قسمت هشتاد و پنجم
پروندهی خرید دسامبر رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت. وقتی صبح از خواب بیدار شده بود، خیلی ناگهانی متوجه شده بود که جیسونگ خودش رو توی بغلش جا داده و داره با چشمهای درشتش بهش نگاه میکنه.
برای چانگبین این تغییر مود ناگهانی جیسونگ از ناراحت و دپرس به خوشحال و سرخوش، خیلی عجیب بود ولی جیسونگ هربار از توضیح دادن موقعیت طفره رفته بود و این بیشتر از هر چیزی چانگبین رو نگران میکرد.
قدمهای محکمش رو به سمت میز منشی برداشت و پرونده رو روبروی جیسونگ، روی میز گذاشت.
-لطفا این رو بایگانی کن.
جیسونگ سرتکون داد و گفت:
-بله حتما.
جیسونگ انتظار داشت چانگبین بعد ازشنیدن جوابش برگرده توی اتاقش، اما اون کوتوله دقیقا روبروش، همونطور مثل قبل ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. وقتی نگاه متعجبش رو بالا برد و به چشمهای چانگبین خیره شد، فهمید که کوتولهاش خیلی برای فهمیدن دلیل ناراحتیش مصممه.
بزاقش رو بی صدا و به سختی قورت داد و خواست دلیل ایستادن چانگبین رو بفهمه که صدای چانگبین، زودتر توی فضا پیچید.
-خانم لی...ممکنه برین توی اتاقم و زونکن مربوط به امسال رو باز کنین و برگههای فروش محصولات نِیچر رو برام بیارین؟
دختر بیچاره که از نگاههای عجیب بین اون دونفر، فهمیده بود رئیسش داره میفرستتش دنبال نخود سیاه، از جاش بلند شد و بعد از گفتن" حتما آقای سئو." به سمت اتاق چانگبین رفت. چانگبین با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق، روی میز، روبروی جیسونگ خم شد و دستهاش رو دوطرف بدنش گذاشت. صورتش رو دقیقا روبروی صورت جیسونگی که سمت مخالف نشسته بود، نگه داشت و گفت:
-فکر کردم میتونم تحمل کنم و کاملا متمدنانه اجازه بدم به فرو رفتن تو افکارت ادامه بدی و من رو نادیده بگیری ولی جیسونگ...من همین الان متوجه شدم اگر تا چند دقیقه دیگه دلیل بی محلی دیشبت رو متوجه نشم، ممکنه دست به کارهایی بزنم که مطمئنا تو دوست نداری اتفاق بیفتن.
جیسونگ نفس کلافهاش رو بیرون داد و خواست باز هم بهش بی محلی کنه، که چانگبین با صدای بلند گفت:
-مثلا فاش کردن این حقیقت که من گ ام و ما پیش هم زندگی می...
جیسونگ با شنیدن صدای بلند چانگبین، با ترس از اینکه نکنه پدر چان که توی اتاق خودش، کنار اتاق چانگبین بود، صداش رو بشنوه، دستش رو بلند کرد و دهن چانگبین رو با دستش بست.
-هیسسسس. احمق. میخوای به وضعیت چان دچار شی؟
چانگبین دستش رو بالا برد و بعد از کنار کشیدن دست جیسونگ از روی دهنش، گفت:
-من چان نیستم جیسونگ. بنگ جیهون هم پدر من نیست پس هیچ غلطی نمیتونه بکنه. پس برای جلوگیری از لو رفتن رابطهمون توی کل مجتمع، من رو نپیچون و جواب من رو بده. باشه؟
جیسونگ با ناراحتی دستش رو از دست چانگبین بیرون کشید و میز رو دور زد. روبروی چانگبین عصبانی ایستاد و گفت:
-فکر نمیکردم انقدر بی منطق باشی بین.
چانگبین بازوهای جیسونگ رو توی مشتش گرفت و گفت:
-بی منطق نه. من فقط نگرانم جیسونگا. نمیخوام باز هم شبی باشه که قهر میکنی و من رو توی اتاقم تنها میذاری.
جیسونگ چشم چرخوند و گفت:
-مثل بچهها رفتار نکن.
-من بچهام! پس زود جواب من رو بده.
چانگبین با عصبانیت گفت و جیسونگ بازوهاش رو از حصار دستهای چانگبین بیرون کشید و با صدای بلند، همونطور که با عصبانیت از نفهمی چانگبین و فراموش کردنش، گفت:
-داشتم به این موضوع فکر میکردم که دوشب پیش تولد لعنتیت بوده و من نمیدونستم! میخواستم واسه تولدت برنامه ریزی کنم که گند زده شد به همه چیز. خوب شد؟
چانگبین با ناباوری به صورت سرخ از عصبانیت جیسونگ خیره شد و جیسونگ با ناراحتی گفت:
-من حتی نتونستم برات جشن بگیرم و فقط مثل احمقها اون شب رو توی بغلت گذروندم.
چانگبین که متوجه شد منظور جیسونگ شب 27 نوامبر، شبی که برای اولین بار باهم رابطه داشتن بوده، لبهاش رو گزید و بی صدا خندید. بعد از چند ثانیه صدای خندههاش بلند تر شدن و باعث شدن سنجابک روبروش از ناراحتی، اخم کنه و با چشمهای سرخ بهش خیره بشه.
هرچند مجموعهی این حالات فقط بامزه تر کرده بودش...
چانگبین با آروم شدن خندهاش، جلو رفت و دوست پسرش رو بغل کرد.
-خدای من. حتی خودم ازت تاریخ پرسیدم ولی باز هم یادم نیومد. اصلا...هیچ کس یادش نبود حتی مادرم. احتمالا خیلی سرش با دوست پسرش شلوغ بوده.
یکم از جیسونگ فاصله گرفت و به چشمهای ناراحت جیسونگ خیره شد و گفت:
-ولی...تو تنها کسی بودی که بهم هدیه تولد دادی.
جیسونگ متعجب بهش خیره موند که چانگبین با صدای آروم گفت:
-تو خودت رو بهم دادی جیسونگ. نکنه یادت رفته؟
جیسونگ با شنیدن حرف چانگبین، لبش رو توی دهنش کشید و نگاهش رو به زمین دوخت. بعد از مدت کوتاهی لب زد:
-ولی اون رابطه بیشتر خواستهی من بود.
چانگبین دست جیسونگ رو توی دستش گرفت و با انگشت شستش آروم روی دستش کشید و گفت:
-من هم میخواستمش. طاقتم تموم شده بود وگرنه اون طوری یهو نمیپریدم روت.
جیسونگ نگاهش رو به چانگبین داد تا جوابش رو بده که چانگبین زودتر از اون گفت:
-اگر ناراحتی... میتونی امشب برام جبرانش کنی.
چشمکی زد و گفت:
-البته به نفعته خودت وسایلش رو آماده کنی، چون خبری از مرخصی نیست.
جیسونگ دندونهاش رو روی هم محکم فشرد و گفت:
-منحرف عوضی.
چانگبین روبروی صورتش خم شد و با ابروهای بالا رفته گفت:
-پسری که منحرف نباشه...پسر نیست جیسونگ شی...
بعد صاف ایستاد و با خندهای که ناخودآگاه با فهمیدن حقیقت روی لبهاش اومده بود، به سمت اتاق راه افتادتا اون منشی بیچاره رو از پیدا کردن نخود سیاههای توی اتاقش نجات بده...
///////////////////
وقتی چشمهاش رو باز میکرد، انتظار داشت چان رو کنار خودش یا حداقل توی اتاق ببینه، ولی خبری از دوست پسر مهربونش نبود و این یه جورایی حس خوبی بهش میداد. سریع به ساعت نگاه کرد و متوجه شد ساعت8 عه و نبودن چان تو اتاق بهش میفهموند دوست پسرش هنوز توی سِمت قبلیش توی مجتمع داره کار میکنه.
با شوق روی تخت نشست و بی توجه به پایین تنهی دردناکش، از روی تخت پایین رفت. قدمهای کوتاهش رو به سمت حموم برداشت و سریع وارد شد. دلش نمیخواست مدت زیادی توی حموم بمونه پس دوش گرفتن رو به وقت تلف کردن توی وان ترجیح داد.
آب رو گرم و سرد کرد و سریع خودش رو شست. کمرش یکم درد میکرد، ولی انقدر خوشحال بود که حتی بهش فکر هم نمیکرد. در اصل یه موضوع دیگه برای فکر کردن داشت و اون این بود که چان چطوری بدون اینکه رهاش کنه، تونسته پدرش رو راضی کنه تا از سمتش استعفا نده...
درحالی که داشت از کنجکاوی به عصبانیت از فکر کردن به کارهای پدر چان، تغییر حالت میداد، سریع آب رو بست و ربدوشامبرش رو تنش کرد و از حموم بیرون رفت. لباس مناسب تنش کرد و بدون خشک کردن موهاش، از اتاق بیرون زد تا مطمئن بشه چان توی خونه نیست.
وقتی پاش رو از اتاق بیرون گذاشت، تمام هال رو با چشمهاش زیر نظر گرفت و وقتی دید خبری از چان و یا پدرش نیست، نفس عمیقی کشید و با خوشحالی به سمت آشپزخونه رفت.
-سلام سو...
با خوشحالی گفت و سومین با تعجب به سمتش برگشت. با دیدن صورت خوشحال فلیکس، لبخند زد و گفت
-صبح بخیر اوپا.
فلیکس پشت میز نشست و به سومین که به سمت قهوه ساز میرفت، نگاه کرد. سومین پشت به فلیکس، مشغول فکر کردن به سوالی بود که ذهنش رو مشغول کرده بود ولی نمیدونست میتونه سوالش رو بپرسه یا نه.
بالاخره وقتی ماگ قرمز رنگ فلیکس، پر از مایع قهوهای رنگ شد، به سمت فلیکس برگشت و همونطور که ماگ رو روبروش میگذاشت، سر صحبت رو باز کرد.
-امروز خیلی خوشحالی اوپا، چیزی شده؟
فلیکس لبخند زد و بعد از قرار گرفتن شکرپاش، روبروش روی میز، گفت:
-ممنونم.
مکث کرد و بعد از ریختن دو قاشق شکر توی قهوهاش، لب زد:
-راستش...نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه. فکر میکنم چان هنوزم نائب رئیس مجتمع باشه. آخه امروز هم مثل قبل زود رفته. چانگبین گفت اگر چان از سمتش استعفا بده، دیگه لازم نیست از صبح زود برای کار بره مجتمع.
سومین کاهوهایی که برای ناهار خریده بود رو توی سینک رها کرد و شیر آب رو باز کرد تا بشورتشون. همونطور که به محل برخورد قطرههای آب به حوضچهی آبی که توی سینک تشکیل شده بود، نگاه میکرد اظهار نظر کرد:
-راستش...مطمئن نیستم این طور باشه.
فلیکس لبخندش رو خورد و سرش رو بالا برد. سومین بعد از بستن شیر آب، به سمت فلیکس برگشت و با من من گفت:
-خب...میدونی اوپا...آم...
فلیکس کلافه و نگران از طفره رفتن سومین برای حرف زدن، ماگش رو روی میز گذاشت و با چشمهای جدی به سومین خیره شد.
-میشه حرف بزنی سو؟ داری من رو نگران میکنی.
سومین سرش رو پایین انداخت و گفت:
-من با...با جیسونگ اوپا حرف زدم.
فلیکس از روی صندلی بلند شد و منتظر ادامهی صحبت آرومش نموند.
-خب؟ جیسونگ چی گفت؟
سومین دوباره به سمت سینک برگشت و راه آب رو باز کرد و وقتی مطمئن شد آب کثیف داره از سینک خارج میشه، کاهویی برداشت و زیر آب گرفت.
-جیسونگ اوپا گفت چان اوپا امروز اصلا نرفته طبقهی بالا و چانگبین اوپا رفته طبقه اول تا ببینتش.
به سمت فلیکس برگشت و خیره به چشمهای نگران و متعجبش ادامه داد
-و اینکه چان اوپا...توی بخش لباس، شاپ متعلق به برند SPAO کار میکنه...
/////////////////
روبروی آینه ایستاد و نگاهش رو روی خودش چرخوند. صادقانه حتی توی اون کت شلوار سرمهای با پیراهن سفید زیرش و نوار آبی کمرنگ دور یقهاش، حتی با وجود اون تگ اسم طلایی که روش با خط مشکی واضحی نوشته شده بود"بنگ چان" و با خطی ریزتر زیرش درج شده بود"فروشندهی بخش لباس"، باز هم خوشتیپ بود.
لبخندی به تصویر خودش تو آینه زد و کراوات سورمهای راه راهش رو برداشت. اون رو دور گردنش انداخت اما با دیدن زنجیر نقرهای رنگی که زیر یقهی باز سفید پیراهنش میدرخشید، متوقف شد. دو طرف کراوات رو رها کرد و اجازه داد روی شونههاش بیفتن و بعد دستش رو وارد یقهاش کرد. اون زنجیر نقرهای رو توی دستش گرفت و آروم یکم از یقهاش بیرون آورد و از توی آینه، به زنجیر توی دستش خیره شد و گفت:
-بهت قول میدم همه چیز رو به حالت عادی بر میگردونم.
زنجیر رو به لبش رسوند و بوسیدش. اون اولین هدیهای بود که از فلیکس گرفته بود و چان واقعا دوستش داشت. با وجود اون زنجیر حتی گاهی حس میکرد فلیکس کنارشه و لازم نیست زیاد بهش زنگ بزنه.
با شنیدن صدای پا، زنجیر رو توی یقهاش انداخت و با بستن دکمهی یقهاش، اون رو مخفی کرد و مشغول کراواتش شد.
-عجیبه که بهت میاد.
با شنیدن صدای چانگبین، بدون حس خاصی، لب زد:
-چه اهمیتی داره؟؟ اونی که باید من رو توش ببینه و تحسینم کنه، حتی نمیدونه من دارم چیکار میکنم.
چانگبین نمیخواست برای چان این حقیقت که فلیکس در اصل میدونه اون داره چیکار میکنه، رو شفاف سازی کنه. چون جیسونگ بعد از بهاشتراک گذاشتن ناراحتیش، بهش گفته بود به هیچ وجه نباید دربارهی این موضوع که فلیکس همه چیز رو میدونه، چیزی به چان بگه.
دستش رو به گردنش کشید و گفت:
-من تمام تلاشم رو میکنم که پولت رو بهت برگردونم چان. ولی...ولی چون تو بهم اجازه نمیدی به پدرت حقیقت رو بگم، واقعا برگردوندنش برام سخت میشه. باید منتظر بمونی.
چان پوزخند زد و بعد از صاف کردن گره کراوات، به سمت چانگبین برگشت و گفت:
-مهم نیست. میتونم فکر کنم اون پول رو ریختم دور.
به سمت در ورودی اتاق تعویض لباس راه افتاد و گفت:
-برگرد سر پستت هیونگ. نمیخوام تو هم به وضعیت من دچار بشی.
چانگبین با ناراحتی فقط سر تکون داد و چان به سمت بخش لباس راه افتاد. هنوز درهای مجتمع باز نشده بودن چون ساعت رسمی بازگشایی مجتمع، 10 صبح بود. به خاطر همین وقت برای گشت زدن توی طبقهای که قبلا فقط گاهی برای خرید یا سرکشی بهش سر میزد، داشت. همین که از اتاق بیرون رفت و قدمهای اول رو توی سالن گذاشت، متوجه نگاههای متعجب روی خودش شد. البته تعجبی هم نداشت...اون یه شبه از نائب رئیس بودن اون مجتمع، به جایگاه یه فروشندهی ساده که کمترین حقوق رو میگرفت، نزول کرده بود و نباید توقع میداشت کسی از دیدنش اونجا و با اون لباسها تعجب نکنه.
بی خیال نسبت به همه چیز، با لبخندی که از احساس افتخار درونیش نشئت گرفته بود، به سمت بخش لباسهای برند SPAO راه افتاد.
راستش اون واقعا به خودش افتخار میکرد چون تونسته بود از زندگیش با کسی که دوستش داره، محافظت کنه و مثل دراماهای آبکی شبکههای کابلی کره، به تهدید پدرش، همه چیز رو رها نکرده بود. اصلا هرچقدر فکر میکرد، میدید یه روزی بالاخره پدرش ازش خسته میشد پس چه بهتر که همین حالا ازش دست کشیده. حالا دیگه خبری از سرکوفتها و ترور شخصیتش نبود و پدرش هیچ حقی توی تصمیم گیری برای زندگیش نداشت.
با قدمهای بلند، به سمت بخش برندهای کرهای لباس رفت و وارد فروشگاه برندی که فروشش بهش محول شده بود، شد. بی خیال تمام روزهایی که پشت میزش مینشست و برای خرید عمده از برندهای معروف تصمیم گیری میکرد، جلو رفت و روبروی فروشندهی ارشد فروشگاه، خانم وانگ، که مثل همیشه با اون کت و دامن سرمهای رنگ و پیراهن آبی آسمونی که مخصوص ارشدها بود، زودتر از بقیه تو فروشگاه حاضر شده بود، ایستاد.
-خسته نباشید خانم وانگ.
زن روبروش که مشغول چک کردن لیست فروشهای روز قبل بود، با شنیدن صدای آشنا سر بلند کرد و با دیدن چان روبروش، سریع از پشت میز بیرون اومد و روبروی چان خم شد.
-آقای رئیس. اگر میخواستین من رو ببینین باید خبر میدادین خودم بیام خدمت...این چیه؟
خانم وانگ بعد از دیدن یونیفرم چان حرفش رو قطع کرد و با تعجب پرسید...
چان که متوجه نگاه زن روبروش شده بود، دستی به یقهاش کشید و گفت
-خوشتیپ شدم، مگه نه تهها نونا؟
زن بی حواس سر تکون داد و بعد گفت:
-شما اینجا با این لباسها...
چان لبش رو با زبونش تر کرد و بعد از صاف ایستادن، به سمت تهها تعظیم کرد.
-فروشندهی جدید فروشگاه هستم. لطفا حواستون بهم باشه سونبه نیم.
سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن صورت متعجب ته ها، لبخند زد.
-چیزی نیست نونا. فقط قراره یه مدت اینجا کار کنم. بعد از برگشتن پدرم به آفریقا، از اینجا میرم.
تهها جلو رفت و بازوهای چان رو گرفت. از وقتی چان فقط 14 سالش بود، اون جا کار میکرد و خوب چان رو میشناخت. اون فروشندهی ارشد برند معروف کرهای SPAOبود، برندی که اکثرا چان از همون جا لباس میخرید و اکثر لباسهاش هم با کمک تهها نوناش که حدودا 10 سال از خودش بزرگتر بود، انتخاب میکرد.
با نگرانی به صورتش نگاه کرد و پرسید:
-چرا؟چرا پدرت این کار رو کرده؟
چان شونه بالا انداخت و گفت:
-مهم نیست. زیاد دربارهاش فکر نکن نونا. احتمالا آبوجی چند ماه دیگه برمیگرده. فقط یه مدته.
تهها که میدونست امکان نداره پدر چان فقط برای چند ماه چان رو فروشنده کرده باشه تا بعد به جایگاه اصلیش برگردونه، گفت:
-اما این خیلی بده. همهی کسایی که توی مجتمعن تورو میشناسن. فکر میکنی چه فکری با خودشون میکنن وقتی ببینن رئیسشون اینجا داره...
چان با لبخند دندون نمایی عقب کشید و خودش رو از دست نوناش نجات داد.
-معلومه که با خودشون میگن واو چه رئیس خوبی داریم که داره کنارمون کار میکنه.
نگاهش رو از زن روبروش گرفت و گفت:
-راستش...من هیچوقت اینجا رئیس نبودم نونا. من فقط نقش یه مترسک رو داشتم. مترسکی که خواستههای پدرم رو اجرا میکرد و در آخر به جای تشکر، یه مشت فحش و بد و بیراه نسیبش میشد.
دستش رو بالا برد و روی گردنش کشید. چشمهاش رو باریک کرد و خیره به رگال لباسهای کنارش گفت:
-صادقانه فروشنده بودن رو ترجیح میدم. هم ساعت کاریم کمتره، هم مسئولیتهام کمترن. وقتی هم میرم خونه همسرم منتظرمه و با یه آغوش گرم ازم استقبال میکنه. خونه و ماشین هم که دارم.
به تهها نگاه کرد و با شیطنت شونه بالا انداخت:
-مگه بجز اینها، دیگه برای یه زندگی عالی چیزی نیازه؟
تهها نفس عمیقی کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش انداخت و گفت:
-باشه. ولی جات رو با کیم یوجین عوض میکنم. پشت صندوق وایستا. نمیخوام جلوی مشتری خم و راست بشی.
چان ابرو بالا انداخت و گفت:
-خیلی سخت میگیری خانم وانگ. من که میدونم پدرم من رو فرستاده اینجا که خم شدنم جلوی مشتریها رو ببینه تا مثلا سر عقل بیام و به دوران مترسک بودم برگردم.
جلو رفت و فاصلهاش با زن روبروش رو به حداقل رسوند. سرش رو خم کرد و کنار گوشش گفت:
-پس...بیا چیزی که میخواد رو بهش نشون بدیم.
عقب کشید و با خنده به سمت جلوی فروشگاه راه افتاد درحالی که با صدای بلند میگفت:
-حتی مطمئنم همین الان هم داره بهم نگاه میکنه. احتمالا سرش با چک کردن دوربینهای فروشگاه حسابی شلوغه.
تهها انگار که حرف چان رو باور کرده باشه، به دوربین مدار بستهی کنار صندوق نگاه کرد و بعد نفس کلافهاش رو بیرون داد. نمیدونست چان چرا مجبوره تا این حد خودش رو پایین بکشه اما دلش نمیخواست پسری که همیشه با راه رفتنش تو مجتمع، کلی کشته مرده میداد و با اقتدار و مدیریتش، کاری میکرد حتی یک درصد هم کسری سود نداشته باشن، این طور تنبیه بشه و با نادیده گرفتن تواناییهاش، به عنوان یه فروشندهی ساده محکوم به گذروندن وقتش توی یه فروشگاه لباس بشه.
اما با دیدن مصمم بودن چان برای شکوندن اون حس تعلقی که پدرش بهش داره، میخواست بهش اجازه بده هر کاری که دوست داره بکنه. چون به هر حال میدونست اون مجتمع حتی اگر ازش گرفته هم بشه، یه روزی به عنوان ارثیه به خودش برمیگرده.
دستی به پاپیون دور یقهاش کشید و بعد از مرتب کردنش، دوباره پشت میزش ایستاد و به چانی خیره شد که بی خیال نسبت به اطرافش و فروشنده هایی که با تعجب نگاهش میکردن، مشغول نگاه کردن لباسهای اطرافش و خوندن اسم بعضیهاشون بود..
Life is too short and I don’t want to waste it on the world The others made for me.
زندگی خیلی کوتاهه و من اصلا نمیخوام اون رو با وقت گذروندن توی دنیایی که بقیه واسم ساختن هدر بدم.
قسمت هشتاد و ششم
-خوش اومدید مشتری. باز هم تشریف بیارید.
چان با لبخند و تعظیم بلند بالایی گفت و بعد از صاف ایستادن، به سمت زنی که همراه پسر بچهی کوچیکش، مشغول اتخاب کردن لباس پسرونه بود، رفت.
-چیزی انتخاب کردین؟
محتاطانه پرسید و زن بعد از نگاه کردن به صورت مزین به لبخندش، بدون اینکه لزومی برای این کار ببینه، لبخند زد:
-راستش نه. نمیدونم کدوم رنگ بیشتر به پسرم میاد.
چان نگاهی به پسری که کنار زن ایستاده بود و با گرفتن کیف مادرش، بهش نگاه میکرد، انداخت و گفت:
-با توجه به پوست روشنش، فکر میکنم رنگهایی توی بازهی نارنجی و قرمز خیلی بهش بیاد.
زن نگاهی به پیراهن نارنجی مقابلش انداخت و گفت:
-خودم هم از نارنجیش بیشتر خوشم اومده بود.
پیراهن رو برداشت و گفت:
-پس این رو میخرم.
چان دستش رو به سمت صندوق باز کرد و گفت:
-تا صندوق همراهیتون کنم..؟
هرچند این سوالش فقط جنبهی تعارف داشت و چه میخواست و چه نمیخواست، باید همراه اون زن تا صندوق میرفت. قدمهاش رو جلوتر از زن به سمت صندوق برداشت و وقتی کنار فضایی که برای صندوق تعبیه شده بود، ایستاد، به طرز عجیبی متوجه سنگینی نگاهی روی خودش شد.
با توجه به اینکه تقریبا کل روز فروشندههای دیگه و حتی فروشندههای بخشهای دیگهی مجتمع تو اون یونیفرم دیده بودنش و با انگشت نشونش داده بودن، نمیخواست به اون سنگینی توجه کنه اما نمیتونست. ناخودآگاه به سمت چپش برگشت اما چیزی ندید. با تعجب خواست سرش رو برگردونه که متوجه نگاه دختری روی خودش شد. لبخند معذبی زد و بعد به سمت جایی که اون زن و پسر بچه ایستاده بودن، برگشت...
////////////////////
با چرخیدن سر چان به سمت خودش، سریع پشت ستون پناه گرفت و نفسش رو حبس کرد. دلش نمیخواست چان متوجه بشه که تا اون جا اومده. اون فقط میخواست متوجه بشه پدر چان تا چه حد میتونه عوضی باشه و حالا متوجه شده بود...
سرش رو یکم از پشت ستون بیرون آورد و وقتی چانی که به سمت مشتریش تعظیم کرده بود دید، حس کرد قلبش گرفته. نفس عمیقش رو بی میل بیرون داد و به سمت خروجی مجتمع راه افتاد. دلش نمیخواست چان رو اون طوری ببینه. چان باید باز هم پشت میز مینشست تا اون مجتمع مثل همیشه سر پا بمونه وگرنه امکان داشت دیگه چیزی از اون مجتمع بزرگ نمونه تا چان بخواد توش فروشندگی کنه و برای اثبات علاقهاش به پدرش، به هر آدمی که میبینه تعظیم کنه.
وقتی پاش رو از مجتمع بیرون گذاشت، متوجه برفی که از صبح به شدت میبارید، شد. دستش رو از جیبش بیرون کشید و روبروش گرفت و منتظر ایستاد تا محض دلخوشی، یکی دوتا دونهی برف شکار کنه.
ناخودآگاه با افتادن اولین دونهی برف روی دستش زمزمه کرد.
-بهش بگم...
و با دومین دونه ادامه داد:
-بهش نگم...
و بعد از افتادن ششمین دونه، با زمزمه کردن "بهش نگم" به این فکر کرد که تا کی باید اون جا، روبروی مجتمع بایسته و منتظر تموم شدن بارش برف باشه. با هفتمین دونهی برف، زمزمه کرد:
-بهش بگم.
و با هشتمین دونه، حرفش رو نقض کرد..
دقیقا قبل از افتادن نهمین دونه برف روی دستش، با تنهای که یه پسر قد بلند بهش زد، تمرکزش بهم ریخت و چند قدم عقب رفت. مقابل عذرخواهیهای پسری که مدام تعظیم میکرد، فقط بدون حس به زمین خیره موند و به این فکر کرد که چرا باید دقیقا با منفی شدن جملهاش، اون تنه بهش بخوره و اون رو از هپروت بیرون بیاره.
بدون توجه به پسر که همچنان داشت معذرت خواهی میکرد، به سمت چپش چرخید و به سمت جایی که ماشینش رو پارک کرده بود رفت. وقتی روبروی هیوندای سفید رنگش ایستاد، دستش رو توی جیبش برد و موبایلش رو بیرون کشید. قفل صفحه رو باز کرد و بعد از رفتن تو مخاطبینش، روی اسم "چان من" زد. میدونست شاید چان اجازهی حرف زدن نداشته باشه ولی نمیتونست باهاش حرف نزنه چون از وقتی توی اون لباسها دیده بودش، حس میکرد به شدت به آغوش گرمش برای آروم شدن نیاز داره و حالا که از یه آغوش گرم خبری نبود، باید صداش رو میشنید.
بوقهای مقطع، با فاصلهی 3 ثانیهای بینشون، توی گوشش میپیچیدن و فلیکس منتظر بود که چان تماسش رو جواب بده. نمیدونست چقدر گذشت، اما وقتی صدای چان توی گوشش پیچید، حس کرد دلش میخواد همونجا روی زمین برفی بشینه و به خاطر سرنوشت بیش از حد شیرین جفتشون گریه کنه!
-سلام فلیکس. چطوری؟
-چانا.
چان کنار ته ها، جایی دقیقا ته فروشگاه و دور از بقیهی فروشندهها پناه گرفت و گفت:
-جونم؟
فلیکس با لبهایی که ناخودآگاه آویزون شده بودن، نالید:
-دلم واست تنگ شده.
چان بی صدا خندید و بعد گفت:
-دو ساعت دیگه خونه ام عزیزم. اون دل نازک کوچولوت باید یکم دیگه منتظرم بمونه.
فلیکس بینیش رو بالا کشید. نمیدونست بینیش به خاطر سردی هوا به آبریزش افتاده یا به خاطر بغضیه که داره خفهاش میکنه، ولی هر چی که بود، فلیکس تمام سعیش رو میکرد تا اون رو نادیده بگیره. چان که سکوت فلیکس رو دوست نداشت، پرسید:
-مرد کوچولوی من چیزی نمیخواد واسش بخرم؟
فلیکس نفس گرفت و جواب داد:
-نه.
دست آزادش رو توی جیبش فرو برد و سرش رو پایین انداخت. خیره به برف زیر پاهاش، بوتش رو روی برف کشید.
-کجایی؟
چان نفس بی صدایی کشید و گفت:
-طبقه اول. قسمت پوشاک.
فلیکس با تعجب سرش رو بالا برد و انگار که چان روبروش ایستاده، خیره به روبرو پرسید:
-چرا...اون جایی؟
چان دستش رو بالا برد و از روی پیراهن، زنجیر توی گردنش رو لمس کرد و توی دلش به خاطر دروغی که داشت به عزیزترین آدم زندگیش میگفت، ازش عذرخواهی کرد.
-اومدم یه سری بزنم به هر بخش. اول صبح رفتم بخش خوراکی و حالا لباس.
وقتی صدای فلیکس رو نشنید، بحث رو عوض کرد.
-پس گفتی هیچی نمیخوای؟
فلیکس با حس مزخرفی که توی وجودش پیچیده بود، به روبروش خیره شد و لب زد:
-چرا. میخوام.
چان با لبخند استقبال کرد.
-چی میخوای؟
فلیکس لبش رو گزید و بعد از رها کردنش، جواب داد:
-کانجانک تند. خیلی تند...انقدر که اشکم رو در بیاره.
چان با تعجب به حرفش فکر کرد. میدونست فلیکس چیزهای تند رو دوست داره اما اینکه به در اومدن اشکش اشاره کرده بود، نمیتونست چیز خوبی باشه...میتونست؟
-چرا میخوای گریه کنی؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا برد و اجازه داد دونههای برف، صورتش رو مقصد بعدیشون انتخاب کنن.
-دلم از خیلی چیزها پره...اما چان...امروز وقتی توی خونه تنها بودم و داشتم با سومین حرف میزدم، فهمیدم تنفرم از پدرت، خیلی بی سابقهست...انقدر که مثل یونا دلم میخواد یه اتفاقی بیفته که پدرت...
لبش رو گزید. نباید این رو به چان میگفت. اون مرد هرچقدر هم که بد بود، پدر دوست پسرش بود. دوست پسری که برای داشتنش همه کاری میکرد.
-خب...پدرم چی؟
فلیکس قطرهاشکی که روی گونهاش افتاده بود رو با انگشت پاک کرد و گفت:
-واقعا دوست دارم پدرت هرچه زودتر برگرده آفریقا...چون حس میکنم اگر یکم بیشتر اینجا بمونه، ممکنه برای یادگرفتن زبون گورخرها همراه یونا اقدام کنم!
مطمئنا چان فکر میکرد اون داره شوخی میکنه، ولی فلیکس داشت به این فکر میکرد که یادگرفتن زبون گورخرها میتونه کاملا تصادفی و با جفتک انداختن باعث مرگ بنگ جیهون بشه!
چان خندید و بعد از چند ثانیه گفت:
-ولی من برات شکلات میخرم. دلم نمیخواد هیچی باعث بشه گریه کنی فلیکس. متوجه شدی؟
فلیکس که همون لحظه هم داشت گریه میکرد، لبش رو گزید و با صدای "اوم" مانندی تائید کرد. چان نگاهی به روبروش و دری که باز شد، انداخت و قبل از اینکه دیر بشه، گفت:
-متاسفم فلیکس. باید برم. زود میام خونه میبینمت. باشه؟
فلیکس بی صدا بینیش رو بالا کشید و بعد از باز کردن قفل ماشین، پشت فرمون نشست.
-باشه. مراقب خودت باش.
چان سریع گفت:
-هستم. دوست دارم. فعلا...
وقتی صدای بوق تو گوش فلیکس پیچید، تازه به خودش اجازه داد سرش رو روی فرمون بذاره و به حال خودش گریه کنه. یه زمانی، وقتی چان به خاطر پدرش زمان سختی رو میگذروند، اون رو برده بود کنار رودخونهی هان و خودش همراهش داد زده بود"بنگ جیهون ازت متنفرم." و حالا به درجهای از تنفر رسیده بود که براش آرزوی مرگ میکرد و برای قایم کردن منظورش، از کلمات استعاری استفاده میکرد.
نمیدونست کِی انقدر سنگدل شد که حالا به مرگ یه آدم راضیه ولی میدونست دلش میخواد فقط یه هفتهی دیگه، مثل اون یه هفتهای که با چان توی روسیه بودن، آرامش داشته باشه. یه جوری که فقط خودش باشه و چانش. نه مزاحمی اطرافشون باشه و نه مجتمعی که چان رو ازش دور کنه.
وقتی حس کرد به اندازهی کافی خودش رو سبک کرده و دست از اظهار انزجار نسبت به فلیکس خبیث درونش برداشته، ماشین رو روشن کرد. میخواست بره خونه و برای چانش که امروز حتما خسته تر از بقیه روزها بود، یه غذای خوشمزه با همکاری سومین آماده کنه.
//////////////
ویدئوی آموزشی رو خاموش کرد و به سمت فر رفت. در فر رو باز کرد و کیک پرتقالی که پخته بود رو برداشت. اون رو روی کانتر گذاشت و از کنارش، یه لایه برش زد. تیههای موز و گردو رو روی سطح اسفنجی کیک چیدو یکم خامه روش زد. بعد لایهی دوم کیک رو گذاشت و کاسهی خامه رو توی دستش گرفت و همهاش رو روی کیکش خالی کرد. با کارد، خامه رو کامل صاف کرد و بعد با ماسوره، مشغول تزئین کنارههای کیک شد.
وقتی حس کرد کیکش اون جور که دوست داشت، شده، پیشدستی پر از میوهای که قبلا خوردشون کرده بود رو برداشت. اول پرتقال ها رو دور تا دور کیک چید، بعد کیویها و تمشک هارو چید. آناناسها و توتفرنگی هم بهش اضافه کرد و کل سطح کیک رو با میوه پوشوند و با لبخند به حاصل کارش خیره شد.
میدونست چانگبین مثل شب قبل، خیلی دیرتر میاد خونه و به خاطر همین، با کمک منشی کیم، زودتر از مجتمع زده بود بیرون تا تولدی که به عنوان یه دوست پسر بیخودِ فراموشکار یادش رفته بود رو جشن بگیره.
کیک رو توی یخچال گذاشت و دوتا پیشدستی رو به همراه چاقو و چنگال به هال برد و روی عسلی گذاشت. کادوی کوچیکی که توی مجتمع خریده بود رو کنارشون گذاشت و بعد برگشت توی آشپزخونه تا فنجونهای دوست داشتنی که توی کابینتهای آشپزخونهی چانگبین پیدا کرده بود، رو توی سینی بچینه و بعد با خیال راحت بره و دوش بگیره.
هردو فنجون رو برداشت و توی سینی گذاشت. دوتا قاشق چایخوری کنارش گذاشت و با لبخند بهشون خیره شد. کنارههای سینی رو توی دستش گرفت تا ببرتش کنار قهوه ساز بذارتش که حس کرد از پشت توی آغوش گرمی فرو رفته.
-سنجابکم چه کرده...
با شنیدن صدای چانگبین، وا رفته، با لبهای آویزون نالید.
-چرا زود اومدی؟
چانگبین ابرو بالا داد و گفت:
-میخوای برم دیر برگردم؟
جیسونگ با پررویی جواب داد:
-آره. برو دیرتر برگرد. من حتی حموم هم نرفتم.
چانگبین خندید و بینیش رو روی گردن جیسونگ کشید.
-بوی پرتقال میدی خوشمزهی من!
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و خیره به قفل دستهای بزرگ چانگبین روی شکمش اعتراف کرد:
-واست کیک پرتقالی درست کردم.
چانگبین خوشحال از توجه جیسونگ، بدنش رو رها کرد و آروم به سمت خودش چرخوندش.
-پس حسابی گل کاشتی.
جیسونگ چشم چرخوند و گفت:
-چه فایده؟ تو برنامههام رو خراب کردی.
چانگبین پالتوش رو در آورد و همونطور که به سمت هال میرفت، گفت:
-مهم اینه که همهشون رو برای من آماده کردی و حالا من اینجام. زودباش کیکم رو بیار که مردم از گرسنگی.
جیسونگ لبهای آویزونش رو توی دهنش کشید و به سمت یخچال رفت. کیکی که حتی ده دقیقه هم نبود اون جا گذاشته بود رو بیرون کشید و به سمت هال رفت. چانگبین با دیدن کیک، با تعجب پرسید:
-این رو خودت درست کردی؟ واقعا؟ مطمئنی نخریدیش؟
جیسونگ سر تکون داد و گفت:
-آره. خودم درست کردم. البته تلفنی یه عالمه راهنمایی از سومین گرفتم و فیلم آموزشیش هم نگاه کردم.
چانگبین به محض نشستن جیسونگ کنارش، بغلش کرد و گفت:
-واو. دوست پسرم حرف نداره.
جیسونگ لبخند کوچیکی زد و بعد دوباره با قیافهی گرفته گفت:
-دوست پسرت یه احمقه که تولدت رو یادش رفته بود.
چانگبین سرش رو خم کرد و لبهاش رو آروم بوسید. بدون فاصله گرفتن ازش، خیره به چشمهای براقش گفت:
-دوست پسر من پرفکت ترین آدم دنیاست. و من کل عمرم به خاطر عالی بودنش ازش ممنونم.
بوسهی دیگهای روی لبهاش زد و ازش جدا شد. زبونش رو کاملا نمادین روی لبهاش کشید و گفت:
-خب...میریم که داشته باشیم، خوشمزه ترین کیک جهان رو که مخصوص من با دستهای خوشگل دوست پسر خوشگلترم آماده شده.
جیسونگ به مسخره بازیهای چانگبین خندید و بعد از برداشتن کبریت، تک شمع روی کیک رو روشن کرد. چانگبین لبخندی به صورتش زد و بلند گفت:
-آرزو میکنم همیشه کنارت باشم.
جیسونگ با تعجب به صورتش خیره موند و بعد با دستش روی بازوش کوبید.
-یاا..تو نباید آرزوی تولدت رو بلند بگی.
چانگبین شونه بالا انداخت و گفت:
-آرزوی خودمه و من میخوام بلند بگمش. تازه اینجا بجز من و تو کسی نیست.
و بی مقدمه به سمت شمع خم شد و فوتش کرد. جیسونگ مشت دیگهای به خاطر این خودرای بودنش حوالهی بازوش کرد و بعد چاقو رو بهش داد.
چانگبین نگاهی به کیک انداخت و گفت:
-اول باید ازش عکس بگیرم.
جیسونگ سر تکون داد و چانگبین سریع موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و دوربینش رو روی کیک تنظیم کرد. چندتا عکس گرفت و بعد به سمت جیسونگ برگشت و یه عکس تکی از جیسونگی که با تعجب به دوربین زل زده بود، گرفت.
جیسونگ با فهمیدن اتفاقی که افتاده بود، با صدای بلند اعتراض کرد.
-یااااا...سئو کوتولهی احمق! پاکش کن.
چانگبین خندید و گفت:
-بعدا. اول بذار یه عکس دوتایی بگیریم.
دستش رو پشت جیسونگ برد و بدن کوچیک سنجابش رو توی بغلش گرفت. موبایلش رو بالا برد و سرش رو به سر جیسونگ چسبوند.
-بگو کیمچی...
صدای کوتاهی که از موبایلش بلند شد، بهش فهموند که عکس گرفته شده. صفحهی موبایل رو خاموش کرد و چاقو رو برداشت و بدون منتظر موندن برای هر نوع مقدمهی حوصله سر بری، کیک رو برش زد و یه تیکهی بزرگ توی پیشدستی گذاشت. پیشدستی رو روی پاهاش گذاشت و یه چنگال به جیسونگ داد و یکی خودش برداشت. به کیک روی پاهاش اشاره کرد و گفت:
-بیا دوتامون توی یه ظرف کیک بخوریم. الکی ظرف کثیف نکنیم که حسابی خسته ام و حال شستنش رو ندارم.
جیسونگ چشم چرخوند و گفت:
-باشه. فهمیدم میخوای بهت لطف کنم و بهت افتخار هم بشقاب شدن با خودم رو بدم ولی بین، ما خیلی وقته ظرفها رو توی ماشین میذاریم. تنبلی من به تو هم سرایت کرده!
چانگبین خندید و بعد یه تیکهی بزرگ از کیک رو با چنگالش جدا کرد و اون تیکهی دلبر که با چند تا دونه تمشک تزئین شده بود رو توی دهنش برد و مشغول جویدن شد که چیزی متوقفش کرد. سعی کرد زیاد واکنش نشون نده و اول مطمئن بشه اما اصلا نیاز نبود خیلی صبر کنه چون یه چیزی عجیب بود...
اون کیک به جای اینکه شیرین باشه، شور بود و این اصلا برای یه کیک تولد عادی به نظر نمیومد. البته این طعم عجیب به خاطر ترکیب شیرینی خامه و شوری کیک بود.
نگاهی به جیسونگ که مشغول خوردن یه تیکه کیوی بود، انداخت و بعد از دیدن صورتی که ازش خستگی میبارید لبخند زد...امکان نداشت اجازه بده اون صورت بار دیگه مثل شب گذشته ناراحت و توهم باشه.
-واو. این کیک فوق العادهست. لعنتی دلم میخواد همهاش رو همین الان بخورم و به هیچکس هم ندم.
جیسونگ نگاهش رو از کیک گرفت و با لبخند رضایت بخشی، به چانگبین نگاه کرد.
-واقعا؟
چانگبین تند تند سر تکون داد و جیسونگ با لبخند گفت:
-خوشحالم دوستش داشتی.
چانگبین یه تیکه دیگه از کیک رو توی دهنش انداخت و بی توجه نسبت به طعم شور توی دهنش، اون رو جوید و با دهن نیمه پر گفت:
-واقعا که دوست پسرم همه فن حریفه. سومین باید بیاد از تو یاد بگیره.
جیسونگ ریز خندید و گفت:
-اینطوری نگو. اگر سومین نبود، من نمیتونستم درستش کنم.
یکم دیگه از کیک رو خورد و پرسید:
-خامهاش رو از بیرون خریدی؟
جیسونگ سر تکون داد و گفت:
-آره. سومین گفت دفعهی بعد بهم یاد میده خامه رو هم خودم درست کنم. ولی امروز وقتم کم بود، نتونستم درستش کنم. چرا میپرسی؟ بده؟
چانگبین سرش رو به دوطرف تکون داد.
-نه. عالیه! ممنون.
جیسونگ چنگالش رو جلو برد تا یکم از کیک رو بخوره که چانگبین دستش رو گرفت. با اخم پرسید:
-داری چیکار میکنی؟
جیسونگ با ابروهایی که از شدت تعجب به بالا پرت شده بودن، گفت:
-میخوام امتحانش کنم.
چانگبین کیک توی دهنش رو قورت داد و گفت:
-همین الان گفتم کیک خودمه. نمیخوام به هیچ کس بدم.
جیسونگ با چشمهای درشت شده گفت:
-ولی...من خودم درستش کردم.
چانگبین شونه بالا انداخت و گفت:
-به من ربطی نداره. کیک خودمه. دست بهش نزن.
بعد پیشدستی رو تقریبا توی بغلش کشید و یکم دیگه از کیک خورد. جیسونگ نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و بعد چنگال رو روی میز گذاشت و گفت:
-خیلی خب. چون تولدته بهت آسون میگیرم کوتولهی احمق. میتونی همهاش رو بخوری.
چانگبین بهش نگاه کرد و گفت:
-معلومه که همهاش رو خودم میخورم.
جیسونگ نگاهی به قیافهی خوشحال چانگبین و کیکی که تقریبا بغلش کرده بود، انداخت و خندید. خوشحال بود که چانگبین کیکی که درست کرده بود رو دوست داشته و بی خبر از خرابکاریش، داشت از این علاقهی دوست پسرش نسبت به خودش لذت میبرد. غافل از اینکه عشقی که پشت اون لبخندهای شور و بدمزه پنهان شده بود، خیلی بزرگتر از این حرفها بود...
The words may lie…
But not manners...they always tell the truth.
کلمات ممکنه دروغ بگن...
اما حرکات همیشه واقعیت رو میگن...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...