قسمت پنجم
نگاهش فقط روی کسی زوم بود که به زودی جزئی از خانوادهاشون میشد. هنوز هم درک نمیکرد اولیویا چرا باید به این ازدواج تن بده.
-بسه هیونگ. کشتیش...
نگاهش رو به جیسونگ داد که کنارش ایستاده بود. نفس عمیقی کشید و گفت
-چرا داره اینکارو میکنه؟ این احمقانه ست.
جیسونگ کمی از نوشیدنی تو دستش رو نوشید و جواب داد.
-اون دیگه بچه نیست هیونگ. نمیخواد بازم شبیه بچه ها کنترل بشه. باید درکش کنی. خسته شده از این وضعیت.
سرش رو پایین انداخت و با صدای آروم گفت
-ازدواج با یه مرد....راه نجاتش از این وضعیته؟
جیسونگ با نگاه مطمئن به الکس خیره شد.
-مطمئن باش اولیویا کاری نمیکنه که به ضررش باشه. اونی که تا چند دیقه قبل داشتی با نگاهت سلاخیش میکردی، گفته که میخواد ازدواج کنه که دهن بقیه رو ببنده نه اینکه واقعا به یه زن تو زندگیش نیاز داشته باشه. به خاطر همین هم اولیویا قبول کرده ازدواج کنن.
پسر بزرگتر سر تکون داد. لیوان کوچیک آبمیوه رو از روی میز برداشت.
-آقایون...افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
جیسونگ با نگاهش پسر خوشتیپ روبروش رو اسکن کرد و با بیخیالی کمی از شامپینش رو نوشید.
-یادم نمیاد بهت افتخار داده باشم کوتاه..!
جیسونگ با چشم غره و بدون توجه به اینکه خودش هم چندان قد بلند نیست، گفت و باعث شد پسر روبروش به طرز احمقانه ای لبخند بزنه.
-بهتر نیست الان که داریم فامیل میشیم، رفتارتون رو با من بهتر کنین..؟
با تمسخر ادامه داد
-آقای هان...؟
الکس با تعجب نگاهش رو بین اون دو میچرخوند. سرفه کوتاهی کرد و دستش رو جلو برد.
-خوشبختم. کوچکترین پسر آقای لی و برادر اولیویا، الکس هستم.
مرد روبروش به گرمی دستش رو فشرد
-سئو چانگبین. مشاور چان و البته...پسر خاله اش و کسی که از بچگی کنارش بزرگ شده.
دست الکس رو رها کرد و با صدای آروم ادامه داد
-هیچکس به اندازه ی من بهش نزدیک نیست. کاری بود در خدمتم آقای معمار...
الکس با تعجب ابرو بالا داد و بی توجه به نگاه خیره ی جیسونگ روی مرد روبروش، پرسید
-شما منو میشناسین؟
چانگبین با همون لبخند گفت
-معلومه... شما همون مهندس معمار مجتمع لوکس متعلق به چان هستین...کوئکس... درست میگم؟
الکس با لبهای از هم فاصله گرفته به چانگبین خیره موند...کوئکس؟ یعنی خواهر کوچیکش...یا درست تر...برادر کوچیکترش داشت با یه خرپول بین المللی ازدواج میکرد...؟
جیسونگ با چشم غره به بین گفت
-آقای سئو...امکانش هست چند لحظه تنها حرف بزنیم؟
چانگبین نگاهش رو به پسری که به شدت کم سن و سال میزد، انداخت
-البته.
جیسونگ لبخند مصنوعی زد و با دستش اشاره کرد
-از اینطرف لطفا...
چانگبین بعد از معذرت خواهی کوتاهی از الکس، دنبال جیسونگ به خارج از سالن رفت. جیسونگ تو پیچ سالن چرخید و در اتاق رو باز کرد و داخل شد. با ورود جیسونگ، سر اولیویا بالا اومد.
چانگبین داخل شد و با دیدن اولیویا لبخند زد
-اوه..نونااا.. خیلی خوشگل شدی.
اولیویا با تعجب لبخند زد و گفت
-ممنون.تو هم خیلی جذاب شدی بینی.
نگاه متعجبش رو بین جیسونگ و چانگبین چرخوند و خواست چیزی بگه که جیسونگ دهنش رو باز کرد.
-تو...میدونی نه؟
چانگبین با تعجب به جیسونگ خیره شد...
-ببخشید..چی رو؟
جیسونگ نگاه غضبناکش رو به چانگبین دوخت.
-توهم میدونی اولیویا دقیقا کیه.
چانگبین پوزخند زد
-آره. چطور مگه؟
جیسونگ با عصبانیت جلو رفت و یقه ی چانگبین رو مشت کرد و بدن نسبتا بزرگ بین رو به دیوار کوبوند. روی پنجه هاش بلند شد و توی صورت پسر هیکلی تر، غرید.
-همه این آتیش ها از گور تو بلند میشه. تو هواییش کردی. گفتی ازدواج میکنه راحت میشه...احمققققق چطور یه همچین چیزی به اون مغز پوکت رسید؟ هیچ فکر کردی اگه چان بفهمه چی میشه؟؟؟
جیسونگ با صورت قرمز و سینه ای که مدام از عصبانیت بالا پایین میشد، عقب کشید. چنگی توی موهاش انداخت.
-شما دوتا...گند زدین به زندگی یه مرد به مهمی چان...تاوانش رو خودتون باید پس بدین. متوجهین که؟
چانگبین کتش رو مرتب کرد و گفت
-هر چی بشه به تو ربطی نداره کوچولو...پس چرا انقد حرص میخوری؟ سکته میکنی میفتی رو دستمون ها..!
با صدای آروم ادامه داد
-نیم وجب هیکل داره واسه من قلدری میکنه.
جیسونگ بدون توجه به حرف بین گفت
-درسته...به من ربطی نداره...ولی متاسفانه من یه روزی رو میبینم که شما جناب کوتوله، میای به پام میفتی که پادرمیونی کنم و رابطه ی فلیکس و چان رو درست کنم.
دو قدم جلو رفت و انگشت اشارهاش رو روبروی صورت چانگبین گرفت
-آقای سئو...اونروز جوابت رو میدم...چون به من ربطی نداره...اگه به خاطر فلیکس نبود حتی یه لحظه هم این قیافه ی پر فیس و افادهات رو تحمل نمیکردم....
جیسونگ عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت. چانگبین کراواتش رو درست کرد و گفت
-این چی میگه فلیکس؟ چشه؟
فلیکس با نگاه غمگین به بین خیره شد. چانگبین جلو رفت و کنارش نشست
-پشیمونی؟
فلیکس سری به نفی تکون داد.
-پس...پس چرا اینجوری شدی؟ خودت گفتی از اون خونه نجاتت بدم. گفتی از اون جهنم بیارمت بیرون که بتونی درست زندگی کنی...
فلیکس سرش رو جلو برد و اجازه داد چند لحظه روی شونه های چانگبین آروم بگیره. دست چانگبین پشت کمرش رفت و پسر بزرگتر رو توی بغلش گرفت.
-چان...ازت خوشش اومده. خیلی بهش سخت نگیر. مخصوصا که براش اولی هستی. همیشه انقدر سرش شلوغ بوده که وقت دختر بازی نداشته.
فلیکس آروم خندید و گفت
-برعکس تو؟
چانگبین لبخند دردناکی زد و گونهاش رو نوازش کرد.
-باشه...برعکس من..!
بینیش رو توی موهای مرتب بسته شده ی فلیکس فرو برد.
-کاش میتونستم خودم یه کاری واست بکنم...ولی پدر زیاده خواه و مستبد تو رو فقط چان راضی میکنه.
فلیکس اخم کرد و سرش رو بلند کرد.
-بین.
چانگبین انگشتش رو روی لب فلیکس گذاشت
-هیششش...هیچی نگو...میخوام حرف بزنم و وقتی هم نمونده.
نگاهش رو از چشم های براق خورشیدش گرفت.
-4 ساله فلیکس....کم نیست...4 سال منو پیچوندی که نمیتونی با یه پسر باشی. اوایلش فکر میکردم...شاید لزبین باشی ولی بعدش که حقیقت رو بهم گفتی، فهمیدم بیشتر از اینها میخوامت که به خاطر پسر بودن کنار بزارمت..!
آب دهنش رو به زور قورت داد
-میدونی چقدر سخته وقتی میبینم داری با یه پسر...
نفس عمیقی کشید. نمیتونست حرفش رو درست ادامه بده.
-تنها دلخوشیم اینه که اون پسر، چانه...قرار نیست اذیتت کنه. قرار نیست...نگرانت باشم.
لبخند زد و ادامه داد
-ولی میترسم فلیکس...میترسم چان خیلی بهتر از من باشه و تو...
فلیکس حرفی نمیزد. نمیتونست چیزی بگه. نباید چانگبین رو امیدوار میکرد.
چانگبین لبهاش رو با زبونش خیس کرد و گفت
-فقط آرزو میکنم بعد از این چندماه یه زندگی قشنگ داشته باشی، همونطور که خودت میخوای...
جلو رفت و لبهاش رو روی پیشونی فلیکس مهر کرد. بوسه ی آرومی روش نشوند و از جاش بلند شد. چند تا سرفه کرد و بعد با لبخند به سمت فلیکس برگشت.
-خب نونا...دیگه وقتشه بریم بیرون....
فلیکس به تلخی لبخند زد و سر تکون داد. چانگبین با همون حالت سرخوش همیشگیش از اتاق بیرون رفت و اجازه داد باز هم فلیکس منتظر بمونه...منتظر اون صدای بهشتی که قرار بود دختر قصه مون رو از اون جهنم بیرون بیاره...
////////////////
-آقا دامادمون چطوره؟
جیسونگ با لبخند بهش نزدیک شد و باعث شد چان با دیدن چشم های شیطونش لبخند بزنه.
-تو باید جیسونگ باشی...اولیویا نونا خیلی ازت تعریف میکنه.
جیسونگ لبخند زد و با صدای آروم گفت
-یادت باشه داری همسر عشق من میشی. اذیتش کنی با من طرفی..!
چشمکی آخر حرفش زد و باعث شد چان با لبخند به شوخی هاش جواب بده.
-اوه...پس باید حسابی مراقب خودم باشم.
جیسونگ حق به جانب گفت
-پس چی؟ یه مو از سرش کم بشه میدم داداش هاش پدرت رو دربیارن. میدونی که تک دختره و ناز نازی.
دستی دور شونه اش حلقه شد و بعد صدای به نظرش رو اعصاب چانگبین از جایی دقیقا کنار گوشش پخش شد.
-این فسقل چی میگه بهت چان؟
چان با لبخند و سادگی محض پرسید.
-اوه...شما دوتا دوستین؟
جیسونگ پوزخند زد و گفت
-اون هم چه دوستهایی..! از ما صمیمی تر پیدا نمیکنی.
نگاهش رو به بین داد و گفت
-مگه نه چانگبین شی؟
چانگبین هم با نیشخند جوابش رو داد
-البته. بر منکرش لعنت.
با صدای پدر روحانی که توی محراب ایستاد بود، از هم فاصله گرفتن. چانگبین کنار چان ایستاد و گفت
-مراقبش باش چان. از امروز دیگه مال تو میشه.
چان با خنده همونطور که چشم هاش به در روبروش قفل شده بود گفت
-چرا یه جوری حرف میزنی که حس کنم یکی دیگه از رقبای عشقیم، تویی؟
قبل از اینکه چانگبین بخواد حرفی بزنه، در روبروشون باز شد و دختر ظریفی که دستش تو بازوی بزرگترین برادرش حلقه شده بود، پا روی فرش قرمز رنگ گذاشت. با اینکه سرش پایین بود، ولی بازهم خیره کننده بود.
و هیچکش اون وسط، حواسش به نگاه شکسته چانگبین و نگاه نگران جیسونگ و الکس نبود...
قدم های منظم و کوتاهی که به سمت محراب و در نتیجه چان برمیداشت، برای خودش هم نفس گیر بود...اون واقعا داشت ازدواج میکرد و هیچ راه دیگه ای نداشت...
سرش رو با خجالت بلند کرد و اول با نگاهش دنبال جیسونگ گشت، که اون رو جایی کنار همسر برادرش پایین محراب پیدا کرد. بعد نگاهش رو به چانگبین داد که با تلخترین لبخندی که ازش سراغ داشت، بهش خیره بود و در آخر چان. نمیتونست انکار کنه که پسر روبروش یه چیزی بین نقاشی با آبرنگ و مدادرنگی عه. همونقدر خیره کننده و همونقدر غیر قابل دسترس. نگاه خیره چان درسته که حس خوبی داشت...ولی وقتی فلیکس نگاه چانگبین، جیسونگ و الکس رو تو ذهنش مرور میکرد، میفهمید که نمیتونه اون حس خوب رو نگه داره!
اون فرش قرمز، به نظرش طولانی ترین فرش قرمز جهان بود. چرا تموم نمیشد تا فلیکس رو از این اسارت نجات بده؟ دقیقه ها انگار باهاش قهر کرده بودن و هر ثانیه به حدی خرامان میگذشت، که فلیکس حس میکرد هرکدومش به اندازه یه ساعت طول میکشه!
وقتی دستش از دست برادرش جدا شد و توی بازوی چان فرو رفت، تازه به خودش اومد...پدر روحانی شروع به حرف زدن کرد و باعث شد فلیکس بار دیگه خشک بشه. داشت از یه اسارت در میومد و تو یه زنجیر اسارت دیگه فرو میرفت...این درست بود؟
چانگبین این نقشه رو کشیده بود...پس حتما درست بود...چانگبین هیچوقت به ضررش کاری نمیکرد.
کشیش کتابچه ای رو به دست چان داد. چان بعد از صاف کردن صداش، از روی کتابچه خوند.
-من، بنگ چان...سوگند یاد میکنم تا در شادی و غم، تاریکی و روشنایی، در سلامتی و بیماری، در تنگدستی و ثروت به همسرم وفادار بمانم و هرگز نسبت به او دچار خیانت نشوم تازمانی که مرگ مارا از هم جدا کند...
فلیکس با شنیدن سوگند چان حس کرد داره خفه میشه و هیچ هوایی بهش نمیرسه...
تا زمان مرگ...؟؟
کشیش کتابچه رو ورق زد و به دست فلیکس داد. فلیکس واقعا حس میکرد داره خفه میشه...جای اسمش نوشته شده بود اولیویا...اما...اون اولیویا نبود...اگه با اون اسم قسم میخورد، ازدواجشون درست بود؟
-نونا...
صدای چان از نزدیک ترین فاصله به گوشش رسید و اونو به دنیای واقعی برگردوند.
-ممم.من....
صداش انگار از ته چاه درمیومد...نفس عمیقی کشید و آب دهن سنگ شده اش رو قورت داد.
-من...اولیویا... سوگند یاد میکنم تا در شادی و غم.... تاریکی و روشنایی، در سلامتی و بیماری، در تنگدستی و ثروت به.....هم.... همسرم وفادار بمانم و هرگز نسبت به او دچار خیانت نشوم تازمانی که مم...مرگ ما را از هم جدا کند...
با تموم شدن متن حس کرد یه وزنه دو تنی رو از روی شونه هاش برداشتن...
حالش خوب نبود. قسم دروغ خورده بود...همسر؟خیانت؟مرگ؟ اولیویا؟؟؟
صدای کشیش خیلی محو به گوشش میرسید. دستی پشت کمرش قرار گرفت و بعد صورت چان دقیقا روبروی صورتش قرار گرفت. چان خیلی نزدیک بود ولی فلیکس حتی نا نداشت جلوشو بگیره. حتی نمیتونست چشم هاش رو ببنده و به طرز عجیبی، تمام مدت به چانگبینی که پشت چان ایستاده بود و دیگه لبخند نمیزد، خیره بود.
چان جایی درست نزدیکی لبهاش متوقف شد و بازوش رو دور گردن فلیکس حلقه کرد. لبهاشون توی فاصله خیلی کمی از هم بودن و چان با چشم های بسته آروم سرش رو تکون میداد تا اینجور به نظر بیاد که داره دختر روبروش رو میبوسه! و با اینکه فلیکس تقریبا بی حس شده بود، به خاطر این ملاحظه چان، نفس عمیقی کشید و چنگی به پایین کت پسر روبروش انداخت. چند لحظه بعد چان آروم ازش فاصله گرفت و با انگشتش لب فلیکس رو پاک کرد و فلیکس فقط به یه چیز فکر کرد...چه مرد با ملاحظه و البته بازیگر قابلی...!
چان انگشت هاش رو بین انگشت های فلیکس فرو برد و هر دو کنار هم به سمت بیرون قدم برداشتن تا به سمت سالن عروسی برن.
چان در ماشین رو برای فلیکس باز کرد و بعد از نشستن اون، در رو بست و خودش پشت فرمون نشست.
سالن خیلی دور نبود و ده دقیقه بعد همه رسیده بودن. چان با احترام همسرش رو همراهی میکرد در حالی که فلیکس هیچی از اطرافش نمیفهمید و مدام خودش رو سرزنش میکرد که چرا از چانگبین نخواسته که خودش رو به پدرش معرفی کنه و پای یکی دیگه که هیچ آشنایی باهاش نداره رو وسط کشیده....
آتیش بازی جلوی سالن، گروه ارکست و شام مجلل و کیک چند طبقه ای، اصلا به چشمش نمیومدن. راستش حتی نفهمید کِی چان رفت پیش شرکاش و کِی دوباره نگاهش با نگاه چانگبین گره خورد و انگار که داره سرزنشش میکنه، بهش خیره موند. چانگبین میتونست پشیمونی رو تو اون نگاه بخونه، ولی دیگه دیر بود. جلو رفت و کنار فلیکس نشست و لیوانی پر از آب به دستش داد. فلیکس بی وقفه آب رو سر کشید و بعد از نفس عمیقی، اونو به چانگبین پس داد.
-حالت خوبه؟
فلیکس سرش رو به طرفین تکون داد.
-نه. نیست. حس میکنم هر لحظه قراره از کمبود نفس بمیرم. نمیتونم ادامه بدم بینی...
چانگبین آروم گفت
-هیچی نمیشه فلیکس...چان آدم قابل اعتمادی عه.
-ولی من هنوزم...میترسم.
مخفیانه دستش رو به دست پسر ترسیده ی روبروش رسوند و اون رو از زیر میز تو دستش گرفت.
-من مراقبتم. باشه؟ اتفاقی نمیفته. فقط چند ماهه. نگران چی هستی؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و به دستش خیره شد.
-کاش جای بنگ چان، تو بودی کنارم. شاید کمتر از الان میترسیدم.
چانگبین لبخند زد و گفت
-من هنوزم کنارتم لیکسی. فقط کافیه اراده کنی و من اونجام. باشه؟ بعد از این مدت میتونی بشی همونی که میخوای...یه آدم عادی...مثل بقیه...
فلیکس با امیدواری دوباره به چشم های درشت چانگبین خیره شد. خیلی وقت بود میشناختش...میتونست بهش اعتماد کنه.
-ببخشید مزاحمتون میشم ولی...فکر نمیکنین یکم ضایع برخورد میکنین؟
جیسونگ همونطور که پیشدستی پر از میوه رو کنار فلیکس میذاشت، گفت و کنارشون نشست. پشت چشم نازک کرد و ادامه داد
-شما دوتا وروجک. فکر میکردم یه چیزی بینتون باشه. از همون دفعه اولی که این کوتوله رو تو مطب دیدم فهمیدم.
نگاهش رو به فلیکس داد.
-یه چیزی بخور. رنگ به روت نمونده. داری با گچ دیوار یکی میشی.
فلیکس به زور جیسونگ یه تیکه سیب برداشت. که البته بعید میدونست بتونه قورتش بده.
-میخوای چیکار کنی؟ نقشه داری؟
جیسونگ به آرومی پرسید و چانگبین جواب داد.
-مگه نگفتم سرت تو کار خودت باشه؟
جیسونگ اخم کرد و گفت
-با تو حرف نزدم کوتوله. با اولیویا نونای خودم بودم.
فلیکس با اخم گفت
-بس کنین دیگه.
رو به جیسونگ ادامه داد.
-فردا...تو مطب باهم حرف میزنیم.
جیسونگ سر تکون داد و گفت
-درست نیست شب عروسی، یه مرد انقدر نزدیک عروس باشه. اگه میخوای چان نفهمه بهتره ازش فاصله بگیری...
از جاش بلند شد و ازشون دور شد.
-منم بهتره برم.
چانگبین گفت و از جاش بلند شد.
-بین...
صدای فلیکس باعث شد دوباره به سمتش برگرده.
-بهم زنگ بزن. میترسم خفه شم.
چانگبین سر تکون داد و ازش دور شد. خیلی نگذشته بود که اسم چانگبین روی صفحه گوشیش مشخص شد. سریع تماس رو وصل کرد.
-نفس عمیق بکش لیکسی. تو میتونی...تو مردی...باید از پسش بر بیای.
فلیکس پوزخند زد و نگاهش رو بین خانواده ی خودش که به دور از اون مشغول نوشیدن و خوش گذرونی بودن چرخوند.
-مرد؟؟ اونم چه مردی...یکی از اونهاش که لباس عروس میپوشن!
-فلیکس...
چرا الان باید صدای بین تا این حد براش جذاب میشد...؟
-مراقب خودت باش. اینکه دارم میدمت دست چان به این معنی نیست که برام بی ارزشی. اتفاقا چون خیلی باارزشی این کارو کردم...چان به اعتمادم خیانت نمیکنه!
فلیکس خندید
-اون...واقعا قابل اعتماد. بازیگر خوبی هم هست! امشب حتی...به خودش اجازه نداد منو ببوسه.
چانگبین به شوخی گفت
-پس بازم اولین بوسه ات واسه من میمونه...
فلیکس لبهاشو جمع کرد
-چندش...
چانگبین خندید و اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو پاک کرد.
-دوست دارم لیکسی...خیلی خیلی خیلی...
نفس عمیقی کشید و اجازه داد گونه هاش خیس بشن.
فلیکس لبخندی زد.
-متاسفم بین...واقعا متاسفم که نمیتونم جواب بدم...
-مهم نیست. حداقل...ازم متنفر نیستی. همین کافیه...
بعد از حرفش، تماس رو قطع کرد چون دیگه نمیتونست خودش رو نگه داره. میدونست چان از فلیکس خوشش اومده و این میترسوندش. اگه قبل از اینکه بخوان طلاق بگیرن به فلیکس میگفت دوستش داره چی؟ اگه میگفت عاشقشه و فلیکس ساده رو عاشق خودش میکرد، چی؟
در ماشین باز شد و فیگور کوچیکی، صندلی سمت مخالف رو پر کرد.
-کوتوله ها هم توانایی گریه کردن دارن؟
جیسونگ با تعجب پرسید و به چانگبین خیره شد.
-چی میخوای؟
-میخواین با چان چیکار کنین؟
چانگبین که میدونست اون نیم وجبی ول کن نیست گفت
-با چان هیچ کاری نمیکنیم. فقط قراره بعد از یه مدت، فلیکس طلاق بگیره و با این بهانه که شکست عشقی خورده از کشور بره. بعدشم من میرم. البته...نه به خاطر اینکه دوست پسرش باشم...فقط میخوام کنارش باشم. بعد اینهمه مدت هیونگت هنوز هم منو به عنوان دوستش میبینه.
جیسونگ سر تکون داد و گفت
-مراقبش باش. اون خیلی شکننده اس.
چانگبین نفس عمیقی کشید.
-میدونم...به خاطر همین نتونستم ریسک کنم و بگم با من ازدواج کنه...
جیسونگ با تعجب به چانگبین خیره شد...به نظرش آدم روبروش زیادی فداکار میومد.
-قبلا ازت بدم میومد کوتوله...ولی مثل اینکه خیلی با معرفتی...
چانگبین بینیش رو بالا کشید و لبخند زد. جیسونگ با دست به بازوش کوبید گفت
-بهت تبریک میگم. افتخار پیدا کردی بری جزو چینگو های درجه یک هان جیسونگ! خوش اومدی چینگو!
چانگبین خندید و به پسر کنارش خیره شد. جیسونگ چشمک زد و گفت
-منتظر خبرهای خوشت هستم کوتوله. فعلا...
در ماشین رو باز کرد و بیرون رفت و دوباره چانگبین تنها شد. نفس عمیقی کشید و سرش رو به پشتی تکیه داد...
-امیدوارم همه چیز همونطور که فکر میکنم پیش بره...وگرنه نمیدونم ممکنه چه غلطی ازم سر بزنه...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...