قسمت صد و پانزدهم
نفس عمیقی کشید و حرکت عصبی پاش رو روی زمین قطع کرد. دستی به تیشرتش کشید و گفت:
-نمیدونم چرا انقدر استرس دارم.
چان لبخندی به صورت پر استرسش پاشید و کنارش ایستاد. از توی آینه به صورتش نگاه کرد و گفت:
-نگران نباش مرد کوچولوی من. همه چیز خوب پیش میره.
فلیکس به سمت چان برگشت و گفت:
-پارسال تنهایی این راه رو رفتم. اونموقع هم خیلی استرس داشتم چون میخواستم چند هفتهی بعدش با یه دروغ بزرگ با تو ازدواج کنم و حالا...چون اون دروغ دیگه وجود نداره استرس دارم.
دستی به گردنش کشید و سرش رو پایین انداخت.
-عجیبه. من 29 سال دختر بودم و امسال...دقیقا وقتی قراره 30 سالم بشه، یه پسرم...
چان دستهاش رو دوطرف صورت فلیکس گذاشت و سرش رو بلند کرد. نگاهش رو بین چشمهای نگرانش چرخوند و گفت:
-عجیبه ولی واقعیه. فلیکس من خیلی قویتر از این حرفهاست که به خاطر یه همچین چیزی اضطراب داشته باشه. مگه نه؟
فلیکس ناخودآگاه سر تکون داد و تائید کرد. چان سرش رو یکم خم کرد و بوسهای روی لبهای سرخش گذاشت. میتونست لرزش لبهای فلیکس رو زیر لبهاش حس کنه و این ناراحتش میکرد اما نمیخواست ناراحتیش رو به فلیکس نشون بده. میخواست یه تکیه گاه محکم باشه برای پسری که با وجود بزرگتر بودن ازش، مثل یه پسر بچه که سال اولیه که تولدش رو جشن میگیره، بهش نیاز داره.
دستش رو پشت کمر فلیکس برد و بدنش رو به سمت خروجی هدایت کرد. فلیکس با هدایت دست چانی که پشت سرش راه میرفت، روبروی در بستهی اتاقی که بیست و نه سال از عمرش رو توش گذرونده بود، ایستاد. نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و از اتاقش بیرون رفت.
بلافاصله صدای برخورد کف کفشهای عروسکی برادر زادهاش با کف سرامیکی خونه، توجهش رو جلب کرد. برخلاف پارسال، اینبار کسی که لینا رو بغل میکرد، خودش نبود. چان خم شد و دختر بچه رو تو بغلش گرفت. فلیکس لبخندی به نارنگیهای توی دست لینا زد و با خنده گفت:
-باز نارنگی...
چان که متوجه دلیل خندهی فلیکس نمیشد، چیزی نگفت و فلیکس بدون حرف دیگهای، به سمت جمع قدم برداشت. با نگاهش یکی یکی برادرهاش رو از نظر گذروند و اینبار با دیدن الکسی که پارسال توی اون جمع نبود، لبخند بزرگی زد. همراه چان جلو رفت و رو مبلی که از قبل براش خالی شده بود، نشست.
باز هم خبری از فشفشههای برافروخته، کاغذ رنگیهای آویزون از در و دیوار و یا بادکنک نبود...
فقط یه کیک ساده آبی آسمونی که برخلاف پارسال، با گلهای سفید تزئین شده بود، وسط میز عسلی میدرخشید.
مثل سال قبل، همسر بزرگترین برادرش، شمعی که عدد 30 رو نشون میداد، روشن کرد و الکس با خوشحالی گفت:
-آرزو کن لیکس
فلیکس سر تکون داد. چشمهاش رو بست و دستهاش رو توی هم قفل کرد. گرمای بدن چان رو سمت راست خودش حس میکرد و همون لحظه از ذهنش گذشت:
"نمیخوام هیچوقت این گرما رو از دست بدم"
آرزوهای بعدیش تماما برای خانوادهاش بودن و فلیکس بعد از گذشت چند ثانیه، بالاخره چشمهاش رو باز کرد. نگاهش رو بین اعضای خانوادهاش چرخوند و با دیدن سومین کنار الکس، بار دیگه لبخند زد.
به سمت کیک خم شد و همونطور که تمام حواسش روی حرکت دست چان روی کمرش بود، شمع رو فوت کرد. صدای دست زدن توی فضای هال خونهی پدریش پیچید و فلیکس با خوشحالی، لبخند زد و همهی استرسهای انباشته شده رو از بدنش بیرون کرد.
نگاهش رو بار دیگه روی تک تک آدمهای توی جمع چرخوند. برادرهاش رو یکی یکی از نظر گذروند، همسرهای مهربونشون که توی سالهایی که نقش یه دختر رو بازی میکرد، بهترین اونیهای دنیا براش بودن و حالا اسمشون شده بود نونا، لینا که توی بغل چان نشسته بود و با چشمهای مشتاق به کیک زل زده بود و در آخر پدرش...
اینبار قبل از اینکه از جاش بلند بشه و به سمت پدرش بره، پدرش روبروش ایستاد. فلیکس نگاه شگفت زدهاش رو بالا برد و به صورت پدرش داد. مرد روبروش، با لبخند، دستهاش رو از هم باز کرد و به فلیکس فهموند منتظر آغوش گرمیه که هر سال بهش هدیه میداد.
فلیکس از روی مبل بلند شد و دو قدم فاصله بین خودشون رو پر کرد. با لبخند خوشحالی که با چشمهای سرخش تضاد داشت، بین بازوهای پدرش فرو رفت و محکم بغلش کرد. پدرش به آرومی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
-پارسال بهت گفتم تو تنها چیزی هستی که برای داشتنش به خودم میبالم...
فلیکس با ناامیدی از اینکه الان دیگه اون جایگاه رو از دست داده، از آغوش پدرش بیرون اومد. اما مرد روبروش دستش رو محکم گرفت و نگه داشت. همونطور که انگشت شستش رو با ملایمت پشت دست کوچیکترین پسرش میکشید، اعتراف کرد
-تو هنوز هم تنها چیزی هستی که برای داشتنش به خودم میبالم فلیکس.
فلیکس نفس عمیقی کشید اما نتونست اون رو بیرون بده. حس میکرد اون نفس یه جایی اون انتهای گلوش شکست و نابود شد. حس میکرد ریههاش برای چند ثانیه از کار افتادن و نفس کشیدن از ذهنش پاک شد.
پدر فلیکس با لبخند مهربونی ادامه داد:
-و مطمئنم برادرهات هم به اندازهی من دوستت دارن. ما همه دوستت داریم...آقای دکتر فلیکس.
فلیکس بالاخره تونست نفس بکشه. اما حتی یک ثانیه هم طول نکشید که قطرهی اشکی، گونهاش رو تر کنه و پایین بره.
"آقای دکتر فلیکس..."
شنیدن اون کلمات از بین لبهای پدرش بیش از حد شیرین بود. انقدر که حس میکرد از شدت شیرینیش میتونه همونجا و همون لحظه بمیره و یه فلیکس جدید به جاش متولد بشه.
حس میکرد دلش میخواد برگرده توی اتاقش و مثل گذشته صورتش رو توی بالشتش فرو ببره و اینبار با خوشحالی داد بزنه.
نفسی که راه گلوش رو بسته بود، کم کم از بین لبهاش بیرون پرید و فلیکس با نفس عمیقی، یه قدم فاصله بین خودش و پدرش رو دوباره پر کرد و پدرش رو بغل کرد.
اینبار یه بغل محکم و پر از عشق بهش هدیه داد تا ازش به خاطر همون چند کلمهی ساده اما پر از امید تشکر کنه. مطمئنا پدرش نمیدونست به خاطر شنیدن همون چند جمله، چند سال صبر کرده و چقدر برای شنیدنشون از زبون پدرش، تشنه بوده. پدر فلیکس با ملایمت در حالی که سعی میکرد بغض توی صداش رو از گوشهای تیز فلیکس پنهان کنه، اضافه کرد:
-ممنونم که انقدر محکم بودی که بعد از اینهمه سال، روی پاهای خودت بایستی و بهم بفهمونی تصمیم احمقانهی من، نتونسته بهت آسیب بزنه. ممنون که هنوز هم من رو پدر خودت میدونی فلیکس. تو پسر محکمی هستی و من واقعا بهت افتخار میکنم.
صدای پدرش با ملایمت از بین پرههای گوشش میگذشت و انگار مستقیما روی قلبش مینشست. هیچوقت...توی هیچ برههای از زمان حتی برای لحظهای از ذهنش نگذشته بود که توی زندگیش لحظهای میرسه که پدرش همچین جملههایی به زبون بیاره و قلبش رو به تپش بندازه.
با دستهای کوچیکش که اگر دقت میکردی، هنوز هم میتونستی رد بخیه رو روشون تشخیص بدی، با هیجان به پیراهن پدرش چنگ مینداخت و همونطور که صورتش رو به سینهی پدرش میفشرد، پلکهاش رو بیشتر از قبل روی هم میفشرد تا جلوی قطرههایاشک مزاحمی که سعی در بیرون اومدن از حصار پلکهاش داشتن، رو بگیره.
-بگین کیمچی...
صدای الکس به گوش هر دوشون رسید و اون آغوش محکم رو از بین برد فلیکس بعد از باز شدن دستهای پدرش از دور کتف و کمرش، یکم عقب رفت و با صورت خیس، موهای بهم ریخته و گونههای سرخ به سمت الکس برگشت و الکس از خدا خواسته، اولین عکس فلیکس توی تولدش به عنوان یه پسر رو ثبت کرد.
-هیونگگگگ...
فلیکس جیغ زد و صدای خندهی بقیه رو بلند کرد. الکس با خنده پولاروید رو از محفظهی دوربین بیرون کشید و به فلیکس بهم ریختهی توی عکس خیره شد.
-فکر کنم اگر این عکس رو ببینی، من رو تیربارون میکنی.
سومین با خنده به عکس توی دست الکس خیره شد و گفت:
-وای اوپا. فک کنم بهتره یه نسخه از این عکس رو داشته باشم. اینجوری یه آتوی گنده ازت دارم.
فلیکس با عصبانیتی که بیشتر از قبل بامزهاش کرده بود، قدمی به سمت الکس برداشت اما چان زودتر از روی مبل بلند شد و جلوی فلیکس رو گرفت. فلیکس با ناراحتی به چان نگاه کرد و با لبهای آویزون گفت:
-حتما توی اون عکس خیلی زشت افتادم.
چان بازوهای فلیکس رو گرفت و پسر بزرگتر رو روی مبل نشوند و بعد از نشستن کنارش، با صدای آروم گفت:
-تو هیچوقت زشت نمیشی فلیکس. تو خوشگل ترین پسر روی زمینی. خیالت راحت باشه.
فلیکس با اینکه قانع نشده بود و منتظر یه فرصت برای نابود کردن اون عکس بود، حرفی نزد و بی صدا کنار چان نشست و مشغول پاک کردناشکهای مزاحمش با آستینش شد و چان رو به خنده انداخت. چان سریع یه دستمال کاغذی برداشت و به دستش داد تا بیشتر از اون صورتش رو با آستینهاش پاک نکنه.
سومین وقتی حواس الکس نبود، عکس رو از روی میز کنارشون برداشت و به سمت فلیکس رفت.
-بگیرش دست خودت باشه بهتره ولی لطفا خرابش نکن. بعدا خاطره میشه.
فلیکس نگاه نامطمئنی به سومین انداخت و سومین عکس رو بیشتر به سمتش گرفت تا بهش بفهمونه نمیخواد اذیتش کنه. فلیکس دستش رو جلو برد و عکس رو از سومین گرفت.
-ممنون.
سومین با گفتن"کار مهمی نکردم" راه اومده رو برگشت. فلیکس عکس رو روبروی صورتش گرفت و به آغوش نصفه و نیمهی خودش و پدرش خیره شد. صورت متعجب پدرش و صورت خیس و سرخ خودش توی اون عکس چشم آدم رو میدزدید. چان یکم بهش نزدیک شد و با صدای آروم گفت:
-دیدی گفتم تو همه جوره خوشگلی.
فلیکس لبهاش رو توی دهنش کشید و بعد بی صدا رهاشون کرد.
-نخیر. اصلا هم توی این عکس خوب نیفتادم.
چان دستش رو دور کمر فلیکس برد و بعد از تکیه دادن چونهاش روی شونهی فلیکس، گفت:
-تو که نمیخوای بندازیش دور؟
فلیکس لبهاش رو جمع کرد و بعد از ریز کردن چشمهاش، گفت:
-دوست دارم این کار رو بکنم ولی...نه. آخه این اولین عکس من و پدرم به عنوان پدر و پسره.
چان لبخند زد و محکمتر بغلش کرد. هردو فکر میکردن حواس هیچکس پیش اونا نیست و همه حواسشون به کیکیه که داره تقسیم میشه چون حتی لینا هم کنارشون نبود.
پدر فلیکس که تمام مدت با لبخند به کشمکش بین پسرهاش نگاه میکرد، بعد از آروم شدن جو، وقتی ایتن مشغول تقسیم کردن کیک بین بقیه بود، رو به فلیکس و چان گفت:
-امشب همینجا بمونین. میخوام باهاتون حرف بزنم.
چان که متوجه شده بود پدر فلیکس بهشون خیره شده، عقب کشید و صاف روی مبل نشست. فلیکس نگاهی به چان انداخت و معذب به پدرش نگاه کرد.
-چشم آبوجی.
با صدای آروم گفت و پدرش انگار که خیالش راحت شده باشه، از جمع فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت و بهشون اجازه داد از اون حالت خجالت زده و معذب بیرون بیان. فلیکس پیشدستی کیک خودش رو برداشت و یکم از کیک رو توی دهنش گذاشت. چان نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید اینبار واقعا کسی حواسش به اونها نیست، دوباره مثل قبل دستهاش رو دور بدن فلیکس حلقه کرد و چونهاش رو روی شونهی فلیکس تکیه داد. فلیکس یکم شونهاش رو بالا انداخت.
-نکن. الان میبینن، بد میشه.
چان لبهاش رو آویزون کرد.
-ولی من و تو خیلی وقته باهم رابطه داریم. چه اهمیتی داره اگر ببینن؟
فلیکس با گونههای سرخ جواب داد:
-خجالت میکشم.
چان بوسهای روی گونهاش زد و گفت:
-خجالت نکش.
فلیکس با چشمهای بی حس بهش خیره شد و خیلی جلوی خودش رو گرفت تا با جملهی " خیلی ممنون از راهنمایی کارآمدت" جوابش رو نده. چان با دیدن نگاه فلیکس خندید و بی ربط گفت:
-دوست پسرت کیک میخواد.
فلیکس به پیشدستی روی میز اشاره کرد.
-خب بخور. ایتن برای تو هم کیک ریخته.
چان سرش رو روی شونهاش تکون داد.
-نه. تو بهم بده.
فلیکس با تعجب به چان خیره شد.
-بچه شدی؟
چان جواب داد:
-نه. فقط دلم کیک میخواد.
فلیکس یکم دیگه از کیک رو توی دهنش گذاشت و گفت:
-خودت بخور.
چان نگاه پر از شیطنتش رو به لبهای فلیکس انداخت و گفت:
-توی این موقعیت، دو روش برای کیک خوردن وجود داره. اولیش اینه که مثل یه دوست پسر خوب با چنگال بهم کیک بدی و...دومیش هم اینه که خودم مثل یه دوست پسر پررو سهم کیکم رو از بین لبهات بدزدم. خب...کدومش؟
چان همونطور که اون جملهها رو پشت سر هم به زبون میاورد، به لبهای فلیکس خیره شده بود و نمیتونست سرخ شدن گونههای فلیکس رو ببینه. فلیکس بدون هیچ حرفی، یکم از کیک خودش رو برداشت و اینبار به جای اینکه خودش اون کیک رو بخوره، چنگال رو به لبهای چان نزدیک کرد. چان که فهمیده بود نقشهاش گرفته، با خوشحالی کیک رو خورد و بدون خراب کردن اون آغوش دونفره، مشغول جویدنش شد.
نمیدونستن چند دقیقه گذشته بود که سومین از جاش بلند شد و موبایلش رو به تلوزیون وسط هال وصل کرد. فلیکس و چان هردو با تعجب به سومین و الکس که سعی داشتن چیزی رو توی تلوزیون پخش کنن، خیره شدن و کم کم سومین و الکس توجه همه رو به خودشون جلب کردن.
با صاف ایستادن الکسی که پشت تلوزیون خم شده بود، همه متوجه شدن که پروژهی اون زوج جدید، تموم شده. الکس کنار سومین ایستاد و گفت:
-خب بینندگان عزیز، به اخبارِ تصویری که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید.
به موبایل سومین اشاره کرد و گفت:
-خبرنگار بخش غرب کشور، آقای هان یه سری گزارش آماده کردن که ما قراره الان باهم ببینیمشون. لطفا از جیغ زدن اجتناب کنید چون ما اینجا بچه کوچیک داریم و ممکنه بترسه.
تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی تلوزیون کنار رفت. بلافاصله سومین ویدئویی که توی موبایلش داشت رو پلی کرد.
اولین تصویری که روی تلوزیون نقش بست، صورت جیسونگ بود.
-یک دو سه، یک دو سه... راستش نمیدونم صدام خوب ضبط میشه یا نه ولی خب...وظیفهی خودم دونستم که از اتفاقهای امروز فیلم بگیرم چون حس کردم به درد آیندگان میخوره!
جیسونگ دوربین رو روبروی صورتش گرفت و دستی به موهاش کشید تا مرتب بشن و بعد لبخند زد. دستی برای دوربین تکون داد و گفت:
-سلام. نمیدونم کی قراره این ویدئو رو ببینه ولی امیدوارم اون شخص چان نباشه...
با صدای آروم تر ادامه داد:
-دلم نمیخواد کارم رو از دست بدم.
خندید و گفت:
-بگذریم. امروز 20 آپریله و تولد فلیکس هیونگه. همین الان تماسمون تموم شد و هیونگ کل زمان تماس منتظر بود تولدش رو بهش تبریک بگم...فلیکس هیونگ متاسفم که تظاهر کردم نمیدونم تولده.
فلیکس لبخند زد و منتظر بقیهی فیلم موند. جیسونگ با دوربین توی دستش قدم زنان وارد اتاقی شد و با صدای آروم گفت:
-چان کلی برنامه برای امروز داره و قراره کلی هیونگ رو حرص بده. واقعا منتظرم غروب قیافهی هیونگ رو ببینم.
فلیکس لبهاش رو جمع کرد و با دستش روی رون چان زد:
-واقعا هم حرصم دادی.
چان کجخندی تحویلش داد.
-پس اونی که سر شب از چشمهاش عشق میبارید، کی بود؟
فلیکس چشم چرخوند و به صفحهی تلویزون خیره شد. نمیتونست منکر این بشه که از چشمهاش قلب میباریده!
جیسونگ دوربین رو چرخوند و حالا تصویر روی تلوزیون، چانی بود که با کت اسپرتش درگیر بود و چانگبین کنارش ایستاده بود تا موهاش رو حالت بده.
صدای جیسونگ توی پس زمینه پخش شد.
-به چانگبین گفتم از سفید کننده استفاده کنه چون هیونگ حسابی از خجالت گردن چان در اومده. اوه...نباید این رو میگفتم. یادم باشه ادیتش کنم..!
صدای خنده توی فضای هال پیچید و فلیکس خجالت زده به سمت چان برگشت تا صورتش برای بقیه قابل رویت نباشه چون حتی چان هم داشت به حرف جیسونگ میخندید واینبار فلیکس رو توی خجالت کشیدن همراهی نمیکرد!
جیسونگ با خنده اضافه کرد:
-دید زدن چان بسه، بریم ببینیم برنامههای دیگهی چان واسه سورپرایز کردن هیونگ چیه.
فیلم قطع شد و بلافاصله فیلم بعدی پخش شد. فلیکس و چان به راحتی میتونستن متوجه بشن مکان فیلمبرداری، منطقه ایه که برای فن میتینگ آیدل مورد علاقهاش آماده شده بود.
جیسونگ همونطور که به سمت چیدمان دکور میرفت، گفت:
-هیونگ باید به چان افتخار کنه. چان یه هفتهی تمام ازم خواهش میکرد لو بدم هیونگ از کدوم خواننده خوشش میاد. البته امیدوارم حالا که خرش از پل گذشته و فهمیده هیونگ جونهو رو دوست داره، من رو یادش نره. صرفا جهت اطلاع میگم آقای بنگ، من هنوز منتظر بلیط کنسرت سوپرجونیورم!
چان سر تکون داد و با خنده، جوری که انگار داره جواب جیسونگ رو میده، گفت:
-نگران نباش، بلیطها رو میخرم واست.
فلیکس با تعجب به چان خیره شد.
-یعنی...جونهو هیونگ شانسی اونجا نبود؟ تو آورده بودیش؟
چان با انگشت اشارهاش روی بینی فلیکس زد.
-آخه جونهو همینطور الکی میاد توی مجتمع اجرا کنه؟
-ولی من فکر کردم فن میتینگه.
چان سر تکون داد:
-خب...تعداد فن میتینگهایی که توی مجتمع ما برگذار میشه خیلی زیاده، حق داری شک کنی. ولی من یه هفتهی کامل رو مخ مینهو هیونگ کار کرده بودم تا باهام بیاد و خوانندهی محبوب جنابعالی رو بیاریم مجتمع.
فلیکس با چشمهای شیشهای ، نگاهش رو بین چشمهای چان چرخوند.
-چانا...
چان به یه لبخند بسنده کرد و با صدای آروم گفت:
-اینطوری نگاهم نکن. نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.
فلیکس نگاهش رو برگردوند و با خجالت مثل بقیه که تمام حواسشون به تلوزیون بود، به جیسونگی که حالا داشت از خودش فیلم میگرفت، خیره شد.
-خب این هم از بخش خواننده. الان ساعت 5 بعد از ظهره و تا اومدن هیونگ فقط یک ساعت وقت مونده. کلی هم گل رز سفید منتظر هیونگن و همهی کسایی که برای جونهو هیونگ اینجا جمع شدن، نقش خودشون رو گرفتن.
لبهاش رو به میکروفون پایین گوشی نزدیک کرد و با صدای آروم گفت:
-به کسی نگین ولی چان برای اینکه طرفدارها باهاش همکاری کنن، بهشون گلدن کارت داده. البته اول از همه به من داد تا لو بدم فلیکس هیونگ کشته مردهی جونهو بوده.
کارت طلایی رنگی رو بالا گرفت و گفت:
-این گُلدن کارت مجتمعه. هرکی این رو داشته باشه، میتونه تا یه ماه از همهی خدمات مجتمع با 50 درصد تخفیف استفاده کنه...
و بعد به شوخی اضافه کرد:
-فک کنم همهی دخترهایی که اینجان میتونن جهیزیهشون رو همینجا بخرن...
صدای "اوه" گفتنهای پیاپی توی فضای هال بالا گرفت و الکس گفت:
-من 7 ساله به عنوان طراح و معمار اصلی این مجتمع کار میکنم حتی این کارت رو از نزدیک ندیدم...
سومین آهی کشید و گفت:
-خدا شانس بده...
الکس لبهاش رو روی هم فشرد و با چشمهای برزخی به سومین خیره شد.
-یعنی الان منظورت این بود که راضی نیستی که با منی؟
سومین سرش رو به دو طرف تکون داد.
-اصلا هم این رو نگفتم.
دست الکس رو گرفت وبا صدای آروم لب زد:
-میدونی که دوستت دارم اوپا...
الکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-بذار ببینیم آخر این ویدئو به کجا میرسه، بعدا صحبت میکنیم.
و سومین هم از خدا خواسته، به سمت تلوزیون برگشت. اما فلیکس نه حرفی زد و نه به سمت چان برگشت. حس میکرد حتی نمیتونه دربارهی میزان خرجی که کادوی تولدش روی دست چان گذاشته، فکر کنه چه برسه به حرف زدن دربارهاش. قلبش دو برابر سرعت قبلی خودش میتپید و داشت دیوونهاش میکرد اما باز هم نمیتونست چیزی بگه. اصلا چی باید میگفت؟ بازم تشکر میکرد؟ واقعا میتونست جواب همهی کارهایی که چان براش کرده بود رو با فقط"تشکر کردن" بده؟
-خب...این هم از گل.
جیسونگ دوربین رو برگردوند و گلهای سفید رنگی که توی دوتا سبد خیلی بزرگ چیده شده بودن، رو نشون داد.
-من پیشنهاد دادم گل قرمز بگیریم ولی چان گفت سفید. دلیلش رو هنوز نفهمیدم ولی خب زیاد هم به من ربطی نداره.
دوربین رو دوباره روی خودش برگردوند و گفت:
-خب..این هم از این. فیلم رو همینجا متوقف میکنم تا وقتی که هیونگ برسه.
ذوق زده اضافه کرد:
-خیلی دلم میخواد قیافهی هیونگ رو ببینم.
و دوباره گوشی رو به لبهاش نزدیک کرد و با صدای آروم و زمزمه مانند گفت:
-امیدوارم فلیکس هیونگ با دیدن جونهو، چان رو فراموش نکنه.
الکس با خباثت گفت:
-وای واقعا کنجکاوم. چون یادمه فلیکس اونموقع واقعا عاشق جونهو بود.
فلیکس بلافاصله مخالفت کرد:
-نهه.. اصلا هم اینطور نبود.
آلبرت همونطور که مشغول تمیز کردن صورت خامهای لینا با دستمال کاغذی بود، گفت:
-دقیقا همینطور بود. همه مون اونموقع بودیم و دیدیمت فلیکس. از 9 سالگیت که این گروه تشکیل شد تا 24 سالگیت کشته مردهی جونهو بودی.
فلیکس با خجالت صورتش رو بین دستهاش قایم کرد:
-اینطوریها هم نبود. من فقط طرفدارشون بودم.
چان با خنده دستش رو دور بدن فلیکس پیچید و توی گوشش گفت:
-مهم نیست. من که میدونم الان عاشق منی...
فلیکس سرش رو به سمت چان برگردوند و گفت:
-هیچوقت فکرش هم نمیکردم انقدر به خاطر تولدم هزینه کنی. من به یه شامپین متالیک و یه شب گرم که کنار هم روی تختمون دراز بکشیم و فیلم ببینیم راضی بودم.
چان بوسهای روی گونهاش گذاشت:
-مگه میشه تولد یه فرشته رو ساده جشن گرفت؟
فلیکس با خجالت زمزمه کرد:
-اینجوری نگو. من برای تولدت فقط یه کیک ساده درست کرده بودم و یه کادوی کوچیک برات خریدم. این همه تدارک دیدن برای تولدم شرمنده ام کرد.
چان لبهاش رو به گوش فلیکس نزدیک کرد و گفت:
-عشق که بده و بگیر نیست. من عشقت رو توی همون کیک ساده حس کردم. ولی... تو ارزشت بیشتر از اینهاست فلیکس. من هم بجز تو هیچکس دیگهای رو توی زندگیم ندارم که براش پول خرج کنم. ناراحت نباش مرد کوچولوی من. بیا کنار هم از بقیهی زندگیمون لذت ببریم.
سرش رو به عقب چرخوند و به چشمهای چان که حالا پر شده بودن از افتخار و عشق، خیره شد. چی میتونست بگه؟ چرا هر بار جلوی چان کم میاورد و دهنش بسته میشد؟
چان لبخندی زد و نگاهش رو از فلیکس گرفت و به لبهاش داد.
-میدونی...اون زمان که تمام داراییت توی حساب بانکیت بود و تو بدون اینکه ناراحت بشی، از بی پولیم گله کنی یا رهام کنی، اون حساب رو در اختیار من گذاشته بودی، به خودم قول دادم بعد از پیدا کردن یه شغل درست و حسابی، ده برابرش رو برات جبران کنم...و خب تا اینجا تقریبا هیچ کاری واست نکردم.
فلیکس سرش رو پایین انداخت.
-شوخی میکنی؟ مطبی که توش کار میکنم. این تولد مجلل...اینهمه پول خرج کردی اونوقت میگی...
-فلیکس.
چان حرفش رو قطع کرد و گفت:
-پول برای من هیچ ارزشی نداره اگر تو نباشی.
دستش رو زیر چونهی فلیکس برد و سرش رو بلند کرد. خیره توی چشمهای فلیکس، لب زد:
-فهمیدی؟
فلیکس برای بار چندم توی اون شب، تقریبا لال شد. چان چطور میتونست انقدر راحت و بی دردسر قلبش رو به تپش بندازه؟ یعنی نمیدونست وقتی اینطوری جدی دربارهی عشقشون حرف میزنه، فلیکس رو برای پریدن روش و بوسه بارون کردن صورتش تحریک میکنه؟
هر دو به همدیگه خیره بودن و انگار زمان متوقف شده بود. صدای جیسونگ توی پس زمینه پخش میشد اما هیچکدومشون نمیشنیدن. حتی اینبار صدای الکس هم بلند شده بود ولی باز هم چان و فلیکس هیچی از اطراف نمیفهمیدن. فقط و فقط چشمهاشون رو روی هم نگه داشته بودن و بدون حرف، یه دنیا کلمه رو از طریق چشمهاشون منتقل میکردن. فلیکس گاهی فکر میکرد چان جوری نگاهش میکنه که انگار باور داره فلیکس رویاییه که به حقیقت بدل شده و تن فلیکس رو با نگاهش میلرزوند.
نمیدونستن چند دقیقه گذشته بود که صدای جیغی اونارو از خلوت دو نفره شون بیرون کشید. جیسونگ با شنیدن صدای جیغ طرفدارای جونهو که در اصل داشتن برای زوج گی وسط سالن فن گرلی میکردن، پشت دوربین خندید و گفت:
-میتونم ببینم که هیونگ داره با تموم وجودش جلوی خودش رو میگیره که چان رو نبوسه...اوه این رو هم نباید میگفتم. ببخشید. بعدا ادیتش میکنم.
فلیکس نگاهی به تصویر روی تلوزیون انداخت و با خجالت گفت:
-نمیشه این نمایش رو تمومش کنیم؟
سومین به شوخی گفت:
-چیه؟ نکنه واقعا در نهایت تولدت به یه صحنهی طرفدار پسند ختم شده؟
فلیکس برای بار چندم توی اون شب صورت سرخش رو توی دستهاش گرفت و خودش رو از دید بقیه پنهان کرد، در حالی که داشت زیر لب جیسونگ رو نفرین میکرد و برای تلافی کردن این کارش نقشه میکشید.
چان فلیکسی که داشت با سر توی سینهاش فرو میرفت تا خودش رو پنهان کنه، بغل کرد و بهش اجازه داد سرش رو روی شونهاش بذاره.
-همینجا بمون. باید خداروشکر کنیم که پدرت خیلی وقته رفته اتاقش.
فلیکس زیر لب "اوهوم"ای زمزمه کرد و یکم سرش رو برگردوند تا از گوشهی چشم به تلوزیون دید داشته باشه. البته دیگه آخرهای ویدئو بود و خود فلیکس هم میتونست با تموم شدن آهنگی که چان براش تدارک دیده بود، این رو حدس بزنه. جیسونگ دوربین رو روی خودش برگردوند و گفت:
-خب این هم از تولد فلیکس هیونگ.
لبخندی زد.
-تولدت مبارک هیونگ. امیدوارم یه عالمه اتفاق خوب برات بیفته. میدونم الان داری نقشه میکشی واسم تلافی کنی ولی حواست باشه خودتون هم هنوز ازدواج نکردین و ممکنه جیسونگ خبیث درونم بیدار بشه و کلی اذیتتون کنه..! بگذریم. بازم تولدت مبارک. سعی کن سی سال بعدی رو کنار چان حسابی خوش بگذرونی. دوستت دارم هیونگ.
دستی برای دوربین تکون داد و تصویر سیاه شد.
فلیکس با تموم شدن فیلم، قبل از اینکه بقیه به سمتش برگردن و متوجه اون آغوش بشن، خودش رو از بغل چان بیرون کشید. طبق چیزی که فکر میکرد، اولین نفر ایتن به سمتشون برگشت و گفت:
-نمیدونم میخوای از جیسونگ انتقام بگیری یا نه ولی من باید این کار رو میکنم.
با تعجب به برادر بزرگترش خیره شد.
-چی؟ چرا؟
ایتن به همسرش که با لبهای آویزون کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
-با این فیلم کاری کرد کانون گرم خانواده مون تهدید بشه.
فلیکس نیمچه لبخندی زد و آلبرت تائید کرد:
-موافقم. به نظرت آخر هفته چطور واسش تلافی کنیم؟
فلیکس با نگرانی گفت:
-نه. جیسونگ گناه داره. میدونین چند ماهه داره برای مراسمشون برنامه میچینه؟
الکس دست راستش رو مشت کرد و به کف دست چپش کوبید.
-قبل از اینکه از این اتفاقات فیلم بگیره باید فکرش رو میکرد.
چان میتونست متوجه بشه برادرهای فلیکس فقط دارن شوخی میکنن تا حال برادر خجالت زده شون رو عوض کنن اما مثل اینکه فلیکس خیلی جدی گرفته بود. دستش رو دور کمر فلیکس برد و گفت:
-راست میگن. من اصلا دلم نمیخواست یه همچین چیزهای خصوصی و محرمانهای بین خانوادهات پخش بشه. از اون بدتر، اگر این فیلمها بیفته دست مردم چی؟
فلیکس با تعجب گفت:
-ولی یه عالمه آدم اونجا ازمون فیلم گرفتن چانا.
سومین برای تموم کردن اون بحث، با خنده گفت:
-بس کنین اوپا فکر میکنه دارین جدی میگین.
الکس با جدیت گفت:
-مگه داریم شوخی میکنیم؟
سومین چشم چرخوند و با دست به بازوی دوست پسرش زد.
-بس میکنی یا نه؟ انقدر فلیکس اوپا رو نترسون.
الکس با "آه" کوتاهی به تکیه گاه مبل، تکیه داد.
-یعنی انقدر بازیگیریمون خوبه؟
فلیکس که متوجه شده بود داشتن اذیتش میکردن، با اخم به سمت چان برگشت و گفت:
-اونها داشتن سر به سرم میذاشتن، تو هم کمکشون کردی..؟
چان شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-تقصیر من نیست که قیافهی ترسیدهات انقدر کیوته.
فلیکس خواست دوباره اعتراض کنه که ایتن همراه همسرش بلند شد و گفت:
-ما باید بریم.
الکس سر تکون داد و گفت:
-ماهم همینطور. دیگه دیروقته. سو فردا صبح کلاس داره.
چان رو به الکس گفت:
-آبونیم گفت من و فلیکس امشب اینجا بمونیم پس...خونه خالیه.
چشمکی به الکس زد و الکس دور از چشم سومین با دستش قلب بزرگی بالای سرش درست کرد.
-مرسی داماد...
فلیکس با خنده گفت:
-سومین بفهمه موهات رو تک به تک از روی سرت میکنه.
الکس پشت چشمی نازک کرد.
-از خداش باشه!
-چی؟
سومین که متوجه موضوع صحبتشون نشده بود، با تعجب و کنجکاوی پرسید و الکس لبخند معذبی تحویلش داد:
-هیچی. بریم.
سومین به سمت فلیکس و چان برگشت و براشون دست تکون داد و پشت سر الکس بیرون رفت. آلبرت، لینا رو که گیج خواب بود، روی دستهاش بلند کرد و گفت:
-ما هم میریم. احتمالا آبوجی امشب بهتون سخت میگیره.
فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت:
-واسش آمادگی ندارم.
آلبرت لبخندی تحویل برادر کوچیکش داد و گفت:
-تولدت مبارک فلیکس.
فلیکس متقابلا لبخند زد.
-ممنون هیونگ.
آلبرت دستش رو روی سر فلیکس کشید و بعد از بهم ریختن موهاش، گفت:
-طاقت بیار. فردا باید بری مطب.
فلیکس مقابل چشمهای متعجب و پر از سوال چان لب زد:
-سعی میکنم. مراقب خودتون باشین.
آلبرت سر تکون داد و بدون حرف دیگهای به سمت در خروجی رفت. فلیکس و چان تا بسته شدن کامل در صبر کردن و بعد از تنها شدن، کنار هم روی مبل تقریبا ولو شدن.
فلیکس همونطور که سرش رو به شونهی چان تکیه داده بود، خمیازهای کشید و گفت:
-خیلی خسته شدم.
چان با کنجکاوی پرسید:
-چرا جوری حرف میزدن که انگار قراره اتفاق بدی بیفته؟
فلیکس تکخندی زد و گفت:
-خب...راستش وقتی پدرم گفت اینجا بمونیم میخواد باهامون حرف بزنه، در اصل میخواد دوئل راه بندازه.
چان با تعجب، ابروهاش رو بالا داد و با چشمهای درشت شده به فلیکس خیره شد. فلیکس نگاهی به صورت متعجب و تا حدودی ترسیدهاش انداخت و گفت:
-دوئل سر اینکه کی ظرفیت الکلش بیشتره.
چان نفس راحتی کشید و دستش رو پشت کتف فلیکس برد.
-ترسوندیم.
فلیکس بلافاصله گفت:
-باید هم بترسی. هیچکس تاحالا نتونسته پا به پای پدرم جلو بره.
چان صورتش رو به صورت فلیکس نزدیک کرد و خیره به لبهاش زمزمه کرد:
-مگه نمیدونی دوست پسرت چقدر قویه؟ من با این چیزها مست نمیشم.
فلیکس دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد و گفت:
-خب...ببینیم و تعریف کنیم.
////////////////
-آه خدایا خیلی سنگینی.
فلیکس با عصبانیت گفت و چان رو روی تخت نشوند. چان بلافاصله روی تخت دراز کشید و با لحن بی حالی گفت:
-تو...کوچولویی.
فلیکس با عصبانیت موهاش رو بالا زد و کنار چان نشست. پایین تیشرت چان رو گرفت و آروم بالا کشیدش و همونطور که لباسش رو در میاورد، زیر لب غر زد:
-دوتا مرد گنده عین دوتا نینی کوچولو. آخه مگه مجبوری تا خرخره مشروب بخوری؟
چان بی حال، با چشمهای خمار به فلیکس خیره شد و با لحن مظلومانهای گفت:
-ولی...من بردم.
فلیکس با خنده دستی به موهای چان کشید و گفت:
-اوهوم. تو بردی.
چان یکم خودش رو به سمت فلیکس کشید و سرش رو روی پاهای فلیکس گذاشت. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و بعد از یه سکسکهی نیمه بلند، گفت:
-باید میبردم....چون تو مال منی...
فلیکس همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، جواب داد:
-من همیشه مال توام چان. لازم نبود ثابتش کنی.
چان درحالی که داشت از هوش میرفت، زمزمه کرد:
-فلیکس...مال چانه.
فلیکس قبل از اینکه چان خوابش ببره، دستش رو زیر گردنش برد و بدون توجه به نالههای اعتراض آمیزش، اون رو روی تخت نشوند. از روی تخت بلند شد و کمکش کرد بالا تر بخوابه و بالشتش رو براش صاف کرد. بعد از مطمئن شدن از درست بودن جای چان، دست به کمربندش برد و شلوار جین تنگش رو از پاهاش در آورد. میدونست پدرش هیچوقت در اتاقش رو بی اجازه باز نمیکنه و به خاطر همین خیالش راحت بود که قرار نیست چان رو توی اون وضعیت ببینه.
پتو رو روی بدن چان کشید و بعد از باز کردن کمربند خودش و در آوردنش، با تک تیشرت توی تنش روی تخت خوابید. بلافاصله چان دست راستش رو دور کمرش پیچید و سرش رو روی شونهاش گذاشت.
فلیکس دستهاش رو باز کرد و به چان اجازه داد جوری که راحته توی بغلش دراز بکشه. بعد از درست شدن موقعیت مکانی دوست پسرش، دستهاش رو دور بدنش پیچید و گفت:
-بیا زودتر بخوابیم. فردا باید برم سر کار.
چان با صدای آرومی زمزمه کرد:
-اتاقت...بوی تو رو میده.
فلیکس لبخندی زد و چان ادامه داد:
-بوی الانت رو نه. بوی اون موقع رو میده.
فلیکس با تعجب پرسید:
-اون موقع؟
چان با چشمهای بسته گفت:
-اون موقع که موهات بلند بود و لباسهای دخترونه میپوشیدی. اون موقع که عطر نمیزدی به خودت و لباسهام همه بوی تن تو رو میدادن. اون موقع که تختت شده بود حاشیهی امن زندگیم و بالشتت اکسیژنم.
فلیکس دستش رو روی موهای چان کشید و همونطور که نوازشش میکرد، گفت:
-دوست داری عطر نزنم به خودم؟
چان از سر مستی خندید و گفت:
-آره.
فلیکس میدونست این سرخوشی چان و خندههای بی جاش به خاطر الکله پس فقط به کلماتش دقت میکرد.
-باشه. دیگه عطر نمیزنم.
چان با لبخند محکمتر بغلش کرد و حرفی نزد. دوباره اتاق قدیمی فلیکس توی سکوت فرو رفت و فلیکس مشغول فکر کردن شد. خیلی وقت بود که چان از گذشته شون حرف نمیزد و این شاید اولین بار بعد از شروع دوبارهی رابطه شون بود که چان بهش میگفت یه چیزی از اون موقع رو بیشتر از الان دوست داشته.
و فلیکس به این نتیجه رسید که دیگه نباید از عطر کاپلیشون استفاده کنه چون چان از یه عطر غریبه خوشش نمیاد.
-دوستت... دارم فلیکسی.
چان بیحال زمزمه کرد و فلیکس رو شگفت زده کرد. انگار چان با وجود مست بودنش، هوشیار بود. انگار میفهمید داره چی میگه و با گفتن جملههای عاشقانه، داشت قلبش رو به دردسر مینداخت. انگار تمام جملههاش از قبل برنامه ریزی شده بودن تا فلیکس رو برای بار هزارم توی دام بندازن و خب...فلیکس کسی نبود که با طناب عشق چان، توی چاه نره..!
You're the most expensive thing that I have.
تو با ارزش ترين چيزى هستى كه من دارم.
قسمت صد و شانزدهم
فلیکس کاسهی سوپ حلزون رو روبروی چان و پدرش که تازه بیدار شده بودن، گذاشت و گفت:
-به خاطر شما دوتا مجبور شدم نصف مراجعین امروزم رو کنسل کنم.
نگاه برزخیش رو بین چان و پدرش چرخوند و گفت:
-دارم میرم سرکار. از خونه تکون نمیخورین. امیدوارم تا زمان شام که برمیگردم، دوباره مست پیداتون نکنم.
پدر فلیکس با خنده گفت:
-اینجور مواقع دقیقا کپی مادرت میشی.
فلیکس دست به سینه ایستاد.
-با شما هم بودم آبوجی. بچه که نیستین. میدونین انقدر الکل چه بلایی سر کبدتون میاره؟
پدر فلیکس نگاه معذبی به چان که بی صدا مشغول خوردن ناهارش بود، انداخت و گفت:
-خیلی خب. غر زدن بسه دیگه. برو.
فلیکس نفس عصبی کشید و گفت:
-برای شام یه چیزی میخرم. دست به آشپزخونه نزنین. فهمیدین؟
چان با سر پایین افتاده سر تکون داد و پدر فلیکس اعتراض کرد:
-یــــــااااا...قبل اینکه تو تاتی تاتی راه رفتن رو یاد بگیری، من توی ارتش...
فلیکس حرفش رو قطع کرد:
-به خاطر همون شاهکارهای آشپزیتون دفعه قبل الکس رو فرستادین بیمارستان. پس لطفا سمت آشپزخونه هم نرین.
فلیکس گفت و به سمت کانتر رفت. موبایلش و سوییچ ماشین چان رو برداشت و دوباره به سمت میز ناهارخوری رفت.
-لطفا اجازه بدین سرکار آرامش داشته باشم.
پدر فلیکس نگاهی به پسرش انداخت و سر تکون داد.
-باشه. مراقب خودت باش.
فلیکس لبخند زد. خم شد و گونهی پدرش رو بوسید.
-باشه. سعی میکنم زود بیام.
به سمت چان رفت و گونهی چان رو هم بوسید و باعث شد سر دوست پسرش با تعجب بالا بیاد و با پدرفلیکس چشم تو چشم بشه. هر دو با برخورد نگاهشون باهم، سرشون رو پایین انداختن و لبخندی به لب فلیکس آوردن. فلیکس حس میکرد بعد از شب قبل و مراسم دوئل اون دوتا، پدرش از چان خجالت میکشه. توی دلش دعا کرد این حالت خجالت زده و شرمگین بینشون خیلی زود از بین بره و به سمت در ورودی راه افتاد
-من رفتم.
دستی تکون داد و با قدمهای سریع از خونه بیرون رفت و چان و پدرش رو تنها گذاشت...
و خب تا اواسط غذاخوردنشون، فقط صدای چاپستیکها بود که به گوش میرسید و باد ملایمی که از بین پنجرههای باز هال داخل میشد. نه چان حرفی میزد و نه پدر فلیکس. هردو میدونستن شب قبل زیاده روی کردن و هرچی توی دلشون بوده به همدیگه گفتن و حالا ازهمدیگه خجالت میکشیدن.
-بابت دیشب متاسفم. وقتی گفتم پدر بی اعصابی بودین، منظوری نداشتم! فقط یهو از دهنم پرید. واقعا متاسفم.
چان زیر لب گفت و پدر فلیکس بی صدا و با خجالت، دستی به گردنش کشید.
-من هم...بابت گفتن"پسرهی لوس خرپول" متاسفم!
چان سرش رو بلند کرد و به پدر فلیکس خیره شد.
-پس...چطوره همه چیز رو فراموش کنیم؟
پدر فلیکس معذب خندید.
-عالیه.
چان دوباره سرش رو پایین انداخت و بی صدا خندید. حس میکرد فلیکس واقعا درست میگفته و اون دوتا کنار هم شبیه دوتا بچهی کوچولو و بی تجربهان.
-نظرت چیه بریم ماهیگیری؟
چان لبهاش رو توی دهنش کشید و بعد از چند ثانیه، رهاشون کرد.
-ولی فلیکس گفت بمونیم خونه.
پدر فلیکس یکم از سوپش رو خورد و گفت:
-خب بهش نمیگیم. تا قبل از برگشتنش هم بر میگردیم خونه.
چان سریع مخالفت کرد:
-نمیتونم بهش دروغ بگم. راحت میفهمه.
پدر فلیکس برای جلوگیری از ضایع شدن گفت:
-آفرین. داشتم امتحانت میکردم!
چان که فکر کرده بود واقعا منظور پدر فلیکس همین بوده، خوشحال از سربلند شدن تو امتحانش، ذوق زده سرش رو پایین انداخت. پدرفلیکس نگاهش رو دور تا دور هال چرخوند و بعد گفت:
-هوا خیلی خوبه.
چان تائید کرد:
-بله. خیلی خوبه.
پدر چان یهویی سر جاش صاف نشست و خیره توی چشمهای چان گفت:
-فهمیدم چیکار کنیم.
///////////////////
-خسته نباشی.
چان با لبخند گفت و فلیکس درحالی که نمیتونست جلوی لبخند ذوق زدهاش رو بگیره، گفت:
-قرار بود توی خونه بمونین.
چان دستش رو محکم گرفت و بعد از انداختنش توی جیب کت خودش، همونطور که به سمت جایی که پدر فلیکس نشسته بود میرفتن، گفت:
-نقشهی پدرت بود. گفت تاحالا نیاوردتت ماهی گیری چون تو یه دختر بودی.
فلیکس خودش رو به چان چسبوند.
-راستش...وقتی گفتی بیام اینجا فهمیدم چه خبره و کلی ذوق زده شدم.
چان به صورت خوشحالش خیره شد و ابرو بالا انداخت.
-پس چه کار خوبی کردیم که خونه نموندیم.
فلیکس لبهاش رو جمع کرد.
-ولی تصمیم داشتم دعواتون کنم.
چان نفس عمیقی کشید.
-عیب نداره. به دیدن این صورت خندونت می ارزه.
فلیکس لبش رو گزید تا خنده شو پنهان کنه. چان باز هم داشت مستقیما با قلبش بازی میکرد.
-اومدی؟
پدر فلیکس پرسید و فلیکس با خوشحالی دست چان رو کشید و به سمت پدرش رفت. خودش رو به پدرش چسبوند و خیره به ماهیهایی که داشتن کباب میشدن، گفت:
-احیانا چیز عجیبی که بهشون نزدین؟ اصلا دلم نمیخواد امشب راهی بیمارستان بشم.
چان جواب داد:
-نه نترس. آبونیم خیلی هم خوب درستشون کردن. شرط میبندم ماهی کبابی به این خوشمزگی هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه.
فلیکس از پدرش جدا شد و کنار چان روی زیراندازشون نشست. سرش رو به شونهی چان تکیه داد و گفت:
-امروز خیلی روز خسته کنندهای بود.
چان نگاهی به پدر فلیکس که حواسش به ماهیها بود، انداخت و بعد از مطمئن شدن از سفید بودن وضعیت، بوسهای روی لبهای نیمه باز فلیکس زد.
-بریم خونه یه ماساژ تایلندی توپ مهمون منی.
فلیکس نیشخند زد:
-مطمئنی قرار نیست بعدش تو مهمون من بشی؟
چان با خنده گفت:
-اصلا هم اینطوری نیست.
فلیکس سر تکون داد و گفت:
-امیدوارم.
نگاهش رو به غروب آفتاب روبروش داد و گفت:
-اگر میدونستم از صبح نمیرفتم. حیفه که موقع غروب آفتاب رسیدم.
-دفعهی بعد از صبح میایم. یا...شاید هم شب اومدیم و همینجا چادر زدیم.
لبهاش رو به گوش فلیکس چسبوند.
-دوتایی.
فلیکس با خنده خودش رو جمع کرد تا از لبهای چان دور بشه. پدر فلیکس با کباب کردن همهی ماهی ها، درحالی که سه تا سیخ ماهی توی دستش بود، به سمتشون رفت و اونهارو روی فویلی که از قبل چان آماده کرده بود، گذاشت.
-بفرمایین. این هم از ماهی.
فلیکس با خوشحالی یکی از سیخ ها رو گرفت و یکم از ماهی رو خورد.
-واو آبوجی. خیلی خوشمزهست.
پدر فلیکس با لبخند گفت:
-پس بیشتر بخور.
فلیکس تیکهی بزرگی از ماهی رو برداشت و بعد از تمیزکردنش و گرفتن استخوانهاش، اون رو توی دهنش انداخت. با خوشحالی "هوم"ای گفت و مشغول تمیز کردن یکم دیگه از ماهی شد.
بعد از تمیز کردنش، بی صدا اون رو به لبهای چان نزدیک کرد و چان با خوشحالی قبولش کرد. براش سخت بود مثل همیشه با چان رفتار کنه اون هم وقتی پدرش روبروشون نشسته ولی میتونست بیصدا این کارها رو بکنه تا توجه پدرش جلب نشه.
پدر فلیکس بعد از خوردن یکم از ماهیش، پرسید:
-پروازتون برای چه روزیه؟
چان جواب داد:
-برای چهارشنبه آبونیم.
پدر فلیکس سر تکون داد.
-کی برمیگردین؟
فلیکس با کنجکاوی نگاهی به چان انداخت و چان گفت:
-من و چانگبین تصمیم گرفتیم مدت بیشتری اونجا بمونیم پس...فکر کنم میفته برای دوشنبه.
-پس...بیاین شنبهی بعدیش با هم بریم کوهنوردی. به الکس و پسرها هم میگم بیان.
فلیکس با خوشحالی پرسید:
-من هم میتونم بیام؟
چان قبل از پدر فلیکس جواب داد:
-جناب عالی اصل کاری هستی. معلومه که باید بیای.
فلیکس ذوق زده گفت:
-همیشه به الکس هیونگ حسودیم میشد که با آبوجی همه جا میرفت.
چان دستی به موهاش کشید و گفت:
-از این به بعد الکس هیونگ به تو حسودیش میشه.
فلیکس نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
-حس میکنم شما دوتا خیلی به همدیگه نزدیک شدین. وقتی نبودم چیکار کردین؟
چان نگاهی به پدر فلیکس انداخت و گفت:
-آبونیم آلبوم عکسهات رو آوردن و باهم نشستیم دیدیمشون.
فلیکس سیخ ماهی رو روی فویل برگردوند و با صدای بلند گفت:
-چییی؟ آبوجیییییی چرا بهش نشون دادیش؟
پدرفلیکس با خنده گفت:
-تقصیر من نیست. خودش خواست.
چان شونههاش رو با بیخیالی بالا انداخت.
-به نظر من که خیلی کیوت بودن عکسهات. مخصوصا اون عکسهایی که توی تولد آلبرت هیونگ گرفته بودی و با گریه کیک میخوردی. آبونیم گفتن اون موقع هشت سالت بوده.
فلیکس با لبهای آویزون گفت:
-اشتهام کور شد.
چان یکم از ماهی تمیز شده رو به لبهاش نزدیک کرد و گفت:
-بخور. میدونم میری مطب هیچی نمیخوری.
فلیکس دهنش رو باز کرد و با همون صورت توی هم به چان اجازه داد بهش غذا بده.
-در ضمن. من نبینم کی میخواد ببینتشون؟
فلیکس سرش رو برگردوند و با قهر گفت:
-نباید میدیدی.
چان دستش رو دور کمرش پیچید و فلیکس رو به سمت خودش برگردوند.
-بس کن. مرد گنده که قهر نمیکنه.
فلیکس با صدای آروم گفت:
-ولی تو گفتی هنوز بزرگ نشدم.
چان به صورت نمایشی فکر کرد و گفت:
-خب...از دیشب دیگه بزرگ شدی. البته به صورت موقت. احتمالا امشب دوباره کوچولو میشی.
فلیکس بی اختیار خندید و مشغول خوردن بقیهی غذاش شد. پدر فلیکس نگاهش رو به خورشیدی که حالا کاملا داشت پشت آب قایم میشد، داد و بی مقدمه گفت:
-گاهی غبطه میخورم که چرا اون موقع برای نزدیک شدن به مادرت، راههای بهتری رو انتخاب نکردم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-اگر اون موقع میدونستم میخواد زود ترکم کنه، هرهفته میاوردمش ماهیگیری. با خودم میبردمش کوهنوردی، خرید، سینما، رستوران...شاید اینطوری رابطهمون بهتر میشد و تو مجبور نمیشدی کل عمرت رو توی اونهمه عذاب بزرگ بشی. صادقانه وقتی به عکسهای قدیمیت نگاه میکنم، قلبم درد میگیره فلیکس. از خودم متنفر میشم که مجبورت کردم اینطوری زندگی کنی. از خود احمقم که مثل یه ترسو به یه همچین بهانهای متوسل شدم تا به مادرت نزدیک بشم، بیزار میشم. گاهی فکر میکنم شاید از اون اول نباید میرفتم دنبال مادرت. شاید مادرت بدون من، بهتر زندگی میکرد.
فلیکس با ناراحتی روی زانوهاش به سمت پدرش رفت و پشت سرش نشست. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی کتفش گذاشت.
-اینجوری نگو آبوجی. من مطمئنم اومونی هم نمیدونسته تو دلت چی میگذره. وگرنه باهات بهتر رفتار میکرد.
پدرش سرش رو به دو طرف تکون داد.
-تقصیر خودمه. باید اون طرز تفکر قدیمیم رو دور میریختم. اصلا مگه چه ایرادی داره یه زن ماهیگیری کنه؟ مگه چه مشکلی داره اگر یه زن با همسرش بره کوهنوردی؟ خودم محدودش کردم و حبسش کردم تیو چهارچوب خونهمون. کاری کردم که حتی بیشتر از قبل ازم دور بشه.
فلیکس قفل دستهاش رو محکم تر کرد و با ناراحتی پدرش رو صدا زد:
-آبوجی.
-چند وقتیه که دارم به این فکر میکنم که باید مثل چان شجاع میبودم. باید باهاش حرف میزدم و کمکش میکردم از منطقهی امن کوچیکی که برای خودش ساخته بیاد بیرون. باید کل دنیا رو براش به منطقهی امنش تبدیل میکردم. درست مثل کاری که چان برای تو کرد.
فلیکس از پدرش جدا شد و جوری نشست که به صورتش کاملا دید داشته باشه. پدرش جوری حرف میزد که کاملا گیج شده بود. حتی صدایی از چان هم در نمیومد و این نشون میداد که دوست پسرش هم به اندازهی خودش گیج شده.
پدر فلیکس نگاهی به صورت متعجب فلیکس انداخت و گفت:
-من پدرتم فلیکس. اما...تمام دخالتم توی زندگیت تا همینجا بود. دیگه هیچوقت توی زندگیت دخالت نمیکنم. تو آزادی هرکاری که خودت دوست داری انجام بدی. من مثل یه پدر، از تصمیماتت، حتی اونهایی که به نظر بقیه احمقانه بیاد هم حمایت میکنم.
بزاقش رو به سختی قورت داد و درحالی که واقعا براش سخت بود این جمله رو به زبون بیاره، گفت:
-چان واقعا پسر خوبیه. امیدوارم توی کل زندگیت، بتونی مثل همین الان بهش تکیه کنی.
پدر فلیکس گفت و برای بار دوم توی اون چند روز شگفت زدهاش کرد. نمیدونست چی باعث شده پدرش به اون نتیجه برسه و با حرفهاش بهش بفهمونه اصلا مشکلی با اینکه اسم چان به عنوان همسر توی شناسنامهاش ثبت بشه، نداره. انقدر تعجب کرده بود که حس میکرد مثل شخصیتهای کارتونی، دوتا شاخ بزرگ روی سرش سبز شده.
قلبش بی وقفه و با شدت میتپید و حس شیرینی رو توی وجودش پخش میکرد. حتی توی خوابش هم نمیدید یه روز پدرش انقدر عوض بشه. اصلا مگه امکان داشت اون آدم خشک مذهبی که سایهی همجنسگراها رو با تیر میزد و حتی زمان استبداد کره، چند تا از اونهارو دستگیر کرده بود و شکنجه کرده بود، یه روزی بهش بگه مشکلی با ازدواجش با یه پسر نداره..!
داشت خواب میدید...مطمئنا داشت خواب میدید. وگرنه مگه میشد واقعیت زندگی تلخش، انقدر شیرین باشه؟
-ممنونم آبونیم. بهتون قول میدم کاری کنم که حتی یه لحظه از این تصمیمتون پشیمون نشین.
چان گفت و پدر فلیکس سر تکون داد و با لبخند، دستش رو روی شونهی فلیکس گذاشت.
-مراقب همدیگه باشین. من زودتر میرم خونه.
نگاهش رو بین اجزای صورت فلیکس چرخوند و بعد از دیدن چشمهای خیسش، زمزمه وار گفت:
-دیگه هیچوقت گریه نکن فلیکس. وقتی چشمهات رو خیس میبینم، حس میکنم دوباره مادرت رو به گریه انداختم.
فلیکس لبهاش رو توی دهنش برد و با گریه سر تکون داد. پدرفلیکس دستهاش رو دو طرف صورت پسرش گذاشت واشکهاش رو پاک کرد. صورتش رو نزدیک برد و بوسهای روی موهای فلیکس گذاشت و از جاش بلند شد. بدون حرف نگاهی به فلیکس که هنوز بهش خیره شده بود، انداخت و دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد و به سمت ماشین خودش راه افتاد.
فلیکس پدرش رو تا نشستن توی ماشین و محو شدن توی تاریکی جاده دنبال کرد و بعد تقریبا روی زیر انداز ولو شد.
-من...دارم خواب میبینم. مگه نه؟
با جدیت پرسید و چان کنارش دراز کشید. بازوش رو باز کرد و گفت:
-بیا اینجا.
فلیکس بلافاصله خودش رو توی بغل چان انداخت و گفت:
-باورم نمیشه چان.
چان همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، گفت:
-من هم باورم نمیشه. ولی خودت هم میدونی که پدرت هیچوقت الکی حرف نمیزنه.
فلیکس سرش روبلند کرد و به صورت چان خیره شد.
-یعنی الان بهمون گفت میتونیم باهم ازدواج کنیم..؟
چان لبهاش رو جمع کرد و گفت:
-فکر میکنم منظورش همین بود.
فلیکس با خوشحالی خودش رو روی بدن چان انداخت و صداش رو در آورد:
-آی. چیکار میکنی فلیکس؟
فلیکس با خوشحالی گفت:
-دارم شادیم رو باهات تقسیم میکنم.
چان نگاهی به صورت خندونش انداخت و گفت:
-پس چه افتخاری نسیبم شده.
فلیکس صورتش رو به صورت چان نزدیک کرد و گفت:
-اوهوم. خیلی خوش به حالت شده. مطمئنم نصف مردم شهر بهت حسودی میکنن!
چان با خنده دستش رو پشت گردن فلیکس برد و گفت:
-کمتر شیرین زبونی کن وگرنه نمیتونم قول بدم زبونت تا آخر شب توی دهنت بمونه.
فلیکس لبهاش رو بست و به زور و با اصوات نامفهوم گفت:
-من به زبونم احتیاج دارم.
چان بالافاصله گردن فلیکس رو پایین کشید و لبهاش رو بوسید. فلیکس آرنجهاش رو دو طرف سر چان ستون کرد و به چان تو پیش بردن بوسهشون کمک کرد. حالا میتونست درک کنه جیسونگ چه حسی داشته. چند ماه پیش بهش غبطه میخورد و حالا، عملا داشت بال درمیاورد.
اونها شب دوشنبه که خلوت ترین شب هفته بود، کنار دریاچهی هواچئون توی شمال سئول، ماهی تازه کبابی خورده بودن، بدون دردسر اجازهی پدرش رو برای ازدواجشون گرفته بودن و حالا توی بغل همدیگه داشت خوشحالیشون رو تقسیم میکردن و فلیکس هنوز فکر میکرد داره خواب میبینه...
بوسهی طولانیشون، با کم آوردن اکسیژن شکسته شد و فلیکس خودش رو توی بغل چان جمع کرد. یادش میومد زمانی رو که به چان میگفت فقط توی خونهی خودشون احساس امنیت میکنه و چان بهش قول داده بود کاری میکنه کل دنیا براش امن باشه.
چان به قولش عمل کرده بود. چان کاری کرده بود کل دنیا براش امن باشه، جوری که پدرش هم این موضوع رو فهمیده بود و غبطه میخورد به پسری که از خودش30 سال کوچیک تر بود.
همونطور که سرش رو روی سینهی چان گذاشته بود، گفت:
-ممنونم چان.
چان دستش رو روی موهاش کشید و به عادت همیشگیش، مشغول نوازشش شد.
-من کاری نکردم. فقط راه رو برای زندگی خودم هموار کردم.
فلیکس سرش رو بلند کرد و به چشمهای چان خیره شد. چان لبخندی به صورت کنجکاوش زد و گفت:
-هنوز باور نمیکنی بدون تو نمیتونم زندگی کنم؟
شروع شد...
دوباره دیوونه بازیهای قلبش و تپشهای بی وقفهاش شروع شد. قلبش حتی بعد از گذشتن چند ماه از شروع رابطهشون به عنوان دوتا دوست پسر هنوز به این حرفهای بی پردهی چان عادت نکرده بود و هنوز هم با هر جمله، جوری خودش رو به قفسهی سینهاش میکوبوند که فلیکس میترسید یه روزی بالاخره سینهاش رو سوراخ کنه و بپره بیرون.
چان با دیدن سکوت فلیکس، تارهای سیاه موهاش رو بالا زد و با پیدا شدن پیشونی سفیدش، بوسهای همونجا کاشت.
-چطور میتونی بدون اینکه کاری بکنی، نفسم رو بند بیاری؟
دستش رو روی گونهی فلیکس کشید .
-انگار واقعا جادوم کردی فرشته کوچولو.
فلیکس بزاق سنگینش رو به زور قورت داد و گفت:
-اگر الان جلوی زبونت رو نگیرم، همینجا قلبم از سینهام میزنه بیرون.
و بدون اینکه به چان اجازهی فکر کردن بده، لبهاش رو به دهن گرفت.
اصلا مگه حرفی هم میموند وقتی هر دوتا میدونستن بوسههاشون به اندازهی کافی حرف برای گفتن داره؟
Next to you…even the sky is bluer…
کنار تو حتی آسمون هم آبی تره...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...