Ep71 & 72

60 5 2
                                    


قسمت هفتاد و یکم
-این‌جا کجاست چان؟
فلیکس وقتی چان ماشین رو روبروی یه باشگاه ورزشی نگه داشت، پرسید و به چان نگاه کرد. چان بعد از باز کردن کمربندش، به سمت صندلی عقب برگشت و ساک ورزشیش رو برداشت. ساک رو روی پاهاش گذاشت و بعد از باز کردن در ماشین رو به فلیکس گفت:
-پیاده شو.
فلیکس همون‌طور که هنوز هم با تعجب به چان نگاه می‌کرد، از ماشین پیاده شد و دنبال چان رفت. چان همون‌طور که ساک ورزشیش رو روی دوشش انداخته بود، دست فلیکس رو گرفت و به سمت در ورودی رفت.
-این‌جا یه باشگاه خیلی مجهز ورزشیه که دوستم می‌چرخونتش. ما توی کوئکس هم باشگاه داریم ولی چون خودم بیشتر میومدم این‌جا، با خودم فکر کردم برای دوتایی وقت گذروندن، این‌جا بهتر از کوئکسه.
فلیکس که هنوز دلیل رفتنشون به یه باشگاه ورزشی رو نمی‌دونست، فقط سر تکون داد و هماهنگ با چان قدم برداشت. چان از چند تا پله بالا رفت و در روبروش رو با هل کوچیکی باز کرد.
با ورودشون به اون باشگاه، فلیکس با شگفتی به دخترها و پسرهایی خیره شد که با بدن‌های نیمه پوشیده، مشغول ورزش کردن بودن و با هر حرکتشون باعث می‌شدن فلیکس به داشتن اون همه عضله حسودی کنه.
-هی سونگهیون. چطوری؟
چان با صدای بلند گفت ونگاه فلیکس رو به خودش جذب کرد. فلیکس بعد از چرخوندن نگاهش روی صورت چان، به مرد هیکلی روبروش خیره شد. مردی که چان خطابش کرده بود، به سمتشون اومد و خیلی دوستانه چان رو بغل کرد و باعث شد فلیکس دستش رو از دست چان بیرون بکشه. مرد هیکلی بلافاصله بعد از فاصله گرفتن از چان، گفت:
-چطوری چانا؟ وای پسر چقدر دلم واست تنگ شده بود. خیلی وقته ندیدمت. از وقتی ازدواج کردی دیگه این‌طرف‌ها پیدات نمی‌شه.
فلیکس که همون‌طور به اون مرد خیره شده بود، لبخند زد و به این فکر کرد که چان از چند تا از کارهای روزمره‌اش به خاطر اون گذشته.
-راستش امروز اومدم یکم این‌جا وقت بگذرونم.
مرد خندید.
-بازم بدون کارت عضویت؟
چان سر تکون داد.
-آره...و...
به سمت فلیکس برگشت و دستش رو توی دست آزادش گرفت.
-و همراه دوست پسرم...
سونگهیون انگار که تازه متوجه فلیکس شده باشه، با تعجب به پسر ریز نقش و زیبایی که با خجالت سرش رو پایین انداخته بود، خیره شد. با دهن باز دوباره به چان نگاه کرد.
-یادمه...ازدواج کرده بودی...
چان سر تکون داد و  انگار که داره درباره آب و هوا حرف می‌زنه، گفت:
-طلاق گرفتیم.
سونگهیون با ابروهایی که از شدت تعجب به بالاترین حد خودشون پرواز کرده بودن دوباره به فلیکس نگاه کرد. نفس عمیقی کشید تا حرف‌های چان رو زودتر هضم کنه و بعد با لبخند، دستش رو جلو برد تا با فلیکس دست بده.
-سلام دوست پسر چان. من سونگهیونم. دوستِ دوست پسرت.
فلیکس با خجالت سرش رو بالا گرفت و وقتی لبخند مرد روبروش رو دید، دستش رو به گرمی و کوتاه فشرد.
-روز بخیر. من...فلیکسم.
سونگهیون با لبخند یکم خم شد تا هم قد فلیکس بشه و بعد با صدای آروم گفت:
-چقدر دوست پسرت خوشگله چان. بهت حسودیم شد.
وقتی دوباره صاف ایستاد، چان چشم غره‌ی جانانه‌ای بهش رفت و گفت:
-هیز بازیهات رو بذار برای بقیه. ما کارت ورود می‌خوایم.
سونگهیون سرتکون داد و گفت:
-خیلی خب. الان برات میارم. یکم صبر کن.
بعد از رفتن سونگهیون، چان بدون این‌که به فلیکس نگاه کنه گفت:
-وقتی رفتیم تو، چشمهات رو از روی من برندار. این‌جا به هرکی نگاه کنی، از شدت خودشیفتگیش فکر می‌کنه روش کراش زدی و واست دردسر می‌شه. اصلا به کسی خیره نگاه نکن.
به صورت متعجب فلیکس نگاه کرد و با لبخند اضافه کرد:
-متوجه شدی؟
فلیکس سر تکون داد و باعث شد قلب چان با تکون خوردن چتری‌های لختش که تو صورتش ریخته بودن، تندتر از قبل بتپه. بین دو گذینه‌ی "بوسیدن فلیکس" یا "بهم ریختن" موهاش مردد بود که سونگهیون بهشون نزدیک شد و کارت سفید رنگی که روش یه خط صاف تیره‌ی بزرگ داشت رو به سمت چان گرفت و باعث شد هر دو نقشه‌اش، نقش بر آب بشه.
-اشتراک سه ماهه. به مناسبت رابطه‌ی جدیدت.
سونگهیون گفت و چان سر تکون داد و خیلی کوتاه تشکر کرد. با قدم‌های بلند و محکمش به سمت سالن اصلی راه افتاد و فلیکس رو دنبال خودش کشید. فلیکس همون‌طور که چان بهش گفته بود، سرش رو پایین انداخته بود تا ناخودآگاه به کسایی که سخت مشغول تمرین بودن، نگاه نکنه.
چان، فلیکس رو به سمت رختکن مردونه‌ی ته سالن کشوند و وقتی فلیکس وارد اون فضای کاملا مردونه شد، با دیدن مردهایی که تقریبا هیچی تنشون نبود و درباره‌ی بدن‌هاشون به‌همدیگه فخر می‌فروختن، سرخ شد.
واقعا چان چه انتظاری ازش داشت که آورده بودش اون‌جا؟ از یه پسر که بعد از 29 سال، فقط سه هفته بود به یه پسر واقعی تبدیل شده بود، چه انتظاری داشت؟ با خجالت پیشونیش رو از پشت به کتف چان تکیه داد و دستش رو محکم‌تر از قبل فشرد.
چان می‌دونست فلیکس به این جمع‌های مردونه عادت نداره، ولی فکرش رو هم نمی‌کرد که فلیکس قبلا به عنوان یه دختر که توی یه خانواده مذهبی و سخت گیر بزرگ شده، با چه ترسی از مردها زندگیش رو گذرونده. این‌که اون اصلا یه دختر نبود، باعث می‌شد حتی از یه دختر عادی هم بیشتر محتاط باشه و به خاطر همین بیشتر از هر چیزی از این جمع‌های مردونه می‌ترسید.
چان با دیدن پناه گرفتن فلیکس پشت بدنش، دست لرزونش که محکم دستش رو می‌فشرد، به جلو کشید و باعث شد فلیکس از بدنش جدا بشه و روبروش بایسته. با دیدن چشم‌های بسته‌ی فلیکس، دستش رو رها کرد و گونه‌اش رو نوازش کرد و آروم، جوری که فقط فلیکس بشنوه گفت:
-مرد کوچولوی من از چی ترسیده؟
فلیکس بدون باز کردن چشم‌هاش، دستش رو بالا برد و مچ دست چان رو گرفت.
چان که ساکت بودن فلیکس رو دید، آروم به سمت لاکر خودش که ته رختکن بود، هلش داد و در لاکر فلیکس رو با کارت باز کرد. با باز شدن در، چان و فلیکس تقریبا بین دیوار و در لاکر گیر افتادن.
-چشمهات رو باز کن فلیکس.
زمزمه کرد و فلیکس با استرس کمی که به جونش افتاده بود، یکی از چشم‌هاش رو باز کرد. وقتی متوجه شد از هر چهار طرف توسط چان، در باز لاکر و لاکرچان و دیوار محاصره شده، نفس راحتی کشید. چان ساک ورزشیش رو توی لاکر فلیکس گذاشت و گرم کن ورزشی فلیکس رو بیرون کشید و بهش داد و گفت:
-لباست رو عوض کن. این‌جا هیچ‌کس نمی‌بینتت.
چان وقتی موافقت فلیکس رو دید، لباس خودش رو هم از توی ساک بیرون کشید و لباس‌های اسپرتش رو با لباس‌های ورزشی عوض کرد. البته ناگفته نمونه که فلیکس با دیدن سر شونه‌اش که جای دندونهاش روش کبود شده بود، ذوق کرد!
چان شلوارک ورزشی مشکی و سویشرت سفید رنگی پوشید و فلیکس گرم کن تنگ مشکی و سویشرت کرمش رو با چان ست کرد. چان وقتی مطمئن شد فلیکس لباس‌هاش رو پوشیده، لباس‌های قبلیش رو توی لاکر گذاشت و در لاکر رو بست. دست فلیکس رو گرفت و به سمت سالن کشیدش.
-بیا اول یکم خودمون رو گرم کنیم.
رو به فلیکس گفت و با سرعت آرومتر به سمت ردیف تردمیل‌ها رفت و فلیکس فرصت کرد فضای سالن رو زیر نظر بگیره.
-این‌جا خیلی بزرگه.
با تعجب گفت و چان، بعد از هل دادنش روی یه تردمیل، روی تردمیل کناریش ایستاد و سرعتشون رو تنظیم کرد.
-آره بزرگه. وقتی سونگهیون کارش رو شروع کرد. فقط 10 تا تردمیل توی باشگاهش بود. الان بیشتر از 30 تاست.
فلیکس سر تکون داد و پرسید:
-باشگاه مجتمع شما هم همین‌قدر بزرگه؟
چان سر تکون داد:
-آره. تقریبا. ولی اون‌جا از این‌جا هم بدتره. اصلا انگار فقط اومدن با بقیه لاس بزنن یا بدن‌هاشون رو به رخ بقیه بکشن. ورزش نمی‌کنن...
فلیکس خیلی ریز به لحن پر حرص چان خندید و سرعت دویدنش رو بیشتر کرد.
-حالا...چرا من رو آوردی باشگاه؟
فلیکس بعد از نشستن کنار چانی که بعد از کل کلشون سر تندتر دویدن خسته شده بود، پرسید و چان بهش خیره شد. قطره‌های کوچیک و براق عرق روی پیشونیش و لب‌های خیسش که هنوز آثار بوسه‌ی داغ صبحشون روشون مونده بود، بیش از حد خیره کننده بودن.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به روبروش داد و به این فکر کرد که گاهی فلیکس برای قلبش خطرناکه چون اون پسر انقدر راحت قلبش رو به بازی می‌گرفت که صادقانه چان می‌ترسید توی یکی از بازی‌های نامسالمت آمیز خنده‌های دلبرانه‌ی معشوقه‌اش با قلبش، قلبش بالاخره کم بیاره و از شدت هیجان دیگه نتپه.
-خودت گفتی از بدن من خوشت میاد. من هم آوردمت که بدنت رو همون‌طور که دوست داری بسازی.
فلیکس با شنیدن حرف چان، لبش رو گزید. این یعنی چان حتی وسط رابطه‌شون هم حواسش کاملا به فلیکس بوده. نگاهش رو اطراف چرخوند و وقتی نگاهی که به سمت خودشون باشه رو ندید، یکم به چان نزدیک شد و گونه‌اش رو آروم بوسید و گفت:
-ممنون.
چان با دیدن لبخند فلیکس، لبخند نامحسوسی روی لب‌هاش کشید و بعد از مشت کردن یقه‌ی سویشرت فلیکس توی دستش، پسر بزرگتر رو جلو کشید و بوسه‌ی محکم ولی کوتاهی روی لب‌هاش زد.
-قابلت رو نداره.
بعد ازگفتن این جمله، از جاش بلند شد و به دستگاه بعدی اشاره کرد.
-با ده تا پِرِس سینه شروع کنیم؟
//////////////
-من نمیامممم...
فلیکس پاش رو روی زمین کوبید و عقب رفت. چان سرش رو به سمت چپ، روی شونه‌اش کج کرد و همون‌طور که افسار اسب رو گرفته بود، گفت:
-لیکسی...بیا دیگه. ببین من این‌جا نشستم که مراقب تو باشم.
فلیکس نگاهی به اسب قهوه‌ای رنگ بزرگی که چان روی زینش نشسته بود انداخت و گفت:
-من می‌ترسم.
چان چشم چرخوند.
-هیچ‌کس با سوار اسب شدن نمی‌میره فلیکس.
فلیکس لب‌هاش رو آویزون کرد.
-ولی ممکنه بیفتم و دستم بشکنه.
چان سرش رو با تاسف به دو طرف تکون داد و از اسب پایین پرید. به سمت فلیکس رفت و دستش رو گرفت و بدن سبکش رو به سمت اسب کشوند. فلیکس جیغ نه چندان مردونه‌ای کشید و گفت:
-چان من نمی‌خوام سوارش بشم.
چان کمر فلیکس رو محکم گرفت و بلندش کرد و روی اسب نشوندش. خیره توی چشم‌هاش از همون پایین گفت:
-تو دیگه بزرگ شدی فلیکس. بس کن. یه اسب سواریه دیگه. من هم کنارتم.
چان بعد از تموم کردن حرفش، زین رو گرفت و خودش رو روی اسب بالا کشید و پشت بدن جمع شده‌ی فلیکس نشست. دست‌هاش رو از دو طرف فلیکس رد کرد و افسار اسب رو توی دستش گرفت و با ضربه‌ی آرومی که به زیر شکم اسب زد، اسب رو به حرکت درآورد. با این‌که اسب رسما قدم زنان توی پیست می‌چرخید و از بین درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی کاج رد می‌شد، فلیکس باز هم با استرس خودش رو بغل کرده بود و از پشت محکم به چان چسبیده بود.
چان می‌خواست کاری کنه اون روز به هردوشون خوش بگذره چون از بخت بدشون فردا 17 نوامبر بود و پرواز پدرش ساعت 6 غروب توی اینچئون می‌نشست. به خاطر همین امروز رو کلا با فلیکس گذرونده بود و بعد از یه صبحونه‌ی کره‌ای درجه یک که به دست سومین درست شده بود، رفته بودن باشگاه و ناهار رو توی راه و توی یه رستوران معمولی خورده بودن تا بتونن به موقع به گیونگی دو   و باشگاه اسب سواری معروف master card screen equestrian club که چان هم یکی از اعضاش بود، برسن.
و چان اصلا دلش نمی‌خواست دیدن غروب آفتاب همراه فلیکس رو کنار تپه‌های پوشیده شده از برف باشگاه از دست بده.
فلیکس که دیگه آروم گرفته بود، سرش رو روی شونه‌ی چان تکیه داد و به آفتابی که روبروشون مشغول غروب کردن بود، خیره شد. چان دست‌هاش رو دور کمرش پیچید و افسار رو فقط با یه دست گرفت چون سرعتشون خیلی پایین بود و اون اسب هم قرار نبود صاحب ده ساله‌اش رو زمین بزنه.
-به چی فکر می‌کنی؟
آروم پرسید و بینیش رو بین موهای بالای گوش فلیکس فرو برد. فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا پدرت میاد.
چان لبخند زد و گفت:
-اگر فکر می‌کنی یادم می‌ره، سخت در اشتباهی. امکان نداره فرشته‌ی عذابم رو یادم بره. پس لطف کن لحظات دوتاییمون رو با حرف زدن درباره‌اش خراب نکن.
فلیکس بدون این‌که بهش نگاه کنه گفت:
-نگرانم...یه حس‌های بدی توی وجودم می‌چرخه که نمی‌تونم ازشون چشم پوشی کنم. چان می‌ترسم...
چان دستش رو از روی شکم فلیکس برداشت و با گرفتن چونه‌اش، سرش رو به سمت خودش برگردوند و لب‌هاش رو محکم روی لبهای فلیکس گذاشت. چند تا بوسه‌ی محکم روی اون لبهای آبنباتیش کاشت و بعد، فقط به اندازه‌ی یه نفس ازش دور شد. خیره توی چشم‌هاش گفت:
-نگران هیچی نباش فلیکسم. پدر من نمی‌تونم حبسم کنه. نمی‌تونه بزنتم. نمی‌تونه تو رو ازم بگیره. حداکثر کاری که می‌تونه بکنه اینه که کوئکس رو ازم بگیره.
شونه بالا انداخت و ادامه داد:
-که اهمیتی نداره. من انقدر تو این چند سال پول جمع کردم که می‌تونیم 100 سال بدون دغدغه زندگی کنیم و هیچی قلبمون رو نلرزونه.
چان بدون توجه به موجودی کم توی حسابش گفت، تا خیال فلیکس رو راحت کنه. هرچند به خاطر این دروغ عذاب وجدان داشت، ولی به آروم شدن فلیکسش می ارزید. چون به هرحال ماه دیگه پولش تمام و کمال برمی‌گشت به حسابش.
فلیکس که بی‌خیالی چان رو دیده بود، نفس عصبیش رو بیرون داد و دوباره به روبروشون، جایی که خورشید تا نیمه پشت تپه‌های برفی قایم شده بود، خیره شد.
-من و تو...هیچ‌وقت با هم اولین برف رو ندیدیم.
فلیکس با صدای آروم گفت و بعد از مکث کوتاهی، ادامه داد:
-می‌گن کسایی که زیر اولین برف سال باهم قدم می‌زنن، عاشق هم می‌شن.
چان با یادآوری روزی که اولین برف زود هنگام پاییزی سئول رو سفید پوش کرد، لبخند زد. روزی که فلیکس می‌خواست بره دیدن مادرش و چان همراهش، دقیقا با یه عرض خیابون فاصله بینشون، همزمان باهاش قدم برمی‌داشت و نگاهش رو روی فلیکس زوم کرده بود و دلش می‌خواست کاری کنه فلیکس دوباره برگرده پیشش.
بوسه‌ی آرومی رو گونه‌ی فلیکس گذاشت و بدون برداشتن لب‌هاش از روی گونه‌ی فلیکس، لب زد:
-ما اولین برف سال رو باهم دیدیم.
فلیکس با لبهای آویزون گفت:
-اون که قبول نیست. روسیه از قبل از فرود هواپیمای ما سفید پوش شده بود.
چان تو دلش به سادگی فلیکسش خندید و گفت:
-نه. ما اولین برف سئول رو باهم دیدیم. روزی که رفتی دیدن مادرت...
فلیکس با فهمیدن منظور چان، با تعجب به سمتش برگشت و بهش خیره شد. چان با لبخند مهربونی، صورت متعجبش رو از نظر گذروند.
-من...همون روزی که ترکم کردی، بعد از جلسه‌ای که با معاون وزیر داشتم، با حرف مینهو هیونگ فهمیدم دوستم داری و علاقه‌ات به من نقش بازی کردن نبوده. همون روز به خودم اجازه دادم دوباره عاشقت باشم و علاقه‌ام رو سرکوب نکنم. همون روز فهمیدم بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم ولی دیر شده بود. چون وقتی رسیدم خونه، تو رفته بودی پیش چانگبین و من فکر می‌کردم اون رو انتخاب کردی. پس جلوی خودم رو گرفتم. بعد از سه هفته، وقتی احظاریه دادگاه رو گرفتم، ترسیدم...
با یادآوری اون روزهای سخت و لعنتی که بدون فلیکس و توی ترس از دست دادنش گذرونده بود، لبش رو گزید و به زور بزاقش رو قورت داد.
فلیکس دستش رو بالا برد و روی گونه‌ی چان گذاشت. نگاهش دقیقا توی نگاه چان گره خورده بود و چان بعد از یکم تمرکز، تونست برق اشک رو توی اون چشم‌های شیشه‌ای ببینه. تلخندی زد و ادامه داد:
-اون روز اومدم دنبالت. روبروی خونه‌ی چانگبین وایستادم تا بیای و اومدی. تا آرامگاه مادرت پیاده رفتی و همون روز، اولین برف سال بارید. درحالی که من هم کنارت بودم...ولی یکم دورتر...
نفس کوتاهی کشید و با صدایی که یکم گرفته بود، لب زد:
-ولی...اولین برف چه اهمیتی داره وقتی من با دیدن چشمهات برای اولین بار، عاشقت شدم؟ اولین برف چه اهمیتی داره وقتی من با دیدن لبخندت برای اولین بار، دیوونه‌ات شدم؟ با درآوردن گریه‌ات برای اولین بار، قلبم رو زیر پاهام له کردم و با زدنت برای اولین بار، عقلم رو دور انداختم...با دیدن تنها بودنت و بغل کردن پیراهنم به جای خودم، برای اولین بار بدون خجالت گریه کردم و منتظرت موندم تا برگردی. اولین برف چه اهمیتی داره وقتی من خیلی قبلتر...جایی توی یه کافه عاشق چشمهات شدم و حتی برام مهم نبود تو دختری یا پسر. تو مال من بودی...و من هم عاشق تو...پس دیگه جایی واسه اولین برف نمیمونه فلیکسم... چشمای تو، لبخند تو، حرفای تو، آغوش تو و لبهای تو...همه‌شون صد برابر قویتر از اولین برف سال می‌تونن معجزه کنن. اگه باور نمی‌کنی، یه نگاه به من بنداز تا بفهمی چطور دیوونه‌ام کردی و من نه راه پس دارم و نه راه پیش...و از همه چیز دردناک تر و شیرین تر اینه که نمی‌خوام از این دامی که واسم پهن کردی بیرون بیام. چون وقتی تو هستی، حتی مرگ هم ارزشش رو داره.
مغز فلیکس به طور کامل قفل کرده بود و نمی‌تونست به چیزی به غیر از چان فکر کنه. حتی نمی‌فهمید چطور ممکنه چان انقدر خوب جملات رو کنار هم بچینه و قلب و عقلش رو به چالش بکشه و فقط و فقط دلش می‌خواست یه قاب بزرگ بخره و حرف‌های چان رو قاب بگیره تا هروقت که قلبش یه کوچولو لرزید و بازی درآورد، به حرفاش نگاه کنه و به قلبش یه انرژی زای قوی تزریق کنه.
چان با دیدن نگاه خیره‌ی فلیکس صورتش رو جلو برد و لب‌هاش رو نرم روی پلک راست فلیکس نشوند. بوسه‌ی کوتاهی روی پلکش زد و یکم ازش فاصله گرفت. دستش رو روی گونه‌ی نم دار فلیکس کشید و گفت:
-چشمهای خوشگلت رو خیس نکن. وقتی اشکهات رو می‌بینم قلبم درد می‌گیره.
فلیکس لبش رو گزید و به سمت روبرو برگشت. حالا از خورشید چیزی بجز یه حلال نازک نمونده بود که اون هم داشت پشت تپه فرو می‌رفت. اشکهاش رو با هر دو دستش پاک کرد و از پشت به بدن محکم چانش تکیه داد.
-کاش زودتر می‌دیدمت چان. کاش زودتر می‌دیدمت. می‌دونم قرار نیست دیگه همدیگه رو تنها بذاریم، ولی من دلم می‌خواد بیشتر از 100 سال با تو باشم. ولی الان 30 سال عقبم.
چان محکم بغلش کرد و نگاهش رو به آسمونی که کم کم تاریک می‌شد داد و زمزمه کرد:
-زمان اهمیتی نداره فلیکسم. مهم اینه که الان کنار همیم و تا آخرش هم کنار هم می‌مونیم... و عاشقِ هم...
فلیکس لبخند زد و سر تکون داد و مثل چان به حلال سرخ خورشیدِ در حال محو شدن خیره شد.

Happiness is having people around, that you wish you had met earlier.

خوشبختی، بودن کنار کساییه که آرزو می‌کنی کاش زودتر می‌دیدیشون.

قسمت هفتاد و دوم
برگه های فروش رو تو پوشه گذاشت و رو به منشی کیم گفت
-من میرم اینارو بدم به بین.
دختر کنارش بدون حرف سر تکون داد و به تایپ کردن تو کامپیوترش ادامه داد.
جیسونگ پوشه به دست، به سمت اتاق چانگبین رفت و بعد از یه در زدن کوتاه، وارد اتاق شد. لازم نبود نگاهش رو خیلی تو اتاق بچرخونه چون کوتوله‌اش دقیقا پشت میزش نشسته بود و با دیدنش یکی از اون لبخند های مهربونش رو به نمایش گذاشته بود. جلو رفت و پوشه رو روی میز گذاشت و گفت
-کارت تموم نشد؟گرسنه امه.
چانگبین پوشه رو برداشت و تو کشوی میزش گذاشت.
-تموم شده. منتظر تو بودم.
جیسونگ با شنیدن حرف چانگبین لبخند مستطیلی تحویلش داد و منتظر موند تا کوتوله‌اش کت اسپورت نسکافه ایش رو بپوشه. چانگبین بعد از پوشیدن کتش، از پشت میز کنار اومد و به سمت جیسونگ رفت. دست سنجابکش رو تو دستش گرفت و همون‌طور که از اتاق بیرون می‌رفتن، پرسید
-امروز منوی ناهار چیه سنجابک؟
جیسونگ خیلی کوتاه فکر کرد و با صدایی که خوشحالی رو داد میزد گفت
-نودل. بدجوری دلم نودل ژاپنی می‌خواد.
چانگبین خندید و با صدای آروم گفت
-شکمو.
جیسونگ دست های قفل شده اشون رو تاب داد و در جواب چانگبین لب زد
-خب دلم می‌خواد دیگه. در ضمن، من از بچگی آرزو داشتم با دوست پسرم کل کره رو بگردم و تمام غذاهاشو امتحان کنم.
چانگبین سر تکون داد و گفت
-بله. از برنامه هایی که واسه ناهار و شاممون میاسترالیای مشخصه.
هر دو برای منشی کیم که پشت میزش نشسته بود، سر تکون دادن و به سمت آسانسور رفتن. جیسونگ هنوز با سرخوشی دست‌هاشون رو تاب می‌داد و به این فکر می‌کرد که دست های کوچیک خودش بین انگشت های بزرگ چانگبین چقدر قشنگ قایم میشن.
هر دو وارد آسانسور شدن و چانگبین دکمه‌ی طبقه ی 4 رو زد. بدون این‌که به سمت جیسونگ برگرده گفت
-صبح از ثبت اسناد واسم ایمیل اومد.
جیسونگ بهش خیره شد و منتظر موند حرفش رو ادامه بده. چانگبین دستی به یقه ی کتش کشید و بعد از صاف کردنش ادامه داد.
-واسه پاسپورت تو بهم پیام داده بودن. فردا باید بریم مراحل آخرش رو انجام بدیم و هفته بعدی با پست میفرستن خونه مون. بعدش هم برای گرفتن ویزا اقدام می‌کنیم.
جیسونگ سر تکون داد و نگاهش رو از چشم‌های درشت چانگبین گرفت و به دست‌هاشون داد
-ماه پیش لحظه شماری می‌کردم زودتر کریسمس برسه و الان...حس می‌کنم آمادگیش رو ندارم.
چانگبین با باز شدن در آسانسور پرسید
-چرا یه همچین حسی داری سنجابک؟
جیسونگ شونه بالا انداخت و همون‌طور که دنبال چانگبین می‌رفت، گفت
-حس می‌کنم دلم می‌خواد مادرت رو ببینم و دلم نمی‌خواد. راستش حتی خودم هم نمی‌دونم قلبم با خودش چند چنده. آخه هر بار یه حسی بهم منتقل می‌کنه که با قبلی سر تا پا فرق می‌کنه. دارم کلافه می‌شم.
چانگبین کوتاه خندید و گفت
-خب می‌تونی قلبت رو با قلب من عوض کنی. اونموقع من کاری می‌کنم قلب کوچولوی شیطونت، حرف گوش کن بشه و مثل پسرای مودب یه گوشه بشینه و به حرفات هم گوش بده.
جیسونگ کوتاه خندید ولی با دیدن رستوران ژاپنی مورد علاقه اش گفت
-واو...از همین الان حس می‌کنم قلبم حرف گوش کن شده چون مدام خودشو میکوبه به در و دیوار و میگه دلش نودل می‌خواد.
چانگبین نیشخند زد و گفت
-اون شکمته بک. اشتباه گرفتی.
جیسونگ با خجالت خندید و گفت
-باشه حالا. بعدا درباره اش فکر می‌کنم. شاید واقعا لازم بشه قلبم رو با قلب تو عوض کنم.
پشت میز نشست و منتظر موند تا چانگبین روبروش بشینه. انتظارش خیلی طولانی نشده بود که چانگبین بعد از در آوردن پالتوش و گذاشتنش روی پشتی صندلیش، پشت میز نشست و منوی بزرگ چرم روبروش رو برداشت. نگاهش رو کوتاه روی نودل ها چرخوند و پرسید
-نودل گوشت خرچنگ یخ زده یا نودل ماهی تن؟(نگه رامیون، چمچی رامیون)
جیسونگ لبش رو گزید و بعد از خوب فکر کردن، جوری که انگار داره برای حرکت بعدی مهره شطرنجش تو بازی جهانی فکر می‌کنه، لب زد
-ماهی تن.
چانگبین سر تکون داد و جیسونگ سریع پرسید
-تو چی می‌خوای بخوری؟
چانگبین منو رو روی میز برگردوند و جواب داد
-از اون‌جایی که جیسونگ شی دلشون می‌خواد هر دو منو رو امتحان کنن، پس من نودل خرچنگ می‌خورم.
جیسونگ با نیشی که تا ته باز شده بود به چانگبین خیره شد و با چشم‌های نیمه بسته و لبخند مستطیلی گفت
-خوب درکم می‌کنی.
چانگبین خندید و سفارششون رو به گارسونی که با تبلت تو دستش کنارشون ایستاده بود، داد.
با رفتن گارسون، جیسونگ چونه اشو به دست‌هاش تکیه داد و خیره به چانگبین گفت
-امروز با فلیکس هیونگ حرف زدم.
چانگبین سر تکون داد و سعی کرد به سنجابکش نشون بده داره علاقه قدیمیش رو دور میندازه.
-امروز که خیلی کار داشتی آقای منشی. کی وقت کردی؟
جیسونگ لبهای خشکش رو تر کرد و جواب داد
-صبح که کارم زود تموم شد، باهاش حرف زدم. با چان رفته بودن باشگاه و مثل این‌که چان می‌خواست ببرتش خارج شهر.
چانگبین سر تکون داد و با کلافگی دستی به موهاش کشید
-پس به خاطر همینه که چان امروز نیومده. می‌خواسته هیونگ رو ببره گردش.
جیسونگ با یادآوری حرف های فلیکس گفت
-هیونگ خیلی نگرانه. میگه از فردا و اومدن پدر چان میترسه.
چانگبین با قرار گرفتن کاسه های بزرگ نودل روبروشون، جواب دادن رو به بعدا موکول کرد. بخاری که از کاسه ها بلند می‌شد، بهشون می‌فهموند که فعلا نمی‌تونن اون رشته های خوش طعم رو با تمام قوا ببلعن.
-پدر چان...برای من یه تصویر محوه. کاملا محو...آخه ما 7 سالمون بود که خاله، از پدر چان طلاق گرفت و رفت سوئد و پدر چان سه سال بعدش از کره رفت. شرط میبندم بجز صداش که تو این 4 سال اخیر هر لحظه رو مخ چان رژه رفته، چان حتی صورتش رو هم ندیده. به مراتب پدر فلیکس پدر بهتریه. درسته خیلی خشکه و هیونگ رو خیلی اذیت کرده ولی، بازم پدرشه و همیشه حواسش به هیونگ هست. ولی پدر چان....
نفس عمیقی کشید و به جیسونگ خیره شد.
-فقط می‌تونیم امیدوار باشیم که پدر چان به زندگی شخصیش کاری نداشته باشه.
جیسونگ لبش رو گزید و با شک پرسید
-که اونم...محاله. مگه نه؟
چانگبین سر تکون داد و چاپستیک هاشو از روی میز برداشت و گفت
-بخور بک. سرد می‌شه.
////////////
-چرا این‌جا نشستی؟
چان کنار فلیکس روی سرامیک های کف خونه، دقیقا روبروی شومینه نشست. فلیکس همون‌طور که زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود و دست‌هاشو دورشون حلقه کرده بود، بدون این‌که حتی نیم نگاهی به چان بندازه، خیره به شعله های نارنجی و آبی روبروش گفت
-نمی‌دونم.
چان که می‌دونست فلیکس چرا نگرانه، خودش رو بیشتر به فلیکس نزدیک کرد و دستش رو دور کمر فلیکسش انداخت و اجازه داد سر دوست پسرش روی شونه‌اش آروم بگیره.
-بهت قول می‌دم. اگه قبول نکرد باهم زندگی کنیم، حتی اگه نیاز باشه کل زندگیمو ول کنم، اینکارو می‌کنم و دستت رو می‌گیرم، میبرمت یه کشور دیگه تا بدون دخالت بقیه زندگی کنیم. هرگز....هرگز رهات نمی‌کنم. بهت قول می‌دم فلیکس.
فلیکس با تموم شدن جمله ی چان، چشم‌هاشو بست. می‌ترسید. صادقانه می‌ترسید. اصلا دلش نمی‌خواست پدر چان هم مثل پدر خودش باعث جداییشون بشه. حتی برای چند روز.
چان همون‌طور که گونه اشو روی موهای فلیکس تکیه داده بود، لب زد
-تو همه زندگی منی. کنار تو مردن می ارزه به زندگی بدون تو مرد کوچولوی من.
حرفهاش این‌بار تونستن فلیکس رو مجبور کنن بهش خیره بشه. سر فلیکس بالا اومد و با چشم‌های شیشه‌ایش، نگاه ذغالی چان رو هدف گرفت و خیلی زمان لازم نبود تا لبهای چان روی لبهای نیمه بازش قرار بگیره. دست چان پشت کمرش محکمتر شد و لب‌هاش به اسارت لبهای چان دراومد.
وخب فلیکس به هیچوجه دلش نمی‌خواست از این بند اسارت رها بشه. دست‌هاشو بالا برد و پشت گردن چان بهم رسوند تا فاصله بدنهاشون رو به حداقل برسونه.
با گاز آرومی که چان از لب‌هاش گرفت، پلکهاشو محکم روی هم فشرد و متوجه خاموش شدن چراغ هال نشد...
سومین همون‌طور که به دوست داشتنی ترین زوج زندگیش خیره شده بود، دستش رو از کلید برق فاصله داد و بی‌صدا به سمت اتاقش راه افتاد تا خلوت اون دو رو بهم نزنه. یه زمانی با دیدن حماقت هاشون، مدام تو ذهنش ملامتشون می‌کرد و حالا با دیدن عاشقانه هاشون، مثل مادری که زندگی موفق و عاشقانه ی بچه‌هاشو میبینه، ذوق می‌کرد. وقتی در اتاق پشت سرش بسته شد، نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که فردا چه روز طاقت فرسایی قراره باشه...
دیدار پدر و پسر بعد از 18 سال دیدنی بود و مطمئنا اولین دیدار پدر چان و فلیکس، از اون هم دیدنی تر می‌شد...
/////////////
بوسه ی دیگه ای روی لبهای فلیکس نشوند و ضربه های آرومش رو ادامه داد. لبهای خیس فلیکس با هر ضربه تکون می‌خوردن و نگاه چان رو جذب می‌کردن. لب‌هاشو روی گردن فلیکس گذاشت و پوست وانیلی تنش رو تو دهنش کشید.
-بغل.بغلم..کن...آهه...چاننن...
چان با شنیدن صدای فلیکس، دست‌هاشو دور بدنش پیچید و بدن لرزون فلیکس رو تو بغلش گرفت. خیلی وقت بود که از لرزش های بدنش موقع رابطه خبری نبود ولی این‌بار بعد از یه ماه، فلیکس دوباره بین بازوهاش میلرزید و باعث می‌شد چان نتونه روی رابطه اشون تمرکز کنه.
متوجه حال بد فلیکس می‌شد و مطمئن بود همه ی این دل نگرانی های فلیکسش به برگشتن پدرش مربوط می‌شه و همین حقیقت باعث می‌شد خیلی یهویی کلی حس عذاب وجدان به بدنش تزریق بشه.
لب‌هاشو کنار گوش فلیکس نگه داشت و با صدای آروم گفت
-آروم باش. تا آروم نشی ادامه نمی‌دم. باشه؟
بدون این‌که منتظر جواب بمونه، بوسه ای روی گوشش کاشت و بوسه‌های بعدیش رو روی گردن و صورتش پخش کرد تا یه جوری حواس فلیکس رو از افکار مخربش پرت کنه. 
فلیکس دست‌هاشو از کمر چان فاصله داد و اون هارو به سمت صورت چان برد و صورتش رو قاب گرفت. با دست های لرزونش، صورت دوست پسرش رو بالا آورد و بوسه ی معصومانه ای روی لبهای مشتاقش زد تا بهش بفهمونه دلش یه بوسه ی عمیق می‌خواد.
حتی به ثانیه هم نکشید که لب‌هاش بین لبهای چان گیر افتادن و فرصت نفس کشیدن هم ازش گرفته شد. کم کم با شروع بوسه‌های چان، لرزش دست‌هاش کمتر شدن و بالاخره تونست ذهنش رو از آینده ی مبهم پیش روشون منحرف کنه.
چان که متوجه آروم شدن فلیکس شده بود، لب‌هاشو از لبهای فلیکس دور کرد و خیره تو نگاه فلیکس پرسید
-ادامه بدم؟
فلیکس بزاقش رو قورت داد و آروم سر تکون داد و گفت
-می‌شه تا آخرش...بغلم کنی؟
چان بوسه ی کوتاهی روی بینیش زد و گفت
-معلومه که می‌شه.
بدون باز کردن قفل دست‌هاش، دوباره ضربه هاشو شروع کرد و سعی کرد کاری کنه فلیکسش بیشتر از همیشه لذت ببره. لب‌هاش بدون این‌که روشون اختیاری داشته باشه روی گردن فلیکس میچرخیدن و ناخواسته مارک های کم رنگ و گاها پررنگ از خودشون به جا می‌ذاشتن.
حتی دیگه براش مهم نبود که فردا پدرش با دیدن کبودی های دور گردن فلیکس قراره چه فکری بکنه چون مطمئنا اونا قرار بود حقیقت رو با یکم لاپوشونی به پدرش بگن و رابطه ی بینشون جزو اون موارد پنهانی نبود.
با قدرت گرفتن ضربه هاش. بالاخره لبهای فلیکس به ناله باز شدن و یه لبخند محو به لب‌هاش هدیه کردن.
-عاشقتم...
آروم کنار گوش فلیکس زمزمه کرد و با ضربه ی آخر، به آرامش رسید. خیسی شکمش که به شکم فلیکس چسبیده بود بهش می‌فهموند فلیکسش هم به آرامش رسیده و خیالش رو راحت می‌کرد.
تمام وزنش رو روی دست‌هاش انداخت و از روی بدن سفید فلیکس بلند شد. خیره به رد سفید رنگ روی شکم فلیکس، با احتیاط عضوش رو از بدن فلیکس بیرون کشید و کنارش روی تخت خوابید.
قبل از این‌که حتی به بدنش اجازه سرد شدن بده، بازوی فلیکس رو گرفت و بدن یخ زده اش رو روی بدن خودش کشید. فلیکس نمیلرزید ولی باز هم از خستگی رو به بیهوشی بود. پتوی روی تخت رو روی بدن هاشون انداخت و اجازه داد فلیکس زودتر بخوابه و به خودش برای خیره شدن به صورت معصوم فلیکس موقع خواب وعده داد.
-من...انقدر عاشقتم که برام مهم نیست پدرت فردا قراره چی بهم بگه...فقط...فقط دلم نمی‌خواد به تو حرفی بزنه که دوباره صورتت بره توهم و عضلات بدنت خشک بشن. دلم نمی‌خواد ببینم ناراحتی و چشم‌هات نگرانن.
فلیکس بین خواب و بیداری زمزمه کرد و بعد از فرو بردن نفس عمیقی، ادامه داد.
-من می‌خوام مراقبت باشم پس وقتی پدرت اومد...خودم باهاش روبرو می‌شم. تو فقط پشتم باش. حتی اگه نتونستم مراقبت باشم، بهت قول می‌دم هرشب بغلت کنم تا دوباره حالت خوب بشه.
چان با لبخندی که لب‌هاش رو از بی حالتی در آورده بود،  دست آزادش رو روی موهای فلیکس کشید و بوسه ای روی پیشونیش زد.
-بخواب فلیکسم. باید برای فردا انرژی داشته باشی تا با پدرم روبرو بشی.
فلیکس بی‌صدا خندید و صورتش رو بیشتر تو فاصله بین شونه و گردنش فرو برد و همون‌طور که لب‌هاش روی گردن چان کشیده می‌شدن گفت
-توهم بخواب. از دید زدن من موقع خواب هیچی بهت نمیرسه.
چان متعجب از فهمیدن فلیکس، خندید و بوسه ی محکمتری روی پیشونیش زد.
-نمیدونی وقتی بهت نگاه می‌کنم چقدر آروم می‌شم وگرنه این حرف رو نمیزدی.
فلیکس با صدایی که تحلیل می‌رفت زمزمه کرد
-بغلم کنی هم آروم میشی. پس فقط بخواب.
چان سرش رو به سر فلیکس تکیه داد و سعی کرد این‌بار هم به حرف فلیکس گوش کنه.
//////////////
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید. صدای زنی که شماره پرواز هارو اعلام می‌کرد، روی اعصابش بود و چان واقعا دلش نمی‌خواست اون زن شماره پرواز پدرش رو اعلام کنه. حتی تا قبل از اون روز هر لحظه یاد پدرش میفتاد، دعا می‌کرد یه اتفاقی بیفته که پرواز ها لغو بشن و یا پدرش یه جوری از اومدن به کره منصرف بشه.
-پرواز شماره 89034 زیمبابوه هم اکنون به زمین نشست.
با شنیدن صدای اون زن، نفس عمیق دیگه ای کشید تا تپش های قلبش رو منظم کنه. پدری که 18 سال پیش ترکش کرده بود، همین الان تو خاک کره بود و تا چند دقیقه دیگه چان می‌تونست ببینتش.
به کاغذ تو دستش نگاه کرد و اسم پدرش رو دوباره خوند. "اوه جیهون"
یا شاید بهتر بود مینوشت عزرائیل..! کاغذ رو دوباره به سمت ورودی گیت گرفت تا اگه مردی که اون اسم رو یدک میکشه، وارد سالن شد، ببینتش چون مطمئنا نه خودش قیافه پدرش رو یادش بود و نه پدرش اون رو بعد از 18 سال میشناخت.
اما چان اشتباه می‌کرد. مردی که چند ثانیه پیش وارد سالن شده بود و مستقیم به سمتش قدم برمی‌داشت، با 18 سال پیشش هیچ تفاوتی نداشت. حتی موهای جو گندمیش هم از جاشون تکون نخورده بودن و پدرش با 40 و اندی سال سن، به قدری قدرتمند و محکم قدم برمی‌داشت که چان ناخوداگاه تو دل تحسینش می‌کرد. انقدر بدنش رو فرم بود که انگار حتی یه گرم به چربی های بدنش اضافه نشده.
کاغذ تو دستش رو پایین آورد و سعی کرد به پدرش نشون بده که اون هم تو این 18 سال هیچ سختی ای نکشیده و همه چیز بر وقف مرادش بوده و حتی از اون مرد که به اصطلاح پدرش بود، وضعیت جسمی و روحی بهتری داره.
با ایستادن پدرش دقیقا روبروش، نیشخندی زد و گفت
-به کره خوش اومدین. آبوجی...
مرد نگاهش رو از سر تا پای چان چرخوند و چمدونش رو به سمتش هل داد. دست‌هاشو تو جیبش فرو برد و گفت
-فکر نمی‌کردم انقدر شبیه من شده باشی. الان می‌تونم از نبودن هیچ ژنی از اون زن تو بدنت مطمئن بشم.
با همون غرور کاذب به سمت خروجی سالن راه افتاد و چان مجبور شد چمدون رو دنبال خودش بیرون بکشه. با باز کردن در ماشین، پدرش خیلی سریع جلو نشست و چان چمدون رو تو صندوق عقب گذاشت. دستی به قفسه سینه‌اش کشید تا خودش رو آروم کنه، و بعد پشت فرمون نشست.
-شنیدم ازدواج کردی.
خشک شد. دستش که به سمت سوییچ می‌رفت تو راه متوقف شد و نگاهش با ترس به محیط بیرون از شیشه ی روبروش گیر کرد. لحن بیخیال پدرش دقیقا همون چیزی بود که میترسوندش.
-نگران نباش. ازدواج همچین مشکل بزرگی هم نیست. یه قرار داد ساده اس که می‌شه تو کمتر از چند روز از بین بردش. فقط از این‌که منو خبر نکردی ناراحت شدم.
چان با شنیدن حرف پدرش پوزخند زد. باورش نمی‌شد پدرش به عنوان دومین جمله ای که بهش میگه، این حرف رو بزنه. صورتش رو به سمت مرد کنارش که به فضای بیرون خیره بود، برگردوند و سعی کرد جلوی زبونش رو بگیره. مطمئنا اگه اون مرد می‌فهمید چان طلاق گرفته، از سرکوفت زدن بهش دست برمی‌داشت ولی می‌ترسید از وقتی که پدرش فلیکس رو ببینه.
سریع ماشین رو روشن کرد و سعی کرد تمام راه رو به فلیکس فکر کنه تا آروم بشه. می‌ترسید با جمله ی بعدی پدرش، تمام عضلاتش از کار بیفتن و دیگه نتونه درست رانندگی کنه.
جمله هایی که فلیکس دیشب تحویلش داده بود تو ذهنش میچرخیدن و به این فکر می‌کرد که خودش حتی از فلیکس هم ضعیف تره و چقدر خوبه که اونا همدیگه رو دارن. چان وقتی فلیکس بهش نیاز داشت، مردونه پشتش بود و فلیکس وقتی چان بهش نیاز داشت، می‌شد محکمترین مرد دنیا تا از چانش مراقبت کنه.
راه اینچئون تا سئول با حساب ترافیک حدود دو ساعت طول می‌کشید و چان مدام خدا خدا می‌کرد و به مسیح و تمام خدایان شناخته شده و ناشناخته متوصل شده بود تا پدرش تصمیم به حرف زدن نگیره.
بالاخره بعد از دو ساعتِ پر از استرس، ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و چمدون پدرش رو بیرون کشید. درسته که چان وقتی با پدرش روبرو می‌شد، مثل یه بچه بی پناه بود ولی وقتی کنار فلیکس می ایستاد، انگار که یه لشکر آدم پشتشن، بی پروا می‌شد و یه تنه می‌تونست حتی جلوی لشکر هیتلر هم بایسته.
سرعت قدم‌هاش رو زیاد کرد تا زودتر به خونه برسه و بتونه فلیکسش رو بغل کنه چون حس می‌کرد شارژ غرورش داره کم کم تموم می‌شه...

I have some one,who is my all.

من یکی رو دارم، که تمام وجودمه.

Snowy Wish Where stories live. Discover now