Ep 105 & 106

20 4 4
                                    

قسمت صد و پنجم
-الان بریم؟
چان با شنیدن صدای فلیکس، نگاهش رو از موبایلش گرفت و به روبروش داد؛ جلوی در سرویس بهداشتی توی اتاق، جایی که فلیکس با سرم دومش که از یه میله‌‌ی ایستاده آویزون بود، ایستاده بود. دمپایی‌‌های پلاستیکی سفید برای پاهاش بزرگ بودن و لباس سفید آبی بیمارستان توی تنش زار میزد. آستین‌‌های پیراهنش روی دست‌‌های بانداژ شده‌اش رو پوشونده بودن و فقط انگشت‌‌هاش بیرون مونده بودن. موهای لختش بهم ریخته بودن و از روی نخ‌‌های سفید رنگی که بهشون آویزون بود میشد فهمید چقدر سعی کرده با دست‌‌های بسته صافشون کنه اما نتونسته.
لبخندی به مظهر بامزگی روبروش زد و از روی تخت فلیکس بلند شد. جلو رفت و روبروش ایستاد. دستش رو بالا برد و نخ‌‌های سفید رنگ رو از روی موهاش برداشت و گفت:
-با دستهات کاری نکن. نمیخوام بخیه‌‌هاش باز بشن و مجبور بشی یه بار دیگه درد بکشی.
وقتی مطمئن شد هیچ نخی روی موهاش نیست، آروم با دستش موهاش رو مرتب کرد و نگاهی به صورتش انداخت.
-بذار هر چی میخواد بگه. مهم نیست. مهم اینه که تو نجاتش دادی و اون کل زندگی آینده‌اش رو به تو مدیونه.
بوسه‌‌ای روی بینیش زد و تونست لبخند رو به لبهاش برگردونه. لبخندش رو هم بوسید و با شیطنت گفت:
-فکر نمیکردم یه نفر توی لباس‌‌های رنگ و رو رفته‌‌ی بیمارستان انقدر خوردنی باشه.
فلیکس لبهاش رو توی دهنش کشید و حرفی نزد. چان بازوش رو کنار بدنش نگه داشت تا فلیکس با حلقه کردن بازوش توی بازوی چان، یه تکیه گاه داشته باشه. فلیکس دستش رو از بازوی چان رد کرد و بهش چسبید.
چان میله‌‌ی استند سرم فلیکس رو گرفت و گفت:
-قدم‌‌های کوتاه برمیدارم که زانوهات اذیت نشن. باشه؟
فلیکس که حسابی از چان به خاطر توجهاتش ممنون بود، سرش رو به معنی "باشه" تکون داد و چان راه افتاد. راه زیادی از طبقه‌‌ی اول تا طبقه‌‌ی دومی که پدرش اونجا بستری بود، نبود. چان برای دیدنش نرفته بود، اما با چیزهایی که از یونا شنیده بود، میدونست پدرش ظهر بعد از هوشیاری کامل و گذشتن 12 ساعت از به هوش اومدنش، به بخش منتقل شده.
هر دو بعد از چند لحظه، وارد آسانسور شدن و یه طبقه رو با آسانسور بالا رفتن.
وقتی در آسانسور با صدای "دینگ"  باز شد، چان با یه دست میله‌‌ی سرم و با دست دیگه، فلیکس رو به سمت بیرون هدایت کرد. چان حتی شماره اتاقی که پدرش توش اقامت داشت رو نمیدونست اما از همونجا هم میتونست یونایی که روی صندلی‌‌های بیرون اتاق نشسته بود، رو ببینه. با قدم‌‌های کوتاه و هماهنگ با فلیکس، جلو رفت. روبروی اتاق ایستاد و به سمت چپشون و یونایی که با شرم سرش رو پایین انداخته بود، خیره شد.
-سلام.
فلیکس گفت تا بتونه یونا رو ببینه. اما یونا بدون ‌این‌که سرش رو بالا ببره جوابش رو خیلی کوتاه داد.
-س..سلام.
فلیکس نگاهی به چان انداخت و وقتی هیچ حس تنفر یا انزجاری توی صورتش ندید، از بهم نخوردن رابطه‌‌ی دوست پسرش با دختر روبروش مطمئن شد. قدم‌‌هاش رو به سمت یونا برداشت و روبروش ایستاد.
-روزی که گفتی کاش پدر چان بمیره، ازت پرسیدم شوخی میکنی و تو جواب دادی جدی گفتی اما من بازم باور نکردم.
یونا با یادآوری اون روز، بیشتر توی خودش فرو رفت.
-امیدوارم...دیگه هیچ‌وقت با زندگی آدمها به خاطر خودت بازی نکنی. 
نفس عمیقی کشید و وقتی حس کرد سرزنش کردن دختر روبروش کافیه، گفت:
-حالا هم سرت رو بلند کن. اتفاقی نیفتاده. همه چیز خوبه و...احتمالا حالا دیگه میتونی برگردی پیش کسی که عاشقشی. چون بعید میدونم پدر چان بخواد این‌جا نگهت داره.
یونا بالاخره سرش رو بلند کرد و به فلیکس خیره شد. فلیکس میتونست قطره‌‌های‌‌ اشک روی صورت دختر روبروش رو ببینه ولی دست‌‌های پوشیده شده‌اش بهش اجازه نمیدادن پاکشون کنه.
-بهم قول میدی دیگه این‌کار رو نکنی...مگه نه؟
یونا لبهاش رو روی هم فشرد و سر تکون داد.
-متاسفم. من واقعا متاسفم.
با گریه گفت و دوباره سرش رو پایین انداخت. فلیکس دیگه حرفی نزد و به سمت چان برگشت. چان میخواست دوباره دستش رو توی بازوی خودش گیر بندازه اما فلیکس نمیخواست وقتی میره توی اون اتاق، به چان تکیه کرده باشه. درسته که تمام روز گذشته رو فکر میکرد باعث شده اون مرد بمیره و کلی به خاطرش عذاب وجدان داشت، اما بعد از شنیدن حرف‌‌های چان متوجه شده بود که هیچی تقصیر اون نبوده و حتی باعث شده پدر چان از مرگ نجات پیدا کنه.
با استرس و دستهایی که میلرزیدن، جلوی در اتاق ایستاد. چان با یه قدم فاصله ازش، در حالی که هنوز میله‌‌ی استند سرمش رو توی دستش داشت، پشت سرش ایستاد. در رو به سمت چپ هل داد تا کنار بره و راه ورود برای فلیکس و خودش باز بشه.
با باز شدن در روبروش، نگاه مردی که با یه ماسک اکسیژن و پیراهنی شبیه پیراهن خودش روی تخت دراز کشیده بود، به صورتش افتاد و فلیکس تونست عصبانی بودن رو از نگاهش بخونه.
سعی کرد خودش رو نبازه. نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه و قدم‌‌های بی‌تعادلش رو به داخل برداشت. چان بی اهمیت به پدرش که حالا میتونست ببینه حالش خوبه، جلو رفت و تمام حواسش رو به فلیکس داد. فلیکس بیشتر از چند قدم نتونست جلو بره و با فاصله از جیهون ایستاد...انگار که اگر جلو بره، ترکش‌‌های بمب ساعتی روی تخت میگیرتش و دوباره زخمیش میکنه. به سمت چان برگشت و تقریبا خواهش کرد:
-میشه بیرون بمونی؟
چان با تعجب پرسید:
-چی؟
فلیکس لبخند زد تا بهش اطمینان بده قرار نیست اتفاق بدی بیفته و اون میتونه بهش اعتماد کنه. چان با نگرانی نگاهی به پدرش انداخت و بعد از مطمئن شدن از آروم بودنش، سر تکون داد.
-باشه.
بازوی فلیکس رو آروم نوازش کرد و به سمت بیرون قدم برداشت و در رو پشت سر خودش بست و اون دو رو همراه پرستار، داخل اتاق تنها گذاشت. فلیکس نگاه خیره‌اش رو از مرد روی تخت گرفت و به پرستاری که به سمتش میومد، داد.
-زیاد نمیتونه حرف بزنه. میدونین که به خاطر عمل خیلی اکسیژن کم میاره به خاطر همین اجازه نداره ماسکش رو برداره. حدالامکان کوتاه باهاش حرف بزنین. درحد یه ربع و ازش جواب نخواین.
فلیکس سر تکون داد و خیلی کوتاه تعظیم کرد. زن روبروش با لبخند جوابش رو داد و از اتاق بیرون رفت.
-حالتون...چطوره آبونیم؟
فلیکس با مهربونی پرسید در حالی که حالا دلش برای مرد روبروش که هیچکس رو کنار خودش نداشت، میسوخت. وقتی نگاه خیره و بی حس مرد رو روی خودش دید، سرش رو پایین انداخت.
-من...راستش من...
بزاق خشک شده‌اش رو به زور قورت داد و سرش رو بالا آورد. خیره به صورت مرد روبروش با صداقت تمام گفت:
-من متاسفم. چان میگه دکتر جراحتون گفته من و احیای قلبیم نجاتتون دادیم اما...من به عنوان یه دکتر که تاحالا هیچ‌وقت توی یه همچین موقعیتی نبوده، ازتون معذرت میخوام. به خاطر چند لحظه تردیدم و زیر پا گذاشتن باوری که همیشه داشتم.
نمیدونست بغض کرده و سنگینی گلوش به خاطر همینه، فقط وقتی بین کلماتش، گونه‌اش خیس شد، فهمید قلبش خیلی سنگین شده و هنوز باید گریه کنه تا احساس بهتری داشته باشه.
نیمچه لبخندی روی لبهاش کشید و خیره به ساعت نیمه خواب روی دیوار که عقربه‌‌اش توی جاش میلرزید و صدای تیک تاکش توی اتاق میپیچید اما نه جلو میرفت و نه عقب، ادامه داد:
-کل زندگیم جوری زندگی کردم تا همه رو راضی نگه دارم و به خاطر همین درجا زدن‌‌هام، هیچ‌وقت نتونستم حق خودم رو بگیرم. فکر میکردم وقتی با شما حرف بزنم، وقتی راضیتون کنم که عمل بشین، میتونم رضایت شما رو هم داشته باشم. فکر کردم میتونم انقدر شجاع باشم که از زندگیم با چان دفاع کنم. ولی...
تلخ خندید و آب دهن گس شده‌اش رو پایین داد.
-ولی ‌‌اشتباه میکردم. چون هیچ‌وقت توی زندگیم، مثل امروز و انقدر شجاع نبودم.
با کمک ساعد دستش، پایه‌‌ی سرم رو به سمت صندلی هل داد و روی صندلی روبروی تخت نشست. دست‌‌هاش رو روی هم گذاشت و خیره به باندهای سفید، ادامه داد:
-من و چان از اول همدیگه رو دوست نداشتیم. چان میخواست ازدواج کنه چون خاله‌‌اش اصرار میکرد نباید تنها باشه و مدام میفرستادش سر قرار‌‌های از پیش تایین شده و من...دندونپزشک 29 ساله‌‌ای بودم که کل عمرم رو باید به خاطر زنده موندن، نقش یه دختر رو بازی میکردم و با توجه به قوانین قدیمی خونه مون، باید حتما ازدواج میکردم.
میدونست مرد روبروش رو شوکه کرده، اما این دیدار رو به عنوان آخرین دیدارشون در نظر گرفته بود و میخواست تمام حقیقتی که برای پنهان کردنشون چند ماه زحمت کشیده بود رو ،به پدر چان بگه.
-چان نمیدونست من در واقع یه پسرم. اصلا...هیچکس نمیدونست بجز یکی از دوستهام و کوچیکترین برادرم. من و چان ازدواج کردیم. به شرط ‌این‌که عاشق هم نشیم. میخواستم بعد از چند ماه ازش طلاق بگیرم و برم یه کشور دیگه و به عنوان یه پسر...بعد از 29 سال دختربودنم زندگی کنم اما...
با یادآوری گذشته، با صدا خندید و با باند پشت دستش، قطره‌‌اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد.
-اما لیز خوردم. عاشق چان شدم. به عنوان یه پسر حبس شده توی کالبد یه دختر. من عاشقش شدم و چان عاشق من. اما...ما هیچ‌وقت بجز بغل کردن همدیگه، کاری نمیکردیم.
سرش رو بالا برد و به اخم بین ابروهای بنگ جیهون خیره شد.
-تا ‌این‌که چان ازم خواست رابطه‌مون رو پیش ببریم و من فهمیدم دیگه آخر خطه و خوشی‌‌هام تموم شدن. یه شب...وقتی 6 ماه از رابطه‌مون میگذشت، بهش واقعیت رو گفتم و زندگیمون از هم پاشید. بعد از سه هفته، با کمک یکی از همکلاسیهام، یه سری فرم پر کردم برای تغییر جنسیتم.
خندید.
-الان که بهش فکر میکنم میبینم خیلی دل و جرعت داشتم... مگه نه آبونیم؟
خیره توی نگاه مرد دراز کشیده، با چشم هایی که کلی غم رو توی خودشون قایم کرده بودن، گفت:
-به خاطر عشقم و چانی که پسر بودنم رو قبول نمیکرد، تصمیم گرفتم دختر بشم. کی میفهمید بعد عملم؟ هیچکس...حتی پدرم هم نمیدونست من در واقع یه پسرم.
دوباره سرش رو پایین انداخت و لبهای ترک خورده‌اش رو با زبونش تر کرد.
-چانگبین و یکی از دوستهام فهمیدن دارم چیکار میکنم و جلوم رو گرفتن. بعد از ‌این‌که فهمیدم هیچ جوره نمیتونم کنار چان باشم، تصمیم گرفتم برم. فرقی نداشت کجا...فقط میخواستم برم. یه جای دور که کسی نباشه بشناستم.
صافتر روی مبل نشست و دوباره به پدر چان نگاه کرد.
-میخواستم برم روسیه اما چان نذاشت. اومد دنبالم و بهم گفت براش فرقی نداره دختر باشم یا پسر. اون دوستم داره.  بعدش ما باهم رفتیم روسیه.
لبخند شیرینی زد و به مرد روبروش نشون داد از اون به بعد زندگی چقدر براش قشنگتر شده.
-لباسهای دخترونه‌ام رو ریخت دور. واسم لباسهای پسرونه خرید و چند تا آرایشگر آورد توی هتل تا موهای بلندم رو کوتاه کنن. و من بعد از 29 سال آزاد شدم. حتی بهم جرعت روبرو شدن با پدری که از پسر بودنم بی اطلاع بود رو داد و من برخلاف ‌این‌که میدونستم احتمالا پدرم توی خونه حبسم میکنه، بهش گفتم عاشق چانم. درگیریم با پدرم خیلی طول نکشید چون پدرم همونطور که گاهی بهم میگفت، واقعا دوستم داره.
نفس عمیقی کشید.
-حالا میتونین متوجه حرف‌‌هام بشین. چان برای من فقط کسی که دوستش دارم نیست. کسیه که نجاتم داده. زندگیم رو از این رو به اون رو کرده و کاری کرده شجاعت این رو داشته باشم که راحت حرف‌‌هام رو بزنم و از چیزی که هستم، نترسم.
خندید و گفت:
-اون حتی من رو مرد کوچولو صدا میزنه چون از ‌این‌که من حتی یه لحظه به یاد اون سال‌‌ها و دختر بودنم بیفتم، متنفره.
این‌بار حتی مهربون تر از قبل به بنگ جیهونی که دیگه اخم نکرده بود، خیره شد.
-چان من رو نجات داد و در عوض...ازم فقط یه چیز خواست. ‌این‌که ترکش نکنم و تنهاش نذارم.
با سر انگشت‌‌های بیرون مونده از باند، یه تیکه نخ آویزون از باند دست مخالفش رو بازی داد و گفت:
-شما وقت نداشتین بزرگ شدنش رو ببینین، اما باید بگم هنوز برای دیدن رشد کردنش دیر نشده. چان هنوز هم مثل یه پسر بچه‌‌ی 10 ساله‌‌ی رها شده، به توجه شما نیاز داره.
از جاش بلند شد و به عنوان آخرین جملات، گفت:
-من هیچ‌وقت چان رو تنها نمیذارم...و دلم هم نمیخواد شما تنهاش بذارین. چان، به هردوی ما نیاز داره.
بدون حرف دیگه ای، دستش رو به میله گرفت و بدون ‌این‌که به زخم‌‌های روی دستش فشار بیاره، به سمت در راه افتاد. آروم با دستش در رو کنار زد و تونست چان رو روبروش، سمت مخالف راهرو، تکیه داده به دیوار ببینه. چان با دیدن بیرون اومدنش، با نگرانی تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و به سمتش رفت. روبروش ایستاد و نگاهش رو روی صورتش چرخوند و وقتی اثری از استرس و نگرانی تو صورتش ندید، نفس راحتی کشید.
-خوبی؟
چان پرسید و فلیکس با لبخند سر تکون داد:
-آره. خوبم. فقط...
چان که با شنیدن کلمات اول، خیالش راحت شده بود، با شنیدن آخرین کلمه، دوباره نگران شد.
-فقط چی؟
فلیکس جلوتر رفت و بی فاصله از چان ایستاد. سرش رو روی شونه‌اش تکیه داد و با صدای آروم شده، گفت:
-بیا برگردیم خونه‌مون.
/////////////////////
دو ساعت بود که چانگبین پشت فرمون بود. اونها بلافاصله بعد از رسیدن به اینچئون، با یه تاکسی تا خونه رفته بودن و چانگبین بعد از گذاشتن چمدون‌‌هاشون توی صندوق عقب ماشینش، بدون ‌این‌که وارد خونه بشه و بدون حتی چند لحظه استراحت، به سمت اینچئون راه افتاده بود.
برف نمیبارید اما اطراف جاده هنوز پر بود از برف‌های روی هم انباشته شده‌ای که شاید عمقشون به بیست سانت میرسید. جیسونگ به اندازه‌‌ی یک روز کامل عذاب کشیده بود. بعد از تماس نگران کننده‌‌ی سومین، دیگه نتونسته بود با خواهرش تماس بگیره و نگرانی مثل خوره به جونش افتاده بود. داشت دیوونه میشد و هیچ راه فراری از این اضطراب لعنتی نداشت.
میدونست چانگبین خیلی خسته‌ست و پرواز 14ساعته، حسابی خسته‌‌اش کرده اما کوتوله‌اش بهش اجازه نداده بود بشینه پشت فرمون و بهش اطمینان داده بود توی کمترین زمان میرسونتش به خونه.
کم کم میتونست خیابون‌‌های‌‌ آشنا رو تشخیص بده. نمیدونست حالا که نزدیک خونه پدر مادرشن، باید خوشحال باشه یا ناراحت. قلبش انقدر تند میتپید که به سختی وقت میکرد توجهش رو از اون تپش بگیره و نفس بکشه. انقدر انگشت شستش رو بین دندون‌‌هاش فشرده بود که میتونست متوجه فرورفتگی ناخنش بشه اما دردی حس نمیکرد.
چانگبین انقدر سریع رانندگی کرده بود که راه سه ساعته رو، توی دو ساعت طی کرده بود تا دوست پسرش، زمان کمتری رو صرف نگرانی‌‌ها و افکار مسمومش بکنه.
چانگبین با دیدن کوچه‌‌ای که انتهاش خونه‌‌ی جیسونگ قرار داشت، سریع فرمون رو به سمت راست چرخوند و وارد کوچه شد. ساعت 7 و نیم بود و خورشید تازه داشت طلوع میکرد و نور مستقیم خورشیدِ آخرین روز دسامبر، جوری توی چشم‌‌هاشون میتابید که انگار ازشون یه بهار و تابستون طلبکاره! جیسونگ که حس میکرد ممکنه چانگبین خوب روبروش رو نبینه، سریع سایبون بالای سرش رو براش پایین کشید تا چشم‌‌های کوتوله‌اش اذیت نشن. چانگبین اخم بین ابروهاش که به خاطر نور شکل گرفته بود، رو باز کرد و بلافاصله روبروی خونه‌‌ی پدر و مادر جیسونگ توقف کرد.
قلب جیسونگ با دیدن آمبولانس روبروی خونه‌شون، تقریبا ایستاد. بزاقش رو به سختی قورت داد و سریع از ماشین بیرون پرید. چانگبین پشت سرش از ماشین بیرون اومد و در رو بست. جیسونگ زنگ در رو زد و منتظر صدای پایی موند که مطمئنا به سمت در میدوید تا بازش کنه.
چیزی نگذشته بود که جیسونگ تونست اون صدا رو بشنوه و قلبش تند تر از قبل تپید. میترسید در باز بشه و با یه چیز بد روبرو بشه. از آمبولانسی که کنار ماشین چانگبین پارک شده بود، میترسید.
در با صدای "تق" کوتاهی باز شد و جیسونگ تونست سومینی که گریه میکرد رو ببینه. دستش رو به در فلزی گرفت تا نیوفته.
-چی...چی شده سو؟
سومین با هر دو دست ‌‌اشک‌‌هاش رو  پاک کرد.
-چیزی نیست جیسونگ فقط...آبوجی به هوش اومده.
جیسونگ ناگهان حس کرد زیر پاهاش خالی شدن. خوش شانس بود که کامل پخش زمین نشد و چانگبین با بغل کردنش، بهش اجازه افتادن نداد. به سختی روی پاهای ژله ایش ایستاد و با لکنت پرسید:
-وا..واقعا؟ را...ست م...میگی سومین؟
سومین با خوشحالی، همون‌طور که گریه میکرد سر تکون داد
-آره. حالش خوبه. الان هم دکتر بالای سرشه.
جیسونگ به سمت چانگبین برگشت و نگاهی به صورت متعجب و خوشحالش انداخت.
-پدرم بهوش اومده بین.
چانگبین محکمتر کمرش رو بغل کرد و گفت:
-بهتره زود بریم ببینیمش. مطمئنم خیلی منتظر تو بوده.
سومین تائید کرد:
-آبوجی خیلی منتظرت بود اوپا. از وقتی به هوش اومده، یه بند میپرسه "جیسونگ کجاست؟"
جیسونگ که تا الان نمیتونست روی پاهاش بایسته، سریع خودش رو از حصار دست‌‌های چانگبین بیرون کشید و داخل حیاط دوید و به خواهرش و دوست پسرش فهموند چقدر دلش برای پدرش تنگ شده.
چانگبین و سومین هم پشت سرش حرکت کردن. سومین که میتونست ببینه دوست پسر برادرش داره از استرس به لرز میفته، لبخند زد و بین گریه گفت:
-نگران نباش. بابام اصلا آدم سخت گیری نیست. مطمئنم جیسونگ درباره‌‌اش باهات حرف زده.
چانگبین نگاهی به سومین انداخت و آب دهنش رو به زور قورت داد. سومین به قیافه‌‌ی ترسیده‌‌اش خندید و گفت:
-بابام غول نیست اوپا!
سومین گفت و جلوتر از چانگبین دنبال برادرش رفت.  جیسونگ بی وقفه میدوید. نمیدونست چرا فاصله‌‌ی 100 متری در ورودی تا خونه‌شون انقدر طولانی شده. حس میکرد پاهاش میلرزن و هر لحظه ممکنه سر نگون بشه اما نمیتونست بایسته و برای قطع شدن لرزششون دعا کنه چون میدونست اگر دویدن رو متوقف کنه، دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته.
روبروی پله‌ها، سریع کفشش رو در آورد و سه پله رو بالا رفت و خودش رو تقریبا داخل خونه پرت کرد و باعث شد دکتر و پرستاری که داخل بودن، مادرش و پدری که خیلی وقت بود ندیده بودش، با تعجب بهش نگاه کنن.
جیسونگ تقریبا هیچی نمیفهمید...هیچی نمیشنید و هیچی بجز مرد روبروش که حالا بدون ماسک اکسیژن نفس میکشید و هیچ دستگاهی بهش وصل نبود، نمیدید. همون‌طور با پاهای لرزونش جلو رفت. مادرش با دیدن حال بهم ریخته‌‌اش، بدون حرف عقب رفت تا جیسونگ بتونه کنار پدرش بشینه.
جیسونگ با رسیدن به یه قدمی پدرش، روی زانو‌‌هاش افتاد. نگاه نم دارش رو بین چشم‌‌های باز پدرش که بعد از یک سال و چهار ماه باز شده بودن، میچرخوند و نمیتونست حرکت دیگه‌‌ای بکنه.
دلش میخواست دست‌‌هاش رو دور گردن پدرش حلقه کنه و محکم بغلش کنه اما میترسید.
میترسید بهش دست بزنه و محو بشه...
لبهای خشک شده‌اش رو  باز کرد و با صدای آرومی، زمزمه کرد:
-آبوجی...
مرد روبروش با خنده دست‌‌هاش رو بالا برد و صورت جیسونگ رو قاب گرفت.‌‌ اشک‌هایی که روی گونه‌‌هاش میریختن رو با انگشت‌‌های شستش پاک کرد و خیره توی چشم‌‌هاش گفت:
-بزرگ شدی جیسونگ.
جیسونگ با شنیدن صدای خش دار پدرش، نتونست خودش رو کنترل کنه. بی تعادل خودش رو به سمتش کشید و دست‌‌هاش رو  دور گردنش حلقه کرد. صورتش رو توی فاصله‌‌ی بین گردن و شونه‌اش فرو برد و با گریه گفت:
-دلم واست تنگ شده بود آپاااا...خیلی دلم واست تنگ شده بود.
با گریه گفت و بیشتر از قبل بدنش رو به بدن گرم پدرش چسبوند. داشت با تمام وجود عطر تنش رو توی ریه‌‌هاش میکشید که دستی مانعش شد.
-ببخشید اگر میشه از بیمار فاصله بگیرین. باید سرمشون رو عوض کنیم.
جیسونگ به سختی از پدرش دل کند و عقب کشید. پدر جیسونگ که بعد از مدت‌‌ها بود جیسونگ رو میدید، لبخند مهربونی به صورتش پاشید و گفت:
-میبینی جیسونگ؟ بهم کلی سیم وصل کردن. شبیه ربات شدم دیگه.
جیسونگ گونه‌‌هاش و در آخر بینیش رو با آستیش پاک کرد و پدرش رو به خنده انداخت.
-آیگو...بزرگ شدی بچه. پس دستمال کاغذی به چه درد میخوره؟
جیسونگ بین گریه، خندید و گفت:
-این راحت تره.
دکتر سرم پدر جیسونگ رو عوض کرد و بعد از نوشتن یه سری دستور العمل برای مصرف داروهاش گفت:
-خوشبختانه مشکل خاصی ندارن. قرص‌‌هاشون رو سر وقت بدین. سعی کنین بلندش نکنین و فعلا رو پاهاشون نایستن چون ممکنه سرشون گیج بره و بیفتن.
برگه‌‌ی توی دستش رو به مادر جیسونگ داد و گفت:
-فعلا بیشتر مایعات بهش بدین. البته خورشت‌‌های سبک با برنج هم مانعی نداره.
مادر جیسونگ سر تکون داد و تشکر کرد. دکتر و پرستار، هردو بیرون رفتن و جیسونگ اجازه پیدا کرد جوری بشینه که بتونه کنار پدرش باشه. جیسونگ دقیقا کنار بدن پدرش نشست تا پدرش در صورت لزوم بتونه بهش تکیه بده.
پدر جیسونگ با خوشحالی به جیسونگ تکیه داد و با صدای گرفته پرسید:
-مادرت گفت خیلی وقته خوابیدم.
جیسونگ ناخواسته لبهاش رو آویزون کرد.
-اوهوم. خیلی وقته.
سرش رو به سر پدرش تکیه داد.
-خیلی دلم واست تنگ شده بود. همش منتظر بودم بیدار شی و من رو ببری حموم عمومی.
پدرش با شنیدن جمله‌‌اش، خندید و گفت:
-پس حتما این هفته میبرمت. ببینم هنوزم ورودیش 7هزار وون عه؟
جیسونگ بینیش رو بالا کشید و دست پدرش رو نوازش کرد.
-نه. الان 10 هزار وونه.
پدر جیسونگ نفسش رو با آه بیرون داد:
-پس واقعا خیلی وقته خوابیدم.
جیسونگ سرش رو بلند کرد و موهای کوتاه پدرش رو نوازش کرد.
-آره. همه چیز عوض شده. توی این یه سال کلی اتفاق جدید افتاده. اولیویا دیگه اولیویا نیست. بالاخره تونست به پدرش واقعیت رو بگه و حالا اسمش فلیکسه و با دوست پسرش زندگی میکنه. سومین پیش فلیکس کار میکنه و قراره بهار برای ورود به دانشگاه درخواست بده. من الان منشی یه مجتمع خیلی بزرگم و کنار دوست پسرم کار میکنم. ماهی 5 میلیون وون حقوق میگیرم. باورت میشه آپا؟ ‌‌این‌جوری دیگه حتی لازم نیست تو و مامان و سومین کار کنین.
با خوشحالی و پشت سر هم جمله‌‌هاش رو ردیف کرد و باعث شد دهن سومین و چانگبین باز بمونه چون جیسونگ همون وسط لو داده بود که دوست پسر داره و همراهش کار میکنه.
پدرش با یه خنده‌‌ی تقریبا بلند در جواب حرف‌‌های جیسونگ گفت:
-پس کلی اتفاق‌‌های جدید افتاده. و میبینم که جیسونگم یه دوست جدید پیدا کرده.
جیسونگ رد نگاه پدرش رو گرفت و به چانگبین که مودبانه نشسته بود و دست‌‌هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود، رسید. چانگبین که دید عملا مرکز توجه کل افراد خانواده‌ست، همون‌طور نشسته، تعظیم کرد و گفت:
-خوشبختم آبونیم. چانگبین هستم.
جیسونگ لبش رو گزید و بعد از تموم شدن حرف چانگبین، گفت:
-چانگبین... راستش بهتون درباره‌‌اش گفته بودم.
پدر جیسونگ تکیه‌اش رو  ازش گرفت و به صورت پسرش خیره شد و با تعجب پرسید:
-کی گفتی؟
جیسونگ سرش رو پایین انداخت.
-وقتی خواب بودین. حتی بهتون معرفیش کردم.
پدر جیسونگ با تعجب گفت:
-انتظار داری وقتی خواب بودم شنیده باشم؟
جیسونگ نگاهش رو به چانگبین داد.
-فکر میکنم شنیدین. آخه حرفهام درباره‌‌ی چانگبین چیزهایی نبودن که راحت فراموش بشن.
دوباره سرش رو پایین انداخت.
-عیب نداره اگر نمیشناسینش. دوباره معرفیش میکنم.
در کمال تعجب مادرش و سومین و کوتوله‌اش، لب زد:
-چانگبین همون دوست پسرمه که بهتون گفتم آبوجی. ما باهم زندگی میکنیم.

Love some one who belive in you when you don't…
عاشق کسی باش که باورت داشته باشه وقتی خودت خودت روو باور نداری...
قسمت صد و ششم
جیسونگ لبش رو گزید و بعد از تموم شدن حرف چانگبین، گفت:
-چانگبین... راستش بهتون درباره‌‌اش گفته بودم.
پدر جیسونگ تکیه‌اش رو ازش گرفت و به صورت پسرش خیره شد و با تعجب پرسید:
-کی گفتی؟
جیسونگ سرش رو پایین انداخت.
-وقتی خواب بودین. حتی بهتون معرفیش کردم.
پدر جیسونگ با تعجب گفت:
-انتظار داری وقتی خواب بودم شنیده باشم؟
جیسونگ نگاهش رو به چانگبین داد.
-فکر میکنم شنیدین. آخه حرفهام درباره‌‌ی چانگبین چیزهایی نبودن که راحت فراموش بشن.
دوباره سرش رو پایین انداخت.
-عیب نداره اگر نمیشناسینش. دوباره معرفیش میکنم.
در کمال تعجب مادرش و سومین و کوتوله‌اش، لب زد:
-چانگبین همون دوست پسرمه که بهتون گفتم آبوجی. ما باهم زندگی میکنیم.
چانگبین انتظار هر چیزی رو داشت. از داد زدن مرد روبروش تا بلند شدنش و دنبال کردنش تا دم در. حتی انتظار این رو هم داشت که پدر جیسونگ دوباره بیهوش بشه اما انتظار شنیدن اون خنده‌‌ی بلند رو نداشت. پدر جیسونگ بلند خندید و بعد گفت:
-پس بگو چرا انقدر مودب نشسته. میترسه از خونه بیرونش کنم.
چانگبین که با چشم‌‌های درشت شده به پدر جیسونگ نگاه میکرد، با شنیدن حرفش حتی بیشتر از قبل غافلگیر شد. پدر جیسونگ ابرویی بالا انداخت و بین سرفه‌‌هاش گفت:
-حتما...یه بار دوتایی باید بریم حموم عمومی.
چانگبین نگاهش رو بین جیسونگ و پدرش چرخوند و با یه لبخند که الکی بودنش تو ذوق میزد و میشد کلی استرس رو ازش خوند، گفت:
-حتما...آبونیم.
جیسونگ لیوان آبی که مادرش آورده بود رو برداشت و به پدرش کمک کرد قرص‌‌هاش رو بخوره.
سومین همون‌طور که به جیسونگ و پدرش نگاه میکرد، گفت:
-آبوجی حسابی مارو ترسوند. چشم‌‌هاش باز بود و نمیتونست درست نفس بکشه. ماهم زنگ زدیم اورژانس. با آمبولانس اومدن و بردنش بیمارستان. کلی آزمایش روش انجام دادن و بالاخره امروز صبح اجازه دادن مرخص بشه. ماهم تازه رسیده بودیم که شما اومدین.
جیسونگ با ناراحتی گفت:
-وقتی بهم زنگ زدی، توی هواپیما بودم و نمیتونستم بهت زنگ بزنم. وقتی هم فرود اومدیم، هرچقدر بهت زنگ زدم جواب ندادی. داشتم دیوونه میشدم.
سومین دست‌‌هاش رو به همدیگه چسبوند و بالای سرش برد.
-ببخشید ببخشید ببخشید. واقعا ببخشید اوپا. انقدر هول بودم گوشیم رو خونه جا گذاشتم. کل دیروز هم توی بیمارستان بودیم.
جیسونگ با دیدن فیلم بازی کردنش لبخند زد.
-خیلی خب. میبخشمت. فقط چون خیلی خوشحالم.
سومین لبخند زد و گفت:
-خب حالا که همه‌‌ی اعضای خانواده باهمیم، میتونیم شب عید حسابی خوش بگذرونیم.
چشمکی روونه‌‌ی برادرش کرد و گفت:
-به مامان میگم غذای مخصوص شب عید رو درست کنه.
جیسونگ با یادآوری کباب‌‌های مخصوص مادرش، لبخند دندون نمایی تحویلش داد و این‌طوری، موافقتش رو اعلام کرد.
سومین از جاش بلند شد و به سمت‌‌ آشپزخونه رفت. چانگبین نگاهی به جیسونگ و پدرش که چسبیده به همدیگه نشسته بودن و با هم حرف میزدن انداخت و راحت تر نشست. فکرش رو هم نمیکرد پدر جیسونگ انقدر راحت بخواد قبولشون کنه.
-چانگبین اوپا...میشه من رو ببری بازار؟
سومین از‌‌ آشپزخونه بیرون اومد و رو به چانگبین گفت. چانگبین سریع از جاش بلند شد و گفت:
-آره حتما.
سومین با لبخند تشکر کرد.
-ممنون. پس میرم کاپشنم رو بردارم، باهم بریم.
چانگبین "باشه"‌‌ای گفت و به جیسونگ که بهش نگاه میکرد، خیره شد. جلوتر رفت و کنارش روی پنجه‌‌هاش نشست.
-چیزی نمیخوای؟
جیسونگ سرش رو به دو طرف تکون داد.
-نه.
دست پدرش رو رها کرد و دست چانگبین رو گرفت.
-خیلی خسته ای. کاش سومین تنها میرفت.
چانگبین نگاهش رو بین چشم‌‌های جیسونگ چرخوند و گفت:
-عیبی نداره. سومین هم خسته‌ست. از دیروز بیمارستان بوده.
شونه‌‌هاش رو بالا انداخت و ادامه داد:
-بعد ناهار میتونیم استراحت کنیم.
قبل از ‌این‌که جیسونگ حرف دیگه‌‌ای بزنه، سومین از اتاق بیرون اومد.
-من آماده ام. بریم.
چانگبین با دیدن سومین، صاف ایستاد و به سمتش رفت. در ورودی رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول سومین بره بیرون. سومین تشکر کرد و بیرون رفت و چانگبین بعد ازدست تکون دادن برای جیسونگ، پشت سرش بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
جیسونگ همون‌طور خیره به در بسته، درحالی که خطاب حرف‌‌هاش، پدرش بودن، گفت:
-از دیروز به خاطر من نخوابیده. چون نمیتونستم با سومین تماس بگیرم، کل پرواز رو بیدار بودم و چانگبین هم پا به پای من بیدار بود. تازه بعدش هم تا این‌جا یه سره رانندگی...
-جیسونگا...
جیسونگ با شنیدن صدای پدرش، حرفش رو ادامه نداد. سرش رو به سمت چپ خودش، جایی که پدرش نشسته بود، برگردوند و بهش خیره شد. پدرش لبخند مهربونی روی لبهاش کشید و هردو دستش رو توی دست‌‌هاش گرفت. خیره به قفل دست‌‌هاشون، لب زد:
-اولین باره این‌طوری میبینمت. انقدر خوشحال.
جیسونگ بی اختیار خندید. پدرش با دیدن لبهای خندونش، لبخند بزرگتری تحویلش داد.
-فکرش هم نمیکردم یه روزی برسه که بهم بگن میخوای با یه پسر زندگی کنی اما...اما وقتی مادرت بهم گفت تصمیمت رو گرفتی، هرچقدر با خودم کلنجار رفتم، نتونستم باهات مخالفت کنم.
دست راستش رو از دست جیسونگ بیرون کشید و روی سرش گذاشت. موهای نامرتبش رو نوازش کرد و ادامه داد:
-توی همون چند لحظه‌‌ی اول تونستم ببینم چقدر نگرانه. تونستم ببینم چقدر از ‌این‌که تورو از دست بده میترسه و به خاطر همین چیزی نگفتم. این به این معنی نیست که باهات موافقم. فقط مخالف نیستم چون این زندگی خودته.
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. چیزی به ذهنش نمیرسید که بگه. بعد از مرگ مادرش، یه شبه بزرگ شده بود و به همه نشون داده بود پسر خوب خانواده بودن یعنی چی. همیشه وظایفش رو به درستی انجام میداد و به خاطر همین پسر خوب بودن، دوست‌‌های زیادی نداشت. درسته شیطنت میکرد و آتیش میسوزوند اما شیطنت‌‌هاش هم توی یه چارچوب خاص گیر افتاده بودن. انگار تمام تلاشش رو میکرد تا چیزی باشه که بقیه ازش انتظار دارن. یه پسر خوب حرف گوش کن.
اما حالا بعد از اینهمه سال، دلش لرزیده بود و نتونسته بود جلوش بایسته. انگار بعد از یه بار مسخره کردن ازدواج فلیکس با یه پسر، خدا توی آینده‌‌اش یه عشق ممنوعه رو کاشته بود تا بفهمه نباید دل کسی رو با حرف‌‌هاش بشکونه و جیسونگ نتونسته بود از اون عشق قسر در بره.
یه پسر خوب قاعدتا باید زن میگرفت و بچه دار میشد اما جیسونگ دیگه نمیتونست به ساز بقیه برقصه. میخواست این‌بار از پوسته‌‌ی پسر خوب بودن بیرون بیاد و جیسونگ باشه...
لبهاش رو یکم تر کرد و گفت:
-من...متاسفم آبوجی اما واقعا چانگبین رو دوست دارم.
نوازش دست پدرش بین موهاش رو حس میکرد و این بهش میفهموند پدرش به هیچ وجه از دستش ناراحت نیست.
-میدونم و به خاطر همینه که مثل بقیه پدر مادرها نمیخوام جلوت رو بگیرم.
با صدای آرومتری ادامه داد:
-هرچند خیلی برام سخته.
جیسونگ با ناراحتی سر بلند کرد و به صورت پدرش خیره شد. دست گرم پدرش آروم روی صورتش کشیده شد.
-اما میتونم قبولش کنم. شاید چون میتونم ببینم اون هم خیلی تورو دوست داره.
جیسونگ نیمچه لبخندی زد و گفت:
-اسمش چانگبینه آپا.
مرد روبروش سر تکون داد:
-یادم میمونه.
جیسونگ خیلی خوشحال بود. بعد از یه مدت طولانی پدرش بالاخره چشم باز کرده بود. اون هم دقیقا توی شبی که توی طول زندگیش، مهم ترین شب برای خانواده‌شون بود و حالا رابطه‌‌اش با چانگبین رو هم قبول کرده بود. البته جیسونگ باید از مادرش تشکر میکرد که قبلا با پدرش حرف زده بود و یه جورایی کاملا آماده‌‌اش کرده بود.
مادرش، با یه سینی که توش دوتا لیوان چای و چند تا تیکه کیک برنجی مخصوص عید بود، وارد حال شد و روبروی جیسونگ و پدرش نشست. سینی رو روبروشون گذاشت و گفت:
-این کیک برنجیها رو من و سومین به خاطر تو درست کردیم جیسونگ.
جیسونگ لبخند بزرگی تحویلش داد و یکی از کیک برنجی‌ها رو برداشت و گاز بزرگی بهش زد. همون‌طور که اون شیرینی نرم رو میجوید، با دهن پر گفت:
-ممنون اوما. خیلی خوشمزه‌ست.
مادرش پیشدستی کیک برنجی رو بیشتر به جیسونگ نزدیک کرد و گفت:
-پس بیشتر بخور.
جیسونگ تند تند سر تکون داد و بقیه کیک برنجی توی دستش رو توی دهنش انداخت.
/////////////////////
هر دو ماگی که با قهوه پرشون کرده بود، رو برداشت و به سمت فلیکسی که توی حال روی مبل نشسته بود، رفت. از روز قبل که برگشته بودن خونه، فلیکس هر چند ساعت یه بار توی خودش میرفت و حرف نمیزد و این چان رو نگران میکرد.  نمیدونست باید چیکار کنه تا فلیکس به حرف بیاد و یکم کمتر به یه نقطه خیره بشه و با خودش کلنجار بره.
روی مبل کنار فلیکس نشست و ماگ هارو روی میز گذاشت. نگاه فلیکس خیلی کوتاه روی صورتش کشیده شد و بعد بدون ‌این‌که حتی تلاشی بکنه، فلیکس توی بغلش بود. سرش رو به شونه‌اش تکیه داده بود و دست‌‌هاش رو دور شکمش حلقه کرده بود.
چان منتظر موند تا فلیکس هرجور راحته بغلش کنه و وقتی پسر بزرگتر دست از وول خوردن توی بغلش برداشت و آروم گرفت، موهاش رو نوازش کرد.
-به پدرم چی گفتی؟
فلیکس چشم‌‌هاش رو بست وعطر تن چان رو توی ریه‌‌هاش کشید.
-گفتم من عاشق چانم و ولش نمیکنم.
چان نگاهش رو به موهاش فندقی رنگش که حالا ریشه‌‌هاش رنگ مشکی به خودشون گرفته بودن، داد و پرسید:
-همین دو جمله انقدر طول کشید؟
فلیکس با تعجب سرش رو یکم عقب برد تا بتونه صورت چان رو ببینه.
-شوخی میکنی؟ طول کشید؟
چان سر تکون داد.
-آره. ده دقیقه اون تو بودی.
فلیکس با مهربونی بهش خیره شد و گفت:
-عشق من به تو انقدر زیاده که میتونم قرن‌‌ها درباره‌‌اش بی وقفه حرف بزنم...اون‌وقت فکر میکنی ده دقیقه واقعا زیاد بوده؟
چان بی اختیار لبخند زد و گفت:
-این‌طوری دلبری میکنی، انتظار داری من چیکار کنم هان؟
فلیکس ریز خندید و با دستش روی سینه‌‌ی چان فشار آورد و به صورت نمایشی یکم ازش دور شد.
-امشب باید بریم خونه‌‌ی هیونگ. حواست باشه.
چان نفس عمیقی کشید و با "آه" بلندی ‌‌اون رو بیرون داد.
-راست میگی. اگر اذیتت کنم سه تا داداشت پوستم رو میکنن.
سرش رو جلو برد و بوسه‌‌ای روی موهای فلیکس زد.
-فعلا باید به همین راضی بشم.
فلیکس دست‌‌های زخمیش رو از دور بدن چان باز کرد و صورتش رو قاب گرفت. لبهاش رو آروم بوسید و گفت:
-میتونی تا این حد هم پیش بری.
چان ابرو‌‌هاش رو  بالا انداخت و گفت:
-پس مرد کوچولوم دلش شیطنت میخواد.
فلیکس خندید و گفت:
-نخیرم. منظورم این نبود.
چان سرش رو بهش نزدیک کرد و خیره توی چشم‌‌هاش گفت:
-اما من این‌طوری برداشت کردم.
قبل از ‌این‌که به فلیکس اجازه‌‌ی صحبت کردن بده، لبهای کوچیکش رو بین لبهاش گرفت. فلیکس بی اختیار چشم‌‌هاش رو بست و دست‌‌هاش رو دور بدن چان پیچید. به خاطر بسته بودن دست‌‌هاش، نمیتونست درست چان رو بغل کنه اما دست‌‌هاش چان جوری بدنش رو احاطه کرده بودن که حتی اپسیلونی از جاش تکون نمیخورد و حس بی تعادلی نداشت.
چان آروم میبوسیدش و این‌بار خبری از اون بی‌تابی هفته‌‌ی قبل نبود. فلیکس حس میکرد دوست پسرش از یه تنش جدی خلاص شده و حالا نه از استرس خبریه نه از کلی حس بد که قبلا داشت.
بوسه‌‌های آروم چان، کم کم عمیق شدن و زبونش به دهن فلیکس راه پیدا کرد اما باز هم شدت نگرفته بودن و باعث میشدن بدن فلیکس کم کم بین دست‌‌هاش آروم تر بشه و به سمت عقب خم بشه.
وقتی سرش روی کوسن مغز پسته‌‌ای مبل قرار گرفت، چان تصمیم گرفت بوسه‌شون رو تموم کنه. لبهاش رو از لبهای فلیکس جدا کرد و با چشم‌‌های خمار بهش خیره شد. حس میکرد نیاز داره کل بدنش رو بوسه بارون کنه و به خاطر زنده نگه داشتن فرشته‌‌ی عذابش که اسم پدر رو یدک میکشید، ازش تشکر کنه. لبهاش رو روی گونه‌اش چسبوند و آروم بوسیدش. بوسه‌‌ی بعدی رو روی بینیش زد و گونه‌‌ی مخالفش رو هم بوسید. مقصد بعدی لبهاش رو پیشونی فلیکس انتخاب کرد و بعد از بوسیدنش سیب گلوش، به عنوان حسن ختام، بوسه‌‌ای روی لبهای نیمه بازش زد.
فلیکس با لبخند دست‌‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد. داشت کم کم چان رو برای خواسته‌‌اش توی آینده‌‌ی نه چندان دور آماده میکرد. چان آدم ساده‌‌ای بود و فلیکس میخواست از این سادگیش استفاده کنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه.
-امشب عیده.
چان انگشت‌‌هاش رو بین موهاش فرو برد و چتری‌‌های بلند شده‌اش رو از روی چشم‌‌هاش کنار زد. میدونست فلیکس یه چیزی میخواد.
-آره. عیده.
فلیکس نگاهش رو از چشم‌‌ها چان دزدید چون نمیتونست حرف‌‌هاش رو وقتی داره به چشم‌‌های مهربون چانش نگاه میکنه، به زبون بیاره چون میدونست قراره دوباره برنجونتش.
-میگم...بیا امشب اول بریم پیش پدرت.
چان نفس عمیقی کشید و بدون حرف سرش رو روی سینه‌‌ی فلیکس گذاشت. فکر میکرد بعد از عمل پدرش، تمام مشکلاتشون حل میشه و دیگه نیازی نیست نگران پدرش باشن اما حالا فلیکس دوباره مهربونی‌‌های افراطیش رو شروع کرده بود.
-چانا.
فلیکس با دلخوری صداش زد. میدونست یکم باهاش کلنجار بره میتونه رضایتش رو بگیره. دست‌‌هاش باندپیچی شده‌اش رو  روی کتف چان کشید و با ناراحتی گفت:
-پدرت گناه داره. تنهاست. بریم دیگه.
چان باز هم حرفی نزد و فلیکس رو ناراحت تر کرد. مگه چی میخواست؟ ‌این‌که پدر چان قبولشون کنه و با چانش درست رفتار کنه، خواسته‌‌ی زیادی بود؟
نه چان حرفی میزد و نه فلیکس. فلیکس دلش میخواست باز هم از دوست پسرش خواهش کنه که برن پیش پدرش اما میترسید دوباره دعواشون بشه. از طرفی چان داشت با خودش کلنجار میرفت که حرف فلیکس رو قبول کنه و بره پیش پدرش اما میترسید دوباره رابطه‌شون مثل قبل بهم بریزه.
-چانی...جوابم رو نمیدی؟
فلیکس به آخرین حربه‌‌اش متوسل شد و با لبهای آویزون و صدای ناراحت صداش زد. چان نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد و به صورت ناراحت و لبهای آویزون فلیکس خیره شد. فلیکسش داشت باهاش بازی میکرد اما چان کی بود که بخواد بهش اجازه نده؟
-باشه. هرچی تو بگی.
فلیکس لبخند زد و بوسه‌‌ای روی پیشونیش زد.
-میدونستم قبول میکنی. چان مهربون خودمی.
خندید و باعث شد چان هم لبخند بزنه. خودش رو یکم بالا کشید و گونه‌اش رو بوسید و گفت:
-این یه جایزه‌‌ی کوچولو به خاطر ‌این‌که دوست پسر حرف گوش کنی هستی. جایزه‌‌ی بزرگ رو هم بعدا بهت میدم.
چان با شیطنت دستش رو روی شکم فلیکس کشید و آروم غلغلکش داد:
-پس میخوای بهم جایزه بدی آره؟
فلیکس با خنده دست‌‌های چان رو با دست‌‌هاش هل داد و از خودش دور کرد.
-اوهوم. اگر پسر خوبی باشی بهت جایزه میدم.
چان سر تکون داد و دست‌‌های فلیکس رو توی دست‌‌هاش گرفت.
-باشه. روش فکر میکنم.
چان گفت و از روی فلیکس بلند شد. فلیکس هم صاف نشست و گفت:
-یا...تو نباید روش فکر کنی. باید بگی چشم فلیکسم. پسر خوبی میشم.
چان کنترل تلوزیون رو برداشت و بدون ‌این‌که به فلیکس نگاه کنه، گفت:
-پس تو کی قراره پسر خوبی بشی؟
فلیکس که نمیدونست منظور چان چیه، رو به تلوزیون نشست و سرش رو روی شونه‌‌ی چان گذاشت.
-من که همیشه پسر خوبیم.
-نخیر. وقتایی که کنار منی و حرف پدرم رو میزنی، پسر بدی میشی.
فلیکس دستش رو دور بازوی چان پیچید و گفت:
-اون موقع هم پسر خوبیم چون دارم به آینده‌ام با تو فکر میکنم. چون تو واسم مهمی دارم تلاش میکنم چان.
چان سرش رو به سر فلیکس تکیه داد و خیره به بازیگرهایی که روبروشون توب قاب سیاه رنگ تلوزیون مشغول بازی کردن بودن، گفت:
-من بدون اون میتونم زندگی کنم فلیکس. همون‌طور که توی این سالها زندگی کردم ولی بدون تو...حتی اون سه ماهی که فکر میکردم ازت متنفرم هم زندگی کردن واسم سخت شده بود. چه انتظاری داری ازم؟ تو رو کنار بذارم و دنبال کسی برم که توی ده سالگی رهام کرد؟
فلیکس بازوی چان رو محکم تر بغل کرد.
-نگفتم من رو ول کن. منم نمیتونم بدون تو زندگی کنم. فقط همون‌طور که تو خانواده‌ام رو بهم برگردوندی، منم میخوام خانواده‌ی تو رو بهت برگردونم.
چان دیگه حرفی نزد و به این فکر کرد که اون مرد کله شق، مطمئنا نمیتونه با رابطه‌‌ی اون و فلیکس کنار بیاد و فلیکس داره بیهوده خودش رو به آب و آتیش میزنه و قرار نیست هیچ نتیجه‌‌ای بگیره.

-Do you think about future?
+of course I do.
-am I in it?
+you are it..!

-اصلا به آینده هم فکر میکنی؟
+خب معلومه که آره.
-منم توشم؟
+تو خودشی...

Snowy Wish Where stories live. Discover now