این موضوع فکر هم نکردیم...
با خجالت و معذوریت از گفتن حقیقت، توی خودش جمع شد، ولی پدرش بی توجه به رفتار اولیویا ادامه داد.
-خب فکر کنین. من قرار نیست صد سال دیگه زنده باشم تا شما تصمیم بگیرین بچه می‌خواین یا نه. تهش که چی؟ بالاخره باید بچه دار بشین دیگه. چه بهتر که همین الان دست به کار بشین.
فلیکس با شرم صورتش رو توی یقه پیراهن نارنجیش قایم کرد...
-آبونیم(پدر زن).راستش...
فلیکس با چشم‌های وحشت زده به چان خیره شد. ترسید از این‌که چان به پدرش بگه "دخترت نمی‌تونه باردار بشه" و اون‌موقع فلیکس واقعا نمی‌دونست باید جواب پدرش رو چی بده. چان بعد از نگاه زیر چشمی که به فلیکس انداخت، گفت:
-راستش من و اولیویا تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم.
پدر فلیکس ابرو بالا داد و یکم از چایش رو خورد.
-و کی باعث تصویب این تصمیم شده؟
فلیکس خواست حرف بزنه که چان پیش‌دستی کرد.
-من...من از وقتی فقط همدیگه رو سه چهار روز می‌شناختیم بهش گفتم بچه نمی‌خوام و اولیویای هم قبول کرد.
پدر فلیکس اخم کرد و بعد از چند لحظه مکث پرسید.
-می‌خواین بگین هیچ‌کدومتون بچه دوست ندارین؟
چان این‌بار هم اجازه نداد فلیکس حرف بزنه و جواب داد:
-نه...ما هردومون بچه دوست داریم فقط...من هرروز تا دیروقت سرکارم. اولیویا هم کارش زیاده و حاملگی براش سخته. قرار شده فعلا تا چند سال دور بچه رو خط بکشیم. چون به هر حال نمی‌تونیم ازش نگه داری کنیم.
فلیکس با چشم‌هایی که ازشون "متشکرم" می‌بارید به چان خیره بود و چان خیلی جدی به چشم‌های پدر فلیکس نگاه می‌کرد. توی اون نبرد چشم توی چشم، بالاخره پدر فلیکس کم آورد و گفت:
-خیلی خب...صبر می‌کنیم...
فلیکس نفس راحتی کشید و راحت‌تر توی مبل فرو رفت. قلبش به شدت می‌تپید و نبضش توی سرش می‌زد. میتونست قسم بخوره استرسی که توی همون 10 دقیقه کشیده بود رو توی کنکور پزشکیش نکشیده بوده...
بعد از ناهاری که به همت فلیکس تهیه شده بود، هر دو از پدر فلیکس خداحافظی کردن و از خونه بیرون رفتن. فلیکس دنبال یه فرصت مناسب برای تشکر از چان سوار ماشین شد و چان پشت فرمون نشست. به محض روشن شدن ماشین، صدای آروم فلیکس حواس چان رو پرت کرد.
-ممنونم.
چان نگاهش رو خیلی کوتاه به صورت فلیکس انداخت و بعد دوباره به جاده نگاه کرد.
-برای؟
فلیکس لب‌هاشو گزید و گفت:
-برای...حمایت کردن از من. برای نگفتن حقیقت...
چان بدون ایجاد تغییر تو چهره‌اش گفت:
-حقیقت رو گفتم نونا. من و تو تصمیم نداریم بچه دار بشیم. از اول هم نداشتیم. یادت رفته؟
فلیکس که متوجه شده بود چان نمی‌خواد این‌که نمی‌تونه بچه دار بشه رو به رخش بکشه، لبخند زد. خیلی آروم جلو رفت و بوسه‌ی ملایمی رو گونه‌ی استخونی چان نشوند.
-بازم ممنونم. ازم حمایت کردی.
چان لبخند کوچیکی زد. همسر خجالتیش به خواست خودش بهش نزدیک شده بود و این به این معنی بود که احتمالا رابطه‌شون داشت وارد یه مرحله جدید می‌شد. خوشحال از پیشرفتشون پرسید:
-نونا...بستنی دوست داری؟
فلیکس با چشم‌هایی که می‌شد یه سری ستاره توشون دید، بهش خیره شد و تند تند سر تکون داد و گفت:
-آره. خیلیییی...
چان بدون نگاه کردن به چهره خوشحالش گفت:
-پس...بریم کافه‌ای که اولین بار همدیگه رو اون‌جا دیدیم؟
فلیکس لبخند بزرگی رو لب‌هاش کشید.
-اوه خدای من...هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون شب چه حماقتی کردم. واقعا پوشیدن اون شلوارک کوتاه اون هم توی زمستون حماقت بود.
چان خندید و گفت:
-و لطفا دیگه از این اشتباهات نکن چون پوست سفیدت کنار اون شلوارک مشکی بدجور می‌درخشید نونا!
فلیکس با گونه‌های سرخ، لب‌هایش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و آروم اعتراض کرد.
-یاااا....
چان کوتاه خندید و حرفی نزد. فقط خودش می‌دونست چقدر اون روز پوست سفید اولیویا باعث حواس پرتیش شده بود...
خیلی زود به کافه رسیدن و اول فلیکس و بعد چان وارد شدن. خوشبختانه میزی که دفعه‌ی قبل رزروش کرده بودن، امروز هم خالی بود. فلیکس با لبخند پررنگی روی لب‌هاش به سمت میز رفت و چان پشت سرش با قدم‌های محکم دنبالش کرد.
به محض قرار گرفتنشون پشت میز، گارسون به سمتشون رفت تا منو رو بهشون تحویل بده. فلیکس نگاهی به لیست نوشیدنی‌های سرد و بستنی‌ها انداخت و در آخر یه شیک توت فرنگی سفارش داد؛ بی توجه به چانی که با یه آب پرتقال گارسون رو راهی کرد.
فلیکس دست‌هاش رو توی‌ هم قفل کرد و گفت:
-اون‌روز داشتم از استرس می‌مردم. همه‌اش فکر می‌کردم اگر قبول نکنی، باید چیکار کنم...
چان سر تکون داد و گفت:
-منم همه‌اش می‌خواستم زودتر دختر پرافاده‌ای که طبق معمول چانگبین برام انتخاب کرده بود رو ببینم و زودتر برگردم خونه. یه درصد هم فکر نمی‌کردم با یه دختر به خوبی و زیبایی تو مواجه بشم نونا.
فلیکس که دوباره گونه‌هاش سرخ شده بود، سرش رو پایین انداخت.
حرفی بینشون رد و بدل نشد تا این‌که سفارش‌هاشون روی میز مقابلشون قرار گرفت. فلیکس بلافاصله نی رو بین لب‌هاش گرفت و یکم از شیکش رو خورد و حتی متوجه نگاه تشنه‌ی چان روی لب‌هاش نشد و تحمل چان رو با لیس زدن لب‌هاش به حد رسوند. چان خیلی سعی کرد تا نگاهش رو از دختر لعنتی روبروش بگیره و به آبمیوه‌ی خودش بده. صدای فلیکس خیلی آروم چان رو از تفکراتش بیرون کشید.
-اوم...امشب بیا باهم شام درست کنیم.
چان سرش رو بلند کرد و با تعجب به فلیکس خیره شد. لب‌هاش رو با زبونش تر کرد و با پوزخند کمرنگی پرسید:
-چی؟ من آشپزی کنم؟
فلیکس لب‌هاش رو آویزون کرد.
-خب مگه چی می‌شه؟ نمی‌تونی بهم کمک کنی؟
چان دستی به موهای مرتبش کشید و گفت:
-آخه...من تاحالا از این کارها نکردم.
فلیکس خندید و گفت:
-اوه. تا الان فکر می‌کردم با یه مرد جنتلمن همه فن حریف ازدواج کردم. الان می‌بینم یه پسر کوچولوی ناز نازی جلوم نشسته!
چان با تعجب از صفاتی که بهش نسبت داده شده بود، به فلیکس خندون خیره شد. فلیکس جلوتر نشست و آرنج‌هاش رو به میز تکیه داد و گفت:
-خب...خودت امروز گفتی می‌خوای رابطه‌مون رو جلو ببری. یکی از فانتزیهای من همیشه این بوده که وقتی دارم غذا می‌پزم، همسرم کنارم باشه و کمکم کنه.
به قیافه متفکر چان خیره شد و گفت:
-مطمئنم آقای بنگ از پس خرد کردن چند تا تیکه سبزیجات برمیان...
چان اخم کمرنگی روی ابروهاش کشید و بعد سر تکون داد.
-خیلی خب. فکر کنم بتونم کمکت کنم نونا...
فلیکس لبخند زد و با چشمکی گفت:
-لطف می‌کنین آقای بنگ.
و چان رو توی بهت رها کرد تا به خوردن ادامه شیکش بپردازه.
//////////
پارچه‌ی خیس رو روی صورتش کشید و گفت:
-تو هم فکر می‌کنی من اشتباه کردم آپا؟ آخه من که چیزی نگفتم. تقصیر خودش بود. خودش پشت تلفن سرم داد زد. بعدش هم بهم گفت آدم بی ارزشیم...
تلخندی زد و ادامه داد:
-خب.راست هم میگه. یه بچه روستایی مثل من، از یکی مثل اون که کل زندگیش آب توی دلش تکون نخورده، خیلی ارزشش پایین تره! مگه نه آپا؟
به چشم‌های بسته‌ی پدرش خیره شد و آروم روی بدنش خم شد. بوسه‌ای روی گونه‌ی پدرش گذاشت و سرش رو یکم پایین تر، روی سینه‌اش چسبوند. قلب پدرش آروم و منظم می‌زد.
-آپا...نمی‌خوای پاشی؟خواهش می‌کنم پاشو. دلم واسه بغل کردنت تنگ شده. خیلی وقته من رو نبردی حموم. خیلی وقته تنهایی می‌رم دوچرخه سواری....
خیسی جزئی گونه‌هاش رو پاک کرد و دوباره سر جاش نشست. پارچه رو دوباره خیس کرد و روی دست های پدرش کشید. تقه‌ای به در خورد و بعد صدای خواهرش رشته افکارش رو پاره کرد.
-اوپا...موبایلت یه سره داره زنگ می‌خوره. نمی‌خوای جوابش رو بدی؟
جیسونگ به سمت سومین برگشت.
-نه. ولش کن بزار زنگ بزنه. بعدا خاموشش می‌کنم.
سومین نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی مطمئن شد مادرش توی آشپزخونه‌ست، از بین درز کوچیک در و دیوار داخل شد و در رو پشت سرش بست. به سمت جیسونگ قدم برداشت و خیره به پدری که به زور اکسیژن مصنوعی و چندتا دستگاه دیگه نفس می‌کشید گفت:
-دلمون واست تنگ شده بود.
جیسونگ لبخند زد و کنار خودش روی زمین ضربه زد تا خواهرش بشینه. سومین کنار جیسونگ نشست و به لبخند کمرنگ برادرش خیره شد.
-متاسفم سومینا. اوپا نمی‌تونه خیلی بیاد دیدنتون.
سومین سر تکون داد و لب‌هاش رو گاز گرفت تا نگه منم سئول زندگی می‌کنم پس بیا هر چند روز یه بار همدیگه رو ببینیم.
جیسونگ موهای کوتاه پدرش رو شونه زد و گفت:
-آپا...زود بیدار شو. دلم یه حموم دو نفره می‌خواد...
سومین با ناراحتی به پدری خیره بود که روی تشکش دراز کشیده بود و یه سال بود که چشم‌هاش رو باز نمی‌کرد.
دست جیسونگ رو گرفت و گفت:
-اوپا...بریم شام بخوریم. اوما منتظره.
جیسونگ بدون این‌که چشم‌هاش رو از پدرش بگیره، سر تکون داد و همراه سومین بلند شد.
هر دو از اتاق بیرون رفتن و وارد آشپزخونه شدن تا به مادرشون توی چیدن میز کمک کنن.
مادر جیسونگ با لبخند برای بار چندم با دیدنش بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید. جیسونگ کم کم داشت دوباره به این لمس‌ها معتاد می‌شد.
-اوما...کافیه. حس یه پسر 7 ساله بهم دست میده.
جیسونگ با خنده گفت و صدای خنده‌ی سومین رو بلند کرد. مادرش موهای تک پسرش رو نوازش کرد و گفت:
-تو هنوزم 7 سالته. فقط قدت بلندتر شده. وگرنه تو همون جیسونگی منی.
جیسونگ خندید و ظرف برنج رو از مادرش گرفت و روی میز کوتاهی که وسط هال بود، گذاشت. سومین کیمچی، مار ماهی و ماهی دودی رو روی میز چید و مادرش با یه بطری کوچیک شراب برنج کنارشون نشست.
-آیگوو...چند ماهه این‌جوری کنار هم نبودیم....
جیسونگ شرمنده سرش رو پایین انداخت وسر تکون داد. نمی‌خواست باز هم معذرت خواهی کنه؛ چون بعد از تصادف پدرش و به کما رفتنش، حقوق کم پدرش کفاف زندگی خواهر و مادرش رو نمی‌داد و مادرش هم دیگه نمی‌تونست با اون چشم‌های ضعیف سوزن دست بگیره، پس جیسونگ مجبور بود از حقوق خودش به خانواده‌اش کمک کنه.
-اوپا...شروع کن...
سومین ظرف ماهی رو نزدیک جیسونگ گذاشت و گفت و لبخند زد. جیسونگ سر تکون داد و یکم از ماهی رو توی دهنش گذاشت. هنوز موفق به جویدنش نشده بود که زنگ در به صدا دراومد. قبل این‌که کسی حرفی بزنه، سومین از جاش بلند شد و گفت:
-من می‌رم ببینم کیه. شما بخورین.
جیسونگ با تعجب مسیر رفتن سومین رو خیره دنبال کرد. صدای مادرش باعث شد نگاهش رو از سومین بگیره.
-بخور پسرم. سرد می‌شه.
سومین به سرعت دمپایی‌هاش رو پوشید و طول حیاط رو دوید تا به در ورودی برسه. در رو باز کرد و با تعجب به فیگور قد بلندی که پشت بهش ایستاده بود، خیره شد. صداش رو صاف کرد و گفت:
-بفرمایین...
با برگشتن پسر و شناخته شدنش دستش رو روی دهنش گذاشت تا بهتش رو قایم کنه. نگاهی به پشت سرش انداخت و از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش کیپ کرد.
-چانگبین اوپا...این‌جا چیکار می‌کنی؟
چانگبین با تعجب به سومین خیره شد. دست‌هاش رو بالا آورد و به نشونه صبر کردن به سومین نشون داد.
-وایسا...وایسا ببینم...این‌جا مگه خونه‌ی جیسونگ نیست؟
سومین با تعجب پرسید:
-اوپای منو از کجا می‌شناسی؟
چانگبین با خنده‌ی احمقانه‌ای دستی به موهای پریشونش کشید و پرسید:
-جیسونگ، برادر توعه؟
سومین تند تند سر تکون داد.
-آره. تو از کجا می‌شناسیش؟ اصلا خونه ی منو از کجا پیدا کردی؟ من با فلیکس اوپا حرف زده بودم. گفت مشکلی نداره این چند روز تعطیلی رو بیام خونه. باور کن بی اجازه نیومدم.
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-من با تو کاری ندارم. من اصلا اومده بودم دنبال جیسونگ. نمی‌دونستم تو خواهر جیسونگی.
سومین نگاهش رو از فاصله بین در و چهارچوبش داخل برد و وقتی جیسونگ و مادرش رو مشغول دید، به سمت چانگبین برگشت.
-با اوپام چی‌کار داری؟
چانگبین لب‌هاش رو آروم گاز گرفت و بعد از مدت کوتاهی ولشون کرد و گفت:
-راستش اومدم معذرت خواهی. آخه یه کاری کردم اوپات باهام قهره. هرچقدر هم زنگ می‌زنم، جوابم نمیده.
سومین خندید و گفت:
-اوه...پس کوتوله تویی؟
چانگبین اخم کرد.
-به توهم گفت؟
سومین با خنده گفت:
-نه. اسمت رو موبایلش میفتاد وقتی زنگ می‌زدی. ناخودآگاه دیدم.
چانگبین نفس عمیقش رو با فوتی بیرون داد و گفت:
-میزاری بیام داخل ببینمش؟ آدرس خونه‌تون رو به زور از فلیکس گرفتم. باید ببینمش و معذرت خواهی کنم.
سومین دست‌هاش رو توی سینه‌اش قفل کرد.
-چی به من می‌رسه؟
چانگبین سرش رو با دو دستش گرفت تا داد نزنه. یکم فکر کرد و بعد از کنار اومدن با خودش گفت:
-خیلی خب. اضافه بر حقوقی که از چان می‌گیری 100 هزاروون می‌دم. خوبه؟
سومین با مشت به بازوی چانگبین زد.
-اوکیی.... ما الان می‌ریم تو تا تو بتونی اروپا رو ببینی. ولی به هیچ وجه...تکرار می‌کنم به هیچ وجه نباید بگی من پیش فلیکس اوپا کار می‌کنم. باشه؟ جیسونگ اوپا نباید این رو بفهمه.
چانگبین خوشحال از دریافت مجوز ورودش سر تکون داد و گفت:
-باشه. قول می‌دم. من اصلا تو رو نمی‌شناسم.
سومین سر تکون داد و در رو کامل باز کرد و داخل رفت. چانگبین پشت سرش داخل شد و در رو بست. صدای سومین بلند شد:
-اوپا...یکی اومده می‌گه دوستته.
جیسونگ که دهنش حسابی پر از برنج بود، با همون لپ‌های پر به سمت سومین برگشت و با دیدن چانگبین به سرفه افتاد. سومین ترسیده جلو رفت و لیوان آبی به دستش داد.
-اوپا...حالت خوبه؟
جیسونگ بعد از قورت دادن آب و جلوگیری از سرفه بیشتر، به چانگبین خیره شد. چانگبین لبخند کمرنگی زد و بعد از در آوردن کفش‌هاش داخل شد.
-سلام.
قبل از این‌که جیسونگ وقت کنه ورود چانگبین به خونه‌شون رو پردازش کنه، مادر جیسونگ به سمت چانگبین رفت و با گرفتن بازوش اون رو کنار جیسونگ نشوند.
-اومو اومو...چه پسر خوشتیپی. جیسونگ نگفته بود یه همچین دوست خوشتپی داره.
جیسونگ با حرص یه تیکه از مارماهی‌ها رو توی دهنش چپوند و گفت:
-آخه کوتوله بودن هم افتخار داره...؟
نیشگون آروم مادرش بیشتر از چیزی که نشون می‌داد، درد داشت و صدای جیسونگ رو بلند کرد.
-یا...اوماااا....
-جیسونگا...درست رفتار کن با دوستت.
جیسونگ اخم کرد.
-اون کوتوله دوست من نیست اوما.
نگاه عصبانیش رو به چانگبین داد و درحالی که سعی می‌کرد کل خصومتش رو توی چشم‌هاش بریزه، گفت:
-الان هم بلند می‌شه و گورش رو گم می‌کنه هرقبرستونی که بوده!
چانگبین خواست حرفی بزنه، که جیسونگ چاپستیک‌هاش رو روی میز کوبید و از جاش بلند شد.
-ممنون اوما. می‌رم بخوابم.
و قدم‌های بلند و محکم جیسونگ که از حرص کف خونه کوبیده می‌شد، بعد از کوبیده شدن در اتاق به‌همدیگه، به چانگبین فهموند منت کشی از اون فسقلی خیلی هم راحت نیست و مطمئنا راه درازی در پیش داره...

I'm here cause I don’t want you to become my tomorrow's memory…
این‌جام چون نمی‌خوام خاطره‌ی فردام بشی...

Snowy Wish Where stories live. Discover now