قسمت شصت و نهم
همونطور که با سر و صدا، پای مرغ رو میجوید گفت:
-دست پختت از پارسال بهتر شده سومین.
سومین لبخند بزرگی زد و گفت:
-بدغذایی و غر زدن چان اوپا خیلی توی بهتر شدن دست پختم تاثیر داشت!
چان با تعجب به سومین خیره شد و با صدای تقریبا بلند گفت:
-یاااا...کی من غر زدم؟
سومین بهش نگاه کرد و با چشم غره گفت:
-هر روز.
فلیکس خندید و کاسهی برنج چان رو بعد از پر کردن روبروش گذاشت و گفت:
-کمتر مثل خروس جنگی به جون هم بیفتین.
چان تشکر کرد و یه کاهو برداشت تا قبل از خوردن اون خورشت خوش قیافه، یکم از گوشتهای کبابی که فلیکس برای درست کردنشون وقت گذاشته بود، رو امتحان کنه.
چانگبین یه تیکه از گوشت گاو رو روی برنج جیسونگ گذاشت و گفت:
-میشه اون پای بدبخت رو ول کنی؟ باور کن نمیتونی استخونهاش رو بخوری جیسونگ!
جیسونگ با لبهایی که با خورشت پوشیده شده بودن، لبخند زد و گفت:
-شما پاستوریزهها نمیفهمین خوردن این پای مرغ چه لذتی داره!
چانگبین نفس عمیقی کشید و به فلیکس و سومین نگاه کرد و کاملا بیصدا و بدون کثیف کاریهای جیسونگ، پای مرغ میخوردن. بهشون اشاره کرد و رو به جیسونگ گفت:
-ببین. اونها هم دارن همین غذا رو میخورن. پس میشه یکم مرتب تر بخوریش؟ برای من مهم نیست ولی حس میکنم چان تا چند دقیقه دیگه به خاطر کارهای تو به دستشویی پناه میبره.
جیسونگ خندید و گفت:
-آفرین کوتولهی باهوش. بالاخره فهمیدی چرا اینطوری غذا میخورم...دقیقا دلم میخواست یکم رئیس رو اذیت کنم.
بالاخره اون استخونهای بدبخت رو توی بشقابش رها کرد و دستهاش رو با دستمال تمیز کرد. نگاهش رو به فلیکس داد و گفت:
-آجوشی چطوره؟ بعد از اون ماجرا دیدینش؟
فلیکس خواستت جوابش رو بده که چان گفت:
-دیروز با آبونیم حرف زدم. گفت امشب برادرهای فلیکس میرن خونه و میخوان فلیکس رو ببینن. من هم گفتم حتما برای شام میریم پیششون.
فلیکس با تعجب به چان نگاه کرد و پرسید:
-به آبوجی گفتی میریم پیششون؟ پس چرا به من نگفتی؟
چان لقمهی کاهویی که گرفته بود رو به لبهای فلیکس نزدیک کرد و گفت:
-چون میخواستم غافلگیرت کنم ولی نشد.
فلیکس لبهای آویزونش رو از هم فاصله داد و اجازه داد چان لقمه رو توی دهنش هل بده. جیسونگ یه کاهو برداشت و به دست چانگبین داد و با لبهای آویزون و صدای آروم گفت:
-منم میخوام.
چانگبین بعد از چند لحظه خندیدن، سر تکون داد و لقمهی کوچیکی برای جیسونگ گرفت و بعد از دادنش به جیسونگ، بوسهی آرومی روی لبهای غنچه شدهاش نشوند.
سومین نگاهی به دو زوج حال بهم زنی که دو طرفش نشسته بودن و یه جورایی محاصرهاش کرده بودن انداخت و زیر لب گفت:
-حتما تو زندگی قبلیم یه ژنرال بودم که کلی آدم رو قتل عام کردم وگرنه این حجم از بدبختی بیسابقهست...!
فلیکس با شنیدن حرفش خندید و گفت:
-بهت که گفتم دنبال یه پسر خوب بگرد سومینا. خودت هی گفتی نمیخوای مثل من و جیسونگ عاشق بشی.
جیسونگ سرش رو به شونهی چانگبین تکیه داد و درحالی که هنوز لپهاش پر بودن، گفت:
-چرااااا؟؟ عشق که خیلی قشنگه.
سومین با دو انگشت شقیقههای درناکش رو فشرد و گفت:
-آره...انقدر قشنگه که فلیکس اوپا به خاطرش 4 ماه عذاب کشید و تو تا دو هفته پیش بدون چانگبین اوپا داشتی دیوونه میشدی.
فلیکس لبخند زد و گفت:
-عوضش الان بیشتر از همیشه قدر همدیگه رو میدونیم. عشق همیشه خوشحالی، لذت، شجاعت و هیجان به همراه خودش نداره. گاهی لازمه درد، رنج، عذاب و ناامیدی همراهش باشه تا قشنگش کنه. اصلا اگه جدایی نباشه، کجای بهم رسیدن دو تا عاشق انقدر قشنگه؟
مکث کرد و لب زد:
-هرچند، تو هنوز برای این چیزها خیلی جوونی. بهتره اول بری دانشگاه و بعد با یه پسر خوب قرار بذاری.
جیسونگ بعد از سر کشیدن آب توی لیوانش، رو به فلیکس گفت:
-درست میگی. من هم فکر میکنم باید یه خدمتکار دیگه واسه خودتون پیدا کنین.
فلیکس و چان با تعجب به جیسونگ خیره شدن و سومین با تعجب گفت:
-منظورت چیه اوپا؟
جیسونگ نگاه کوتاهی به چانگبین انداخت و گفت:
-اگه تو مجتمع کوئکس استخدام بشم، میتونی بری دانشگاه. حتی با حقوق یه ماهش میتونم شهریهی دو ترمت رو بدم و برای اوما چرخ خیاطی جدید بخرم. کوتوله گفت اگه از کارم راضی باشه استخدامم میکنه و منم دارم واقعااااا تلاش میکنم تا استخدام بشم.
سومین لبخند زد و گفت:
-عالیه اوپا. واست خوشحالم ولی...من دوست ندارم باز با پول تو...
قبل از اینکه جیسونگ به سومین بتوپه، چانگبین گفت:
-میشه این بحث رو بعدا ادامه بدیم؟ حس میکنم اصلا شبیه کسایی نیستیم که دارن ناهار میخورن.
چان سر تکون داد و تائید کرد:
-چانگبین راست میگه. بهتره اول غذامون رو بخوریم.
//////////////
نفس عمیقی کشید و به حیاط روبروش خیره شد. تمام حیاط به خاطر برفهایی که دیشب تا صبح تصمیم به باریدن گرفته بودن، سفید پوش شده بود و این سفید بودن یکم از اضطرابش کم میکرد ولی نمیتونست از بین ببرتش. خیالش از الکس و ایتن احساساتی راحت بود ولی واقعا نمیدونست واکنش بزرگترین برادرش قراره چطور باشه چون آلبرت شخصیتی دقیقا شبیه شخصیت پدرشون داشت. دستهای سردش رو توی جیبهاش فرو برد و به چان نگاه کرد که هنوز کنارش ایستاده بود و منتظر صدور اجازه ورود به خونه از طرف فلیکس بود.
-کاش میشد نمیرفتیم.
فلیکس آروم لب زد و سرش رو بالا برد تا دوباره به آسمون خیره بشه. چان یه قدم به سمت جلو برداشت و بعد به سمت فلیکس برگشت. روبروی فلیکس ایستاد و وقتی نگاه فلیکس آروم روی چشمهاش نشست، لبخند زد. بعد از چند ثانیه، آروم خم شد. جلوی پاهاش زانو زد و بعد از زمین گذاشتن سبد میوهای که خریده بودن، بند باز کتونی سفید رنگش رو توی دستش گرفت.
فلیکس حتی متوجه باز شدن بند کفشش نشده بود، ولی چان باز هم مثل همیشه تمام حواسش رو به دوست پسر حساسش داده بود. همونطور که مشغول بستن بند کتونی بود، گفت:
-من همیشه حواسم بهت هست فلیکس. پس...دوست ندارم وقتی میبینم مرددی درحالی که من کنارتم. وقتی من پیشتم، تو فقط باید بدون تردید انتخاب کنی ومن قول میدم کاری کنم که اون انتخاب، بره توی لیست قشنگترین اتفاقای زندگیت.
بند کفش رو بست و سرش رو بالا گرفت و همونطور که هنوز روبروی فلیکس زانو زده بود، گفت:
-اونروز وقتی این کتونیها رو واست انتخاب کردم، ازت پرسیدم دوستشون داری یا نه...و تو جواب دادی دوستشون داری چون من انتخابشون کردم.
چان گفت و بالاخره روی پاهاش ایستاد. خیره توی نگاه گنگ فلیکس ادامه داد:
-من امروز اینجا وایستادم و بهت قول میدم با هر چیزی که تو انتخاب میکنی کنار بیام و دوستش داشته باشم.
شونه بالا انداخت و لب زد:
-پدرت مارو قبول کرده. بقیه چه اهمیتی دارن؟ احتمال اینکه امروز از این در بریم تو و برادرهات باهامون مخالف باشن، خیلی زیاده. ولی من دلم نمیخواد وقتی میبینیشون، انگار که کار اشتباهی انجام دادی و ازش پشیمونی، سرت رو بندازی پایین و ازشون عذرخواهی کنی. برعکس...اونها باید ازت عذرخواهی کنن. اونها یه عمر باعث شدن تو مثل یه دختر زندگی کنی.
نفس عمیقی کشید و دستهاش رو روی گونههای فلیکس گذاشت و صورتش که با وجود چشمهای شیشهایش که به زور اشک رو توی خودشون نگه داشته بودن، زیباتر از قبل هم شده بود رو قاب کرد.
-سرت رو بالا بگیر مرد من. یه بار دیگه بهت گفتم که تو انقدر دوست داشتنی و شیرینی که خانوادهات عاشقتن. پس چرا الان مرددی؟ مگه نمیدونی من همه جا پشتتم؟ هوم؟
فلیکس با نگاهی که بدجور میلرزید توی چشمهای چان خیره شد و لب زد:
-اگر میدونستی وقتی اینطوری ازم حمایت میکنی، چه بلایی سرم میاری، هیچوقت اینکار رو نمیکردی...چون حس میکنم کم کم دارم توی این استخری که با عشقت برام پرش کردی، غرق میشم چانا...
چان با فهمیدن منظور فلیکس خندید و بوسهی آرومی روی پیشونیش کاشت. فلیکس با حس آرامش اون بوسه، چشمهاش رو بست و به این فکر کرد که بودن چان کنارش میتونه کاملا با یه بسته قرص لورازپام برابری کنه...!
دستهاش رو روی شونههای چان گذاشت و مصمم توی نگاهش خیره شد.
-بریم تو. مطمئنم همین الان هم کلی منتظرمون موندن.
چان، دست فلیکس رو توی دستش گرفت و بعد از برداشتن سبد، به سمت ورودی خونه ویلایی پدر فلیکس راه افتاد. فلیکس حالا واقعا دلش میخواست با برادرهاش و همسرهاشون روبروش بشه. احتمال اینکه لینا نشناستش زیاد بود. مطمئنا اون بچه 3ساله با دیدن عمهاش که خیلی ناگهانی تبدیل به عمو شده بود، تعجب میکرد! اما دیگه برای فلیکس مهم نبود، چون اون چان رو داشت. کسی که هربار با حرفهای گرما بخشش بهش اطمینان میداد کنارشه و قرار نیست از جاش جم بخوره تا یوقت قلب مرد کوچولوش نلرزه و احساس تنهایی نکنه.
وقتی روبروی در ورودی قرار گرفت، نفس عمیقی کشید و بعد از باز کردن بندهای کتونیش، در رو با تقهای به صدا درآورد. از پشت در هم میتونست صدای لینا شیطون و پسر بزرگتر آلبرت رو بشنوه و این یه آشوب لطیف به دلش مینداخت و اون لطافت فقط و فقط یه دلیل داشت...چان...
در خونه بعد از چند لحظه باز شد و صورت مهربون پدرش توی چهارچوب قرار گرفت و لبخند عمیقی که فلیکس آخرین بار روز تولدش اون رو روی صورت پدرش دیده بود. چیزی حدود 9 ماه پیش...
-به خونه خوش اومدی...فلیکس...
با شنیدن حرف پدرش، ناخودآگاه لبخند زد و جلو رفت تا مثل شب تولدش بین بازوهای پدرش فرو بره. با پیچیدن دستهای پدرش دور بدن کوچیکش، حلقهی دستهاش رو تنگتر کرد تا بیشتر خودش رو به بدن پدر بچسبونه و در آخر تونست صدای خندهی پدرش رو بشنوه.
-شب بخیر آبونیم.
فلیکس از پدرش فاصله گرفت و چان فرصت کرد تعظیم کوتاهی رو به نمایش بذاره. سبد سبز رنگی که با چند نوع میوه پر شده بود رو به سمت پدر فلیکس گرفت و گفت:
-فلیکس گفت میوه دوست دارین.
پدر فلیکس نگاه کوتاهی به فلیکس انداخت و سبد رو از چان گرفت. با اینکه پسرش رو آزاد گذاشته بود و از علاقهی چان نسبت به پسرش مطمئن بود، باز هم گاهی توی این فکر که کار درستی کرده یا نه فرو میرفت.
-ممنون.
کوتاه و بدون لبخند گفت. نفس عمیقی کشید و از جلو در کنار رفت تا هر دو پسر بتونن وارد خونه بشن.
با ورودشون، فلیکس تونست الکس رو ببینه که لینا رو بغل کرده و به سمتش میاد. نگاه متعجب دختر بچه روش، بهش میفهموند دربارهاش درست فکر کرده و برادرزادهاش قرار نیست به یاد بیارتش.
الکس بعد از احوال پرسی باهاش، به سمت چان رفت و به فلیکس برای دیدن بقیه اعضای خانوادهشون فرصت داد. فلیکس با دیدن صورت مهربون ایتن لبخند زد و خیلی کوتاه باهاش احوال پرسی کرد. تمام حواسش پیش بزرگترین برادرش بود و حتی نگاههای همسرهاشون رو روی خودش حس نمیکرد.
با قدمهای آروم به سمت آلبرت رفت و روبروی برادرش ایستاد. همونطور که چان ازش خواسته بود، سرش رو بالا نگه داشته بود. میدونست کار اشتباهی نکرده و الان برادرهاش چه بخوان و چه نخوان مجبورن باهاش کنار بیان چون این خود فلیکس نبود که تصمیم گرفته بود به بقیه دروغ بگه.
فلیکس مصمم بود ولی اینکه آلبرت با نگاه خنثی بهش خیره شده بود، ناراحتش میکرد. تمام بچگیش توی حمایتهای کوچیک و بزرگ برادرش گذشته بود و حالا اصلا دلش نمیخواست اون منبع حمایت بزرگ رو از دست بده. فلیکس بالاخره لبخند زد و گفت:
-سلام...هیونگ.
آلبرت بدون حرف سر تکون داد و باعث شد یه غم به سنگینی یه سنگ روی قلبش سایه بندازه. وقتی حس کرد داره زیر اون فشار له میشه، دستی که مطمئن بود متعلق به چانه، بازوش رو گرفت و فلیکس رو از اون فشار نجات داد.
فلیکس با گرفتن نگاهش از آلبرت، به چان نگاه کرد و چان با لبخندی بهش دلگرمی داد.
-چرا نمیشینین پسرا؟
الکس پرسید و بعد بهشون تعارف کرد تا روی مبل دو نفره کنار هم جا بگیرن و خودش در حالی که هنوز دختر بچه رو توی بغلش گرفته بود، روبروشون نشست.
فلیکس با دیدن لینا دوباره بیاختیار لبخند زد. با اینکه اون دختر کوچولو نمیشناختش، ولی باز هم با همون نگاه مهربون و بامزه بهش خیره شده بود و طبق معمول مشغول خوردن نارنگی بود.
جو بینشون خیلی عجیب غریب شده بود. انقدر سنگین که حتی الکس هم حرف نمیزد. هر دو زن توی جمعشون با تعجب به پسری که تا هفتهی پیش به عنوان خواهر شوهرشون میشناختنش نگاه میکردن ولی حرفی نمیزدن. بودن فلیکس توی اون جمع برای اولین بار به عنوان یه پسر و البته همراه دوست پسرش، برای همه عجیب بود چون تا جایی که یادشون میومد، پدرشون کسی نبود که اجازه بده پسرش اینطور آزادانه انتخاب و زندگی کنه. حتی هر دو زن حاضر توی جمعشون هم میدونستن اونها به خواست همسرهاشون انتخاب نشدن و یه جورایی پدر شوهرشون انتخابشون کرده و بودن چان اونجا...واقعا عجیب بود.
چان وقتی دید هیچکس حرف نمیزنه، یه نگاه کوتاه به پدر فلیکس انداخت و بعد پرسید:
-حالتون خوبه آبونیم؟
مرد که عمیقا توی فکر فرو رفته بود، با شنیدن صدای چان، با تعجب بهش چشم دوخت و بعد از چند لحظه که به مغزش فرصت تحلیل جملهی چان رو داد، گفت:
-خوبم. شما چطور؟
چان دست فلیکس رو گرفت و بدون توجه به نگاههای خیره روشون، دستهاشون رو روی پای خودش گذاشت تا همه به انگشتهای قفل شده شون دید داشته باشن.
-ما هم خوبیم. به لطف شما البته.
نگاه کوتاهی به فلیکس انداخت و دوباره به سمت پدر فلیکس برگشت.
-راستش دلم میخواست بهتر از این ازتون تشکر کنم، ولی همه چیز خیلی یهویی شد و برای برنامه ریزی یه تشکر درست حسابی وقت کافی نداشتم. سرمون یکم شلوغ بود.
-باید هم مشغول بوده باشی. اگر به خواست خود فلیکس نبود، همین الان میتونستم به جرم تجاوز دستگیرت کنم.
آلبرت با عصبانیت گفت و با چشمهایی که حالا ازشون تمسخر میبارید، بهشون خیره شد. فلیکس با شنیدن حرف برادرش، با تعجب بهش نگاه کرد. با دیدن نگاه تمسخر آمیز برادرش روی چان، نفس عمیقی کشید.
-خوبه که میدونین چان انتخاب خودمه وگرنه معلوم نبود چی میخواستین بهش بگین.
نگاه متعجب برادرش روی صورتش افتاد و فلیکس بدون توجه به بقیه گفت:
-اگر قرار نیست رابطهمون رو قبول کنین، پس من هم دیگه اینجا نمیام. چان همسر منه و من ازتون میخوام حداقل بهش احترام بذارین.
آلبرت با پوزخند گفت:
-همسر؟ نکنه هنوز اون رفتارهای دخترونهات رو ترک نکردی؟ هرچند...سی سال کم نیست...
-آلبرت.
پدر فلیکس با عصبانیت هشدار داد و پسرش رو با موفقیت ساکت کرد. آلبرت با دیدن طرفداری پدرش از فلیکس، از جاش بلند شد و گفت:
-باورم نمیشه اجازه دادین پسرتون یه همچین کار پستی رو انجام بده. پس اون اقتدارتون کجا رفته آبوجی؟
پدر فلیکس با عصبانیت بهش خیره شد و گفت:
-احترام خودت رو نگه دار.
با پوزخند جواب داد:
-نکنه میخواین من هم مثل این پسر دخترنما به باد کتک بگیرین؟ من40 سالمه آبوجی. من یه پلیس لعنت شدهام ولی نمیتونم برادر دخترنمام رو به جرم رابطه با یه پسر دستگیر کنم. هیچ میدونین چه حس داغونی دارم؟
پدر فلیکس با کلافگی از جاش بلند شد و گفت:
-بس کن. اگر نمیتونی به برادرت احترام بذاری، بهتره از این خونه بری بیرون.
درسته که طرفداری پدرش باعث دلگرمیش بود ولی حرفهای برادرش به شدت عذابش میداد. واقعا برادرش انقدر از پسر بودنش بدش میومد؟
چان لرزش دست فلیکس رو بین دستهاش حس میکرد. آروم به سمتش خم شد و با بوسیدن موهاش گفت:
-آروم باش فلیکسم.
آلبرت بلافاصله از جاش بلند شد و لینا رو از الکسی که تا الان ساکت بود گرفت و گفت:
-تا وقتی این پسر حرومزاده توی این خونه رفت و آمد میکنه، من دیگه پام رو اینجا نمیذارم.
بدون حرف دیگهای، دست پسرش رو گرفت و درحالی که همسرش دنبالش میکرد، از خونه بیرون رفت. فلیکس با رفتن آلبرت، چشمهاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. حس میکرد اونجا و بین اون آدمها یه وصلهی ناجوره و باید اونجا رو ترک کنه و دیگه هم بر نگرده.
چان دست فلیکس رو رها کرد و از جاش بلند شد.
-هی...به دل نگیر. هیونگ فقط یکم عصبانیه.
الکس گفت و با نگرانی به چان خیره شد. چان ناراحت شده بود، ولی از اون آدمهایی نبود که حرف بقیه براش مهم باشه. لبخند زد و گفت:
-به دل نگرفتم هیونگ. ولی فکر میکنم باید با آلبرت هیونگ حرف بزنم.
جواب نگاه نگران فلیکس رو با لبخند داد و گفت:
-نگران نباش. زود برمیگردم.
فلیکس با تردید سر تکون داد و چان از خونه بیرون رفت. نگران بود. نمیدونست چی پیش میاد، ولی میدونست برادرش به عنوان یه پلیس خیلی آموزش دیده و به راحتی میتونه چان رو تا سر حد مرگ کتک بزنه. با نگرانی چشمهاش رو بست و به کوسن روی مبل چنگ انداخت.
ایتن از جاش بلند شد وبا نزدیک شدن به فلیکسی که از فشار دستهاش مشخص بود چقدر حالش بده، پرسید:
-فلیکس...حالت خوبه؟
فلیکس چشمهاش رو باز کرد و همونطور که هنوز سرش پایین بود گفت:
-متاسفم. نباید میومدم اینجا.
پدرش قبل از بقیه جواب داد:
-اینجا خونهی توعه فلیکس. نگران آلبرت هم نباش. کم کم عادت میکنه.
فلیکس سرش رو بلند کرد و به پدرش خیره شد. لبخند روی لبهای پدرش یکم خیالش رو راحت میکرد...
ولی هیچی نمیتونست خیال فلیکس رو از بحث احتمالی بین برادرش و چان راحت کنه.
I'd rather have bad times with you than good times with someone else.
ترجیح میدم کنار تو سختی بکشم تا کنار یکی دیگه راحت باشم.
قسمت هفتاد
طول حیاط رو دوید و قبل از اینکه آلبرت از حیاط بیرون بره، بهش رسید و دستش رو گرفت. مرد بزرگتر با تعجب به سمتش برگشت و با دیدن چان، اخم کرد. لینا رو محکمتر بغل گرفت و به چان توپید.
-چی میخوای؟
چان سعی کرد لبخند بزنه ولی نتونست.
-چند دقیقه از وقتتون رو...هیونگ.
آلبرت برگشت تا بره که چان گفت:
-لطفا. به خاطر فلیکس. فقط چند دقیقه. لطفا...
آلبرت واقعا نمیخواست وقتش رو برای چان بذاره، ولی چان اسم برادرش رو آورده بود. لینا رو روی زمین گذاشت و رو به همسرش گفت:
-برین توی ماشین، زود میام.
با دور شدن همسر و بچههاش، دوباره به سمت چان برگشت. چان با دیدن نگاه خیرهی آلبرت، سرش رو پایین انداخت و بعد از چند دقیقه مزه مزه کردن حرفهاش، لب زد:
-فلیکس، 29 سال هویت خودش رو قایم کرده بود تا یوقت با فهمیدن پسر بودنش، شما ازش زده نشین و ترکش نکنین. وقتی بهش گفتم باید حقیقت رو بهتون بگه، بهم گفت میترسه از دستتون بده. راستش اونقدر هم روی پدرش تاکید نداشت، اون بیشتر میترسید که شما...یعنی برادرهاش رهاش کنین. بهم گفت میترسه چون وقتی الکس هیونگ واقعیت رو فهمیده بود، نزدیک 7ماه باهاش قطع ارتباط کرده بود و...
آلبرت وسط حرفش پرید.
-با این حرفها میخوای به چی برسی؟
چان بلافاصله جوابش رو داد:
-به اینکه فلیکس عاشقتونه. شما برادرهاشین. اگر شما پشتش نباشین، چطور باید روی پاهاش وایسته و هویت خودش رو پس بگیره؟
آلبرت دستی بین موهاش کشید و گفت:
-خودت هم میدونی من پشت فلیکس هستم. ولی...نمیتونم همینطور وایستم و ببینم تو کنارشی و هروقت دلت میخواد بهش آسیب میزنی تا شهوت خودت رو...
چان دوباره سرش رو پایین انداخت و وسط حرفش پرید:
-فقط کافیه به این فکر کنین که من هم...انتخاب فلیکسم. اونموقع شاید کنار اومدن باهاش براتون راحتتر باشه. چون من نمیخوام عقب بکشم.
لبخند زد و خیلی کوتاه گفت:
-شبتون بخیر...هیونگ.
چان با گفتن این حرف، روی پاشنهی پاش چرخید و به سمت خونه راه افتاد. حالا همه چیز به تصمیم آلبرت بستگی داشت.
////////////////
-فردا برای پکن بلیط دارم.
الکس بعد از خوردنی کمی از سوپش گفت و باعث شد همهی کسایی که پشت میز نشسته بودن با تعجب بهش خیره بشن. فلیکس با تعجب قبل از بقیه پرسید:
-فردا؟ میری پکن؟ چرا؟
الکس شونه بالا انداخت و گفت:
-از دوست پسرت بپرس.
فلیکس با تعجب به سمت چان برگشت و چان با بیاطلاعی گفت:
-ولی من هنوز دستور شروع دوبارهی پروژه رو ندادم. حدود 5 ماهه پروژه خوابیده.
الکس با تعجب بهش خیره شد و گفت:
-ولی من دیروز بلیط رو گرفتم. یعنی واسم فرستادنش.
چان با ترس کمرنگی که به وجودش افتاده بود، پرسید:
-از پکن باهات تماس گرفتن؟
الکس سر تکون داد:
-آره. گفتن آقای بنگ دستور داده...
چان با تعجب حرف الکس رو قطع کرد:
-پدرم...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-پس احتمالا پروژه دوباره شروع شده. اینبار بدون خبر دادن به من.
فلیکس دست چان رو گرفت و با صدای آروم گفت:
-شاید به خاطر همین داره میاد کره.
چان سر تکون داد.
-احتمالا.
ایتن که فهمیده بود چان چیزی از برنامههای مجتمع نمیدونه، پرسید:
-مگه مدیریت کوئکس با تو نیست؟ چطور ممکنه دربارهی شروع پروژه خبر نداشته باشی؟
چان دست فلیکس رو رها کرد و با سر به میز اشاره کرد تا به غذا خوردنش ادامه بده و گفت:
-مدیریت مجتمع اصلی با منه. ولی رئیس کل پدرمه.
پدر فلیکس بعد از چان گفت:
-بهتره غذاتون رو بخورین. بحثهای کاریتون رو بذارین برای بعد.
فلیکس با اینکه واقعا دلش میخواست از ماجرا سر دربیاره، حرفی نزد و مشغول غذا خوردن شد درحالی که چان کاملا توی فکر فرو رفته بود.
و البته یه جمله توی ذهنش با رنگ قرمز نئونی چشمک میزد...
"نکنه داره میاد تا کوئکس رو ازم بگیره؟"
//////////////
بلافاصله بعد از عوض کردن لباسهاش، خودش رو روی تخت انداخت و منتظر جیسونگ موند. جیسونگ همونطور که مشغول باز کردن دکمههای لباسش بود، به چانگبین که به صفحهی موبایلش خیره بود، نگاه کرد. امروز نگاهش مدام روی کیس مارکهای روی ترقوهی فلیکس که با پایین اومدن سرش، مشخص میشدن، میچرخید و به رابطهی هیونگ دوست داشتنیش با دوست پسر هاتش حسودی میکرد. اینجوری نبود که جیسونگ قبلا دوست دختر یا دوست پسر داشته باشه و همه چیز رو دربارهی رابطهی دو نفر بدونه ولی خب، اینجوری هم نبود که هیچی ندونه.
عجیب بود ولی دلش میخواست اون دردی که همه ازش حرف میزنن رو حس کنه و مثل فلیکس که امروز آروم راه میرفت تا درد پایین تنهاش کمتر اذیتش کنه، با هر بار راه رفتن و حس کردن اون درد، یاد رابطهی هاتش با دوست پسرش بیفته. دکمههاش رو کامل باز کرد و پیراهنش رو در آورد. شلوارش رو هم در آورد و اجازه داد باکسر طوسی رنگش، تنها چیزی باشه که مردونگیش رو پنهان میکنه. با قدمهای آروم به سمت چانگبین رفت و با زانو روی تخت نشست.
-کوتوله...
آروم صداش زد و تونست نگاه متعجب چانگبین رو از روی گوشیش به خودش جذب کنه. چانگبین با لخت دیدن جیسونگ نفسش رو حبس کرد. بدن سفید و یک دست جیسونگ توی یه لحظه به پای قلبش افتاد تا اجازه بده ببوستش و چانگبین به سختی سعی کرد نگاهش رو از بدن جیسونگ بگیره و موفق هم شد. دوباره به گوشیش خیره شد و گفت:
-چرا لباس نپوشیدی سنجابک؟
جیسونگ دقیقا شبیه به توپی که بادش خالی شده باشه، وا رفت و با لبهای آویزون روی تخت دراز کشید و سرش رو روی پای چانگبین گذاشت. پاهای کوچیکش رو از تخت آویزون کرد و آروم تکون داد. با لحن دلخور، همونطور که هنوز پاهاش رو با تخسی تمام تکون میداد، گفت:
-چانگبینا...یه سوال میپرسم. امیدوارم بدون هیچ مکثی، جوابم رو بدی.
چانگبین با نگرانی بزاق جمع شده توی دهنش رو قورت داد و گفت:
-بپرس.
جیسونگ چشمهاش رو بست و پرسید:
-تو...آسکشوالی؟
چانگبین با تعجب تک خندهای کرد و پرسید:
-چرا یه همچین فکری کردی جی؟
جیسونگ با ناراحتی روی تخت نشست و به چانگبین خیره شد.
-چرا نباید یه همچین فکری بکنم؟ فلیکس هیونگ با توصیههای من با دوست پسرش رابطهاش رو شروع کرده، اونوقت من نتونستم هنوز کاری کنم تو بهم جذب بشی.
چانگبین خواست حرف بزنه که جیسونگ با نشستن روی شکمش ادامه داد:
-بهونه نیار سئو کوتوله. من انقدر به خودم اعتماد دارم که بهت قول میدم اگر دوشنبه جلوی ده نفر از فروشندههای مجتمعتون با کت شلوار هم راه برم میتونم کاری کنم دنبالم بیفتن و کلی التماسم کنن که اجازه بدم یه وان نایت باهام داشته باشن. ولی از اونجایی که من یه کوتولهی مشکوک به ناتوانی جنسی توی خونه دارم که از قضا عاشقشم، اینکار رو نمیکنم. میشه بهم بگی چطور امکان داره من رو اینطوری لخت ببینی و تحریک نشی؟
جیسونگ بعد از یه بند حرف زدنش، نفس عمیقی کشید تا کمبود اکسیژنش رو جبران کنه و چانگبین فقط با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بودن بهش خیره مونده بود. باورش نمیشد جیسونگ بتونه انقدر سریع حرف بزنه...حتی چانگبین میتونست قسم بخوره اگر جیسونگش یه جمله بیشتر میگفت، میتونست رکورد سرعت رپ امینم رو بزنه!
جیسونگ از گیج بودن چانگبین استفاده کرد و با ریز کردن چشمهاش پرسید:
-نکنه وقتی بچه بودی چانگبینچهات رو بریدن؟
چانگبین با تعجب به جیسونگ خیره شد که جیسونگ چشم چرخوند و با دستهای توی سینه گره شده گفت:
-همینه. حتما از این نعمت محرومی وگرنه دلیل دیگهای نمیتونه داشته باشه که با اینطوری دیدن من هنوز دراز کشیده باشی و کاری نکرده باشی.
چانگبین با تعجب فقط تکرار کرد:
-چانگبینچه؟
جیسونگ پوزخند زد:
-نکنه میخوای بگی نمیدونی چیه؟
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-منظورت احیانا...
-منظورم اون درازیه که توی شلوارت قایم کردی کوتولهی احمق.
با حرص توی صورت چانگبین توپید و بعد دوباره به جایی از اتاق خیره شد و گفت:
-البته با توجه به تورم روی جینهایی که میپوشی، میشه فهمید چانگبینچهات سر جاشه. پس دوباره برمیگردم به نظریهی اولم...تو 99 درصد آسکشوالی.
چانگبین انقدر توی تعجب حرفهای جیسونگ فرو رفته بود و بدن لخت جیسونگ روی شکمش قوهی تفکرش رو مختل کرده بود که نه میتونست حرف بزنه و نه میتونست تکون بخوره و این به جیسونگ پرحرف اجازه میداد از فرصتش استفادهی کامل رو ببره.
جیسونگ بعد از چند نفس عمیق که به خاطر کم آوردن نفس بود روش خم شد و خیره توی چشمهای درشتش پرسید:
-راستش رو بگو...نکنه اولین رابطهی زندگیت با منه؟ هوم؟
چانگبین دستی به صورتش کشید و آروم بلند شد و نشست و جیسونگ مجبور شد از روی شکمش، به روی پاهاش تغییر موقعیت بده. چانگبین دستهاش رو دور کمر لخت جیسونگ حلقه کرد و گفت:
-نه جیسونگ. تو سومین رابطهامی.
جیسونگ با دهن باز به چانگبین خیره شد و آروم زمزمه کرد:
-پس دروغ گفتی که اولین بوسهات با من بوده.
چانگبین خندید و گفت:
-نه. دروغ نگفتم. چون من گفتم اولین بوسهام با یه پسر با تو بوده. من دوتا دوست دختر داشتم ولی تو اولین پسری هستی که من بوسیدمش.
جیسونگ یقهی لباس خواب چانگبین رو مشت کرد و گفت:
-توی لعنتی...داری الان خودت رو لو میدی...تو اصلا گی نیستی! پس چرا اومدی سراغ من؟ نکنه به خاطر ناکامیت توی رابطهات با فلیکس هیونگ اومدی سمت من که ببینی رابطه با یه پسر چطوره و بعد از یه مدت ولم کنی؟ آره بین؟ دروغ گف...
چانگبین قبل از اینکه جیسونگ واقعا رکورد امینم رو بزنه، لبهاش رو محکم بین لبهای خودش گرفت و بوسهی پر سر و صدایی روی لبهای کوچیکش زد. دستهای جیسونگ آروم از روی یقهاش پایین افتادن و چانگبین با دیدن آروم شدن دوست پسر شیطون و نگرانش، لبهاش رو با مک آرومی رها کرد. لبخندی به لبهای آویزون جیسونگ که مشخص بود دلش یه چیزی بیشتر از بوسه میخواسته، زد و گفت
-من تورو با قلبم انتخاب کردم جیسونگا. واقعا لازمه انقدر بهم شک داشته باشی؟
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و پیشونیش رو به شونهی چانگبین تکیه داد. چانگبین بوسهای روی موهاش زد و ادامه داد:
-آره اعتراف میکنم دوتا دوست دختر داشتم. ولی اونها مربوط به دوران دبیرستانمن. 10 سال از اون موقع میگذره. و قسم میخورم با هیچکدومشون رابطه نداشتم چون دلم نمیخواست بعدا یکی بیاد یقهام رو بگیره و به خاطر اخازی ازم بگه بچهی من رو حاملهست. بعدش هم که فلیکس هیونگ رو دیدم. فلیکس هیونگ رو دوست داشتم ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم بهش به چشم دیگهای نگاه کنم. همینطور تو جیسونگا. من عاشقتم و باور دارم عشق مقدسه. من نمیخوام اذیتت کنم، ولی مجبورم فعلا منتظر بمونم. میخوام اول از مادرم مطمئن بشم و بعد تو رو کامل برای خودم بکنم. نه اینطوری نصفه و نیمه.
آروم پوست لخت کمرش رو نوازش کرد و ادامه داد:
-من هم دلم میخواد ببوسمت. دلم میخواد باهات یکی بشم، ولی به قول تو، به چانگبینچهام اجازه نمیدم بهت درد بده. و اینکه...مطمئن باش آسکشوال نیستم چون هربار با بوسیدنت دلم چیزهای بیشتر میخواد ولی به خودم اجازه نمیدم به بدن پاکت دست بزنم. هنوز وقتی اون سوختگی کمرنگ روی پاهات رو میبنم، قلبم میگیره. حالا انتظار داری بیشتر از این هم پیش برم و بهت درد بدم؟
جیسونگ انکار نمیکرد که تحت تاثیر حرفهای چانگبین قرار گرفته. لبهاش رو جوید و سرش رو بلند کرد. دوباره دستهاش رو دور گردن چانگبین حلقه کرد و با لبهای آویزون، با لحنی که شبیه یه پسر بچهی 5 ساله بود پرسید:
-الان ازم بدت اومد؟
چانگبین با خنده موهاش رو بهم ریخت و گفت:
-نه سنجابک. چرا باید ازت بدم بیاد؟
جیسونگ با همون لحن جواب داد:
-آخه من مثل تو به علاقهی بینمون فکر نمیکردم.
چانگبین بوسهی عمیقی روی پیشونی جیسونگ کاشت و گفت:
-هرکس یه جور به عشق نگاه میکنه. و ازاونجایی که خودم هم گاهی به سرم میزنه یه بلایی سرت بیارم، کاملا درکت میکنم. حالا هم لطف کن تن سنجابکم رو بپوشون که چانگبینچهام کم کم داره اذیت میشه.
جیسونگ لبش رو گزید و از جاش بلند شد و به سمت کمدش برگشت. سریع یه تیشرت ساده به همراه یه شلوار مشکی پوشید.
دوست نداشت هی پای این موضوع رو وسط بکشه، ولی چون چانگبین هیچ حرکتی نمیزد، ناخودآگاه ترسیده بود.
دوباره روی تخت نشست و بعد از پایین انداختن بالشتش از روی تخت، سرش رو روی بازوی چانگبین گذاشت و توی بغل کوتولهاش گلوله شد. چانگبین پتو رو روی بدن جیسونگ کشید و بغلش کرد. اون هم نگرانی جیسونگ رو درک میکرد، ولی هنوز آمادگیش رو نداشت. از طرف دیگه، دلش میخواست بعد از اینکه یکم از چان و فلیکس دور شدن باهم باشن. یه جورایی انگار فکر میکرد بعد از فاصله گرفتن از فلیکس، میتونه واقعا اون رو از قلبش بیرون کنه. به نظرش حق جیسونگ نبود که دومی باشه و چانگبین واقعا دلش نمیخواست بهش این حس رو بده. و البته که مطمئن بود سنجابک شیرینش به زودی مالک تمام قلبش میشه.
بینیش رو بین موهای نامرتب جیسونگ فرو برد و لب زد:
-خوب بخوابی جیسونگی.
/////////////
"به کارگاه نگریستم و دیدم که بسته است. از روشنایی آتش، رگبار جرقه های درخشان و غرش خبری نبود. همه جا بسته و آرام بود. اما خانه متروک نبود و به نظر میرسید که هنوز از اتاق پذیرایی استفاده میکن. زیرا پردههای سفید از پنجره آویخته بود و میان پنجرهی گشوده گلدان گل گذاشته بودن. به آرامی به سمت پنجره رفتم و خواستم از روی گلها به داخل اتاق نگاهی بیاندازم که بیدی(زن) و جو را بازو در بازو در مقابل خود یافتم. بیدی در ابتدا فریادی کشید. انگار که گمان میکرد شبحم را دیده است. اما لحظهی بعد، در آغوشم بود. از دیدنش به گریه افتادم. او نیز میگریست. من از اینرو میگریستم که او را بشاش تر و تازه تر میافتم و در حقیقت اشکم، از سر شوق بود. اما او از اینکه من رنگ پریده و فرسوده مینمودم، به گریه آمده بود.
-بیدی عزیزم...چقدر خوش و سرحالی.
+بله پیپ عزیزم...
-جو...تو هم خیلی سرزنده و سرحالی.
*بله رفیق....بله دوست دیرین.
هر دوی آنها را نگاه میکردم. نگاهم را از این میگرفتم و به آن میدادم و دوباره....
بیدی که اشک میریخت گفت:
-امروز...روز عروسی من است...زن جو شده ام...!"
فلیکس به اینجا که رسید، متوقف شد...
ناخودآگاه خودش رو گذاشته بود جای پیپ و به این فکر کرده بود که اون مرد چقدر از معشوقش ناامید شده...
چان با دیدن سکوت فلیکس، سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد. نگاه فلیکس هنوز روی صفحههای کتاب گیر افتاده بود، ولی دیگه لبهای قشنگش حرکت نمیکردن و صداش به گوش چان نمیرسید. دوباره صورتش رو توی شکم فلیکس فرو برد و گفت:
-پس چرا بقیهاش رو نمیخونی؟
فلیکس با شنیدن صدای چان، نفس عمیقی کشید و گفت:
-تهش اونجوری که میخواستم نشد.
چان لبخند زد و گفت:
-خب...میتونی همونطوری که دوست داری تصورش کنی.
فلیکس لبهاش رو آویزون کرد و در حالی که هنوز دو فصل آخر کتاب رو نخونده بود، اون رو بست و روی میز کنار دستش انداخت. به چانی که صورتش رو توی شکمش فرو برده بود خیره شد و دستش رو روی سرش گذاشت تا نوازشش کنه. چان خوابش گرفته بود و این از صورت بیحالش مشخص بود.
-بریم اتاقمون؟
آروم پرسید و چان جواب داد:
-نه. همینجا خوبه. دوست دارم اینطوری بغلت کنم.
فلیکس انگشتهاش رو بین موهای چان فرو برد و گفت:
-خب بریم اتاق، روی تختمون همینطوری بغلم کن. باشه؟
چان یکی از چشمهاش رو باز کرد و گفت:
-اگر قول بدی کل شب بغلم کنی، باهات میام.
فلیکس خندید.
-باشه. قول میدم.
چان بدن سنگین شدهاش رو بلند کرد و به سمت اتاق راه افتاد. فلیکس با دیدن محو شدن چان پشت در اتاق، به سمت اتاق قبلی خودش رفت. تقهی آرومی به در زد و بعد از شنیدن صدای سومین، بازش کرد.
-هی...بس کن دختر. خودت رو کشتی. فردا رو ازت نگرفتن که.
فلیکس خیره به سومینی که داشت تخت رو برای پدر چان آماده میکرد، گفت. سومین خیلی کوتاه بهش نگاه کرد و روتختی رو جمع کرد تا بشورتش.
-الان انجامش بدم بهتره. اینجوری وقتی میرسم به تختم، بیهوش میشم و لازم نیست هی از این پهلو به اون پهلو بچرخم و وقت تلف کنم.
فلیکس کوتاه خندید و گفت:
-باشه مامان بزرگ. فقط خودت رو نکش. یادت که نرفته تو یکی از سواره نظامهای من برای جنگ با پدر چانی؟
سومین ملحفهها رو روی تخت رها کرد و دستش رو کنار پیشونیش صاف گذاشت و با به نمایش گذاشتن یه احترام نظامی نصفه نیمه،گفت:
-خیر قربان. یادم نرفته. اطاعت میشه.
فلیکس دوباره خندید و قبل از بستن در، آروم گفت:
-شبت بخیر.
و قبل از منتظر جواب موندن، به سمت اتاقشون رفت. چان روی تخت دراز کشیده بود و با چشمهای نیمه باز بهش نگاه میکرد. سریع لباسهاش رو با لباس خواب عوض کرد و کنار چان دراز کشید تا به قولش عمل کنه. چان مثل یه بچه گربهی لوس خودش رو توی بغلش انداخت و صورتش رو توی گردن فلیکس قایم کرد.
فلیکس که خودش هم خیلی خسته بود، خیلی سریع توی آرامش اتاق خوابشون پلکهاش رو روی هم گذاشت...
درحالی که هنوز داشت به پدر چان فکر میکرد.
If love was touchable, it wasn’t same as your clouds of blue sky arms?
اگه عشق چیزی بود که میشد لمسش کرد، شبیه آغوشت که مثل ابرهای آسمون آبیه، نبود؟
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...