Ep39&40

90 6 13
                                    


قسمت سی و نهم
-کجایی؟
چانگبین همون‌طور که گوشی رو بین گوش و شونه‌اش گرفته بود و یه سری برگه و پوشه رو توی دستش نگه داشته بود، گفت:
-همین الان طبقه سوم بودم در حال سرکشی به بخش مورد علاقه‌ی شما، بخش خوراکی. الان هم دارم می‌رم اتاق خودم. چطور؟
جیسونگ با صدای بلند گفت:
-همین‌طوری پرسیدم. تا هفته‌ی دیگه بیکارم آخه. حوصله‌ام توی خونه سر رفته.
چانگبین اخم کرد.
-چرا داد می‌زنی حالا؟
جیسونگ خندید و گفت.
-چون توی آشپزخونه مشغول تمیز کردنم، گوشی رو بلندگوعه. داد زدم چون فکر کردم شاید صدام نمی‌رسه بهت.
چانگبین خندید و گفت:
-اوهوم باشه.
بعد با فکر کردن به حرف جیسونگ با چشم‌های درشت شده پرسید:
-تو داری آشپزخونه‌ی منو مرتب می‌کنی جیسونگ؟
جیسونگ جواب داد:
-آره.
چانگبین سر جاش متوقف شد.
-جیسونگا...نگو که داری ظرف‌هام رو با یه سری ظرف پلاستیکی و کاغذی عوض می‌کنی...؟
جیسونگ با شیطنت خندید و به شوخی گفت:
-از کجا فهمیدی؟ نکنه توی خونه دوربین کار گذاشتی؟
چانگبین با تعجب در حالی که داشت سعی می‌کرد برگه‌های توی دستش رو نگه داره، با درموندگی نالید:
-جی ما به اون ظرف‌ها نیاز داریم. قول می‌دم خودم از این به بعد ظرف می‌شورم. نندازشون دور...‎
جیسونگ خندید و همون‌طور که داشت بشقاب‌ها رو با دستمال خشک می‌کرد، بعد از خوردن خنده‎اش گفت:
-روش فکر می‌کنم.
چانگبین با کمک منشی که براش در اتاقش رو باز کرد، وارد اتاق شد و برگه‌ها رو روی میز گذاشت.
-امشب به هیونگ بگو خونه بمونه. قرار بود سه تایی بریم بار، ولی ترجیح می‌دم توی خونه باشیم. خودم یه سری مشروب و کوکتل می‌گیرم میام.
جیسونگ لیوان‌های تمیز رو روی میز چید.
-برای من ویسکی بگیر کوتوله.
-باشه.زود میام فقط آشپزخونه رو منحل نکن عزیزم.
جیسونگ خندید و گفت:
-گفتم که بهش فکر می‌کنم. حالا هم برو سر کارت. شب می‌بینمت.
چانگبین تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. ته دلش می‌دونست جیسونگ یه همچین کاری نمی‌کنه، ولی تاحالا ندیده بود سنجابکش جایی رو تمیز کنه! بیشتر تو کار ریختن و پاشیدن و کثیف کردن بود و این موضوع که جیسونگ داره آشپزخونه رو مرتب می‌کنه، یکم نگران کننده بود.
در اتاق به صدا در اومد و نگاه چانگبین رو به سمت خودش کشید.
-بفرمایین.
در باز شد و مقابل چشم‌های متعجب چانگبین، چان با تبلتی که توی دستش بود، وارد شد.
-من هزاربار بهتون گفتم از این شرکت وسایل آرایشی نخرین، ولی شما آدم نمی‌شین.
تبلت رو روی میز پرت کرد و بدون این‌که به چانگبین نگاه کنه، گفت:
-خودت یه جوری سفارش رو کنسل کن. هنوز رژ گونه‌ها و لاکایی که دفعه قبلی ازشون گرفتیم فروش نرفته.
بدون هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سر خودش بست و چانگبین رو یخ زده پشت میزش رها کرد. چان اومده بود توی اتاقش، دستور داده بود و رفته بود. همین؟؟؟
-پس...این‌جوری می‌خوای فراموشش کنی نه؟ با کار کردن بیشتر؟
چانگبین می‌دونست به هیچ وجه مدیریت قسمت آرایشی بهداشتی با چان نیست و مینهو همیشه سفارش‌ها رو ثبت می‌کنه ولی این‌که چان توی این روند دو ساله دخالت کرده بود، یعنی حتی نمی‌خواسته وقتش برای فکر کردن به فلیکس خالی باشه.
و چانگبین به این نتیجه رسید که باید اجازه بده چان درباره رفتن فلیکس بدونه...
////////////
-خیلی گریه کرد؟
جیسونگ درحالی که به چانگبین خیره بود پرسید و چانگبین همون‌طور که در اتاق فلیکس رو می‌بست، سر تکون داد.
-آره. تا جایی که تونست.
نفس عمیقی کشید و به سمت جیسونگ رفت. پیشونیش رو به شونه‌ی جیسونگ تکیه داد و دست‌های جیسونگ رو روی کمر خودش حس کرد.
-فردا حالش بهتر می‌شه.
جیسونگ گفت و کمر چانگبین رو به نوازش گرفت.
-برای دوشنبه...براش بلیط گرفتم.
چانگبین گفت و جیسونگ با شوک کوتوله‌اش رو به عقب هول داد.
-چی؟ مگه...مگه کارت اقامتش اومد؟
چانگبین سر تکون داد و به سمت هال، جایی که بطری‌های خالی مشروب افتاده بود، رفت. روی زمین نشست و بطری نیمه پر ویسکی جیسونگ رو بین لب‌هاش گذاشت و یکم ازش خورد. جیسونگ با ناراحتی روبروش نشست.
-پس...طلاقش چی؟
چانگبین بدون این‌که به جیسونگ نگاه کنه، گفت:
-دوشنبه...دوشنبه نوبت دادگاهشه. چون توافقیه، خیلی طول نمی‌کشه.
جیسونگ با ناراحتی پرسید:
-بعد تو برای همون شب واسش بلیط گرفتی؟
چانگبین سر تکون داد و جیسونگ توی جاش تکون خورد.
-چانگبینا...نباید انقدر زود می‌بود. حداقل باید یه هفته نگهش می‌داشتیم تا مطمئن بشیم بعد طلاقش حالش خوبه.
چانگبین یکم دیگه از نوشیدنش رو خورد و گفت:
-بمونه که مثل امشب تا جایی که بیهوش بشه، گریه کنه؟
جیسونگ چنگی توی موهاش انداخت و خودش رو کنار چانگبین کشید. دیگه خودش هم نمی‌دونست چی درسته و چی غلط. فلیکس امشب انقدر گریه کرده بود که مجبور شده بودن هرچی بطری مشروبه از جلو دستش بردارن و بعد هم به زور جیسونگ، چانگبین بغلش کرده بود و به اتاقش برده بودش تا زودتر بخوابه و گریه نکنه. جیسونگ خیلی وقت بود که دلش برای هیونگ مظلومش می‌سوخت.
نگاهش رو به چانگبین داد که همچنان غرق در فکر، داشت بطری ویسکی رو توی دهنش خالی می‌کرد. خودش رو به سمتش کشید و سرش رو به شونه‌اش تکیه داد.
چانگبین نگاهی به موهای نرم جیسونگ که روی شونه‌اش پخش شده بودن، انداخت و بعد کمرش رو بغل کرد.
-جیسونگا...
-هوم؟
چانگبین بطری توی دستش رو روی زمین گذاشت و بدن جیسونگ رو از خودش دور کرد.
-بیا امشب جدا بخوابیم. تو برو توی اتاق، منم توی هال می‌خوابم.
جیسونگ با تعجب به چانگبین خیره شد.
-چ...چرا؟
جیسونگ پرسید و چانگبین موهاش رو نوازش کرد.
-دلم نمی‌خواد توی مستی بلایی سرت بیارم. بهتره جدا باشیم.
جیسونگ با گونه‌هایی که سرخ شده بودن، سر تکون داد و از جاش بلند شد.
-پس...شب بخیر کوتوله.
جیسونگ گفت و به سمت اتاق چانگبین دوید و پسر کوچیک‌تر رو به خنده انداخت...
وقتی مطمئن شد جیسونگ رفته توی اتاقش، روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. فلیکس اون‌شب خیلی گریه کرده بود و چانگبین که توی تک تک لحظات اشک ریختنش بغلش کرده بود، حتی یک بار هم اسم چان رو نشنیده بود و مدام اسم مادرش و پدرش رو شنیده بود. مادر و پدری که باعث شده بودن فلیکس به شکل یه دختر کل عمرش رو بگذرونه.
یه جورایی چانگبین فهمیده بود فلیکس بیشتر از این‌که از دست چان ناراحت باشه، از پدر و مادر خودش گله داره.
دستی توی موهاش کشید و به این فکر کرد که چقدر خوبه مادرش آدم روشن فکریه و هیچ‌وقت سعی نکرده چانگبین رو به زور به کاری مجبور کنه. چانگبین هم دلش برای هیونگش می‌سوخت...
امروز بهش ثابت شده بود چان می‌خواد خودش رو تا دوشنبه مشغول کنه تا کمتر یادش بیاد قراره از فلیکس طلاق بگیره وگرنه دلیل دیگه‌ای نداشت این یهویی برگشتن به قبل ازدواجش. نفس عمیقی کشید و توی دلش اعتراف کرد که اون هم دوست داره هرچه زودتر دوشنبه برسه.
///////////
قرار نبود اون‌قدر زود یه هفته بگذره، ولی گذشته بود. وقتی صبح از خواب پاشده بود، چانگبین ازش پرسیده بود که دوست داره باهاش به دادگاه بره یا نه و فلیکس فقط یه جواب داده بود...نه...
و الان کنار پنجره نشسته بود و خیره به برف سبکی که می‌بارید، قهوه‌ی شیرینش رو سر می‌کشید. آهنگ ملایمی از موبایل جیسونگ پخش می‌شد و پسر کوچیکتر مشغول آماده کردن ناهار بود. فلیکس نمی‌دونست که کار طلاقش تا کجا رسیده. ساعت نزدیک 12 ظهر بود و فلیکس با خودش تک تک اون مراحل رو مرور می‌کرد و وقتی به ساعت 12 رسیده بود، ترتیب مراحل طلاق توی ذهنش خیلی یهویی بهم ریخته بود و کاری کرده بود فلیکس دیگه نتونه بفهمه که حکم کی اجرا شده.
جیسونگ همون‌طور که حواسش به هویج‌های زیر دستش بود، به فلیکس نگاه می‌کرد که توی آرومترین حالت ممکنه کنار پنجره نشسته بود و خیره به خیابون‌های بیرون قهوه می‌خورد. هیونگش امشب پرواز داشت و جیسونگ از همین الان قلبش داشت از دهنش می‌زد بیرون، چون طبق تصمیم هیونگش دوریشون چیزی نزدیک 6 سال طول می‌کشید.
نگاهش رو بالاخره با یه آه پر از حسرت از هیونگش گرفت و به 9 ماه پیش فکر کرد...روزی که فهمیده بود فلیکس می‌خواد ازدواج کنه و مثل دیوونه‌ها تا خونه‌اش رانندگی کرده بود و توی اتاق خونه‌ی هیونگش باهاش دست به یقه شده بود که چرا؟
و الان داشت به این فکر می‌کرد که اون‌روز باید یه مشت محکم توی صورت فلیکس می‌زد و خیلی سریع به الکس زنگ می‌زد و دوتایی جلوی این اتفاق رو می‌گرفتن. اگر فلیکس به جای ازدواج کردن با چان، همه چیز رو به پدرش می‌گفت و می‌رفت، خیلی کمتر از الان درد می‌کشید...
عقربه‌ی کوچیک دقیقا روی 1 تنظیم شد و در خونه با صدای آرومی باز شد و یه دلهره‌ی عجیب رو به قلب فلیکس انداخت و قاشق از دست جیسونگ رها شد. چانگبین برگشته بود...
/////////////////
-این‌جا رو امضا کنین لطفا.
چانگبین نگاهی به چان که بی حس روی صندلی نشسته بود انداخت. مثل این‌که اون احمق نمی‌خواست هیچ مخالفتی بکنه. از جاش بلند شد و به سمت قاضی رفت و برگه‌ی طلاق رو از طرف فلیکس امضا کرد. چان همون‌طور بی‌حس به سمتش رفت و برگه رو امضا کرد. به همین راحتی...
فلیکس دیگه همسرش نبود و چان تمام مدت دادگاه به این فکر می‌کرد که چرا چانگبین باید با پررویی تمام به جای فلیکس بیاد دادگاه و این‌که چان با حماقتش آخرین فرصت دیدن فلیکس رو هم از دست داده بود... و چه دردناک که از این به بعد باید اون رو کنار چانگبین می‌دید...
برگه‌ی طلاق به دست هر دوشون داده شد و چانگبین با چشم‌هایی که ازشون ناراحتی می‌بارید، به چان نگاه کرد. می‌دونست چان چه درد بدی رو داره تحمل می‌کنه ولی حرف نمی‌زنه.
چان بدون هیچ حرف و نگاهی، بیرون رفت. چانگبین تشکر کوتاهی کرد و از اتاق به دنبال چان بیرون رفت. چان با قدم‌های آروم به سمت در اصلی می‌رفت و چانگبین به دنبالش. با قلبش می‌جنگید که به چان بگه هیونگشون امروز از کشور می‌ره، ولی واقعا نمی‌خواست فلیکس ازش دلگیر بشه. از ساختمون خارج شد و به آسمونی که داشت با بخشندگی زمین رو سفید می‌کرد، خیره شد. تصمیم خودش رو گرفت. چان حق داشت بدونه که فلیکس داره می‌ره.
-چاناا...
به دنبالش دوید و تونست چان رو دقیقا روبروی ماشینش متوقف کنه. در حالی که هنوز ته دلش اثراتی از تعلل بود، لب زد:
-فلیکس...فلیکس...
چان با شنیدن اسم فلیکس هم می‌لرزید. پالتوی توی تنش رو محکم‌تر به خودش پیچید و به سمت چانگبین برگشت. با نگاه خنثی بهش خیره شد و چانگبین تونست ببینه توی اون نگاه، چه درد عمیقی جا خوش کرده. نفس عمیقی کشید و گفت:
-هیونگ...امشب بلیط داره. برای روسیه.
وقتی چشم‌های لرزون چان رو دید، ادامه داد:
-حداقل...6 سال دیگه برنمی‌گرده.
دست‌های چان از دور بدنش شل شدن و کنار بدنش افتادن. چانگبین ادامه داد:
-من فکر کردم که تو حق داری بدونی و خب...شاید بخوای برای آخرین بار ببینیش.
چان با تعجب و ترسی که به جونش افتاده بود به چانگبین خیره موند. چانگبین با دیدن تغییر توی نگاه چان، به سمت ماشین خودش راه افتاد. می‌دونست چان رو تحریک کرده و حالا فقط باید منتظر بمونه تا اون پسر بچه‌ی لجباز به خودش بیاد و برای برگردوندن نظر فلیکس تلاش کنه.
/////////////////
همه پشت میز نشسته بودن و درکمال تعجب هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمی‌شد. بجز صدای چاپستیک‌هایی که به ظرف‌های چینی برخورد می‌کرد، هیچ صدای دیگه‌ای شنیده نمی‌شد. باد ملایمی که از پنجره‌ی نیمه باز هال وارد می‌شد، برگه‌ی نیمه سفیدی که با خط درشت روش نوشته شده بود "اداره‌ی دادگستری جمهوری کره" رو آروم تکون می‌داد و انگار که می‌خواست اون رو برگردونه تا بیشتر از اون دیده نشه. شومینه تا آخرین درجه درحال سوختن بود و با بادی که از پنجره میومد، مدام در حال جنگ و دعوا.
جیسونگ با ناراحتی حرکات دست هیونگش رو نگاه می‌کرد و چانگبین که بعد از حرف زدن با چان امیدوار شده بود به اومدنش، با دیدن این‌که چان زودتر از اون سوار ماشین شده و رفته بود، از همیشه ناامیدتر به سمت خونه رونده بود و فهمیده بود که اون پسر بچه‌ی لجباز قرار نیست از خر شیطون بیاد پایین.
این وسط فقط فلیکس بود که بی‌توجه به همه چیز فقط به یه روز عجیب فکر می‌کرد. روزی که چان رو توی اون کافه دیده بود. اون مرد به نظرش انقدر قابل اعتماد بود که چندماه کنار هم بدون دغدغه زندگی کنن و بعد فلیکس رهاش کنه، ولی به طرز عجیبی اونی که رها شده بود، فلیکس بود نه چان. فلیکس حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد که عاشق اون پسر بشه و به طور کامل فکر رها کردنش رو از ذهنش بیرون کنه.
فضای خونه یه جورایی یخ زده بود. هر سه تاشون می‌دونستن کمتر از 7 ساعت دیگه، دقیقا سر ساعت 8 ونیم هیونگشون پرواز داره. این موضوع رو حتی چمدونی که آماده کنار در اتاق موقت فلیکس ایستاده بود، هم می‌دونست.
هیچ کدوم حتی متوجه نشدن که اون غذا پر شده از هویجی که فلیکس دوست نداره و ترشی خیاری که دقیقا وسط میز قرار داشت در حالی که جیسونگ حتی از بوی خیار هم متنفر بود.
فضا تا کی قرار بود همین‌طور خفقان آور بمونه؟ هیچ کدومشون نمی‌دونستن و برف ملایمی که می‌بارید، داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که یکم، فقط یکم فضا رو بهتر کنه و حواسش به آرزویی که دختر اجباری غصه‌مون زیر اولین برف سئول زمزمه کرده بود، نبود.
/////////////
خیلی با خودش کلنجار رفت که بشینه سر جاش و از خونه تکون نخوره ولی نتونست. باید می‌رفت. اگر نمی‌رفت کل 6 سال آینده رو به خاطر این‌که روز آخر تسلیم سرنوشت شده و فلیکس رو از دست داده و حتی برای آخرین بار هم تلاش نکرده که نگهش داره، افسوس می‌خورد.
نمی‌دونست که واقعا باید بره یا نه ولی یه حس قوی بهش می‌گفت باید بدون فکر کردن، فقط کتش رو بپوشه و بی‌توجه به بقیه چیزها، تا خونه‌ی چانگبین مثل یه دیوونه رانندگی کنه، چون فقط دو ساعت دیگه تا پرواز فلیکس وقت مونده بود.
و قلبش این‌بار پیروز شد و چان بعد از برداشتن پالتوش، از خونه بیرون زد.
///////////
تنها توی تراس ایستاده بود که پتوی نازکی روی بدنش کشیده شد و فلیکس وقتی به خودش اومد که بین بازوهای چانگبین فرو رفته بود و پسر کوچیک‌تر انقدر محکم بغلش کرده بود که فلیکس حتی نمی‌تونست تکون بخوره.
-دلم...واست تنگ می‌شه هیونگ.
فلیکس لبخند زد و دست‌های چانگبین که دور شونه‌هاش حلقه شده بودن رو نوازش کرد.
-منم...دلم واستون تنگ می‌شه.
سکوت تقریبا طولانی با صدای گریون چانگبین شکست.
-لعنت به من...چرا...چرا خودم با دست‌های خودم رفتنت رو جلو انداختم؟
فلیکس باورش نمی‌شد، ولی چانگبین داشت گریه می‌کرد. فلیکس حتی یک بار هم گریه‌ی چانگبین رو ندیده بود.
چانگبین نفس عمیقی کشید و صورتش رو توی گردن فلیکس فرو برد. فلیکس تکون کوچیکی خورد و خواست از اون بغل اجباری فرار کنه، ولی نتونست.
-چانگبینا...ولم کن الان جیسونگ...
-خواهش می‌کنم لیکس...بذار آروم بگیرم.
فلیکس با تعجب به روبروش و برفی که انگار نمی‌خواست بند بیاد، خیره موند. چانگبین واقعا داشت گریه می‌کرد و گردن فلیکس رو با اشک‌هاش خیس می‌کرد.
-منِ احمق هنوز دوست دارم ولی...ولی انقدر این علاقه زیاده که دارم به خاطر خواسته‌ات میذارم بری و حتی امروز...امروز به جای تو حکم افسردگی چان و تنهایی تو رو امضا کردم.
نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. دست‌هاش رو از دور شونه‌ی فلیکس باز کرد و پسر بزرگ‌تر رو به سمت خودش برگردوند. فلیکس با ناراحتی به صورت خیسش خیره شد.
-خیلی بیچاره به نظرمیام. نه هیونگ؟
فلیکس اصلا توی فکر این نبود که دوباره نزدیک چانگبین بشه و کاری کنه که جیسونگ ناراحت بشه ولی الان نمی‌تونست اون پسر قدبلند دل نازک روبروش رو بغل نکنه. دست‌هاش رو دور گردن چانگبین برد و سر پسر روبروش رو به سینه‌اش تکیه داد و اجازه داد برای آخرین بار رفع دلتنگی کنه. خودش انقدر توی این دوماهی که از چان دور شده بود، گریه کرده بود که حس می‌کرد تمام غدد اشکیش خشک شدن و نیاز به یه ریکاوری یه ماهه دارن تا دوباره پر بشن و برای دفعات بعدی به چشم‌هاش اجازه باریدن بدن.
چانگبین انقدری گریه کرد که حس کنه آروم شده. باورش نمی‌شد حتی آخرین تلاشش برای تحریک کردن علاقه‌ی چان نتیجه نداشته و الان با قلبی که از شدت سنگینیش داشت میفتاد توی شکمش، توی بغل هیونگی که نزدیک به 5 سال دوستش داشت، گریه می‌کرد.
بعد از این‌که متوجه شد به اندازه کافی گریه کرده، سرش رو بلند کرد و به فلیکس خیره شد. اشک‌هاش هنوز هم مثل یه پسر بچه که مامانش رو گم کرده، روی صورتش می‌دویدن و فلیکس رو برای پاک کردنشون ترقیب می‌کردن.
فلیکس دستش رو بالا برد و آروم روی گونه‌ی چانگبین کشید. لبخند بی‌جونی زد و گفت:
-گریه نکن چانگبینا...همه چیز...درست می‌شه. تو الان جیسونگ رو داری.
-ولی من هنوز دوستت دارم فلیکس!
فلیکس خیره به چشم‌های خیس چانگبین، نفسش رو حبس کرد. به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا از اول چانگبین رو قبول نکرده و از یه طرف به این فکر می‌کرد که چقدر بودنِ چانگبین کنار جیسونگ قشنگ‌تره...
نمی‌خواست قلب برادرکوچیکترش رو بشکنه...ولی می‌خواست یه بار برای همیشه از چانگبین و عشقش خداحافظی کنه.
درحالی که چانگبین سرجاش خشک شده بود، سرش رو جلو برد و لب‌هاش رو روی لبهای‌تر چانگبین گذاشت و اجازه داد پسر کوچیک‌تر محکم بغلش کنه. اون آغوش برای فلیکس، هیچ‌وقت به پای آغوش‌های طعم دار چان نمی‌رسید، ولی فلیکس حس می‌کرد این یه جورایی وظیفه‌ای بوده که روی دوشش گذاشته بودن. صحبت 5 سال عمر چانگبین بود...کم چیزی نبود.
لب‌هاش ثابت روی لب‌های چانگبین موندن و چانگبین با بازوهایی که دور کمر هیونگش حلقه کرد، بهش فهموند برای خداحافظی و رها کردن همه چیز زیادی بچه‌ست. لب‌هاش رو آروم روی لبهای فلیکس کشید و سعی کرد فقط برای چند لحظه به جیسونگ فکر نکنه. فلیکس باهاش همکاری نمی‌کرد، ولی پسش هم نمی‌زد. بوسه‌های آروم و کوتاه روی لب‌های هیونگش می‌زد و سعی می‌کرد با نزدیک کردن بدن هیونگش به خودش، یکم برای قلب بی‌قرارش وقت بخره.
چانگبین تلاشی برای عمیق کرد بوسه‌شون نکرد، چون می‌دونست تا همینجا هم زیاده روی کرده. آروم سرش رو عقب برد. فلیکس بدون باز کردن چشم‌هاش زمزمه کرد:
-متاسفم. متاسفم بین...
چانگبین بار دیگه هیونگش رو توی آغوشش کشید و این‌بار فلیکس کاملا بین بازوهاش فرو رفت و بینی چانگبین بین موهای فلیکس.
حس آرامش عجیبی بود...
یه آرامش خاص از جنس یه دلتنگی چند ساله...

I'm too timid to don't love you…
من برای دوست نداشتن تو زیادی بزدلم.

Snowy Wish Where stories live. Discover now