قسمت پنجاه و پنجم
با حس خالی شدن زیرش از خواب پرید و به شونهی چان چنگ انداخت. چان که موفق نشده بود بدون بیدار کردن، ببرتش توی تختشون با ناراحتی به صورتش خیره شد و گفت:
-ترسوندمت؟ متاسفم.
فلیکس که نیمه بیدار بود، بدون اینکه بهش نگاه کنه سرش رو روی شونهاش گذاشت و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. چان با قدمهای آروم به سمت اتاقشون راه افتاد و بعداز کنار زدن روتختی، بدن سبک فلیکس رو روی تخت خوابوند. وقتی مطمئن شد جای فلیکس راحته، روتختی رو تکون داد تا گلبرگها روی زمین بریزن و بعد از اینکه خودش هم کنار فلیکس دراز کشید، روتختی رو روی خودشون انداخت.
فلیکس غلت زد و سرش رو به شونه چان تکیه داد. چان دستش رو زیر گردنش برد تا راحت تر بتونه توی بغلش بخوابه.
-گرسنهات نیست؟
با صدای آروم همونطور که موهای فندقی فلیکس رو نوازش میکرد پرسید و فلیکس بین خواب و بیداری گفت:
-خوابم میاد.
چان سرش رو به سر فلیکس تکیه داد و گفت:
-پس بخواب.
و فلیکس که انگار منتظر اجازه چان باشه، بعد از چند لحظه دوباره توی دنیای رنگی خوابهاش غرق شد.
نمیدونست چقدر گذشته، فقط وقتی به خودش اومد که چان داشت بیرون از اتاق عصبی با یه نفر حرف میزد و فلیکس نمیدونست اون یه نفر دقیقا کیه.
توی تخت کش و قوسی به خودش داد و بالاخره از بالشت جدیدش دل کند. همونطور که موهاش نامرتب توی هوا بودن و نیمی ازشون جلوی چشمهاش رو گرفته بودن، روبروی در نیمه باز اتاق ایستاد و به چان که پشت بهش ایستاده بود و دستش رو به مبل تکیه داده بود و از سفیدی دستهاش، فشار مشتش دور قسمت سنگی مبل قابل تشخیص بود، نگاه کرد.
-بله. میبینمتون...
با صدای آروم گفت و تماس رو قطع کرد. با قدمهایی که هیچ تعادلی نداشتن مبل رو دور زد و روی یکیشون نشست. و فلیکس بالاخره فهمید کسی که پشت خط بود کی میتونه باشه...
ذهنش رو زیر و رو کرد تا یه جوری چان رو آروم کنه، ولی به نتیجهای نرسید و در آخر وقتی واقعا دیدن چان توی اون وضعیت واسش سخت شد، بدون توجه به ظاهرش و صورتش که هنوز رنگ آب ندیده بود، با قدمهای آروم به سمتش رفت و روبروش ایستاد.
چان که آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داده بود، به محض دیدن دمپایی ابریهای سفید فلیکس جلوی چشمهاش و پاهای کوچولوش که توی اون دمپاییها قایم شده بودن، بدون اینکه بخواد لبخند زد. سرش رو بلند کرد و با دیدن پیراهن بزرگ خودش توی تن فلیکس و آستینهای بلندش که تا نوک انگشتهای دوست پسرش رو از چشمهاش پنهان کرده بودن، موهای بهم ریختهاش و صورت نگران نشستهاش که یکم پف کرده بود، خندید و اجازه داد فلیکس یکم خیالش از خوب بودن حالش راحت بشه.
دستش رو جلو برد و دست فلیکس رو از روی آستینش گرفت و به سمت خودش کشید. فلیکس مطیعانه جلو رفت و روی پاهای چان نشست. چان سرش رو روی سینهی فلیکس تکیه داد و چشمهاش رو بست. فلیکس که باز هم نگران شده بود، انگشتهاش رو بین موهای چان فرو برد و نوازشش کرد.
-حالت خوبه چانا؟
با نگرانی پرسید و چان بعد از دم عمیقی، آروم لب زد:
-تو اینجایی. مگه میتونم بد باشم؟
لبخند زد و ادامه داد:
-چطور اینهمه آرامش رو تو این بدن کوچولوت جا دادی فلیکسم؟
لبش رو با زبونش تر کرد و بدون توجه به سوال شیرین چان، پرسید:
-پدرت...بود؟
چان سر تکون داد و بالاخره از سینهی فلیکس دل کند. نگاهش رو بالا برد و گفت:
-برات اینهمه لباس خریدم، اونوقت تو رفتی لباسهای من رو پوشیدی؟
فلیکس که متوجه شده بود چان داره بحثشون رو منحرف میکنه، گفت:
-دیشب میترسیدم بغلم نکنی و نتونم بدون تو بخوابم.
با خجالت نگاهش رو از چشمهای چان گرفت:
-بد عادت شدم.
چان دستش رو بالا برد و موهای فلیکس که توی هوا پخش شده بودن رو پایین داد و گفت:
-پس خوش به حال من که از این به بعد تا آخر عمرم میتونم بغلت کنم و بخوابم.
فلیکس دوباره به چشمهاش خیره شد و پرسید:
-مطمئنی تا آخر عمر میتونیم...
چان سرش و جلو برد و بوسهی آرومی روی لبهاش نشوند.
-آره مطمئنم تا آخر عمرم مال خودمی.
دستهاش رو زیر باسن فلیکس توهم قفل کرد و گفت:
-بریم صبحونه بخوریم؟دیشب شام هم نخوردیم. حتما گرسنهای.
فلیکس سر تکون داد و چان با ابروهای بالا رفته گفت:
-البته قبلش پسر کوچولومون باید صورتش رو بشوره.
فلیکس که تازه یادش اومده بود هنوز یه سر به دستشویی هم نزده، لبش رو گزید و صورتش رو تو گردن چان قایم کرد. چان خندید و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی راه افتاد.
///////////
-داره میاد کره.
مینهو با شنیدن حرف چان با تعجب و یکمی هم ترس، پوشهی توی دستش رو روی میز رها کرد و به سمتش برگشت.
چان همونطور که سرش رو بین دستهاش گرفته بود گفت:
-اگه...اگه بفهمه ازدواج کردم و طلاق گرفتم و بهش نگفتم حتما...
حرفش رو نصفه گذاشت و نفس عمیقی کشید. مینهو انقدر توی شوک بود که نمیدونست باید چیکار کنه. شاید بیشتر از 18 سال بود چان پدرش رو ندیده بود و وقتی کوئکس افتتاح شد، تمام کار هاش به دوش شریک پدر چان بود که اون هم به محض درست شدن اقامت آمریکاش، همه چیز رو بهش فروخت و رفت و چان 4 سال بود که شده بود مدیر مجتمع اون هم به دستور پدری که 18 سال بود ندیده بودش...
-چانا...
مینهو بالاخره صداش زد ولی نتونست حرف دیگهای بزنه. اصلا کلمات روی زبونش نمیومدن. مطمئنا قرار نبود اتفاقای خوبی بیفته. اون هم وقتی پدر چان بفهمه پسرش بعد از یه ازدواج ناموفق، حالا عاشق یه پسر شده.
-فلیکس کجاست؟
چان بعد از بیرون دادن نفس عمیقش پرسید و مینهو سرش رو پایین انداخت.
-هنوز توی آرایشگاهه.
چان سر تکون داد و گفت:
-خیلی خب. نمیخوام فعلا بفهمه. مشکل مربوط به پدرم رو خودم حل میکنم، قبلش باید پدر فلیکس رو راضی کنیم.
مینهو لبش رو گزید و بعد از مدت کوتاهی پرسید:
-کی میاد؟
چان نفس عمیقی کشید و کتش رو پوشید و گفت:
-17 نوامبر. برای اینچئون بلیط داره.
مینهو سر تکون داد و گفت:
-یعنی فقط دو هفته وقت داری پدر فلیکس شی رو راضی کنی.
چان دستهاش رو توی جیبش فرو برد و سر تکون داد.
-یه زنگ به مشاور شرکت هواوی بزن، مثل اینکه گوشیها یه تعدادشون مشکل داشتن، مجبور شدیم برگشت بزنیم.
مینهو بلافاصله گفت:
-نگران هیچی نباش چانا. فقط روی پدر فلیکس شی تمرکز کن. بقیهاش با من.
چان لبخند کوچیکی زد و گفت:
-ممنون هیونگ. من دیگه میرم.
مینهو همراهش تا بیرون اتاق رفت و بلافاصله وقتی بدن پوشیده شدهی چان تو اون پیراهن اسپرت مشکی ، کت مشکی جیر و شلوار طوسی چسبش توی آسانسور حبس شد، به سمت اتاق خودش برگشت.
چان طبقه دوم از آسانسور بیرون رفت و به سمت سالن بزرگ آرایشگاه رفت. حس میکرد وقتی این دوتا مرحله رو رد کنن، به یه هفته کامل ریکاوری نیاز داره، اون هم درحالی که تو یه ویلای نزدیک دریا، همراه فلیکس باشه بدون اینکه کسی مزاحمشون بشه.
روبروی در سالن وی آی پی ایستاد و تقهای به در زد. در بلافاصله باز شد و منشی با دیدن چان، تعظیم کرد و کنار رفت. چان به سمت اتاق خصوصی راه افتاد تا قبل از بقیه بتونه فلیکسش رو با موهای یخی ببینه. با کنار زدن در اتاق، واردش شد و بدون توجه به دو آرایشگر مرد جلو رفت و از توی آینه به اون شاهکار که با چشمهای بسته هم دل میبرد، خیره شد. انگار خدا خودش شخصا اون صورت رو نقاشی کرده بود و تک به تک سلولهاش رو با دقت کنار هم چیده بود. توی چشمهای چان، هیچ چیز و هیچ کس به اندازه فلیکس خارق العاده نبود.
-چطوره آقای بنگ؟ مورد پسندتون واقع شد؟
فلیکس با شنیدن اسم چان، چشمهاش رو باز کرد و حتی قبل از اینکه به خودش نگاه کنه، از توی آینه به چان که یکم دورتر ازش ایستاده بود، خیره شد. چان همونطور که هنوز دستهاش توی جیبش بودن، جلو رفت و گفت:
-عالیه. درست همونی شد که میخواستم...
فلیکس با شنیدن حرف چان، تازه یادش اومد باید یه نگاهی به خودش بندازه و نگاهش رو از صورت بی نقص چان گرفت و روی تصویر خودش چرخوند. رنگ یخی انقدر خوب روی موهاش نشسته بود که باورش نمیشد اون آدم توی آینه واقعا خودش باشه. چان راست میگفت. حالا سنش کمتر نشون میداد و شده بود شبیه بچههای بیگناهی که همیشه و همیشه مظلوم واقع میشن.
چان جلوتر رفت و کنار فلیکس ایستاد. همونطور که به نیمرخ فلیکس خیره شده بود، رو به دو دختری که کنار سالن ایستاده بودن گفت:
-کالکشن جدید گوچی رو بیارین. پاییزهاش رو.
هر دو دختر تعظیم کردن و بیرون رفتن. فلیکس حتی نفهمیده بود چان چی گفته و فقط با تعجب به چان نگاه میکرد. چان بالاخره لبخند زد و گفت:
-نگران چی هستی لیکس؟ من اینجا کنارتم.
فلیکس نفس عمیقی کشید ودوباره به خودش نگاه کرد.
-این...فلیکسه؟
چان سر تکون داد و گفت:
-درسته. این پسر خوشگل فلیکسه منه.
فلیکس لبش رو گزید و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
-نمیشد موهام رو مشکی میکردم؟
چان روی صندلی کنار فلیکس نشست و گفت:
-نه نمیشد. چون اولیویا قبلا یه مدت طولانی از عمر تو رو با موهای مشکی سپری کرده. وقتشه انتقامت رو ازش بگیری.
فلیکس با لبهای آویزون به سمت چان برگشت و به صورت مطمئنش خیره شد. مگه بجز اعتماد کردن به چان چیکار میتونست بکنه؟
نیم ساعت بعد فلیکس در حالی که موهای تازه رنگ شدهاش بالای سرش ثابت شده بود، پوشیده شده توی یه پیراهن آبی و ژیلهی کرم رنگ بافتنی و شلوار پارچهای سرمهای، با کفشهای کالج مشکی رنگش روبروش ایستاده بود و از استرس مدام لبهاش رو میجوید و اعصاب نداشتهی چان رو خدشه دار میکرد.
چان برای بار چندم سر تا پاش رو از نظر گذروند و با لبخند به دوست پسر خواستنیش نزدیک شد.
-از چیزی که فکر میکردم هم عالی تر شدی.
با لبخند گفت و وقتی دید فلیکس با نگرانی نگاهش میکنه، دستش رو جلو برد و گونهاش رو نوازش کرد. فلیکس با آرامشی که از گرمای دست چان روی صورتش به بدنش تزریق میشد، چشمهاش رو بست.
-باید بریم دنبال الکس هیونگ.
چان با صدای آروم گفت و فلیکس با نفس عمیقی که داخل ریههاش کشید، سر تکون داد. چان پالتوی آبی بلند فلیکس رو روی شونههاش انداخت و دستش رو گرفت و به سمت در کشید. در کمال تعجب فلیکس، چان تا خود پارکینگ و قبل از نشستنش روی صندلی جلوی ماشین، دستش رو رها نکرد. فلیکس وقتی داخل ماشین نشست، پالتوش رو به چان داد و چان اون رو همراه پالتوی خودش روی صندلی عقب ماشینش گذاشت و روی صندلی راننده جا گرفت.
راه تا خونهی الکس، بدون هیچ حرفی طی شد. فلیکس پر شده بود از استرس و چان پر از نگرانی. چان هنوز از پدر فلیکس مطمئن نشده بود که سر و کلهی پدر خودش پیدا شده بود...
ماشین رو روبروی ساختمونی که برادر فلیکس توش زندگی میکرد نگه داشت و به موبایل الکس زنگ زد و بهش خبر داد که پایین منتظرشن.
فلیکس با استرس دوباره ظاهر خودش رو توی آینه چک کرد و لبش رو گزید. خیلی ناگهانی به سمت چان کشیده شد و نگاه جدی چان روی چشمهاش نشست.
-بار دیگه اینطوری لبهات رو گاز بگیر تا ببینی چطور میتونم توی هر موقعیتی و بدون توجه به اطراف ببوسمت.
فلیکس که متوجه منظور چان شده بود، با تعجب نگاهش کرد و چان لبهاش رو کوتاه بوسید و گفت:
-بهتره پیاده بشی. الان برادرت میاد.
فلیکس بدون حرف از ماشین بیرون رفت و چان بعد از اون پیاده شد و کنار ماشین ایستاد. بارون نم نم داشت میبارید و باد آرومی که میوزید لرز کوتاهی به تن فلیکس می انداخت. صدای پایی که کم کم توی گوشش پیچید و بهش نزدیک شد، باعث شد سرش رو بالا بگیره و به برادر عزیزش خیره بشه.
الکس با بالا اومدن سر فلیکس، سر جاش متوقف شد. نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. فلیکس...خیلی عوض شده بود. نه خبری از موهای بلندش بود و نه از اون لباسهای دخترونه. فلیکس با موهای یخی جدیدش توی اون لباسهای پسرونه به حدی میدرخشید که الکس هیچ جوره باور نمیکرد اون پسر روبروش همون اولیویا باشه.
فلیکس با دیدن میخکوب شدن الکس ترسید. با خودش فکر میکرد که حتما برادرش از این ظاهری که برای خودش درست کرده خوشش نیومده. اما الکس نمیتونست تکون بخوره چون کم کم داشت عصبانی میشد. اون یه برادر کوچیکتر از خودش داشت و 29 سال به خاطر خودخواهی پدرش، برادرش رو توی یه ماسک دخترونه دیده بود. با قدمهای آروم جلو رفت و دقیقا دو قدمی فلیکس متوقف شد. فلیکس با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و به الکس اجازه نمیداد صورتش رو ببینه. الکس انقدر هیجان زده بود که حتی نیم نگاهی هم به چان ننداخته بود و فقط منتظر بود برادر کوچیکترش که به تازگی از بند اسارتش آزاد شده بود، سرش رو بلند کنه و بهش اجازه بده یه دل سیر نگاهش کنه.
وقتی دید انتظار کشیدن نمیتونه فلیکس رو وادار به بلند کردن سرش کنه، هردو دستش رو بالا برد و دو طرف صورت فلیکس رو توی دستش گرفت و آروم بالا کشید...
خیره توی چشمهای فلیکس، یخ زد. صورت برادر کوچیکش، با اینکه برای اولین بار هیچ آرایشی روی نداشت، نه حتی یه کرم ساده، بین دستهاش میدرخشید. نگاهش با دقت روی تک تک اجزای صورتش میچرخید و به خودش میقبولوند که دیگه نباید به جای فلیکس، صورت اولیویا رو تصور کنه. نگاهش روی موهای فلیکس چرخید و دوباره تا جایی نزدیک به شکمش پایین اومد تا اون تیپ مردونهاش رو برای بار هزارم تو دلش تحسین کنه.
-فلیکس...
صداش خفه از گلوش بیرون اومد و فلیکس با خجالت لبخند زد. الکس با دیدن لبخند فلیکس، نتونست لبخند نزنه. لبهاش کم کم به خنده باز شدن و ثانیه بعد فلیکس بین بازوهای برادرش فرو رفت. دستهاش رو محکم دور بدن فلیکس حلقه کرد و اینبار برادرانه، برادر کوچیکش رو بین بازوهاش فشرد.
-دوساله منتظر این لحظهام فلیکس. دوساله منتظرم بالاخره از اون پوسته دخترونه بیای بیرون. دوساله....
از فلیکس جدا شد و با لبخند به صورت سفیدش خیره شد.
-خوشحالم که بالاخره میتونی اونجوری که دوست داری زندگی کنی.
فلیکس نفس عمیقی کشید و برای اینکه جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره، دوباره سرش رو پایین انداخت. الکس بازوهاش رو نوازش کرد و آروم گفت:
-بهتره بریم. امشب قراره فلیکسمون رو برای همیشه از چنگ یه دیو اجباری 29 ساله در بیاریم.
با لحن محکمی این رو گفت و در آخر صدای خندهی مثلا ترسناکی در آورد که فلیکس رو خندوند. الکس وقتی دید موفق شده فلیکس رو بخندونه، لبخند زد و بالاخره نگاهش رو از فلیکس گرفت. به سمت چپش نگاه کرد و تونست چانی که دست به سینه بهشون نگاه میکنه رو ببینه.
-تو از همهی ما سه نفری که خیلی وقته این حقیقت رو میدونستیم کوچیکتری چانا...اما تو تونستی فلیکس رو آزاد کنی، کاری که ما بعد از این همه مدت نتونستیم بکنیم. ازت ممنونم.
چان لبخند زد و نگاهش رو بین فلیکس و الکس چرخوند و گفت:
-به خاطر خودم اینکار رو کردم. به خاطر زندگیم با فلیکس. چیزی برای تشکر کردن وجود نداره هیونگ.
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه، به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-بهتره زودتر بریم. دیرمون میشه.
الکس سر تکون داد و در عقب رو باز کرد و نشست. فلیکس به اجبار الکس جلو نشست و چان ماشین رو به سمت خونه پدر فلیکس روند.
//////////////////
خودش رو روی مبل پرت کرد و گفت:
-آخیش. هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
چانگبین ساک کوچیکشون رو دم در اتاق گذاشت و با خنده پرسید:
-پس اینجا خونهی توعه؟
جیسونگ چشم چرخوند و روی مبل نشست.
-پس چی کوتوله؟ خودت گفتی من و تو نداریم.
چانگبین سر تکون داد و به سمتش رفت. کنارش نشست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. چشمهاش رو بست و پرسید:
-واسه شام چی میخوری؟
جیسونگ سرش رو به شونه ی چانگبین تکیه داد و گفت:
-خودم یه چیزی درست میکنم. درسته که آشپزیم خیلی خوب نیست ولی نگران نباش.
چانگبین با همون چشمهای بسته دستهاش رو دور بدن جیسونگ حلقه کرد و با صدایی که خستگیش رو کاملا بازتاب میکرد، گفت:
-من عاشق دستپخت سنجابکیتم.
جیسونگ بیصدا خندید و از روی مبل بلند شد و گفت:
-برو تو اتاق استراحت کن. برای شام صدات میکنم.
چانگبین روی همون مبل دراز کشید و گفت:
-همینجا خوبه. دلم میخواد تا وقتی خوابم میبره نگاهت کنم.
جیسونگ لبش رو گزید و به سمت آشپزخونه راه افتاد و گفت:
-لااقل لباسهات رو عوض میکردی.
چانگبین یه دستش رو زیر سرش گذاشت و به صورت خجالت زدهی جیسونگ که سعی در قایم کردنش داشت، خیره شد. به خاطر رانندگی سه ساعته از اینچئون تا سئول واقعا خسته شده بود، ولی دید زدن سنجابکش که با شوق و ذوق مشغول غذا درست کردن بود به این خستگی میارزید.
قلبش با هر تکون خوردن دست جیسونگ روی تخته برش و تیکه تیکه شدن پیازچههای روش، با یه تالاپ تولوپ محکم اظهار وجود میکرد و خواب رو از چشمهاش میگرفت. برخلاف خستگی چشمها و بدنش، حتی یه لحظه هم چشمهاش رو نبست و تمام حرکات جیسونگ رو زیر نظر گرفت. حتی تکون خوردنهای نامحسوس بدنش با ریتم آهنگی که زیر لب زمزمه میکرد و یه آوای نامفهموم رو به گوش چانگبین میرسوند رو هم از بر شد.
یک ساعت کامل صرف پختن سبزیجات کنار گوشت گوساله، توفو و کیمچی میون یه لیوان آب ماهی کولی شد و بوی خورشت توفوی جیسونگ کل خونه رو پر کرد.
دیگه نتونست سر جاش بشینه و به شکمش بقبولونه که باید گرسنگی رو تحمل کنه. از جاش بلند شد و وارد اتاقش شد و لباسهاش رو سریع با لباسهای راحتی عوض کرد و به آشپزخونه رفت. جیسونگ دو بسته برنج آماده رو توی ماکروویو گذاشت و زمانش رو روی سه دقیقه تنظیم کرد. چانگبین بدون حرف پشت میز نشست و با دستهایی که زیر چونهاش تکیه داده بود، به جیسونگ خیره شد. جیسونگ دوباره سراغ قابلمه خورشتش رفت و دوتا تخم مرغ توش شکوند و درش رو بست. سراغ کاسههای برنج رفت، ولی از اونجایی که قدش به طبقه بالای کابینت نمیرسید، دست به کمر روبروش ایستاد و بهشون زل زد. دستهاش رو دراز کرد و چند بار امتحان کرد، اما نتونست بهشون برسه. وقتی برای آخرین بار دستش رو دراز کرد، دستهای چانگبین دور کمرش حلقه شدن و پاهاش از زمین فاصله گرفت و جیسونگ با داد کوتاهی، به پشت سرش نگاه کرد. چانگبین همونطور که کمر جیسونگ رو بغل کرده بود، خندید.
-برش داره دیگه سنجابک.
جیسونگ به خودش اومد و به سمت کاسهها برگشت و دوتاشون رو برداشت. چانگبین آروم روی زمین برش گردوند و روبروش ایستاد. جیسونگ نگاهی به چانگبین انداخت و پرسید:
-مگه خواب نبودی؟
چانگبین پشت میز نشست و گفت:
-مگه تو میذاری بخوابم؟
جیسونگ کاسهها رو روی میز گذاشت و با لبهای آویزون پرسید:
-یعنی انقدر سرو صدا کردم؟
چانگبین سر تکون داد و به شوخی گفت:
-سر و صدا؟ حس کردم داری با ظرفها و قابلمهها میجنگی.
جیسونگ چشم غره رفت و به سمت ماکروویو برگشت و گفت:
-خوب کاری کردم اصلا!
دو بسته برنج روی میز قرار گرفت و قابلمهی خورشت توفو کنارش. چانگبین که روده کوچیکش بازی در آورده بود و واسه روده بزرگش قلدری میکرد، قبل از اینکه جیسونگ پشت میز بشینه، در قابلمه رو برداشت و عطر خوب خورشت رو توی ریه هاش کشید.
-اومممم... بوش که عالیه...
جیسونگ لبخند زد و قاشقی به دستش داد:
-امتحانش کن.
چانگبین یکم از خورشت رو با قاشقش برداشت و بعد از فوت کردن، توی دهنش برد. جیسونگ واقعا خوب درستش کرده بود. نمیتونست بگه عالیه ولی خوب بود. به هر حال جیسونگ قرار نبود آشپز شخصیش باشه.
-خیلی خوبه جیسونگا. توهم شروع کن.
یه قاشق برنج توی دهنش برد و یکم از خورشت رو بعدش تو دهنش ریخت. جیسونگ هم خورشتش رو امتحان کرد و وقتی دید خوب شده، یکم از برنجش رو خورد.
-فردا صبح باید برم مجتمع.
چانگبین اعلام کرد و یه تیکه از کیمچی توی خورشت رو توی دهنش گذاشت. جیسونگ سر تکون داد و گفت:
-من فردا بیکارم. ولی از پس فردا باید برم مطب.
نفس عمیقی کشید و با فوت عصبی اون رو بیرون داد:
-نمیدونم چطور بدون لیکسی هیونگ باید اون مطب رو تحمل کنم.
چانگبین لبخند زد و گفت:
-نگران نباش. عادت میکنی.
لبخندش رو خورد و ادامه داد:
-مینهو هیونگ گفت چان امروز مجتمع بوده.
جیسونگ با چشمهای خوشحال سر جاش سیخ نشست و چاپستیک هاش رو روی میز گذاشت. خیره به چشمهای چانگبین پرسید:
-این یعنی برگشتن...؟ وای دلم میخواد زودتر فلیکس هیونگ رو ببینم.
چانگبین سر تکون داد و خیره به ذوق دوست پسرش گفت:
-من هم همینطور. البته اگه چان بذاره.
جیسونگ لبخندش رو خورد و دست چانگبین که قاشقش رو محکم گرفته بود، نوازش کرد.
-نگران نباش بین. من مطمئنم فلیکس هیونگ واقعیت رو به چان گفته.
چانگبین چیزی نگفت و مشغول خوردن بقیه غذاش شد. جیسونگ نگاهی به صورت گرفتهی چانگبین انداخت و با ناراحتی تکیه داد. میدونست همونطور که خودش فلیکس هیونگش رو دوست داره، چانگبین چان رو دوست داره و این دوری واسش خیلی سخته. البته مطمئنا واسه چانگبین سخت تر هم بود. به هر حال چان و کوتولهاش باهم بزرگ شده بودن . طبیعی بود که چانگبین نسبت به کسی که برادرش حساب میشد، دلتنگ بشه.
لبش رو گزید و بعد از مکث کوتاهی بعد از رها کردن لبهاش گفت:
-میای فردا...بریم خونه هیونگ؟
Fraternal relationship isn't friendly always…but it's more supportive than a friendly relationship.
رابطهی برادرانه همیشه دوستانه نیست، اما بیشتر از یه رابطهی دوستانه، حمایتگرانهست.
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...