قسمت پنجاه و نهم
-فلیکس...
الکس با ناراحتی صداش زد، اما فلیکس حس میکرد هیچی نمیشنوه. نگاهش مستقیم روی صورت متعجب پدرش که انگار انتظار نداشت اونجا ببینتش، گیر کرده بود. باورش نمیشد پدرش اینطوری دربارهاش حرف بزنه. فکرش هم نمیکرد ارزشش انقدر پیش پدرش کم باشه. هرچند...چه انتظاری میتونست داشته باشه وقتی بعد از نزدیک سی سال دروغ گفتن، تازه روز قبل به پدرش گفته بود پسره..؟
با شنیدن دوباره اسمش از زبون الکس، نگاهش روی صورت برادرش چرخید و در آخر روی چشمهاش ثابت موند. لبهای خشکش رو جمبوند و به زور گفت:
-نگران نباش لوگه. انقدر توی زندگیم زندانی شدم که دیگه واسم عادی شده. تو زندان موندن و ذره ذره از بین رفتن، تخصصمه...
تلخندی به صورت الکس پاشید و مقابل چشمهای نگران پدرش، جیسونگ و الکس، به سمت اتاقش رفت. کلید رو از پشت در برداشت و وارد اتاقش شد و در رو بست. صدای چرخیدن کلید توی قفل، بهشون فهموند اون پسر چقدر از حرفهای پدرش آسیب دیده.
الکس به سمت پدرش برگشت و لبش رو گزید. با نفس عمیقی چشمهاش رو بست و گفت:
-کاش فلیکس هیچوقت پدری مثل شما نداشت...
با عصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت و جیسونگ بعد از تعظیم کوتاهی به سمت پدر فلیکس، پشت سرش دوید و مرد رو تنها گذاشت.
قبول داشت حرفهاش به پسر کوچیکش آسیب زده بود، اما نمیخواست معذرت خواهی کنه. اون حتی با پسر بودن بچهای که کل عمرش فکر میکرد دختره، کنار اومده بود. حتی بدون فکر کردن به آبروش میخواست هرچه سریعتر اسم فلیکس رو بهش برگردونه ولی...ولی میترسید. اگه اسم فلیکس رو بهش برمیگردوند، فلیکس به عنوان یه پسر بدون توجه به پدرش میتونست هرکاری که دوست داره بکنه و این میترسوندش.
چطور باید قبول میکرد که کوچیکترین و عزیزترین پسرش عاشق یه پسر شده باشه؟
از جاش بلند شد و به سمت اتاق فلیکس رفت. روبروی در ایستاد و در زد. منتظر موند، اما صدایی نشنید. دوباره در زد و اینبار صداش زد.
-فلیکس...
برخلاف انتظارش، اینبار هم جوابی نگرفت و این یکم ترسوندش. دستش رو روی در گذاشت و دوباره صداش زد:
-فلیکس پسرم...میشه در رو باز کنی؟
هیچ صدایی نمیشنید، نه حتی صدای گریه و یا صدایی مبنی بر بودنِ فلیکس توی اون اتاق...
////////////////
-به نظرت همه چیز خوب پیش میره؟
چان با آرامش بی سابقهای پرسید و چانگبین که بعد از مدتها با چان تنها بود، با خوشحالی از اینکه چان داره باهاش حرف میزنه، گفت
-احتمالا.
چان پوزخند زد و گفت:
-به خاطر من دروغ نگو بین...تو پدر فلیکس رو بهتر از من میشناسی.
چانگبین سرش رو پایین انداخت و گفت:
-خیلی خب. متاسفم اما...فکر نمیکنم خیلی خوب پیش بره.
چان با شنیدن حرف چانگبین، نفس عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد. دلش میخواست با جیسونگ یا الکس تماس بگیره اما میترسید وسط حرف زدنشون با پدر فلیکس باشن، پس هر بار که نگاهش به سمت موبایلش میرفت، دوباره پشیمون میشد و سعی میکرد این فکر رو از سرش بیرون بندازه.
-متاسفم...
صدای چانگبین باعث شد از فکر کردن دست بکشه. به چانگبین نگاه کرد و پرسید:
-برای چی؟
چانگبین به چشمهای بی حس چان نگاه کرد و گفت:
-برای اینکه...باهات لجبازی کردم.
چان با دیدن حالت خجالت زدهی چانگبین تکخندی تحویلش داد.
-اینکه من به خاطر رفتار احمقانهام متاسف باشم درست تر نیست؟
چانگبین حرفی نزد که چان ادامه داد:
-فلیکس همه چیز رو برام گفت. یه مدت فکر میکردم همه چیز تقصیر شماست ولی...هرچقدر فکر کردم دیدم اینها همه بازی سرنوشته و تقصیر هیچکس نیست.
نفس عمیقی کشید و با لبخند کمرنگی رو به چانگبین گفت:
-راستش رو بخوای...توی این چند ماه خیلی تنها بودم. و همهاش به جیسونگ حسودیم میشد چون تو کنارش بودی. البته بگذریم از اینکه فکر میکردم علاقهات به جیسونگ یه علاقهی برادرانهست.
چانگبین که با دیدن لبخند چان، فهمیده بود هردوشون قراره یه فرصت دیگه به همدیگه بدن، با لبخند بزرگی گفت:
-یهویی شد. حتی خودمون هم نفهمیدیم چطور عاشق هم شدیم.
چان سر تکون داد و گفت:
-درک میکنم. من هم نفهمیدم چطور عاشق فلیکس شدم.
با شنیدن صدای زنگ در، هردو با تعجب بهم نگاه کردن. به نظر نمیرسید جیسونگ و الکس انقدر زود بتونن از اون خونه بیرون بیان.
به سرعت به سمت آیفون رفت و با تعجب به جیسونگ خیره شد. واقعا برگشته بودن...!
در رو باز کرد و به سمت در ورودی رفت و بازش کرد. چانگبین با کنجکاوی پشت سرش ایستاده بود و به در بستهی آسانسور روبروشون نگاه میکرد.
در آسانسور بعد از چند ثانیه باز شد و اول جیسونگ و بعد الکس از آسانسور بیرون اومدن. نگاه نگران چان به آسانسور خالی گره خورد...
فلیکس همراهشون نبود...
//////////////
وقتی به چان درباره پسربودنش گفته بود و چان با عصبانیت زده بود توی صورتش و توی اون خونه تنها گذاشته بودش، انقدر گریه کرده بود که حس میکرد قراره کل ذخایر آبی بدنش رو از طریق چشمهاش از دست بده، ولی اینبار بعد از شنیدن حرف های پدرش، هیچ حسی نداشت.
قلبش درد میکرد، اما خبری از گریه کردن نبود. از وقتی پدرش از جواب گرفتن ناامید شده بود و رهاش کرده بود، حتی چشمهاش رو از سقف هم نگرفته بود. دلش برای چان تنگ شده بود، ولی به طرز عجیبی دلش میخواست زودتر چشمهاش رو ببنده و دیگه بازشون نکنه. دلش میخواست همونطور که پدرش گفته بود، بشه یه اولیویای مرده چون با شنیدن حرفهای پدرش فهمیده بود نمیتونه دوباره چان رو ببینه.
از طرفی، چطور میتونست از چان و عشقش دست بکشه؟ اون ترجیح میداد به قول پدرش توی کثافت غرق بشه، ولی از چان دست نکشه. با زیاد شدن درد توی قفسه سینهاش، دستش رو بالا برد و تیشرت روی سینهاش رو چنگ زد. انگار یه خنجر رو تا دسته توی سینهاش فرو برده بودن و قلبش سوراخ شده بود.
از وقتی پدرش رفته بود و تنهاش گذاشته بود داشت به یه جمله فکر میکرد. "چرا همون موقع تو شکم مادرش نمرده بود که الان اینطوری بی ارزش شمرده نشه؟"
دردش تمومی نداشت. آروم به سمت چپ خودش چرخید و پاهاشو تو شکمش جمع کرد و خودشو مثل یه جنین کوچیک روی تخت رها کرد. دلش بهونه چان رو میگرفت. بهونه آغوش گرمش و حرفهای گرمترش که باعث میشد بدنش مثل یه بخاری عمل کنه.
نمیدونست الان چان تو چه وضعیتیه و صادقانه نمیخواست هم بدونه. دوست نداشت حتی یه بار دیگه صورت چانش رو ناراحت ببینه یا خبر ناراحتیش به گوشش برسه. نمیخواست یوقت چان از زندانی شدنش خبردار بشه و خودش رو به آب و آتیش بزنه تا بتونه آزادش کنه.
میدونست اینطوری میشه و یه جورایی واسش آماده بود. البته فکر میکرد پدرش به خاطر پسر بودنش ازش متنفر میشه و دوباره توی اون زندانی که خودش ساخته، زندانیش میکنه، ولی حالا انگار یه پله جلوتر بود. پدرش از پسر بودنش ناراحت نبود، ولی اصلا از علاقهاش به یه پسر دیگه دلِ خوشی نداشت.
صدای تقههای آرومی که به در میخورد، فلیکس رو از دنیای افکارش بیرون پرت کرد. پدرش یک ساعت هم نبود که از در زدن خسته شده بود و رفته بود، ولی مثل اینکه دوباره برگشته بود.
-فلیکس...بیداری؟
لبش رو گزید تا جواب پدرش رو نده. قلبش شکسته بود. نمیخواست اینبار کم بیاره و از چان بگذره.
-میدونم بیداری...
از سایهٌی زیر در تونست بفهمه پدرش دم در روی زمین نشسته. صدای گرفته پدرش از پشت در به گوشش رسید.
-سوها...یه دختر 18 ساله کرهای بود که به خاطر جنگ داخلی کره مجبور شده بود با خانوادهاش بیاد استرالیا. من اولین بار وقتی دیدمش که اومده بود دیدن داییت توی پادگان نظامی ما. اونموقع حتی فکرش هم نمیکردم یه روز بتونم انقدر یه نفر رو دوست داشته باشم...من عاشق مادرت شدم و ما ازدواج کردیم. اما...اما مادرت علاقهی چندانی به من نداشت. من حتی الان هم بلد نیستم علاقهام رو درست به بقیه نشون بدم و همهاش احمقانه رفتار میکنم، چه انتظاری از من توی جوونیم میره؟ همونطور که الان با رفتارهای سلطهطلبانهام تورو اذیت میکنم، اونموقع هم سوها رو اذیت میکردم، ولی خودم نمیفهمیدم. با اومدن آلبرت به زندگیمون، همه چیز عوض شد. مادرت حالا یه بهونه داشت برای اینکه کنارم زندگی کنه و من از همیشه خوشحال تر بودم. چون به جرعت میتونم بگم با اومدن برادرت، بالاخره بعد از یه سالی که از ازدواجمون میگذشت تونستم لبخند رو روی لبهاش ببینم.
با مکث پدرش، از جاش بلند شد و روی تخت نشست. هیچوقت پدر و مادرش از گذشتهشون حرف نزده بودن و این حرفهای پدرش براش تازگی داشت و حس کنجکاویش رو تحریک میکرد.
-چند ماه بعد از به دنیا اومدنش، مجبور شدیم از ملبورن بریم سیدنی چون پادگان نظامی سیدنی درخواست نیرو کرده بود. با رفتنمون به سیدنی، مادرت خیلی تنها شد. تمام خانوادهاش توی ملبورن بودن و اون مجبور بود تنها با یه پسر بچه توی سیدنی زندگی کنه. اونموقع بود که به ذهنم رسید، ما باید یه دختر داشته باشیم تا مادرت از تنهایی در بیاد. هر چقدر که فکر میکردم، به همین نتیجه میرسیدم و دلم میخواست بچههای بیشتری داشته باشیم تا مادرت تنها نباشه. حتی نمیفهمیدم مادرت ممکنه چقدر برای به دنیا آوردن شما و بزرگ کردنتون اذیت بشه. من فقط توی فکر یه دختر بودم.
فلیکس حالا از روی تخت بلند شده بود و روی زمین، تکیه داده به در نشسته بود و از فاصله نزدیک به صدای خستهی پدرش گوش میداد.
-آلبرت و الکس به فاصلهی سه سال به دنیا اومدن. سومین بچهمون هم پسر بود و من ناامید شدم. سوها فکر میکرد چون من عاشق دختر بچههام، دوست دارم یه دختر داشته باشیم ولی من...من فقط دلم نمیخواست مادرت تنها باشه. اون فکر میکرد من دختر میخوام پس قبول کرد برای بار چهارم بچه دار بشیم. وقتی داشت میرفت تا از جنسیت بچه مطمئن بشه، بهش گفتم اگه دختر نباشه...بهتره که اصلا به دنیا نیاد...
فلیکس نفسش رو حبس کرد و پدرش ادامه داد:
-اما...من فقط نمیخواستم مادرت با بودن یه پسر دیگه اذیت بشه. وقتی اومد و بهم گفت دوقلو بارداره و یکیشون دختره، خیلی خوشحال شدم. کل محله رو مهمون کردم و به کلیسای نزدیک خونه هم کلی هدیه فرستادم. فکر میکردم با اومدن یه دختر، سوها خوشحالتر میشه. فکر میکردم دوران لبخند نزدن سوها تموم میشه ولی...اشتباه میکردم. با مردن یکی از بچههامون و بزرگ شدن تو که فکر میکردم دخترمونی، سوها بیشتر از قبل تنها شد. ناراحت بود که یکی از بچههاش رو از دست داده. تا سالها برای اون پسر بچهی مرده عزاداری میکرد و من ناامیدتر میشدم، چون فکر میکردم با اومدن یه دختر هم نتونستم لبهای مادرت رو به لبخند باز کنم. فاصلهی بین من و مادرت کم کم بیشتر شد و من چارهای نداشتم بجز اینکه به تو دل ببندم. تو شدی سوهای دوم. تو برای من یه دختر بودی و برعکس پسرهامون که همهشون شبیه من بودن، تو کاملا شبیه مادرت بودی. هرروز جلوی چشمهام بزرگتر میشدی و من ناخودآگاه علاقهی تورو جایگزین عشق سوها میکردم. وقتی 15 سالت شد، حس میکردم خدا سوها رو جوون کرده و من دوباره دارم سوهای 18 ساله رو میبینم. تو با اندام ظریفت و موهای لخت و بلندت، کپی مادرت بودی و قلبم رو به تپش مینداختی. با مرگ سوها توی 17 سالگیت، تو شدی جایگزینش...یادم نیست چقدر به خاطر نبودش اشک ریختم، اما چون تورو داشتم سرپا موندم.
با صدای آروم خندید و فلیکس فهمید پدرش داره گریه میکنه. لبش رو گزید و دستش رو مشت کرد.
-کی گفته من به عشق اعتقاد ندارم؟ من عاشق سوها بودم. یه عاشق سرخورده که معشوقهام ازم متنفر بود. انقدر از هم دور بودیم که مادرت واقعا فکر میکرد با به دنیا اومدن یه پسر، من بچهمون رو میکشم...هنوز هم باورم نمیشه سوها یه همچین تصوری از من داشته...
فلیکس داشت با تمام وجود مقاومت میکرد تا در رو باز نکنه و خودش رو توی آغوش پدرش پرت نکنه. به طرز عجیبی داشت برای پدرش دل میسوزوند. پدرش هم مثل خودش عشق یه طرفه رو چشیده بود. فلیکس فقط 4 ماه یه عشق یه طرفه به چان رو تحمل کرده بود اما پدرش، بیشتر از بیست سال این عشق رو به مادرش داشت و مادرش علاقهاش رو ازش دریغ میکرده.
-من...من واقعا یه آدم چشم و گوش بسته و مخالف عشق نیستم فلیکس، اما...
نفس عمیق و با صدایی کشید و ادامه داد:
-چطور باید بذارم تنها یادگار سوها، کنار یه پسر مثل خودش زندگی کنه؟ چطوری؟
فلیکس با شنیدن آخرین جملهی پدرش، سرش رو پایین انداخت. یه لحظه خودش رو گذاشت جای پدرش و از خودش پرسید که اگه جای پدرش بود چیکار میکرد و با فهمیدن اینکه خودش حتما به بچهاش اجازه میداد برای خودش تصمیم بگیره، مصمم سرش رو بلند کرد. اون به چان قول داده بود برای عشقشون تلاش میکنه، اما این حبس کردن خودش توی اتاق، تلاش نبود، فرار کردن از حقیقت بود...
از جاش بلند شد و قفل در رو باز کرد. دستگیره رو گرفت و در رو باز کرد. پدر همیشه محکمش روبروی در نشسته بود و با صورت خیس بهش نگاه میکرد. جلو رفت و روبروی پدرش نشست. خیره به صورت پدرش لب زد:
-خیلی بدی آبوجی...خودت میدونی دور بودن از کسی که دوستش داری چقدر سخته و من رو اینجا حبس کردی.
پدرش سرش رو پایین انداخت و گفت:
-حتی اگه من با رابطهتون کنار بیام، تو چطور با این موضوع که چان یه پسره کنار میای فلیکس؟ دوتا پسر با هم؟ مگه...مگه میشه اصلا؟
فلیکس با کمک دستهاش خودش رو به پدرش نزدیک کرد و پیشونیش رو به شونهاش تکیه داد. پدرش دستهاش رو دور شونههاش حلقه کرد و فلیکس لب زد:
-میشه آبوجی...میشه. چان، همهی اون چیزیه که من میخوام. من خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد. انقدر که واقعا نمیخواستم بهتون بگم یه پسرم تا از دستش ندم ولی، ولی چان اجازه نداد. بهم گفت اون عاشق فلیکسه، نه اولیویا. گفت بهم اجازه نمیده به زندگی دخترونهام ادامه بدم. گفت دلش نمیخواد طعم بیپدری رو بچشم. مجبورم کرد واقعیت رو بهت بگم تا از دستت ندم.
خندید و از پدرش فاصله گرفت. دستهاش رو روی گونههای خیس پدرش گذاشت و گفت:
-میبینی آبوجی؟ من به خاطر اصرارهای چان اینجام. چانی که خودش هیچوقت یه پدر که حمایتش کنه نداشت و نمیخواست باعث بشه من هم پدرم رو از دست بدم.
نگاه لرزون پدرش رو میدید و میتونست ببینه که تونسته یه تاثیر کوچیک روش بذاره. لبهاش رو با زبونش تر کرد و ادامه داد:
-من دوستت دارم. اما...اما اگه مثل مامان، با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقهای بهش ندارم، چه اتفاقی میفته آبوجی؟ تهش مثل مامان...توی 40 سالگیم از غصه دق میکنم و میمیرم؟ یا شاید هم مخفیانه به رابطهام با چان ادامه میدم و به همسرم خیانت میکنم، چون من واقعا واقعا واقعا...
نفس عمیقش رو بیرون داد و ادامه داد:
-عاشق چانم...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...