قسمت پنجاه و سوم
-بفرمایین...
چان با لبخند درخشانی روی لبهاش صندلی پشت میز رو بیرون کشید و فلیکس روش نشست و تشکر کرد. چان وقتی مطمئن شد فلیکس راحته، به سمت مخالف رفت و پشت میز گرد بینشون نشست. اونها دقیقا توی بالاترین لژ نزدیکترین رستوران به هتل نشسته بودن و به چراغهای روشن خیابون و برفی که از صبح دوباره باریدن گرفته بود، خیره شده بودن. فضای گرم رستوران گرون قیمت روسی و طبقهی آخری که از مشتری خالی بود، قلب فلیکس رو آروم میکرد. اونجا فقط خودش بود و چانش...
چیزی نگذشته بود که به دستور چان، میز روبروش پر شد از غذاهایی که تاحالا خیلیهاش رو ندیده بود. فلیکس با تعجب به میزی که توی کمتر از پنج دقیقه پر شده بود نگاه میکرد و نگاه متعجبش رو هر از چندگاهی به چان میدوخت و لبخندی که به خاطر خوشحالی بیش از حد روی لبهای چان نشسته بود رو جواب میگرفت.
-چانا... مگه چند نفریم اینهمه غذا سفارش دادی؟
چان شونه بالا انداخت و گفت:
-دلم میخواست شب آخر مسافرتمون ولخرجی کنم. ارزشش رو داره...
فلیکس نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو روی میز چرخوند.
به ظرف بزرگ میوه اشاره کرد و با تعجب پرسید:
-میوه؟
چان کاسهی سوپ بُرش مخصوص روسیه رو به فلیکس نزدیک کرد و بدون توجه به حرف فلیکس گفت:
-شروع کن فلیکس. خوب غذا بخور چون بعدش باهات کلی کار دارم.
فلیکس ابرو بالا داد و گفت:
-پس برای بعدش نقشه کشیدی...معلوم نیست توی این هوا قراره تا کجا من رو پیاده ببری.
چان خندید و قاشقش رو برداشت و یکم از سوپش رو خورد.
فلیکس هم یکم از سوپش رو خورد و با پیچیدن طعم خوب گوشت قرمز و خامهی ترش توی دهنش، ناخواسته لبخند زد اما با پیچیدن طعم تند توی دهنش متوجه شد توی سوپ فلفل ریختن. بلافاصله به چان نگاه کرد که داشت بدون توجه به تند بودن سوپ، کم کم ازش میخورد. با استرس نیم خیز شد. دستش رو جلو برد و دست چان رو گرفت و گفت:
-سوپ تنده. نباید بخوریش...
چان با لبخند سر تکون داد و گفت:
-نگران نباش. قبلا بهشون گفتم به فلفل حساسیت دارم، سوپ من فلفل نداره.
فلیکس نفس راحتی کشید و دوباره سر جاش نشست. کم کم سوپش رو خورد و وقتی نیمی ازش مونده بود، کنار کشید. نگاهش رو بین غذاهای روی میز چرخوند و با چنگالش، تیکه ی کوچیکی از غذای نامعلوم روبروش رو توی دهنش گذاشت. با پیچیدن طعم ماهی تو دهنش، تازه متوجه شد غذای روبروش ماهیه.
-اسمش شاه ماهی شوره. سر آشپز گفت معروف ترین غذای اینجاست.
چان قبل از اینکه فلیکس سوالی بپرسه توضیح داد و خودش هم کمی از ماهی رو چشید. فلیکس سر تکون داد و یکم دیگه از ماهی رو توی دهنش گذاشت و گفت:
-خیلی خاصه. طعم ماهیش اصلا اونقدر زیاد نیست که اذیتم کنه.
چان لبخند زد و همونطور که گلس پایه بلندش که با یه نوع شراب قدیمی روسی پر شده بود رو روبروی بینیش گرفته بود، ابرو بالا انداخت و گفت:
-حالا کجاش رو دیدی! امشب همهی این غذاها به طور خیلی مخصوص واسه دوست پسر من آماده شدن.
چشمکی زد و یکم از شراب قرمز رنگش رو خورد. فلیکس لبهاش رو با خجالت توی دهنش کشید و سراغ مرغ رفت. مرغ کامل روبروش خوشمزه بودن رو داد میزد. داشت فکر میکرد چطور باید یه تیکه ازش رو بخوره، که چان از جاش بلند شد. با کارد روی میز، رون مرغ رو از بدنش جدا کرد و توی بشقاب فلیکس گذاشت. فلیکس تشکر کرد و چان دوباره روی صندلیش برگشت.
فلیکس بعد از خوردن مرغ، واقعا حس میکرد دیگه جای هیچ غذای دیگهای رو نداره و به تمام غذاهای روی میز، دست رد زد. به صندلی تکیه داد و مشروبش رو مزه کرد. طعم گس مشروب دقیقا باب میلش بود.
چان که زودتر کنار کشیده بود، با دستهایی که زیر چونهاش ستون شده بودن، بهش نگاه میکرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت. بعد از چند لحظه، دور دهنش رو با دستمال روی پاهاش پاک کرد و دستمال رو کنار میز گذاشت. به ظرف بزرگ میوهی روی میز که پر بود از میوههای تیکه تیکه شده و به سیخ کشیده شده و یه آووکادوی سالم اشاره کرد و پرسید:
-میوه نمیخوری؟
فلیکس نگاهش رو که خیلی وقت نبود به چراغهای تو خیابون دوخته بود، به چان داد و بعد از خوردن جرعهی کوچیک دیگهای از شرابش جواب داد:
-میوه برای قبل غذا نیست آقای بنگ؟
چان سر تکون داد و گفت:
-اما...این میوهها فرق دارن آقای لی. باید امتحانشون کنین.
فلیکس خندید و پرسید:
-باید؟
چان سر تکون داد و دست به سینه به صندلی تکیه داد. فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر نمیکنم تفاوت عظیمی بین میوههای روسیه و کره باشه.
چان که تقریبا داشت ناامید میشد سر تکون داد و با صدای آروم گفت:
-ولی تو گفتی آووکادو دوست داری...
فلیکس نگاهی به ظرف میوه انداخت و به این فکر کرد که شاید چان نقشهای کشیده که انقدر اصرار روی میوه خوردنش داره. آووکادو...تنها میوهای که تیکه تیکه نشده بود و کاملا دست نخورده بود، آووکادو بود. فلیکس گلسش رو روی میز گذاشت و جلوتر نشست. دستش رو دراز کرد و بعد از نگاه کردن به قیافهی بیحس چان، آووکادو رو برداشت. چرخوندش و از همه طرف نگاهش کرد. هیچ چیز نامعقول و عجیبی روش نبود. دوباره به صورت چان نگاه کرد و اینبار تونست لبخند چان رو که روی لبهاش برگشته بود، ببینه.
-خب...چیکارش کنم؟
پرسید و چان چاقو رو روی میز گذاشت:
-ببرش دیگه.
فلیکس با چشمهای مشکوک به چان نگاه کرد و بعد، چاقو رو به کنار آووکادو فشرد. نیاز نبود خیلی زور بزنه، چون اون میوهی سبز توی دستش، بلافاصله از هم شکافت و به دو نیم تقسیم شد و وسط بشقابش افتاد و فلیکس دیگه نتونست نفس بکشه...
اصلا مگه ریههاش یادشون بود چطور باید اکسیژنهای بلاتکلیف رو داخل بکشن؟ نگاهش رو بالا برد و به صورت چان دوخت. چان لب پایینش رو بین دندوناش گرفته بود و با چشمهای امیدوار بهش خیره شده بود.
بعد از اینکه حس کرد داره از بیاکسیژنی خفه میشه، دهنش رو باز کرد و با صدای بلندی یه عالمه هوا رو توی ریههاش کشید. چشمهاش کم کم ابری شدن و فلیکس فقط تونست تا قبل از باریدنشون، سرش رو پایین بندازه و به آووکادوی نصف شدهی روی میز خیره بشه. آووکادویی که مثل یه جعبهی جواهر، از یه حلقهی ظریف مردونه توی دلش محافظت میکرد. اون حلقه، حلقهی خودش نبود و فلیکس این رو میدونست. با یه نگاه هم میشد فرق این حلقه درخشان رو با اون حلقهی دخترونه فهمید.
دست لرزونش رو جلو برد و حلقه رو از توی آووکادو بیرون کشید و بهش نگاه کرد. میتونست اسم خودش و چان رو خیلی کمرنگ داخلش ببینه. یه حلقهی ساده که داخلش اسم هاشون بود و روش، یه قلب نصفهی کوچیک کشیده شده بود و فلیکس میتونست حدس بزنه نیمهی دیگهی قلب، روی حلقهی چانه.
-فلیکسم...
با شنیدن صدای چان اون هم دقیقا از سمت راستش، نگاهش رو از حلقه گرفت و به چانی که روی زمین زانو زده بود، داد. هنوز مغزش اونقدر راه نیفتاده بود که بهش بفهمونه چه اتفاقی داره میفته. چان بزاقش رو قورت داد و گفت:
-سعی کردم خاص باشه چون تو خاصی ولی...فکر نمیکنم خیلی موفق شده باشم.
شرمگین خندید و دستی به گردنش کشید. بعد انگار چیز جدیدی یادش اومده باشه، دستش رو بلند کرد و روبروی فلیکس گرفت و فلیکس تونست حلقهی جفت حلقهی خودش رو توی دست چان ببینه.
-من، بنگ چان، امروز...امروز ازت میخوام که برای همیشه و همیشه و همیشه... فلیکس من بمونی.
لبهای خشکش رو با زبونش خیس کرد و پرسید:
-قبولم میکنی؟ با همهی اون اذیتها...با همهی اون اشتباهاتی که داشتم...قبولم میکنی فلیکسم؟ قبول میکنی بشی تنها دوست پسرم و در آیندهی نزدیک...تنها همسرم؟
فلیکس حتی نمیتونست زبونش رو حرکت بده. بیحسی کل بدنش رو گرفته بود و فلیکس حتی برای پلک زدن هم قدرت نداشت. فقط به چشمهای نگران و صورت پر از استرس چان نگاه میکرد و منتظر بود مغزش بهش دستور حرف زدن بده. سرمای حلقهی توی دستش رو حس میکرد...
فلیکس عاشقش بود...فلیکس عاشق چان روبروش بود، پس قبول میکرد. اصلا مگه دلیلی برای رد کردن چان، برای رد کردن تنها عشقش داشت؟
به زور دستش رو حرکت داد و حلقه رو به چان داد و دستش رو روبروش گرفت.
-حلقهام رو...دستم میکنی؟
به زور پرسید و چان با ناباوری خندید. دست فلیکس رو توی دستش گرفت و بوسهی محکمی پشت دستش زد. حلقه رو توی انگشت فلیکس انداخت و به صورت خوشحالش خیره شد. نمی تونست به چشمهای عسلی آهوکوچولوش نگاه کنه و نبوستش...
از جاش بلند شد و یه دستش رو پشت صندلی فلیکس و دست دیگه رو روی میز ستون کرد و روی فلیکس خم شد.
-عاشقتم فلیکس...عاشقتم...
فلیکس نخودی خندید و چان بلافاصله لبهاش رو روی لبهای کوچیک و خوش فرم فلیکسش کوبوند. دستش روی میز مشت شد و پارچهی رومیزی رو توی مشتش فشرد.
فلیکس بعد از چند بار مکیده شدن لبهاش توسط چان، دستهاش رو دور گردن چان انداخت و سر چان رو بیشتر به سمت خودش کشید. انگار یه جورایی خیال فلیکس از همه جهت راحت شده بود و حالا بدون هیچ مراسم و تعهدی، فقط با یه حلقهی نقرهای که تو انگشت دومش میدرخشید، دوباره شده بود همسر چان.
چان لب پایینش رو گرفته بود و محکم میمکید. دلش هر لحظه به خاطر حسهای عجیب و دوست داشتنی که جدیدا به فلیکس داشت، تکونهای شدیدی میخورد. زبونش رو انگار که داره بستنی مورد علاقهاش رو میلیسه، روی لبهای فلیکس میکشید و فلیکس انگار که میدونست چان قصد نداره زبونش رو داخل دهنش ببره، لبهاش رو بهم چسبونده بود و اجازه داده بود چان هرچقدر دوست داره، لبهاش رو با زبونش بچشه.
زبونش رو آروم روی لبهای فلیکس میکشید و هر از چند گاهی لبهاش رو میبوسید. دستهاش کم کم روی صندلی و میز به لرزه افتادن و چان نتونست بیشتر از اون خودش رو کنترل کنه. لبهاش رو از لبهای شیرین فلیکس عقب کشید و به چشمهای خمارش خیره شد. فلیکس منتظر بود چان برگرده سر جاش اما چان یه همچین تصمیمی نداشت. دستهاش رو به کمر فلیکس گرفت و با یه حرکت بلندش کرد و جاش رو با فلیکس عوض کرد. روی صندلی فلیکس نشست و وقتی باسن فلیکس روی رونهاش قرار گرفت، دستش رو پشت گردنش برد و لبهاش رو دوباره توی دهنش کشید. فلیکس با خنده دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و سرش رو به سمتی که چان راحتتر بود، چرخوند. صدای بوسههای خیسشون کل سالن خالی اجاره شده رو گرفته بود و چان هنوز از لبهای فلیکسش سیر نشده بود. اصلا مگه میتونست از اون لبها دست بکشه؟
اینبار زبونش رو داخل دهن فلیکس هل داد و مشغول بازی با زبون کوچیکش شد. فلیکس ناخواسته چنگی بین موهای مرتب چان انداخت و لبهاشو آروم تکون داد تا با چان همکاری کنه.
وقتی از هم فاصله گرفتن، هیچکدوم نمیدونستن چه زمانی رو مشغول بوسیدن هم بودن. اما از نفسهای تیکه تیکهشون میشد فهمید زمان طولانی بوده. چان پیشونیش رو به پیشونی فلیکس تکیه داد و نفسهای عمیق و کوتاه کشید تا خودش رو آروم کنه.
حالا دیگه هیچی جلودارشون نبود و فقط میموند گفتن حقیقت به خانوادهی فلیکس...
چان کم کم پلکهاش رو از هم فاصله داد و از همون فاصلهی نزدیک به صورت سرخ فلیکس خیره شد. لبهاش رو روی گونههاش گذاشت و بوسیدش.
-کمتر خجالت بکش فلیکسم.
فلیکس بیصدا خندید و صورتش رو توی گردن چان قایم کرد. چان کمرش رو نوازش کرد و نگاهش رو به برفی که بیرون از رستوران، بیتوجه به بقیه، مشغول سفید کردن خیابونا بود، داد.
قلبش گواه بد میداد و چان اصلا نمیخواست به احتمالات بد فکر کنه...نفس عمیقی کشید و موهای فلیکس رو نوازش کرد.
چان از سختترین مرحله گذشته بود. حالا فقط مونده بود پدر فلیکس که یه جورایی حکم غول مرحله آخر زندگیشون رو داشت...!
//////////////////
پارچهی مرطوب رو روی دست پدرش کشید و انگشتهاش رو تمیز کرد.
-آپا...میشه بیدار شی؟ خیلی دلم میخواد بغلم کنی و من مثل بچگیهام خودم رو واست لوس کنم.
لبخند کوچیکی زد و پارچه رو توی آب تمیز فرو برد و آبش رو گرفت. آروم روی صورت پدرش کشید و همونطور که چشمهاش رو روی چشمهای بستهی پدرش ثابت نگه داشته بود، به حرف اومد
-آپا...میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
با پارچه روی گونه ی پدرش کشید
-من عاشق شدم. میدونم همیشه میگفتی من هیچوقت نباید عاشق بشم چون کسی کنارم نمیمونه و زود رهام میکنن...
آروم خندید.
-ولی آپا...یکی پیدا شده که حتی بعد از چند ماه هم رهام نکرده. اون هم دوستم داره. باورت میشه آپا؟
شونه رو برداشت و موهای پدرش رو مرتب کرد.
-چانگبین...کسیه که من دوستش دارم. من و اون باهم زندگی میکنیم. البته خیلی وقت نیست ولی...میدونی آپا، من واقعا دوستش دارم.
بوسهای روی پیشونی پدرش زد و به ظاهر مرتبش خیره شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
-ازم خواست ببینتت ولی من بهش گفتم صبر کنه تا دوباره چشماتو باز کنی. آپا...قول میدی زود پاشی و کوتوله منو ببینی؟
منتظر موند اما هیچ صدا و حرکتی مبنی بر تائید پدرش ندید. دستش رو نوازش کرد و پتو رو روی بدنش مرتب کرد
-استراحت کن آپا.
از روی زمین بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چانگبین که کنار سومین نشسته بود و دوتایی مشغول تمیز کردن کاهو برای درست کردن کیمچی بودن، با دیدن جیسونگ، از جاش بلند شد و همونطور که دستکشهای کثیف شده با سس کولی و پودر فلفلش رو بالا گرفته بود منتظر حرف زدن جیسونگ موند.
جیسونگ لبخند زد و جلو رفت و دستهاش رو دور کمر چانگبین حلقه کرد و سرش رو روی سینهاش تکیه داد. چانگبین همونطور که دستهاش رو بالا نگه داشته بود تا لباسهای جیسونگ رو کثیف نکنه، پرسید:
-خوبی؟
جیسونگ ازش جدا شد و با لبخند سر تکون داد. بوسهای روی لبهای چانگبین زد و گفت:
-بشین بقیهاش رو درست کنیم.
به سمت سومین برگشت.
-به من هم دستکش میدی؟
سومین سر تکون داد و با دستی که دستکش نداشت، یه بسته دستکش جدید رو به سمت جیسونگ گرفت. جیسونگ دستکشها رو پوشید و کنار چانگبین روی زمین نشست.
-وقتی بچه بودم، آخرین شنبهی ماه اینطوری با آپا و اوما و سومین مینشستیم دور همین میز و همه باهم کیمچی درست میکردیم.
کاهوی جدیدی برداشت و برگهاش رو کند و توی سبد چانگبین گذاشت تا چانگبین اونها رو همونطوری که سومین بهش یاد داده بود، توی ظرف مایع قرمز رنگ و تند فرو ببره.
-اوما به خاطر من هیچوقت کیمچی خیار درست نمیکرد. راستش کیمچی ترب هم خیلی دوست نداشتم و اون هم به ندرت درست میکرد. ولی کیمچی کاهو ژاپنی همیشه توی لیست غذاهامون بود.
سرشو چرخوند و به مادرش که توی آشپزخونه مشغول پختن شام براشون بود، خیره شد. هنوز عصر بود، ولی مادرش از یه ساعت قبل توی آشپزخونه بود. جیسونگ دلیلش رو نمیدونست ولی چانگبین از سومین شنیده بود که مادرش میخواد امشب شروع رابطهشون رو جشن بگیره و این واقعا خجالت زدهاش میکرد و باعث میشد به این فکر کنه که اگر با هم برن آمریکا و مادرش با رابطهشون مخالفت کنه، چقدر جلوی جیسونگ خجالت زده میشه. مادر جیسونگ یه زن روستایی بود و اینطوری با رابطهشون کنار اومده بود و مادر خودش، کسی که از جوونیش مشغول سفرهای طولانی به کشورهای مختلف و خوش گذرونی بوده و مطمئنا بیشتر از مادر جیسونگ روابط بین همجنسهارو دیده...
سعی کرد ذهنش رو از این افکار دور کنه. به جیسونگ نگاه کرد که هنوز به مادرش خیره شده بود و بیحواس برگههای کاهو رو میکند. سومین از وقتی جیسونگ اومده بود ساکت شده بود و اون هم بیصدا به جیسونگ نگاه میکرد. چانگبین کاملا متوجه این میشد که سنجابکش یه رابطهی خیلی قوی خانوادگی داره حتی با اینکه هیچ ارتباط خونی با سومین یا مادرش نداره. انگار قلبهاشون یه پیوند خیلی قوی داشت و این باعث میشد چانگبین گاهی به همچین خانوادهای غبطه بخوره. انکار نمیکرد که عاشق مادرش بود و مادر و پدرش هیچی براش کم نذاشتن، اما بعد از طلاق پدر مادرش، دیگه خبری از اون رابطه خوب و قوی نبود. البته هنوزم هر از چندگاهی مادرش به یادش میفتاد و از راه دور به چانگبین و چان گیر میداد و غرهای مادرانهاش رو سرشون میزد.
جیسونگ نگاهش رو از مادرش گرفت و به چانگبین داد و باعث شد چانگبینی که به صورتش خیره بود، غافلگیر بشه.
جیسونگ با دیدن غافلگیری دوست پسرش خندید و باعث شد لبهای چانگبین به لبخند دندون نمایی باز بشه. برگ کاهوی دیگهای از ظرف روبروش برداشت و توی سس قرمز رنگ فرو برد و پرسید.
-حال پدرت چطوره؟
جیسونگ لبخند زد و همونطور که کل حواسش به کاهوی توی دستش بود، جواب داد:
-مثل همیشه.
چانگبین بیحرف سر تکون داد. دلش میخواست بیشتر با جیسونگ حرف بزنه ولی دلیلی براش پیدا نمیکرد. سومین از جاش بلند شد و به سمت آبکش بزرگی که کاهوها توش بودن رفت و اون رو بین خودش و جیسونگ گذاشت. بعد از دوباره نشستن پرسید:
-خب...نمیخواین بگین برای شروع رابطهتون به طور رسمی، چه برنامهای دارین؟
چانگبین لبخند زد و با استرسی که به طرز عجیبی به وجودش رخنه کرده بود، گفت:
-فعلا که جیسونگ پیش من زندگی میکنه. برای کریسمس هم میریم آمریکا دیدن مادرم.
سومین لبخند شیطونی زد و رو به چانگبین گفت:
-حواست هست که من میخوام عروسی تنها برادرم رو ببینم نه؟
چانگبین که معنی حرف سومین رو فهمیده بود سر تکون داد و گفت:
-اون که حتما. مگه میشه شروع زندگی مشترک با سنجابکم رو جشن نگیرم؟
جیسونگ با خجالت نگاهش رو بین اون دوتا چرخوند و کاهوی دیگهای برداشت. مدام فکر میکرد حتما مادرش از دستش ناراحته که از عصر توی آشپزخونهست و بیرون نمیاد. فکرش بیش از حد مشغول بود و نمیدونست باید چطور مغزش رو از اینهمه فکر چرت و پرت خالی کنه. خیره به کاهوی توی دستهاش، یاد بچگیاش افتاد. وقتی برای اولین بار یاد میگرفت کیمچی درست کنه. کنار سومینی که فقط 6 سالش بود نشسته بود و مادر سومین روبروشون. خوب یادش بود پدرش به خاطر شیفتش نتونست بهشون کمک کنه و این موضوع که به خاطر نبودن پدرش، چقدر با سومین شیطنت کرد و مادر عزیزش رو عصبانی کرد هم یادش بود.
-نگران نباش اوپا. همه چیز خوب پیش میره.
سومین با لبخند رو به جیسونگ گفت و بهش خیره موند. جیسونگ بهش نگاه کرد و نامطمئن سر تکون داد و لب زد:
-امیدوارم...
It's good you came…
Otherwise how would I find out that I can love someone that much?
خوب شد تو اومدی...
وگرنه من از کجا میفهمیدم میشه یه نفر رو انقدر دوست داشت؟
قسمت پنجاه و چهارم
-میشه چشمهام رو باز کنم؟
چان لبخند شیطنت آمیزی زد و کنار گوش فلیکسی که چشمهاش با یه پارچه سفید رنگ بسته شده بود،گفت:
-نه. میخوام همینطوری با چشمهای بسته ببرمت توی خونه و با خیال راحت بخورمت.
فلیکس همونطور که دستهاش رو به سمت جلو دراز کرده بود که احیانا اگر به مانعی برخورد کرد، بتونه تعادل خودش رو حفظ کنه، خندید و گفت:
-فکر کنم باید دست و پا و دهنم رو میبستی. بستن چشمهام فقط جلوی دیدم رو میگیره.
-همین غافلگیریش بیشتره. یهو چشمهات رو باز میکنی میبینی یه دست و پات رو خوردم.
فلیکس باز هم خندید و حواسش رو به دست چان که پشت کمرش بود، داد. چان در ورودی رو باز کرد و کنار رفت. دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و بدنش رو به سمت داخل راهنمایی کرد. چمدونی که توی روسیه خریده بودن و پر بود از یه سری لباس و سوغاتی، با دست دیگه گرفت و داخل کشید و در رو با پاش ، پشت سرشون بست.
نگاهی به داخل انداخت و راضی از اجرا شدن دستوراتش، لبخند زد و چراغها رو تک به تک روشن کرد. پشت فلیکس ایستاد و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و چونهاش رو روی شونهی فلیکسش تکیه داد. با صدایی که آرامش عجیبی قاطیش بود گفت:
-چشمهات رو باز کن مرد کوچولوی من.
فلیکس نفس عمیقی کشید تا یکم از هیجان درونیش کم کنه و بعد دستهاش رو بالا برد و پارچهی دور چشمهاش رو باز کرد. چشمهاش به خاطر طولانی بسته بودن، تار میدیدن. چند بار پلک زد تا بتونه با کیفیت بهتری خونه مشترکشون رو ببینه. با واضح شدن تصویر روبروش، نفس کشیدن رو از یاد برد. خبری از پردههای صورتی نبود و جاشون یه سری پرده حریر شیری رنگ با والان مغز پستهای پنچرهها رو از دید قایم میکرد. مبلمان راحتی یاسی جاش رو به یه دست مبلمان سلطنتی با استخوان سنگی سفید و رویهی سبز کمرنگ آبرنگی داده بود و فرش دایره شکل ابریشمی وسطشون خودنمایی میکرد.
دیوارهای سفید، با کاغذ دیواریهای کلاسیک کرم رنگ پوشیده شده بودن و زیر نور هالوژنهای دور تا دور سقف میدرخشیدن.
-چان...
فلیکس با تعجب فقط زمزمه کرد و نگاهش رو توی هال و آشپزخونه چرخوند. میتونست قسم بخوره حتی سرویس قابلمهها هم عوض شده..!
با بهت خودش رو از بین بازوهاش چان بیرون کشید و به سمتش برگشت. خیره توی نگاه مهربونش زمزمه کرد:
-با خونهمون چیکار کردی؟
چان دستش رو زیر چونهی فلیکس گذاشت و سرش رو جلو برد. خیره توی نگاه فلیکس گفت:
-خونهمون رو برای تنها عشق زندگیم آماده کردم. نمیخواستم هیچیِ هیچی از اون دوران کوتاه زندگیم با اولیویا...روی زندگیمون سایه بندازه.
فلیکس با تعجب فقط بهش خیره موند. چان وقتی دید فلیکس حتی حرف هم نمیزنه، دستهاش رو توی جیبش فرو برد و شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-اگر خوشت نیومده میتونم دوباره عوضش کنم.
فلیکس جلوتر رفت و دستهاش رو دور کمر چان حلقه کرد.
-مگه میشه خوشم نیاد؟ اینجا خیلی قشنگ شده...
صورتش رو به شونهی چان تکیه داد نفس عمیقی کشید.
-حسش میکنی؟ قلبم داره میزنه بیرون. اصلا...انتظارش رو نداشتم.
چان دستهاش رو از جیبش بیرون کشید و دور کمر فلیکس حلقهشون کرد و گفت:
-خوشحالم دوستش داری.
لبش رو گزید و نگاهی به در بستهی اتاقشون انداخت.
-دوست داری اتاقمون رو ببینی؟
فلیکس با شنیدن حرف چان سرش رو بلند کرد و به چشمهای چان نگاه کرد. با خوشحالی مخفی توی لحنش پرسید:
-چه بلایی سر اتاق آوردی؟
چان با شیطنت شونه بالا انداخت و گفت:
-خودت ببین...
فلیکس از چان فاصله گرفت و بعد از در آوردن کفشهاش و پوشیدن دمپایی روفرشیهاش، به سمت اتاق راه افتاد. با استرس کمرنگی که به جونش افتاده بود دستش رو روی دستگیرهی در اتاق گذاشت و آروم بازش کرد. خاموشی فضای اتاق نمیذاشت چیز زیادی از تغییرات اتاق دستگیرش بشه. قدمی به داخل برداشت و قبل از اینکه به سمت کلید برق بره، چراغها با ریموت توی دست چان روشن شدن.
فلیکس نگاهش رو توی اتاق که اینبار تم سفید و زرشکی داشت چرخوند. پردهها دقیقا نسخه زرشکی رنگ پردههای توی هال بودن و تخت چوبیشون با یه تخت سنگی سفید رنگ با رو تختی سفید و دور دوزی زرشکی عوض شده بود. دکور اتاق دقیقا برعکس دکور قبلی بود و دیگه از اون کمد چوبی که راه بین اتاق خودش و چان بود، خبری نبود. در حالی که کاملا سورپرایز شده بود به اتاق نگاه میکرد و داشت به این فکر میکرد که چان دقیقا کِی وقت کرده این دستورات رو به دیزاینرهایی که خونهشون رو زیر و رو کرده بودن، برسونه.
دوباره بین بازوهای چان حبس شد و صدای گرم چان توی گوشش پیچید.
-چطوره؟
فلیکس با هیجان نالید:
-اینجا خیلی قشنگه چان...
بین بازوهای چان چرخید و دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد.
-خیلی خوشگله. من عاشقش شدم.
چان بوسهای روی بینیش زد و گفت:
-قرار بود فقط عاشق من باشی.
فلیکس سرش رو روی شونهی چان گذاشت:
-من عاشقتم. خودت هم میدونی.
چان نیشخند شیطونی زد و گفت:
-حموم رو هنوز ندیدی...
فلیکس چشمهاش رو بست و پرسید:
-نگو اونجا رو هم عوض کردی.
چان خندید.
-عوض کردم.
فلیکس از چان دور شد و به سمت مستر اتاق رفت. در رو باز کرد وبا تعجب به ظاهر کاملا سفید شدهی دستشویی و وان دو نفرهای که به تکیه گاه چرمی مجهز بود، نگاه کرد. به سمت چان برگشت و دستهاش رو کاملا تلبکارانه به کمرش زد و گفت:
-این وان...اینجا نبود.
چان شونه بالا انداخت.
-الان که هست...
فلیکس نفس عمیقی کشید و نزدیک چان ایستاد. چان از فرصت استفاده کرد و دستهاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد.
-انقدر تغییر لازم بود؟
چان سر تکون داد و شروع به راه رفتن کرد و فلیکس مجبور شد همراهیش کنه و قدمهاش رو به سمت عقب برداره. چان آروم به سمت تخت رفت و فلیکس با برخورد پشت پاهاش به تخت، مجبور شد روی تخت بشینه و برای جلوگیری از کامل افتادن روی تخت، دستهاش رو روی تخت گذاشت. نرمی و خنکی چیزی زیر انگشتهاش باعث شد نگاهش رو از چشمهای چان بگیره و به روتختی سفید بده.
وقتی متوجه شد اون نرمی نمیتونه برای پارچه باشه، دقیقتر بهش نگاه کرد و متوجه شد اونها گلبرگهای رز سفیدن! یه سریشون رو توی دستش گرفت و بهشون خیره شد. چان بدون حرف روبروش ایستاده بود و دستهاش رو توی جیبش فرو برده بود و تک تک حرکات فلیکس رو با چشمهاش قورت میداد.
فلیکس نگاهش رو روی تخت چرخوند و وقتی دید کل تختشون پر شده از گلبرگهای سفید رنگ رز، با تعجب به چان نگاه کرد و گفت:
-اینها...اینها چرا سفیدن؟
چان کج خندی زد و آروم جلو رفت. دستهاش رو از جیبش بیرون کشید و روی شونهی فلیکس گذاشت. همونطور که جلوتر میرفت، فلیکس رو عقب هل داد تا جایی که فلیکس کاملا روی تخت خوابیده بود و چان روش خیمه زده بود. خیره توی چشمهای فلیکس، با چشمهایی که انگار مشغول پرستیدن فلیکسش بودن، پرسید:
-دوستشون نداری؟
فلیکس لبخند زد و گفت:
-دوستشون دارم. ولی عجیبن...همه گلبرگ قرمز میذارن روی تخت...این اولین باره که...میبینم یکی تخت رو با گلبرگهای سفید پر میکنه.
چان سرش رو پایین برد و درست جایی که نفسهاش لبهای فلیکس رو نوازش میکردن، متوقف شد و لب زد:
-قرمز یعنی شهوت...سفید یعنی صداقت و پاکی...
نگاهش رو توی چشمهای فلیکس چرخوند و ادامه داد:
-عشق من با شهوت شروع نشد. تنها فرشتهی زندگی من انقدر پاکه که نمیتونم به همچین برچسبی بهش بچسبونم.
لبخند زد و همونطور که انگشتهاش رو بین موهای فلیکس میچرخوند، لب زد:
-حالا بهم جواب بده فلیکس...رنگ سفید خیلی بیشتر از رنگهای دیگه به فرشتهی من نمیاد؟
فلیکس با لبهایی که اسیر دندونهاش شده بودن به چان چشم دوخته بود و حرف نمیزد. داشت با خودش فکر میکرد اون چان لعنتی از کی یاد گرفته بود اینطور دلش رو بلرزونه؟ و چه جالب که مدام توی ذهنش رفتارهای چان ریپلی میشدن و بهش یادآوری میکرد که این دلبریها توی خونشه.
دستهاش ناخودآگاه به پایین لباس چان چنگ انداخته بودن و بیدلیل پارچهی اون کت بخت برگشته رو چروک میکردن. چان فاصلهی کوتاه بین لبهاشون رو پر کرد و لبهاش رو روی لبهای فلیکس گذاشت و بوسهی کوچیکی بهشون زد و عقب کشید. با صدای آروم گفت:
-امروز استراحت میکنیم، فردا هم میریم دیدن پدرت.
فلیکس که با بوسهی چان پر شده بود از یه آرامش عجیب و قوی، با این حرف چان خودش رو باخت و کل اون آرامش رو به بیرون بدنش شوت کرد و به قلبش اجازه داد هرچقدر دوست داره خودش رو از استرس به در و دیوار بکوبه. لبهاش که از ترس خشک شده بودن رو با زبون کوچیکش خیس کرد و گفت:
-اما...اما خیلی زوده...
چان خیمهاش رو از روی بدن فلیکس برداشت و کتش رو از تنش در آورد. به سمت کمد رفت و بازش کرد. حتی لباسهایی که به مینهو گفته بود برای فلیکس آماده کنه هم مرتب توش چیده شده بود. کت خودش رو آویزون کرد و کمربند شلوارش رو باز کرد. همونطور که مشغول عوض کردن لباساش بود، گفت:
-سومین با جیسونگ و چانگبین برگشته اینچئون چون جیسونگ و چانگبین قراره به مادرش درباره رابطهشون توضیح بدن، دو روز دیگه هم برمیگرده. من با الکس هیونگ حرف زدم و بهش گفتم فردا میریم دیدن پدرت و اون هم گفت بریم خونهاش تا باهم بریم. حسابی برای دیدنت ذوق داشت.
فلیکس با تعجب از جاش بلند شد و همونطور که با استرس دستهاش رو توی هم قفل کرده بود به چانی که حالا بدن لختش رو توی یه تیشرت ساده سفیدرنگ پنهان میکرد، خیره شد و گفت:
-من..من نمیتونم چان. خیلی زوده. من هنوز با خودم کنار نیومدم چطور باید انتظار داشته باشم پدرم...
-فلیکس.
چان با جدیت صداش زد و به سمتش برگشت. اخم کمرنگ بین ابروهاش به فلیکس میزان جدیتش رو نشون میداد. دستی به موهاش کشید و چند قدم به سمت فلیکس برداشت و خیره توی چشمهاش گفت:
-ما یه قول و قراری با هم داشتیم. من بهت قول دادم کاری میکنم زندگی که همیشه آرزوش رو داشتی رو تجربه کنی، و تو قول دادی بهم اعتماد میکنی...
مکث کرد و لبش رو گزید. نگاهش بین نگاه لرزون فلیکس میچرخید و یکم از اینکه نکنه بازیای که شروع کرده، اون پایانی که خودش براش درنظر گرفته نداشته باشه، ترسید؛ ولی نمیخواست فلیکس بویی از این ترس ببره. بالاخره لبش رو از حصار دندونهاش بیرون کشید و گفت:
-من الان اعتمادی نمیبینم فلیکس. تو هربار مجبورم میکنی این حرفها رو بزنم تا کاری که ازت میخوام رو انجام بدی.
جلوتر رفت و دستش رو روی گونهی فلیکس گذاشت.
-قرار شد دوتایی جلوی همهشون بایستیم و خودت هم میدونی اولین و آخرین مانعمون، پدرته.
فلیکس چشمهاش رو بست و جلو رفت و پیشونیش رو به سینهی چان تکیه داد و گفت:
-من کل عمرم رو کنارش زندگی کردم چان. پدرم....پدرم امکان نداره با رابطهمون موافقت کنه. من هم چندبار بهت گفتم واسم مهم نیست پدرم چی میگه، پس چرا تمومش نمیکنی؟
چان انگشتهاش رو بین موهای فلیکس فرو برد و نوازشش کرد.
-چون نمیخوام چند سال بعد، به خاطر اینکه چرا برای داشتن پدرت تلاش نکردی، حسرت بخوری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-من کل زندگیم پدری رو داشتم که هر لحظه آرزو میکردم کاش نداشتمش. ولی پدر تو...عاشقته. من این رو توی نگاهش و رفتارش دیدم. درسته، یه آدم خشک و خشن و نظامیه که همه رو با یه خط کش قدیمی میسنجه، ولی هر چی که باشه، دوستت داره. نه فقط پدرت، تو انقدر شیرینی که برادرات هم بینهایت دوستت دارن. فکر میکنی فهمیدن این موضوع که تو از اول زندگیت به خاطر زنده موندن، مجبور شدی مثل یه دختر زندگی کنی باعث میشه علاقهشون نسبت بهت کم بشه؟ من اینجا وایستادم و بهت میگم هرگز این اتفاق نمیفته.
فلیکس میدونست چان داره راست میگه، ولی خب پدرش یه روی دیگه داشت که به هرکسی نشونش نمیداد و فلیکس از اون میترسید که پدرش اون روی لعنتیش رو بهشون عرضه کنه. چان بدون توجه به فکرهایی که توی سر فلیکس میگذشتن، ادامه داد:
-الکس هیونگ رو ببین. چه وقتی که توی ظاهر یه دختر گیر افتاده بودی و چه الان. اون هنوز دوستت داره.
-اما اون 7ماه باهام قهر بود.
فلیکس با لبهای آویزون نالید و چان موهاش رو به نوازش گرفت.
-7 ماه؟ خب چه ایرادی داره؟ بالاخره که فهمید داشته اشتباه میکرده.
فلیکس رو از خودش فاصله داد و توی چشمهاش خیره شد.
-فردا شب، یه لباس پسرونه خوشگل میپوشی و در حالی که موهای یخی لختت رو به زور اسپری مو روی هوا ثابت کردیم، میریم دیدن پدرت. الکس هیونگ هم میاد چون قراره حسابی پشتمون باشه و هوامون رو داشته باشه.
فلیکس که هنوز هم قانع نشده بود، فقط به چان نگاه کرد و در آخر فقط سر تکون داد. چان دَم کلافهاش رو بیرون داد و گفت:
-لباسهات رو عوض کن بیا شام بخوریم. غذاهایی که سومین درست کرده رو از یخچال بیرون میارم.
فلیکس حرفی نزد و چان از اتاق بیرون رفت. فلیکس هنوز هم میترسید. میدونست پدرش وقتی عصبانیه آدم خطرناکی میشه و بدون اجازه دادن به نقش آفرینی عقلش، کارهایی میکنه که بعدش پشیمون میشه. به سمت کمد رفت و نگاهی به لباسها انداخت. لباسهایی که چان واسش سفارش داده بود خیلی قشنگ بودن، ولی فلیکس دلش نمیخواست یه سری لباس که بوی نو بودن میدن رو بپوشه. به آرامش چان نیاز داشت پس ترجیح داد یکی از تیشرتهای چان رو برداره. تیشرت بنفش چان رو پوشید و شلوار مشکی جدیدی که سایز خودش بود رو برداشت.
وقتی از اتاق بیرون رفت. چان روی بزرگترین مبل دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بودن. فلیکس میدونست چان توی پروازشون اصلا نخوابیده و به خاطر اختلاف زمان هم قراره حسابی اذیت بشه، چون وقتی سوار هواپیما شدن ساعت 10 صبح بود و بعد از 6 ساعت پرواز، ساعت شده بود 9 شب. به سمت چان رفت و کنار مبل ایستاد. نمیدونست اجازه داره لمسش کنه یا نه. با لبهای آویزون به سمت روبروی چان، جایی که مبل دو نفره قرار داشت رفت و روش دراز کشید. بدن لاغرش رو روی مبل دو نفره جمع کرد و بعد از بغل کردن پاهاش، به چان خیره شد. حس خوبی به فردا نداشت. میترسید عمر خوشیش فقط همون یه هفته باشه. چشمهاش رو روی چان نگه داشت و به این فکر کرد که یعنی امکانش هست پدرش واکنش خیلی شدیدی بهش نشون نده؟
////////////////
چراغ اتاق رو خاموش کرد و به سمت تخت تک نفره جیسونگ رفت. جیسونگ همونطور که روی تخت دراز کشیده بود، دستهاش رو زیر سرش گذاشته بود و غرق توی افکارش به سقف خیره نگاه میکرد و نور چراغ خواب کنار تخت صورت کوچیکش رو روشن کرده بود.
از بعد از شام جیسونگ حرف نزده بود و این چانگبین رو یکم نگران میکرد. توی تشکی که براش روی زمین پهن شده بود دراز کشید و دقیقا مثل جیسونگ، دستهاش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. مادر جیسونگ برای شام با کلی غذاهای محلی و خوشمزه غافلگیرشون کرده بود و در آخر هم یه ظرف بزرگ از کیمچی که خودشون درست کرده بودن رو براشون کنار گذاشته بود. سر شام هیچ نارضایتی از مادر ناتنی جیسونگ ندیده بود، ولی نمیدونست اون سنجاب کوچولو چرا هنوز باهاش حرف نمیزنه. انقدر فکر کرد و به نتیجه نرسید که دیگه حس میکرد چشمهاش گرم شدن و وقتشه بخوابه. دستهاش رو از زیر سرش بیرون کشید و به کنار خوابید. هنوز چشمهاش رو نبسته بود که جیسونگ از روی تخت پایین اومد و کنارش نشست. چانگبین با تعجب به جیسونگ خیره موند تا دلیل نشستنش روی زمین رو بفهمه، ولی به نتیجهای نرسید.
چیزی نگذشته بود که صدای آروم جیسونگ جوابش رو داد:
-میشه کنارت بخوابم کوتوله؟
چانگبین با اینکه میدونست جیسونگ نمیبینتش لبخند زد و پرسید:
-مطمئنی فقط میخوای کنارم بخوابی؟
جیسونگ بدون اینکه جواب بده، خودش رو روی تشک کشید و بعد از باز شدن حصار دستهای چانگبین، سرش رو روی بازوی دوست پسرش گذاشت. دستهاش رو روی سینهی چانگبین تکیه داد و اجازه داد بدنش کاملا به بدن چانگبین تکیه کنه. چانگبین به سمت جیسونگ چرخید و انگشتهای دست مخالفش رو توی موهای جیسونگ فرو برد.
-خوبی؟
جیسونگ سرش رو روی بازوش تکون داد و گفت:
-خوبم. فقط، حس میکنم اوما خیلی راحت قبولمون کرده...
سرش رو بالاتر برد و به چشمهای چانگبینی که زیر نور کمرنگ شبخواب میدرخشید نگاه کرد و پرسید:
-به نظرت ممکنه ناراحتش کرده باشم؟
چانگبین همونطور که موهای جیسونگ رو نوازش میکرد، گفت:
-نه عزیزدلم. اگر ناراحت بود به جای اینکه برامون یه همچین شام خوشمزهای درست کنه، از خونه بیرونمون مینداخت.
جیسونگ دوباره سرش رو به موقعیت قبلی برگردوند و حرفی نزد. یه حس عجیبی داشت. باورش نمیشد به همین راحتی مادرش قبولشون کرده باشه.
-انقدر بهش فکر نکن سنجابک. الان فقط وقت خوابه.
جیسونگ صورتش رو توی سینه چانگبین قایم کرد و گفت:
-بیا فردا برگردیم خونه.
چانگبین نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. چونهاش رو روی سر جیسونگ تکیه داد و گفت:
-باشه. برمیگردیم.
جیسونگ که بین بازوهای چانگبین احساس امنیت بیشتری پیدا کرده بود، چشمهاش رو بست و سعی کرد دعوت خواب رو قبول کنه و حتی متوجه این نشد که چانگبین تا کِی به خاطر این نگرانی بیخود جیسونگ، بیدار موند و به آیندهشون فکر کرد.
Falling in love is when he falls asleep in your
arms and wakes up in your dreams
عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت
خوابش میبره و بعد توی رویاهات بیدار میشه
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...