Ep 61 & 62

61 5 4
                                    


قسمت شصت و یکم
وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، چان هنوز خواب بود. لبخندی به صورتش زد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه. با حس هم دما بودن بدن‌هاشون لبخند زد. هرچند هیچ‌کدوم از لبخندهاش از روی خوشحالی نبودن. همه‌شون به حدی تلخ بودن که فلیکس آب دهنش رو هم به زور قورت می‌داد. دست چان که دور کمرش بود رو بلند کرد و خداروشکر کرد که اون تب بر خواب آور بوده و چان قرار نبود حالا حالاها بیدار بشه.
دلش می‌خواست یه دل سیر بشینه و به صورت چان خیره بمونه و توی دلش قربون صدقه‌اش بره، ولی نمی‌تونست. ساعت نزدیک 9 بود و فلیکس می‌دونست الانهاست که سر و کله‌ی الکس پیدا بشه تا فلیکس رو به زندانش برگردونه و ماموریتش رو به پایان برسونه. پالتوش رو برداشت و تنش کرد. توی اون خونه هیچ چیز متعلق به فلیکس نبود پس فقط با برداشتن موبایلش از اتاق بیرون رفت. حتی دلش نمیومد دوباره نگاهی به چان بندازه. حتی دلش نمیومد با یه بوسه ازش خداحافظی کنه.
اصلا دلش نمی‌خواست خداحافظی کنه. اون مرد لعنتی که روی اون تخت خوابیده بود، تمام زندگیش بود که فلیکس داشت رهاش می‌کرد.
حتی به اشک‌هاش که پشت حصار پلک‌هاش حبس شده بودن هم اجازه‌ی بیرون اومدن نداد. اون مرد کوچولوی چان بود. نمی‌خواست به این زودی وا بده.
وقتی از ساختمون بیرون رفت، الکس تکیه داده به ماشینش، منتظرش بود. برف آروم آروم می‌بارید و روی موهای یخی فلیکس می‌نشست. برخلاف روزهای قبل که خوشحال بود و برف می‌بارید، این‌بار با وجود درد عمیقی که روی قلبش سنگینی می‌کرد، باز هم برف می‌بارید. شاید این‌بار می‌خواست یکم از درد قلبش رو تسکین بده.
دستش رو بلند کرد و اجازه داد دونه برف کوچیکی روی پوست سفیدش فرود بیاد. به برفی که حالا به آب تغییر شکل داده بود خیره شد و زمزمه کرد:
-سفید یعنی پاکی و صداقت...
نفس عمیقی کشید و به سمت هیونگش رفت...چند ساعت هم نبود به چان گفته بود جایی نمی‌ره، ولی دوباره اون صداقت رو زیر پا گذاشته بود و چان رو رها کرده بود.
کنار هیونگش روی صندلی کمک راننده جا گرفت و به روبرو خیره شد.
الکس با دیدن قیافه‌ی گرفته‌ی فلیکس با احتیاط پرسید:
-حالت خوبه؟
فلیکس تلخندی زد و گفت:
-بستگی داره تعریفت از خوب چی باشه.
الکس با عصبانیت دستش رو مشت کرد و لب زد:
-متاسفم. ولی اونقدر قدرت ندارم که بتونم توی تصمیم پدر دخالت کنم.
فلیکس به برادرش نگاه کرد و لبخند زد:
-مشکلی نیست هیونگ. بهت که گفتم...تو زندان زندگی کردن، تخصص منه.
/////////////////
وقتی وارد خونه شد، انتظار نداشت پدرش رو اون‌موقع صبح، اون‌طور بهم ریخته ببینه. پدرش روی مبل توی هال نشسته بود و با هر دو دستش موهاش رو چنگ زده بود و کلافه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
درسته دل خوشی ازش نداشت، ولی هر چی که بود، باز هم پدرش بود. بدون توجه به الکس که پشت سرش وارد خونه شده بود، جلو رفت و روی نزدیک‌ترین مبل به پدرش نشست.
-آبوجی...حالتون خوبه؟
سر پدرش بالا اومد و به صورت ناراحت و بی‌فروغ فلیکس خیره شد. سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
-نه...خوب نیستم.
دوباره سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. فلیکس لب‌هاش رو توی دهنش کشید و تکیه داد. خواست دلیل حال بد پدرش رو بپرسه که پدرش به حرف اومد.
-انقدر...انقدر دوستش داری؟
با سوال پدرش، به چشم‌هاش خیره شد. نگاه پدرش پر بود از درموندگی و ناباوری.
-انقدر دوستش داری که به خاطر دیدنش، کل عمر خودت رو توی این خونه زندانی کنی؟ این چند ساعت ارزش کل عمرت رو داشت؟
فلیکس با یادآوری شب قبل و حرفهای چان و لبخندهای بی‌ریایی که با مهربونی توی صورتش می‌پاشید، لبخند زد:
-آره. ارزشش رو داشت. ارزش دیدن لبخندش رو داشت.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-گفتین عاشق مامان بودین. پس...مطمئنا درک می‌کنین چی می‌گم. شما هم به خاطر دیدن لبخند مامان زندگی من رو ازم گرفتین...
چشم‌های لرزون پدرش توی چشم‌هاش نشسته بودن و قرار هم نبود نگاه بینشون رو قطع کنن. لب‌هاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
-دیشب...من دیدمتون.
فلیکس با تعجب به پدرش خیره شد. پدرش نگاهش رو از چشم‌های فلیکس گرفت و گفت:
-دنبالتون کردم. البته...به اصرار الکس. بهم گفت باید یه چیزی بهم نشون بده و من و ایتن، دنبالتون کردیم. وقتی حال اون پسر رو دیدم...
نفس عمیقی کشید و به سختی لب زد:
-راستش اگه می‌دونستی همراهتم و چان رو اون‌طوری می‌دیدم، حتما خودم رو متقاعد می‌کردم که داره نقش بازی می‌کنه ولی...من از پا افتادنش رو دیدم. اشک‌هاش رو دیدم. آروم شدنش کنار تو رو دیدم. علاقه‌اش رو...توی نگاهش به تو دیدم.
فلیکس متوجه حرف‌های پدرش نمی‌شد. نگاهش با خنگی تمام بین الکس و پدرش می‌چرخید. انقدر گیج بود که نمی‌فهمید پدرش داره درباره چی حرف می‌زنه. توی مغزش هیچ جایی برای باور کردن حرف‌های پدرش نبود. اصلا انگار ذهنش این قابلیت رو نداشت که حرف‌های الان پدرش رو پردازش کنه.
توی گیجی دست و پا می‌زد که پدرش رو روبروی خودش دید. سرش رو بالا برد و به پدرش خیره شد. ناخودآگاه از روی مبل بلند شد و به پالتوی توی تنش چنگ انداخت تا هیجان و ناآرومی قلبش رو با جیغ و داد تخلیه نکنه.
دست پدرش بالا اومد و روی گونه‌اش نشست. نوازش دست پدرش رو پوست گونه‌اش بهش آرامش می‌داد، ولی فلیکس باید با اون‌همه هیجان فشرده شده توی قلب کوچیکش چیکار می‌کرد؟
صدای گرم پدرش به آرومی راه خودش رو تا گوشش باز کرد.
-از دیشب پلک روهم نذاشتم و کل شب با خودم، وجدانم و عقلم جنگیدم تا یه تصمیم درست بگیرم و آخر به این نتیجه رسیدم که...باید بذارم بری...
بزاقش رو به زور همراه با بغضش قورت داد و ادامه داد
-هربار که مغزم جلوی این تصمیم وایمیستاد، یاد سوها میفتادم و خودم رو آروم می‌کردم. فکر می‌کنم این تنها کاریه که می‌تونم بکنم تا سوها...حداقل بعد از مرگش خوشحال باشه... این تنها کاریه که می‌تونم انجام بدم تا تو خوشحال باشی فلیکس...من دیشب خودم رو توی اون پسر دیدم، همون‌طور که من دست و پا میزدم برای داشتن توجه مادرت...اون برای داشتن تو دست و پا می‌زد...
فلیکس با چشم‌هایی که دیگه جایی برای درشت شدن نداشتن به پدرش خیره شده بود و نمی‌تونست حرف‌هاش رو هضم کنه. فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه و این یه رویای شیرینه که نتیجه‌ی خوابیدنش توی بغل چانه.
البته حال الکس بهتر از اون نبود. فکر می‌کرد رفتار عاشقانه چان روی پدرش تاثیر بذاره ولی نه انقدر...
و حالا میفهمید...انگار چیزهایی وجود داشتن که هیچی ازشون نمی‌دونست! چیزهایی مثل علاقه‌ی پدرش و تجربه‌ی تلخ گذشته..
فلیکس دست‌هاش رو بالا برد و روی شونه‌های پدرش گذاشت. خیره توی چشم‌های پدرش، مسخ شده تکرار کرد...
-میذارین برم؟
پدرش سر تکون داد و موهای فلیکس رو نوازش کرد با لبخند کمرنگی گفت:
-آره. میذارم بری. به قول خودت، چند ماه دیگه 30 سالت می‌شه، من...اجازه ندارم واست تصمیم بگیرم.
وقت زیادی لازم نبود تا فلیکس توی شوک فرو بره و به صورت هیستیریک و بی‌وقفه بین خنده‌هاش، اشک بریزه. پدرش که با دیدن اشک‌های فلیکس، دوباره احساساتی شده بود، پسر کوچیکش رو توی آغوشش گرفت و به خودش فشرد. بیست سال از عمر سوها و سی سال عمر فلیکس رو بهشون بدهکار بود و این تنها کاری بود که می‌تونست بکنه. بدن کوچیک فلیکس بین بازوهاش می‌لرزید و برخلاف همیشه که با مظلومیت و توی سکوت اشک می‌ریخت، این‌بار با صدای بلند گریه می‌کرد و بدن پدرش رو به خودش می‌فشرد.
الکس هیچ‌کاری نمی‌تونست بکنه بجز لبخند زدن. اون تونسته بود با کشوندن پدرش به محل کار چان، بهش عشق واقعی اون دوتا رو نشون بده و کمکشون کنه و این براش خوشحال کننده بود. حس می‌کرد دینی که توی این دو سال به گردنش بود، برداشته شده. با همون لبخند و بی‌سر و صدا از خونه بیرون رفت.
اشک‌های فلیکس تمومی نداشتن و با سرتقی تمام از پلک هاش سر می‌خوردن و روی پیراهن پدرش میفتادن. صدای هق هق‌های کوتاهش باعث می‌شد پدرش برای بار هزارم خودش رو به خاطر اذیت کردنش، لعنت کنه. فلیکس جوری گریه می‌کرد که انگار می‌خواد تمام آب بدنش رو از طریق چشم‌هاش تخلیه کنه. بالاخره بعد از چند دقیقه گریه کردن، تونست خودش رو کنترل کنه.
با آروم شدنش از پدرش فاصله گرفت. هنوز هق هق می‌کرد و چشم‌های عسلیش سرخ بودن، اما دیگه خبری از اشک‌های گرمش نبود.
پدرش با دیدن صورت قرمزش لبخند زد و گفت:
-بهتره قبل از برگشتن به خونه‌ات، صورتت رو بشوری. اگه چان این‌طوری ببینتت، مطمئنا وحشت می‌کنه.
فلیکس با شوخی پدرش لبخند زد. لب‌هاش رو از هم فاصله داد و گفت:
-دوستت دارم آبوجی.
پدرش با لبخند گونه‌ی خیسش رو خشک کرد و به آرومی گفت:
-من هم دوست دارم پسره‌ی خیره سر.
فلیکس لبخند مهربونی زد و پدرش بعد از بیرون دادن نفس عمیقش گفت:
-گاهی بیا این‌جا. این‌جا هم خونه‌ی توعه.
فلیکس سر تکون داد و روی پنجه‌هاش بلند شد و گونه‌ی پدرش رو بوسید. با همون لبخند ازش فاصله گرفت و همون‌طور که به سمت در می‌دوید،گفت:
-ممنونم آبوجــــــییی....
از خونه بیرون زد و هول هولکی کفش‌هاش رو پوشید. برف زمین رو سفید کرده بود و حالا فلیکس می‌فهمید چرا امروز آسمون تصمیم گرفته بود زمین رو سفیدپوش کنه. امروز بهترین روز زندگی فلیکس بود...
طول حیاط رو دوید و نمی‌دونست که یه جفت چشم، نگران از احتمال زمین خوردنش، از پشت پنجره بهش خیره شدن. حالا که خوشحالی فلیکس رو می‌دید، خودش رو به خاطر این دیر رضایت دادن، سرزنش می‌کرد.
فلیکس بارها باهاش حرف زده بود. الکس بارها غرورش رو با حرفهای شکونده بود، اما هیچ‌کدومشون به اندازه‌ی سهون موفق نبودن. سهون چیزی رو بهش نشون داده بود که خیلی وقت بود با مرگ همسرش، توی وجودش مرده بود... عشق...
فلیکس با بستن در ورودی پشت سرش، متوجه الکس هیونگش شد و لبخند زد.
-هیونگ...
الکس با لبخند در ماشین رو براش باز کرد و گفت:
-بشین که تا قبل بیدار شدن چان و سکته کردنش، برسونمت خونه.
فلیکس با لبخند بزرگی توی ماشین نشست و الکس در رو بست.
/////////////
نیم ساعت بود که بیدار شده بود و با نگرانی کل خونه رو زیر و رو کرده بود، ولی خبری از فلیکس نبود. اگه حوله‌های سفید کنار تختش رو نمی‌دید، مطمئن می‌شد که توهم زده و اصلا فلیکسی وجود نداشته و اتفاقات شب قبل همه‌اش یه رویا یا توهم شیرین بوده.
از کلافگی زیاد داشت گریه‌اش می‌گرفت. یادش نمیومد از کِی گریه کردن انقدر براش آسون شده. آخه یه موقعی به خودش می‌گفت نباید گریه کنه، اما با وجود فلیکس مگه می‌تونست جلوی فوران احساساتش رو بگیره؟
بدنش از صبح دوباره به لرز افتاده بود و بی‌دلیل سردش بود. وقتی به این فکر می‌کرد که قبلا چهار ماه بدون فلیکس زندگی کرده، دیوونه می‌شد. حتی نمی‌تونست به این موضوع که ممکنه مجبور باشه بقیه عمرش رو بدون فلیکس بگذرونه فکر کنه.
چنگی توی موهاش انداخت و تصمیم گرفت بره خونه پدر فلیکس. دیگه نمی‌تونست تنهایی رو تحمل کنه.
هنوز قدم اول رو به سمت اتاق برنداشته بود که صدای ورود رمز در خونه به گوشش رسید. داشت به این فکر می‌کرد که یا سومین پشت دره یا چانگبین، که در باز شد و صورت دوست داشتنی فلیکسش به چشمش اومد. باورش نمی‌شد فلیکس روبروش باشه. تک قدم لرزونی به سمتش برداشت و با تعجب اسمش رو زمزمه کرد:
-فلیکس...
فلیکس با خوشحالی به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش پرت کرد. دست‌هاش رو دور گردن چان حلقه کرد و بدنش رو محکم بهش چسبوند. چان هنوز توی بهت فرو رفته بود. دست‌هاش کنار بدنش افتاده بودن و داشت به این فکر می‌کرد که یعنی الان داره توهم می‌زنه یا خواب می‌بینه؟؟
با فاصله گرفتن فلیکس ازش، چشم‌هاش رو به صورتش دوخت. فلیکس متعجب از خشک شدن چان بهش خیره شد. لب‌های سرخش رو از هم باز کرد و پرسید:
-چانا...حالت خوبه؟
چان لبهای خشکش رو حرکت داد و نالید:
-دارم...خواب می‌بینم مگه نه؟
فلیکس لبخند زد و روی پنجه‌هاش بلند شد و لب‌هاش رو روی لبهای چان چسبوند. بوسه‌ی محکمی بهش زد و گفت:
-نه. خواب نیستی چان. من برگشتم برای همیشه کنارت بمونم.
چان با شنیدن حرفش، لبخند زد. انگار چان توی فضای گرم خونه‌شون کلماتی که فلیکس گفته بود رو با رنگهای سفید دید و کلمه‌ی "برای همیشه" به محض بیرون اومدن از لب‌های سرخ فلیکسش با رنگ طلایی قشنگی درخشید..! چطور امکان داشت کلمات از دهن فلیکس با رنگهای سفید براق و طلایی بیرون بیان؟
چان سعی کرد توجهی به این معجزه‌های ردیف شده توی ذهنش نکنه و فقط اون جمله درخشان رو تکرار کرد.
-واسه همیشه کنارم...می‌مونی...
فلیکس سر تکون داد و صورتش رو توی سینه چان قایم کرد. دست‌هاش دور کتف چان محکم شده بودن و نیمی از وزنش رو روی چان انداخته بود. چان هنوز به خاطر تب دیشبش ضعف داشت اما وزن فلیکس، اونقدری نبود که نتونه تحمل کنه.  دست‌هاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و صورتش رو توی گردن فلیکس فرو برد. بینیش رو روی گردنش کشید و عطر تنش رو توی ریه‌هاش.
می‌تونست قسم بخوره اگه عطری با این اسانس سرد وشیرین ساخته بشه، باید اسمش رو بذارن "زندگی"
-داشتم از ترس سکته می‌کردم.
آروم زمزمه کرد و صدای آروم فلیکس رو شنید:
-متاسفم.
بوسه‌ای روی گردنش زد و همون‌طور که لب‌هاش رو روی گردنش می‌کشید، لب زد:
-دیگه حق نداری قبل از من از خواب بیدار شی.
فلیکس لبخند زد و زمزمه کرد:
-باشه.
چان چشم‌هاش رو بست و غرق توی آرامش تن کوچیکش ادامه داد:
-نمی‌دونی چقدر دیوونه‌اتم فلیکسم...
فلیکس هم چشم‌هاش رو بست و پرسید:
-چقدر؟
چان لبخندی به شیطنت فلیکس زد و زمزمه کرد:
-انقدر که اگه نباشی، نه می‌تونم چیزی بخورم، نه می‌تونم بخوابم، نه می‌تونم کار کنم، نه می‌تونم راه برم...قسم می‌خورم تا دیشب حتی نمی‌تونستم درست نفس بکشم. توی لعنتی انقدر توی وجودم حل شدی که با یه لحظه نبودنت، بدنم تمام انرژیش رو از دست می‌ده و از هم می‌پاشه. کدوم دیوونه‌ای رو دیدی مثل من باشه؟
فلیکس همون‌طور که با خجالت به حرف‌های چان گوش می‌داد، به این فکر می‌کرد که اگه پدرش نبود و این سه روز از همدیگه دورشون نمی‌کرد، مطمئنا هیچ‌کدوم نمی‌فهمیدن چقدر توی همین مدت کم بهم وابسته شدن.
چان نمی‌خواست رهاش کنه اما فلیکس با بهونه‌ی "گرمم شده" از چان فاصله گرفت و پالتوش رو در آورد. چان با شیفتگی بهش خیره بود و توی ذهنش مشغول نقشه کشیدن برای امروزشون شد. فلیکس با دیدن نگاه چان روی خودش، دستش رو گرفت. چان رو به سمت اتاق خواب کشوند و وقتی روبروی تخت ایستاد، با دست‌های کوچیکش، به بدنش فشار آورد. انقدر که چان مجبور بشه روی تخت بشینه.
-یه لحظه وایستا.
فلیکس گفت و به سمت کمد جدیدشون رفت. کشوهای لباس رو باز کرد و دوتا از تیشرت‌های چان رو بیرون آورد. یه شلوارک برداشت و یه لباس زیر برای چان و یکی برای خودش. حوله‌هاشون هم از کمد بیرون کشید و همراه لباس‌های توی دستش توی رختکن برد و شیر آب توی حموم رو باز کرد تا وان پر بشه.
چان با لبخند کوچیکی روی لب‌هاش، حرکات فلیکس رو دنبال می‌کرد. همیشه فکر می‌کرد این کاریه که خودش باید توی آینده و بعد از ازدواجش با یه دختر، انجامش بده ولی فلیکس خوب بلد بود چطور وجه‌ی شیطونش رو به رخش بکشه و کارهاش با زبون بی‌زبونی این حقیقت رو که "فلیکس یه مرده" توی سرش می‌کوبیدن.
-چانااا...شامپوی گل رزم نیست...
با صدای فلیکس به خودش اومد و نگاهش رو به صورت فلیکس داد. فلیکس با لبهای آویزون توی چهارچوب مستر اتاق ایستاده بود و باعث می‌شد چان یه خط قرمز گنده روی جمله‌‌ی قبلی که تو ذهنش بولد شده بود بکشه. با این قیافه، فلیکس فقط یه بچه بود!
انقدر توی فکر بود که جمله فلیکس رو اصلا نشنیده بود.
-چی؟
فلیکس تکرار کرد:
-شامپوی گل رزم نیست. این شامپویی که این‌جاست بدون اسانسه.
چان با فهمیدن موضوع از جاش بلند شد و همون‌طور که به سمت فلیکس می‌رفت، پیراهن توی تنش رو در آورد و روی تخت انداخت.
-شامپوی اسانس دار لازم نیست فلیکس.
فلیکس همون‌طور که به مارک کمرنگ شده‌ی کنار سینه چان نگاه می‌کرد با لبهای آویزون نالید:
-ولی من دوستش داشتم.
چان که حالا روبروش ایستاده بود، دست‌هاش رو روی سینه‌های فلیکس گذاشت و آروم به عقب هلش داد. با ورودشون به حموم، چان بینیش رو توی موهای روی پیشونی فلیکس فرو برد و گفت:
-متاسفم ولی من تو رو بیشتر دوست دارم...
فلیکس که از نفس‌های عمیق چان فهمیده بود منظورش چیه، رنگ پوست صورتش رو با رنگ یه گوجه فرنگی رسیده طاق زد..!
چان با دیدن قرمز شدن پوستش، خندید و ازش جدا شد. صورتش رو قاب کرد و بوسه‌ی محکمی روی لب‌هاش زد.
نگاهی به وان انداخت و وقتی دید پر شده، بعد از چک کردن دماش، فوم حموم رو توش اضافه کرد. قبل از این‌که خودش توی وان بشینه، فلیکس رو صدا زد.
-بیا این‌جا لیکسی.
با صدای شیرینی گفت و فلیکس رو به خنده انداخت. فلیکس پیراهنش رو در آورد و کمربندش رو باز کرد.
-فکر کن یکی از کارمندهات ببینن این‌طوری حرف می‌زنی چان. مطمئنم از فردا واست تره هم خرد نمی‌کنن.
چان پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد و گفت:
-فکرش هم وحشتناکه.
فلیکس با دیدن بسته بودن پلک‌های چان، شلوارش رو در آورد و سریع توی وان نشست. چان که عمدا چشم‌هاش رو بسته بود، با شنیدن تکون خوردن آب، بازشون کرد و به فلیکس که توی آب نشسته بود و به سطح چرمی پشت سرش تکیه داده بود، نگاه کرد و فقط یه لحظه طول کشید تا یه جمله توی ذهنش شکل بگیره. "پوست سفید فلیکس با قطره‌های آبی که روش سُر می‌خورن می‌تونه قاتل من باشه!"
با گیجی سرش رو به دو طرف تکون داد تا این افکار رو از خودش دور کنه و شلوارش رو در آورد و توی آب، کنار فلیکس نشست و تکیه داد.
نگاه شیفته‌اش رو روی بدن فلیکسش چرخوند. صورتش که برای چان زیباترین شاهکار خلقت بود، گردن کشیده و سفیدش که انگار برای بوسیده شدن به پاش افتاده بود و التماسش می‌کرد، ترقوه‌های برآمده‌اش که چان هر لحظه آماده بود تا با دندونهاش ازشون پذیرایی کنه، سینه‌های کوچیک و بامزه‌اش و شکم پاستیلیش... کف‌های روی آب اجازه نمی‌داد چیز بیشتری ببینه و فقط داشت توی ذهنش تصور می‌کرد که پاهای تراشیده‌اش چطور کنار این بدن طراحی شده، خودنمایی می‌کنن و هوش از سرش می‌پرونن.
-تموم شدم!
فلیکس خیلی جدی گفت و با اخم کمرنگی روی پیشونیش به چان نگاه کرد. چان نگاهش رو به چشم‌های فلیکس داد و نفسش رو حبس کرد. چطور اون اخم کمرنگ بین ابروهاش می‌تونست انقدر خوردنیش کنه؟
-می‌تونم...ببوسمت؟
فلیکس با شنیدن سوال چان ابروهاش رو بالا داد. کم کم از حالت متعجب بیرون اومد و توی چشم‌های منتظر چان خیره شد. دستش رو بالا برد و روی گونه‌ی چان کشید.
-چرا می‌پرسی؟ معلومه که می‌تونی.
چان با شنیدن حرفش حتی بهش برای نفس کشیدن مهلت نداد و با گرفتن چونه‌اش، لب‌هاش رو روی لبهای فلیکس کوبوند. بوسه‌های محکم و مکنده‌اش رو روی لبهای فلیکس می‌نشوند و بین بوسه زبون شیطونش رو روی لب‌هاش می‌کشید. بودن فلیکس کنارش بعد از سه روز باعث شده بود بیشتر از قبل نسبت بهش بی‌قرار باشه. بازی ملایم لبهای فلیکس با جنگ مستقیم لبهای چان همخونی نداشت، ولی چه اهمیتی داشت؟ فلیکس از رقص سریع لبهای چان و عادت همیشگی کشیده شدن زبونش روی لب‌هاش، لذت می‌برد. دست چان روی چونه‌اش کم کم شل شد و لب‌هاش آروم از لبهای فلیکس جدا شدن. نفس‌های عمیق و تند چان بهش می‌فهموند دوست پسرش چقدر دلتنگش بوده...
-دلم می‌خواد بخورمت فلیکس...

Being in love is when he looks at you and says:
I would like to be a cannibal.

عاشق بودن زمانیه که اون بهت نگاه می‌کنه و می‌گه:
دلم می‌خواست آدم خور باشم!

Snowy Wish Where stories live. Discover now