Ep 25&26

105 10 10
                                    

قسمت بیست و پنجم
از وقتی با فلیکس بحث کرده بود و فلیکس با حرفهاش بهش فهمونده بود حق دخالت تو تصمیماتش رو نداره، باهم حرف نزده بودن. حتی وقتی هیونگش رو دوباره به اون جهنم رسوند هم با هم حرف نزدن. فلیکس از ماشین پیاده شد و جیسونگ تا داخل رفتنش صبر کرد و وقتی مطمئن شد هیونگش به سلامت به خونه یا جهنم جدیدش برگشته، پاش رو روی گاز فشرد و به سمت خونه ی چانگبین راه افتاد. قلبش با سرعت میزد. حتی این موضوع که روی چانگبین حساسه و دلش نمی‌خواد اون رو به فلیکس نزدیک کنه رو کامل فراموش کرده بود.
خیلی طول نکشید که روبروی خونه ی چانگبین برسه و ماشین رو پارک کنه. و البته کوتوله‌اش هم خیلی سریع در رو باز کرد و با تعجب به جیسونگ آشفته خیره شد.
-جیسونگ چی شده؟
جیسونگ داخل رفت و گفت:
-باید...باید جلوشو بگیریم.
چانگبین با تعجب بهش خیره شد. دستش رو گرفت و از روبروی در کناری بردش و در رو بست. شونه های جیسونگ رو گرفت و به سمت مبل برد و بعد از مطمئن شدن از نشستنش، روبروش جا گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب...حالا درست و از اول توضیح بده ببینم چی شده.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
-فلیکس...امروز یهو گفت بگردم دنبال شماره دکتر جی.
چانگبین نگاهش رو روی جیسونگ چرخوند و گفت:
-متاسفم ولی....دکتر جی کیه؟
چانگبین به سخت ترین قسمت ماجرا رسیده بود.
-یکی از...همکلاسی‌های هیونگ.
چانگبین سر تکون داد.
-خب...این چه مشکلی داره؟
جیسونگ نفس عصبی کشید و سعی کرد جلوی چشم‌های حرف گوش نکنش رو بگیره. سرش رو پایین انداخت و گفت:
-مشکل...رشته ی تحصیلی اونه..!
چانگبین اخم کرد و به جیسونگ خیره شد. جیسونگ همون‌طور که سرش پایین بود، ادامه داد.
-جی هیون...دو تا تخصص داره. اولیش روانشناسیه و دومیش...ژنتیک.
چانگبین که باز هم نمی‌فهمید منظور سنجاب غمگین روبروش چیه، گفت:
-خب...روانشناس که خوبه. شاید فلیکس می‌خواد با چان...
-می‌خواد تغییر جنسیت بده. هیون...عضو بزرگترین انجمن بیماری های جنسی کره ست یه تیم خیلی بزرگ که هیون یکی از مهمترین اعضاشه.
جیسونگ گفت و چانگبین لال شد. فلیکس....می‌خواست تغییر جنسیت بده؟ این چه جوک مسخره ای بود؟ چانگبین خندید و گفت:
-ببین جی... شوخی هم قشنگ نیست.
جیسونگ سرش رو بلند کرد و اجازه داد اشک‌هایی که روی گونه‌هاش افتادن به چانگبین زبون درازی کنن.
-می‌خواد تغییر جنسیت بده. ما نباید اجازه بدیم این کار رو بکنه. این یعنی می‌خواد به هر قیمتی شده کنار چان بمونه. به هر قیمتی. می‌فهمی؟
چانگبین خیره به یه نقطه از میز مونده بود و جیسونگ می‌تونست قسم بخوره اون کوتوله حتی نفس نمیکشید. از جاش بلند شد و روبروی چانگبین زانو زد و باعث شد پسر مسخ شده به خودش بیاد و بخواد بلندش کنه ولی جیسونگ با گریه متوقفش کرد.
-لطفا چانگبین. ما نباید اجازه بدیم. اون 29 سال زندگیش رو مثل یه دختر زندگی کرد به امید آزادی. به امید فرار کردن از دختر بودن. الان...الان اگه واقعا تبدیل به یه دختر بشه چی ازش میمونه؟ میمیره! دیگه هیچ امیدی توی زندگیش نمیمونه. خواهش می‌کنم...یه کاری بکن. لطفاااا...
جیسونگ گفت و به شلوار چانگبین چنگ انداخت. چانگبین با نگرانی روبروی جیسونگ نشست و سرش رو روی سینه‌ی خودش تکیه داد.
-ما....ما نمیزاریم جیسونگ... نگران نباش.
صدای گریه کردن جیسونگ بیش از حد روی اعصابش بود. نمی‌دونست برای ساکت کردنش باید چیکار کنه و جیسونگ با هر قطره اشکی که برای فلیکس هیونگ بیچاره اش می‌ریخت، قلب چانگبین رو به در و دیوار میکوبید.
سر جیسونگ رو نوازش کرد و گفت:
-نمیزاریم. ما اجازه نمیدیم. بسه گریه نکن. اصن...مگه الکیه؟ روانشناس باید حکم بده. باید کلی قرص تغییر جنسیت بخوره تازه...
-پس فکر کردی اون لعنتی برای چی هردوتا تخصص رو باهم گرفته؟ اون تیم بزرگ الکی عه؟
دهن چانگبین برای بار دوم توی اون روز بسته شد. باورش نمی‌شد فلیکس بخواد از خودش بگذره و برای همیشه مثل یه دختر زندگی کنه.
-باشه. حالا هرچی...ما اجازه نمیدیم. باشه؟
جیسونگ رو یکم هل داد و به صورتش خیره شد.
-ببین. تو به هیچ وجه اجازه نمیدی فلیکس شماره‌ی اون دکتر رو پیدا کنه و من هم سعی می‌کنم سریعتر فلیکس رو از خونه چان بیرون بیارم. بهت قول می‌دم. باشه جیسونگ؟ من اجازه نمی‌دم هیونگت چیزیش بشه. فقط...فقط...
جیسونگ بینیش رو بالا کشید و خودش رو آماده‌ی شنیدن هر حرف تلخی مثل "من باید باهاش برم" یا "ما باهم ازدواج می‌کنیم تا بتونم هیونگت رو راحت از کشور خارج کنم" کرد.
-فقط...دیگه گریه نکن... وقتی اشکهات رو میبینم داغون می‌شم.
چانگبین با یه قیافه‌ی درمونده گفت و جیسونگ رو توی بهت فرو برد.
چانگبین بعد از فهمیدن حرفش بدون حرکت به جیسونگ خیره شد. اون کلمات...از حنجره‌ی خودش بیرون اومده بودن؟
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و گفت:
-باشه. ولی...قول دادیا. باید بهش عمل کنی.
چانگبین سر تکون داد و سعی کرد اتفاقات 60 ثانیه‌ی قبل رو از ذهنش پاک کنه. جیسونگ رو بلند کرد و روی مبل نشوند. دستمال کاغذی بهش تعارف کرد و جیسونگ یکی از اونهارو برداشت و صورتش رو پاک کرد. نفس های لرزونش باعث می‌شد چانگبین بفهمه چقدر ترسیده.
به آشپزخونه رفت و یه لیوان پر از آب براش آورد و به دستش داد.
-یکم آب بخور جیسونگ.
جیسونگ لیوان رو توی دستش گرفت و به لب‌هاش نزدیک کرد. یکم از آب رو خورد و لیوان رو روی میز برگردوند.
چانگبین روبروش نشست و دستی تو موهاش کشید. اخم کرده بود و با جدیت دنبال راهی برای بیرون کردن فلیکس از اون خونه میگشت. جیسونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت. جمله‌ی تقریبا عاشقانه چانگبین مدام تو ذهنش تکرار می‌شد و نمیزاشت تمرکز کنه. چانگبین هم دوستش داشت. قبلا یه بار هم به زبون آورده بود که دوستش داره. لبخند کمرنگی زد و به چانگبین خیره شد که توی فکر بود. جیسونگ مطمئن بود از امروز به بعد دیگه نمی‌تونه کوتوله‌اش رو با کسی شریک بشه.
///////////
دختر با لبخند بیرون رفت و در رو بست. چان حالا که پروژه خرید جدیدش رو جمع و جور کرده بود، حس بهتری داشت. دلش می‌خواست زودتر بره خونه تا با اولیویا شام بخوره.
خیلی ناگهانی لبخندش رو خورد. اولیویا؟؟
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. واقعا داشت می‌رفت که با یه پسر دیگه شام بخوره؟
کتش رو پوشید و به سمت خونه راه افتاد. ساعت 8 بود و طبق محدودیت فلیکس، می‌دونست که تا ساعت 9 میاد خونه. خونه ای که تا چند روز پیش پر بود از عشق و علاقه، حالا به لطف دروغهایی که فلیکس بهش گفته بود، شده بود یه پادگان نظامی...
ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و به ماشین فلیکس خیره شد. خیلی وقت بود ازش استفاده نمی‌کرد و اون ماشین بیچاره فقط داشت اون‌جا هر روز و هر روز کثیفتر می‌شد.
وقتی وارد خونه شد، انتظار نداشت فلیکس رو در حالی که میخنده ببینه. سومین با لبخند روبروش نشسته بود و داشتن دوتایی حرف میزدن. نمی‌دونست چرا وقتی میدید داره میخنده حالش بد می‌شد. نمی‌خواست فلیکس بخنده اون هم وقتی اونقدر با دروغهاش قلب چان رو شکونده بود. عصبانی شد. نمی‌خواست لبخندی رو روی لبهای کوچیکش ببینه که باعثش خودش نیست.
کیفش رو محکم روی اوپن پرت کرد و گفت:
-سومین. میز شام رو بچین.
سومین با عجله  «چشم» ای گفت و وارد آشپزخونه شد. نگاهی زیر چشمی به فلیکس انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست. سریع لباسهاش رو عوض کرد. از اتاق بیرون رفت و دید فلیکس داره به سومین توی چیدن میز کمک می‌کنه. نگاهش رو از اون دوتا گرفت و وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست. فلیکس ظرف برنج رو روبروش گذاشت و کنارش نشست. چان با انزجار به ظرف برنج خیره شد. اون رو یه پسر روبروش گذاشته بود. پسری که  می‌گفت همسرشه. نگاهی به میز رنگارنگ کرد و از جاش بلند شد. الان نمی‌تونست چیزی بخوره. سومین با دیدن چان پرسید:
-چیزی لازم دارین؟
چان سری به نفی تکون داد و به سمت اتاقش راه افتاد و با صدای بلند گفت:
-اشتهام کور شد...
فلیکس با نگاهش چان رو تا اتاقش بدرقه کرد. وقتی راه حل رابطه‌شون رو پیدا کرده بود، فکر می‌کرد اگر سر شام به چان بگه، اون هم حمایتش می‌کنه و میگه که اگه فلیکس این‌بار واقعا یه دختر بشه، باهاش میمونه ولی الان میدید که حتی حضورش اون‌جا، چان رو اذیت می‌کنه. نگاهش رو روی غذاها چرخوند و گفت;
-سو..سومینا...
سومین جلو رفت.
-بله اوپا؟
فلیکس لب‌هایش رو تر کرد.
-از این به بعد فقط برای یه نفر غذا درست کن.
سومین با تعجب بهش خیره شد. خواست حرفی بزنه که فلیکس ادامه داد.
-من...با جیسونگ شام می‌خورم. این‌طوری...بهتره.
فلیکس گفت و از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و این‌بار سومین با چشم‌هاش، فلیکس شکسته رو تا اتاقش دنبال کرد.
در اتاقش رو باز کرد و داخل رفت. وقتی اون شب برای اولین بار پاش رو توی این خونه گذاشت، به خودش گفت" به زندان جدیدت خوش اومدی" و الان، این خونه از زندان هم براش بدتر شده بود. تنها دلیلی که باعث می‌شد فلیکس همون‌جا بمونه، امیدش به تغییر جنسیتش و قبول شدنش توسط چان بود. اصلا...نفس کشیدن توی هوایی که چان توش نفس کشیده بود...خوابیدن توی اتاقی که می‌دونست فقط یه دیوار بینشون فاصله‌ست...این ها دلایلی بودن که نمی‌رفت. نمی‌خواست بره و بعدا حسرت بخوره. تا جایی که جون داشت میجنگید و میجنگید و میجنگید تا چان رو داشته باشه.
روی تختش ولو شد و خیره به سقف از خودش پرسید;
-کاری که می‌خوام بکنم...درسته؟
و جواب فقط یه جمله بود..."به خاطر چان...آره"
دست راستش رو بالا برد و به لاک هایی که یکم کمرنگ شده بودن خیره شد. اونها نشونه ی آخرین عشق بازی لب‌هاشون بودن...
دستش رو جلو برد و روی ناخنش رو بوسید. خوشحال بود که قراره کامل خودش رو عوض کنه. این‌جوری هیچ‌وقت پدرش واقعیت رو نمی‌فهمید. چانگبین و جیسونگ از دست راز پنهونش راحت می‌شدن و چان دلیلی برای رد کردنش نداشت. نفس عمیقی کشید و توی خودش جمع شد...
فردا...مطمئنا روز بهتری بود.
/////////////
نیمه شب بود که یه پیام از فلیکس هیونگش تحت عنوان "من خودم میام مطب، نیا دنبالم" دریافت کرد. با تعجب به اسم فلیکس خیره شده بود و می‌خواست بدونه چی باعث شده فلیکس ازش بخواد بعد از 3 ماه رفت و آمد مداوم، دنبالش نره. خیلی فکر نکرد و ترجیح داد فکر کنه که هیونگش بالاخره می‌خواد دوباره رانندگی کنه.
-هنوز نخوابیدی؟
صدای چانگبین باعث شد سرش رو بلند کنه. چشم‌های پف کرده کوتوله‌اش نشون می‌داد تا الان خواب بوده و فقط برای خوردن آب از خواب بیدار شده.
-نه...ذهنم مشغول بود.
چانگبین بعد از خوردن آب، به سمتش رفت و روبروش نشست. جیسونگ حتی هنوز به اتاق مهمونی که چانگبین بهش نشون داده بود، سر هم نزده بود چه برسه خوابیدن.
-تو چرا بیدار شدی؟
-تشنه ام بود.
جیسونگ سر تکون داد و به موبایلش خیره شد.
-فردا... سعی کن بیشتر با فلیکس حرف بزنی و متقاعدش کنی که دنبال اون دکتر نگرده.
جیسونگ سر تکون داد و بازم حرفی نزد. چانگبین با کلافگی از جاش بلند شد و به سمت جیسونگ رفت و کنارش نشست. دستش رو گرفت و همون‌طور که به انگشت های کشیده و کوچیکش خیره بود گفت:
-خیلی خودت رو اذیت نکن جیسونگ. همه چی درست می‌شه.
جیسونگ نگاهش رو از دست های گره خورده شون گرفت و به چشم‌های درشت کوتوله‌اش خیره شد. به چانگبین اعتماد داشت.
سرش رو پایین انداخت و از جاش بلند شد و گفت:
-میرم بخوابم. شب بخیر.
چانگبین هم از جاش بلند شد و دستش رو تو جیبش فرو برد و به سنجاب خسته ی روبروش که کم کم ازش دور می‌شد، خیره شد.
//////////
صبح وقتی بیدار شد، یه دوش سریع گرفت و قبل از ساعت 8 به آشپزخونه رفت. سومین تازه قهوه رو توی قهوه جوش ریخته بود که با دیدن فلیکس با تعجب به سمتش برگشت.
-اوپا...چقدر زود بیدار شدی.
فلیکس با دیدنش لبخند زد و گفت:
-من..دارم میرم. یکم از این به بعد کارام بیشتره، به خاطر همین زودتر میرم.
سومین سر تکون داد و گفت:
-باشه. الان صبحونه‌ات رو حاضر می‌کنم.
-نه...
فلیکس مخالفت کرد و سومین بهش خیره موند.
-من...بیرون صبحونه می‌خورم. توی مطب. نیازی نیست برای من چیزی آماده کنی. گفتم که از این به بعد...میز رو فقط برای یه نفر حاضر کن.
سومین خواست حرفی بزنه که فلیکس به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوه. داره دیرم می‌شه. شب میبینمت.
و از خونه بیرون رفت. سومین هنوز به جای خالی فلیکس خیره شده بود. دروغ می‌گفت. نمی‌خواست توی مطب صبحونه بخوره. فقط می‌خواست دیگه اشتهای چان رو تحت تاثیر حضور خودش قرار نده و سومین این رو می‌فهمید.
-عاشقها...همه‌شون انقدر بدبختن؟
با خودش زمزمه کرد و پشت میز نشست. باید با جیسونگ حرف میزد و ازش می‌خواست هیچ‌وقت عاشق نشه...اگر قرار بود همه عاشقها شبیه فلیکس باشن و از همه چیز بگذرن، پس عشق کجاش قشنگ بود؟
بعد از ده دقیقه از جاش بلند شد و قهوه رو برای چان توی فنجون ریخت و سر میز گذاشت. چان مثل هرروز صبح، سر ساعت 8 وارد آشپزخونه شد و بعد از سلام کردن، پشت میز نشست. سومین از آشپزخونه بیرون رفت تا راحت صبحونه‌اش رو بخوره و یوقت مزاحمش نشه.
چان به فنجون قهوه اش خیره شد و روی میز رو دنبال شکرپاش گشت ولی پیداش نکرد. از دیروز که برای اولین بار قهوه اش رو با شکر خورده بود، دلش می‌خواست دوباره امتحانش کنه ولی مثل این‌که نمی‌شد.
از جاش بلند شد و کابینتی که همیشه اون‌جا شکر می‌ذاشت رو باز کرد. با دیدن جای شکر توی کابینت لبخند زد. به سمت میز رفت و در شکر رو باز کرد و نصف یه پیمانه کوچیک ازش رو توی فنجونش خالی کرد. برای این‌که فلیکسی که احتمالا بعدا میومد، نفهمه که چان هم قهوه ‌اش رو شیرین کرده، دوباره درش رو بست و توی کابینت گذاشتش و مثل چند دقیقه قبل پشت میز نشست. بدون سر و صدا قاشق رو توی فنجون فرو برد و شکر رو توش حل کرد. لبخند کمرنگی زد و قاشق رو توی ظرف مربای خودش گذاشت. فنجون رو بلند کرد و یکم از قهوه رو چشید. لبخندش بعد از خوردن قهوه پر رنگتر شد. چرا بقیه می‌گفتن قهوه تلخ بهتره؟
با شنیدن صدای قدم‌هایی که به سمت آشپزخونه بودن، لبخندش رو خورد و اخم کرد و با جدیت یه تیکه نون برداشت و بهش مربا مالید. منتظر بود که دوباره اون عطر شیرین دخترونه ای که فلیکس هربار به خودش میزنه رو حس کنه و بعدش حضورش رو دقیقا سمت چپ خودش، ولی...هیچ خبری نشد!
بعد از چند لحظه، متوجه شد اون قدم‌ها متعلق به سومینی بوده که الان داشت عسل رو داخل یخچال برمیگردوند. توی این مدت فهمیده بود فلیکس فقط عسل می‌خوره. یعنی سومین نمی‌دونست؟
با برگشتن یهویی سومین غافلگیر شد و نگاهش رو به فنجون قهوه اش داد. خب...حتما وقتی فلیکس میومد سر میز، از سومین می‌خواست که واسش عسل بیاره. تیکه های کوچیک نون رو پشت سر هم پایین داد و با تعجب هر 5 دقیقه یه بار ساعت رو چک کرد. با خودش فکر کرد شاید خواب مونده و یا شاید اصلا نمی‌خواد امروز بره مطب. نفس عمیقی کشید و برخلاف هرروز که ساعت 8 و نیم می‌رفت بیرون، 9 بالاخره توی ماشینش نشست و با عصبانیت به جای خالی ماشین فلیکس خیره شد...
پس فلیکس رفته بود...
/////////
خیلی گشت دنبال شماره دکتر جی ولی نتونست پیداش کنه و جیسونگ به هیچ وجه نمی‌خواست کمکش کنه. پس فقط باید تو دفتر تلفن قدیمی خودش دنبال شماره هم‌دوره هاش میگشت.
اون‌روز بیشتر از قبل مریض داشت و سرش حسابی شلوغ بود. دلش می‌خواست هرچه زودتر دکتر جی رو ببینه و خوردن قرص های افزایش هورمون های زنانه رو شروع کنه. می‌دونست اگر بخواد کوتاهترین زمان رو در نظر بگیره، حدود 8 ماه فقط باید قرص بخوره و بعد از ایجاد تغییرات جزعی توی بدنش، برای عمل بره که 4 ماه بعدش هم باید استراحت می‌کرد. این به این معنی بود که باید یه سال و دو ماه کامل منتظر تغییراتش می‌بود. یعنی چان تا اونموقع صبر می‌کرد؟؟
با ورود مریض بعدی دوباره لبخند زد و به دستیارش گفت وسایل ارتودنسیش رو براش بیاره.
///////////
بالاخره موفق شد بعد از سه هفته گشتن، از طریق یکی از دوستاش شماره دکتر جی رو پیدا کنه. بهش زنگ زد و گفت که حتما باید ببینتش و باهاش کار مهمی داره. هیون هم قبول کرد و اونها توی یه کافه برای روز بعدش باهم قرار گذاشتن. فلیکس روز شماری می‌کرد تا زودتر فردا برسه و بتونه خوردن قرص های تغییر هورمون رو شروع کنه. آخرین مریضش هم از اتاق بیرون رفت که جیسونگ ناگهان داخل شد و با لبخند گفت
-تموم شد نونا. می‌تونم برم؟
فلیکس نگاهی به جیسونگی که جدیدا بیشتر از قبل لبخند میزد، انداخت و گفت:
-آره. شب بخیر.
جیسونگ سر تکون داد و گفت;
-مراقب خودت باش فلیکس. فعلا.
و از در بیرون رفت. فلیکس نگاهی به ساعت که8 رو نشون می‌داد انداخت و از مطب بیرون رفت. در رو بست و بعد از سوار ماشین شدن، به سمت خونه ی چان راه افتاد. جدیدا چان رو نمیدید. یه هفته از آخرین باری که مرد زندگیش رو دیده بود میگذشت. به خاطر راحتی چان، یه جوری توی اون خونه زندگی می‌کرد که بودنش حس نمی‌شد. ناهار رو با جیسونگ می‌خورد. صبحونه رو به طور کامل حذف کرده بود و شام هم اگر خیلی گرسنه اش بود یه چیزی از سوپرمارکت سر راهش میخرید و می‌خورد. امشب هم از اون شب هایی بود که برای فردا زیادی هیجان داشت و گرسنه اش شده بود. ماشین رو روبروی سوپرمارکت پارک کرد و پیاده شد. با لبخند وارد شد و به سمت قفسه ی غذاهای آماده رفت. سه تا کیمباپ مثلثی برداشت و یه بطری شیر طمع دار. اونها رو به پسری که پشت دستگاه خرید ایستاده بود و ازلباس مدرسه اش معلوم بود سنش خیلی کمه، داد. پسر با لبخند جواب فلیکسی که تقریبا هر روز میدیدش، رو داد و قیمت رو بهش گفت. فلیکس پول رو پرداخت کرد و خریدهاش رو برداشت و از مغازه بیرون رفت. توی ماشینش نشست و به سمت خونه روند. وارد پارکینگ شد و پارک کرد ولی پیاده نشد. دلش می‌خواست مثل هرشب بره خونه و بشینه پشت در اتاقش تا وقتی صدای چاپستیکهای چان بلند می‌شه، همزمان با اون شروع به خوردن کنه. ولی امشب می‌خواست به جای شنیدن صداش، صورتش رو ببینه، پس تو ماشین موند.
یکی از کیمباپ هارو باز کرد و گازی از سرش زد. ناهار رو به خاطر مریضها‌ش نتونسته بود کامل بخوره و از طرفی به خاطر قرار فرداش خیلی هیجان زده شده بود و الان بیش از حد گرسنه اش بود. اولین کیمباپ رو تموم کرد و دومی رو باز کرد. یکم از شیرش رو خورد و دوباره گازی به کیمباپش زد. ساعت توی ماشین بیست دقیقه به 9 رو نشون می‌داد و فلیکس همچنان منتظر چان بود. هنوز به سومین کیمباپش حمله نکرده بود که در پارکینگ باز شد و بنز شاسی بلند چان وارد پارکینگ شد. فلیکس سرش رو دزدید و از گوشه‌ی فرمون به چان خیره شد. موهاش بلندتر شده بودن و پیراهنش چروک بود. از اخمش و قدم‌های کوتاهش می‌شد فهمید داره با کی حرف میزنه. فلیکس می‌دونست به محض دیده شدنش توسط چان، یه دعوای سخت در انتظارشه چون چان الان از دست پدرش عصبانیه. لب‌هاش رو با زبونش خیس کرد چون از استرس کاملا خشک شده بود. وقتی چان از دیدش خارج شد و وارد آسانسور شد، هنوز توی ماشین بود. ده دقیقه دیگه زمان برگشتنش تموم می‌شد ولی چان حتی نگاهی به ماشینش ننداخته بود و مطمئنا نمی‌فهمید که فلیکس رسیده.
فلیکس دقیقا پنج دقیقه بعد از ساعت 9 از ماشین پیاده شد. چان الان حالش بد بود و فلیکس این رو می‌دونست...
/////////
با عصبانیت توی هال راه می‌رفت. چان یادش بود که همه چیز رو دقیق چک کرده بود ولی به خاطر یه اشتباه کوچیک توی مبلغ ارسالیشون برای یه شرکت، دچار مشکل شده بودن و پدر گرامیش دوباره این موضوع رو چماق کرده بود و توی سر چان کوبیده بود. و واقعا چان نمی‌فهمید که چرا باید هربار این اتفاق کزایی واسه مجتمع اون بیفته...
سومین با ترس توی آشپزخونه ایستاده بود و نگاهش هر لحظه نگرانتر روی ساعت میچرخید. مطمئن بود باید برای یه دعوای حسابی آماده باشه، مگر این‌که چان بره توی اتاقش و متوجه اومدن فلیکس بعد از ساعت 9 نشه.
و صادقانه سومین این‌بار برای دیر تر اومدن فلیکس، دعا می‌کرد.
خیلی نگذشته بود که چان گفت:
-گرسنه ام نیست. مزاحمم نشو.
سومین سر تکون داد و خواست توی دلش خدارو شکر کنه که صدای وارد کردن رمز در ورودی تو هال پیچید و نگاه متعجب چان و وحشت زده ی سومین رو روی در کشید.
لحظه بعدی فلیکس با لبخند وارد شد و سومین با نگرانی به لبه اوپن چنگ انداخت و به چان خیره شد.
فلیکس با دیدن چان، جوری نقش بازی کرد که انگار انتظار دیدن چان، اونم دقیقا وسط هال رو نداشته...می‌دونست دیر کرده. می‌دونست چان اون‌جاست. می‌دونست اگه یکم دیر تر بره چان نمیبینتش ولی...عمدا الان رفته بود داخل...
-کدوم گوری بودی تا الان؟
چان با آرامشی که بدن سومین رو لرزوند پرسید و فلیکس نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
-با دوستم رفته بودم...رستوران.
چان پوزخند زد و جلو رفت. روبروی فلیکس ایستاد و سرش رو جلوش خم کرد و گفت:
-مثل این‌که محدودیت زمان رو یادت رفته...لازمه یادآوریش کنم؟
فلیکس به صورت عصبی چان خیره شد و گفت:
-خب...من که دختر نیستم همه‌اش من رو محدود می‌کنی..!
چان خندید و گفت:
-اوه...می‌خوای باور کنم با این قیافه و ادا و اصول...یه پسری؟
-نیستم؟
چان پوزخند زد و پرسید:
-هستی؟
فلیکس می‌دونست باید تمومش کنه ولی ادامه داد:
-چیه؟ می‌خوای با این حرفها تحریکم کنی دوباره برات لخت شم؟
با پررویی توی چشم‌های چان خیره شد و چان عصبی نتونست خودش رو کنترل کنه که به اون پسر پرروی روبروش آسیب نرسونه. صدای برخورد استخوان‌های کشید ‌ی دستش روی لبهای کوچیک فلیکس و بعد صدای جیغ سومین توی فضا پخش شد.
چان با پشت دست جوری محکم توی دهنش کوبید که فلیکس بیچاره رو نقش زمین کرد. از عصبانیت نفس نفس میزد و به بدن خم شده و روح تیکه تیکه شده ی فلیکس خیره بود. بدون هیچ حرفی روی پاشنه چرخید و به سمت اتاقش رفت.
سومین با دیدن رفتن چان، به سمت فلیکس دوید و با دیدن خون روی دستش که چند لحظه قبل باهاش دهنش رو پوشونده بود و قرمز بودن دندونهای سفیدش ، لبش رو گزید. بازوی فلیکس رو گرفت و به آشپزخونه بردش.
فلیکس لبش رو شست و خون رو از روی دستش پاک کرد. لب‌هاش میسوختن می‌دونست حتما کبود میشن ولی مهم نبود. سومین با تعجب به فلیکسی که نه گریه می‌کرد و نه چیزی می‌گفت خیره موند.
-اوپا...حالت خوبه؟
فلیکس نگاهش رو به سومین داد.
-یادش رفت. نه؟
سومین با تعجب به فلیکس خیره شد. وقتی هرچقدر فکر کرد نفهمید منظور فلیکس چیه، پرسید:
-چی؟چی رو یادش رفت؟
فلیکس با لبهای دردناکش خندید که پارگی گوشه لبش باعث شد صورتش توی هم بره. وقتی یکم درد لب‌هاش بهتر شد با خوشحالی به چشم‌های سومین خیره شد وگفت:
-یعنی نفهمیدی دعواش با پدرش یادش رفت؟
سومین با چشم‌های درشت شده بهش خیره شد. فلیکس عاشق نبود...
اون پسر بیچاره مرز بین عشق و دیوونگی رو گم کرده بود..!
//////////

There is no difference between a wise man and a fool…when they fall in love…
هیچ فرقی بین یه آدم عاشق و دیوونه نیست...
وقتی که عاشق میشن...

Snowy Wish Where stories live. Discover now