Ep 79 & 80

43 5 0
                                    

قسمت هفتاد و نهم
فلیکس با رفتن جیسونگ، از جاش بلند شد و سومین رو بیشتر از قبل متعجب کرد.
-اوپا کجا میری؟
فلیکس به سمت اتاقشون رفت و گفت:
-باید برم چانگبین رو ببینم.
سریع وارد اتاق شد و بعد از پوشیدن شلوار جین مشکی، پالتوی قهوه‌ایش رو روی تیشرت ساده‌اش پوشید و سویچ ماشینش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
سومین با دیدن فلیکس گفت:
-اوپا قهوه‌ات رو نخوردی.
فلیکس بدون حرف بیرون رفت و سومین رو توی خونه تنها گذاشت.
-وا...اگر نمی‌خواستن بخورن، چرا گفتن قهوه دم کنم؟
سومین به سه تا فنجون قهوه نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم اگر دو ماه بیشتر پیششون بمونم، من هم مثل خودشون دیوونه کنن!
///////////////
-این پرونده‌های فروش این ماه که بسته شد. این هم برگه‌های تائید خرید دسامبر که باید امضا بشن.
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-ممنون. می‌تونی بری.
خانم لی تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. هنوز موفق نشده بود روی صندلیش بشینه که فلیکس از آسانسور بیرون اومد و به سمتش رفت. کلافگی از تمام قدم‌هاش میبارید و دختر پشت میز هم این رو می‌فهمید. لبخند کوچیکی زد و رو به فلیکس گفت:
-روز بخیر. چه کمکی می‌تونم بکنم آقای لی؟
فلیکس به در اتاق چانگبین که قبلا فقط یه بار واردش شده بود خیره شد و پرسید:
-چانگبین هست؟
دختر سر تکون داد و گفت:
-بله تشریف دارن. ورودتون رو اعلام کنم؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت :
-بله لطفا.
منشی گوشی تلفنش رو برداشت و بعد از چند ثانیه انتظار، گفت:
-آقای سئو...آقای لی می‌خوان ببیننتون. بله چشم.
گوشی رو سر جاش گذاشت و به سمت اتاق چانگبین رفت و فلیکس پشت سرش راه افتاد. منشی لی در رو باز کرد و فلیکس بعد از تشکر کوتاهی داخل رفت. چانگبین با دیدن فلیکس لبخند زد و گفت:
-فکر نمی‌کردم این‌جا ببینمت هیونگ.
فلیکس نفس عمیقی کشید و بدون تعارف روی یکی از مبل‌های توی اتاق نشست و گفت:
-باید باهات حرف بزنم بین.
چانگبین با تعجب ابروهاش رو بالا داد و به سمت فلیکس رفت و روبروش نشست. دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و پرسید:
-چیزی شده هیونگ؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و کاملا صریح پرسید:
-می‌خوای بین من و چان رو بهم بزنی؟
چانگبین که اصلا انتظار این سوال رو نداشت، بلافاصله گفت:
-چی؟ من؟ چرا باید این کار رو بکنم؟
فلیکس سرش رو بلند کرد و توی چشم‌های چانگبین خیره شد.
-من...بهت اعتماد دارم چانگبین.
چانگبین لبخند زد و گفت:
-می‌دونم هیونگ. اون منبع موثقی که بهت خبر داده، از حرف‌های من بد برداشت کرده.
دستی توی موهاش کشید و گفت:
-مگه دستم بهش نرسه. ازش سنجاب بریون درست می‌کنم!
فلیکس با فهمیدن این‌که چانگبین متوجه حرف زدنش با جیسونگ شده، سرش رو پایین انداخت.
-می‌دونم میاد پیشت درد و دل می‌کنه و گاهی حتی زیاده روی می‌کنه ولی هیونگ... شاید یه بخشی از کم کاری‌های من به خاطر علاقه‌ی قدیمیم باشه، ولی همه‌اش نیست. در ضمن...من یه بار به اعتماد چان خیانت کردم. هرگز دوباره این کار رو نمی‌کنم پس حتی راجع به این‌که من بخوام شما دوتا رو از هم جدا کنم فکر نکن. من الان دوست پسر دارم هیونگ. جدا کردن تو از چان هیچ سودی برای من نداره. جیسونگ هم فقط زیادی نگرانه.
فلیکس با لب و لوچه‌ی آویزون سر بلند کرد و گفت:
-خب چرا یه کاری می‌کنی نگران بشه؟ میدونی با چه استرسی تا این‌جا رانندگی کردم؟
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-می‌دونم. متاسفم. ولی فکر نمی‌کنم آماده باشم که رابطه‌مون رو جلو ببریم. وقتی روسیه بودین، به جیسونگ گفتم که کاملا ازت دل کندم. و واقعا هم همین‌طور بود ولی وقتی اون شب با چان اومدین خونه‌ام...نمی‌دونم چرا دوباره همون حسی که 4 سال بهت داشتم زنده شد. ولی...همون‌طور که جیسونگ چهارماه پیش بهم گفت، علاقه‌ام به تو اون عشقیه که من باید رها کنم تا از بین نره و بتونه نفس بکشه. پس هرچقدر هم سخت باشه رهاش می‌کنم، چون هنوز دوست دارم هیونگ.
فلیکس با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. نیومده بود این‌جا تا اعتراف بشنوه، ولی چانگبین واقعا داشت دوباره بهش اعتراف می‌کرد. آبدهنش رو به سختی قورت داد و از جاش بلند شد.
-با جیسونگ حرف بزن. حس می‌کنم خیلی... داره اذیت می‌شه.
چانگبین سر تکون داد و بلند شد تا فلیکس رو تا دم در بدرقه کنه. فلیکس به سمت در رفت و در روباز کرد. به سمت چانگبین برگشت و گفت:
-میدونی...توی داستان رومئو و ژولیت، رومئو قبل از دل بستن به ژولیت، عاشق روزالین بود. ولی به محض دیدن ژولیت، اون عشق آتشینش رنگ باخت و روزالین رو فراموش کرد و من امیدوارم تو هم مثل رومئو، عشق اولت رو فراموش کنی. به خاطر جیسونگ و رابطه‌ای که دوست داری شکل بگیره، لازمه گاهی از خود گذشتگی کنی بین. جیسونگ تا الان خیلی از خودگذشتگی کرده و حس می‌کنم حالا نوبت توعه.
چانگبین چیزی نگفت و فقط به فلیکس خیره موند. فلیکس لبخند کوچیکی زد و از اتاق بیرون رفت و کاری کرد چانگبین به فکر فرو بره. شاید واقعا باید یه سری از قوانین خودش رو زیر پا می‌ذاشت چون حس می‌کرد رابطه‌شون الان فقط به یه مو بنده...
ناخودآگاه دلش می‌خواست الان کنار جیسونگ باشه تا محکم بغلش کنه و قلب کوچولوی بهونه گیرش رو آروم کنه، ولی نمی‌تونست چون کلی کار سرش ریخته بود. نفس عمیقی کشید و به سمت میزش رفت تا وقت اداری تموم بشه.
///////////////
-با توجه به قرار گرفتن اتاق‌های اداری توی طبقه اول مجتمع، به نظرم بهتره شهربازی توی طبقه آخر باشه.
چان گفت و منتظر نظر پدرش و الکس که به تازگی مهندس اجرایی مجتمع شده بود، موند. جیهون سر تکون داد و گفت:
-درسته. البته می‌تونیم جای سالن‌های سینما رو با مغازه‌ها عوض کنیم.
چان نگاهی به نقشه‌ی توی دستش انداخت و از الکس پرسید:
-می‌شه سالن‌های سینما رو برد طبقه پنجم؟
الکس سر تکون داد و گفت:
-اگر بخواین، می‌تونم عوضش کنم. ولی میدونین که یکم سخته. درسته هنوز فقط اسکلت اصلی ساخته شده، ولی کشیدن نقشه‌ی دوباره زمان بره.
چان به پدرش خیره شد تا دستورش رو بشنوه که جیهون بعد از چرخوندن نگاهش روی اسکلت ساختمون، گفت:
-نه. لازم نیست. فقط همون طرح اصلی شهربازی رو عوض کنیم، همه چیز درست می‌شه.
الکس سر تکون داد و نقشه رو از چان گرفت و لول کرد.
-از فلیکس چه خبر؟ حالش چطوره؟
چان دست‌هاش رو توی جیب‌هاش فرو برد و گفت:
-حالش خوبه. قبل از این‌که بیام سر ساختمون باهاش حرف زدم.
الکس نگاهش رو از چان گرفت و گفت:
-درسته که برادرم 29سالشه، ولی هنوزم بچه‌ست. مطمئنم وقتی تلفن قطع می‌شه لب‌هاش رو آویزون می‌کنه و با خودش میگه کاش چان پیشم بود.
چان لبخند زد و صورت فلیکس رو توی اون حالت تصور کرد. الکس دوباره به چان نگاه کرد و گفت:
-تو هم دلت واسه فلیکس تنگ شده یا نه؟
چان دستی به گردنش کشید و گفت:
-چرا چیزی که میدونی رو میپرسی هیونگ؟
الکس نفس عمیقی کشید و با آه مصنوعی گفت:
-حواسم نبود شما دوتا همون چسب دوقلوهایین.
با دور شدن پدرش ازشون، چان خواست چیزی بگه که حس کرد یه نفر از بازوش آویزون شده و بلافاصله صدای ناله مانند یونا توی گوشش پیچید.
-کی میریمممم؟؟ من خسته شدم...قرار بود کارت تموم شد بریم شام بخوریم.
الکس با تعجب به دختری که از بازوی چان آویزون شده بود و خیلی بچگونه ازش می‌خواست اون مکان رو ترک کنن خیره شد. چان بدون نگاه کردن به یونا گفت:
-برگرد توی ماشین. هروقت کارمون تموم بشه میریم.
یونا لب‌هاش رو آویزون کرد و خواست چیزی بگه که الکس گفت:
-معرفی نمی‌کنی چانا؟
چان نفس عمیقی کشید و گفت:
-یونا، دوست دختری که پدرم واسم انتخاب کرده و البته دوست جدید فلیکس.
الکس با چشم‌های درشت شده به چان خیره شد که چان به یونا گفت:
-سلام کن. ایشون برادر فلیکسه.
یونا با چشم‌هایی که ازشون قلب میبارید، به الکس خیره شد و بالاخره بازوی چان رو رها کرد.
-واو. پس به خاطر همین همسرت انقدر خیره کننده‌ست. ژنشون خوبه.!
جلو رفت و دستش رو به سمت الکس دراز کرد.
-سلام اوپا. من یونام دوست فلیکس اوپا. من و داداش کوچولوت یه روزه که باهم آشنا شدیم.
الکس مسخ شده از تعجب دستش رو دراز کرد و دست یونا رو فشرد.
-خو... خوشبختم.
یونا لبخند بزرگی زد.
-من هم همین‌طور.
الکس به چان نگاه کرد و گفت:
-گفتی...دوست دخترته؟
چان سر تکون داد و گفت:
-آره. مثلا دوست دخترمه. البته تا وقتی توی چینیم. برگردیم کره دیگه هیچ نسبتی باهمدیگه نداریم.
الکس داشت توی ذهنش جمله‌های چان رو پردازش می‌کرد که یونا گفت:
-خودت رو خیلی اذیت نکن اوپا. جای نگرانی نیست. من و چان اوپا به زور پدرهامون فقط سه روز دوست دختر دوست پسریم. فلیکس اوپا هم میدونه.
الکس همون‌طور که هنوز از اطرافش چیز زیادی دستگیرش نمی‌شد، سر تکون داد و تصمیم گرفت بعدا وقتی با چان تنها شد، ازش بخواد کاملا درباره‌ی این رابطه به ظاهر 3 روزه توضیح بده.
یونا بار دیگه از بازوی چان آویزون شد و گفت:
-حوصله‌ام سر رفته. می‌شه بریم؟
چان نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-به خاطر همینه از دخترها بدم میاد...
یونا که زمزمه چان رو شنیده بود دستش رو روی سینه‌ی چان کشید و گفت:
-پس چرا فکر می‌کردم به خاطر یه چیز دیگه از دخترها بدت میاد؟
چان به یونا و ابروهای بالا انداخته‌اش خیره شد و همون‌طور که داشت از بی شرمی دختری که مثل کنه بهش چسبیده بود حرص می‌خورد، گفت:
-برو توی ماشین، من هم میرم دنبال آبوجی.
یونا بالاخره ازش جدا شد و بدون حرف به سمت ماشین راه افتاد. چان کلافه چنگی توی موهاش انداخت و نفس عمیقی کشید.
-خوبه که فقط سه روزه وگرنه دیوونه می‌شدم.
الکس که دید فرصت مناسبه، پرسید:
-این‌جا چه خبره چان؟ این دختره چرا باید سه روز نقش دوست دخترت رو...؟
چان حرفش رو قطع کرد و همون‌طور که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
-پدرم گفت باید با دختر شریکش ازدواج کنم، ولی من نمی‌خوام. یونا هم نمی‌خواد. پس تصمیم گرفتیم فقط برای این سه روز نقش بازی کنیم و بعد هرکی بره سر خونه زندگیش. هرچند حتی لازم نیست نقش بازی کنیم چون پدرم میدونه من و یونا قرار نیست به حرفش گوش بدیم.
الکس پرسید:
-پس چرا به کارش ادامه میده؟
چان شونه بالا انداخت و گفت:
-بهم سه روز وقت داده. اینم آخرین باریه که من تو رو این‌جا میبینم هیونگ.
الکس متعجب به سمتش برگشت و پرسید:
-منظورت چیه؟؟
چان لبخند کمرنگی زد و گفت:
-هیچی. نگران نباش هیونگ. فردا میبینمت.
الکس سر تکون داد و چان به سمت راهی که پدرش رفته بود چرخید.
/////////////////
در رو باز کرد و با خستگی وارد خونه شد. همه ی چراغ ها خاموش بودن و این بهش می‌فهموند که چانگبین هنوز برنگشته. کفش‌هاش رو در آورد و بدون پوشیدن دمپایی روفرشی، وارد خونه شد. بعد از بحث کوتاهی که با فلیکس هیونگش داشت، برنگشته بود مجتمع و ترجیح داده بود کل بعد از ظهر تا غروب رو توی خیابونهای پوشیده از برف سئول بگذرونه و به آینده‌ی مبهمش فکر کنه.
از دست چانگبین ناراحت بود و دلش می‌خواست زودتر کریسمس برسه و از طرفی دلش می‌خواست زمان متوقف بشه و کریسمسی که چانگبین درباره‌اش حرف میزنه، هیچ‌وقت نرسه!
جیسونگ از مواجه شدن با مادر چانگبین واقعا می‌ترسید و می‌دونست که مادر چانگبین با مادر خودش، زمین تا آسمون فرق داره و حالا بعد از دیدن عکس العمل خانواده‌ی فلیکس و پدر چان به رابطه‌شون، بیشتر از قبل هم می‌ترسید.
چانگبین هم توی یه خانواده پولدار بزرگ شده بود. چانگبین هم یه مادر داشت که می‌تونست مثل پدر چان یا فلیکس کاری کنه از هم دور بشن و خب... این ترسناک بود. برای جیسونگی که خیلی وقت بود دلش رو راضی کرده بود تا شب‌ها بدون هیچ فکر خبیثانه‌ای کاملا معصومانه توی بغل چانگبین بخوابه، جدایی ترسناک بود.
به سمت مبل‌ها رفت و خودش رو روی یکیشون سرنگون کرد. نمی‌دونست باید چیکار کنه. نمی‌دونست ته رابطه‌اش با چانگبین چی می‌شه و اصلا چانگبین واقعا دوستش داره یا توی کل رابطه‌شون هربار بهش دروغ گفته؟
صورتش رو توی کوسن روی مبل فرو برد و داد زد. صدای خفه شده‌اش توی اون فضای ابری کوسن، خیلی کم اطراف پخش می‌شد ولی واسه جیسونگ مهم نبود، چون انقدر راجع به موضوعات حول محور رابطه‌اش با چانگبین فکر کرده بود که داشت کم کم رد می‌داد.
وقتی تصمیم گرفت از جاش بلند شه و بره توی اتاق تا لباس‌هاش رو عوض کنه، در خونه با صدای آرومی باز و بعد بسته شد و قامت بلند و خسته‌ی چانگبین توی راهرو پیدا شد.
-سلام.
چانگبین توی تاریکی سرش رو بلند کرد و به جیسونگ خیره شد. سعی کرد لبخند بزنه، ولی نتونست چون می‌دونست الان فقط و فقط دلش می‌خواد یه کار انجام بده. کفش‌هاش رو در آورد و به سرعت جلو رفت. دست جیسونگ رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید و باعث شد پسر بزرگتر با تعجبی با چاشنی ترس بین بازوهاش اسیر بشه.
قلبش به شدت میزد. نمی‌دونست به خاطر نزدیکی به سنجابکشه تا به خاطر هیجانیه که کل سلول های بدنش منتظرشن. عطر تن خسته‌ی جیسونگ از بین پره‌های بینیش بالا می‌رفت و تا مغزش رو درگیر می‌کرد و بهش می‌فهموند چقدر الکی تعلل کرده و چقدر به آرامش تن دوست پسر شیطونش نیاز داره.
-امروز...چندمه جی؟
چانگبین با نفس عمیقی پرسید و جیسونگ ناخودآگاه جواب داد:
-27 ام.
چانگبین لبخند آرومی زد.
-من، سئو چانگبین، امروز 27 نوامبر، عاشقتم جیسونگ.
جیسونگ با تعجب خواست عقب بکشه که چانگبین اجازه نداد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-من، سئو چانگبین، قول می‌دم فردا، 28 نوامبر هم عاشقت بمونم. من، سئو چانگبین، 25 دسامبر، قول می‌دم بازهم کوتوله‌ی احمق تو بمونم.
جیسونگ نمی‌دونست چانگبین چشه...
فقط می‌دونست اون کوتوله‌ی احمق داره کاری می‌کنه که قلبش از شدت خوشحالی دیگه نتپه..!
چانگبین بی‌توجه به تپش قلب خودش و جیسونگی که توی بغلش داشت غرق می‌شد، لب زد:
-من...سئو چانگبین....قول می‌دم تا آخر عمرم...عاشقت بمونم.
جیسونگ پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا حرف نزنه و جو عاشقانه‌ی بینشون رو خراب نکنه و چانگبین به زور لب زد.
-بیا فکر کنیم امشب کریسمسه...
جیسونگ با ناباوری عقب کشید و به چشم‌های جدی چانگبین خیره شد. چانگبین نگاه خیره‌اش رو بین چشم‌های جیسونگ چرخوند و گفت:
-بیا...مرزهامون رو بشکنیم. مال من شو. همین امشب...


I just need you with some sunsets…

من فقط به تو نیاز دارم و چندتا غروب...

Snowy Wish Where stories live. Discover now