Ep 27&28

67 10 5
                                    

قسمت بیست و هفتم
نگاهی به بسته‌ی قرص توی دستش انداخت و لبخند زد. اون بسته‌ی قرص قرار بود دریچه‌های جدیدی از زندگی رو به روش باز کنه. بسته رو روی میز گذاشت و از اتاقش بیرون رفت و متوجه سومین شد که داشت برای شام غذا حاضر می‌کرد.
-خسته نباشی.
با صدای خوشحال گفت و سومین متعجب به سمتش برگشت. مطمئنا باید به خاطر کتکی که دیشب خورده بود، امروز حالش بد می‌بود و این خوشحالی فلیکس واقعا برای سومین دور از انتظار بود.
-ممنون اوپا. حالت خوبه؟
فلیکس لیوانی برداشت و لبخند زد.
-خیلییی...
با صدا خندید و لیوان رو توی محفظه یخچال فرو برد تا از آب سردکن برای خودش آب بریزه.
-چی درست می‌کنی؟
همون‌طور که حواسش به لیوانش بود، پرسید و جواب گرفت:
-سوپ قارچ. دوست داری موقع شام برات بیارم اتاقت؟
فلیکس لبخند زد و گفت:
-چان گفته فقط توی یه زمان خاص غذا سرو می‌شه. پس نمی‌خوام به خاطر من توی دردسر بیفتی.
سومین بهش خیره موند که فلیکس لیوانش رو برداشت و شونه بالا انداخت و همون‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت، گفت:
-چندتا بسته کیمباپ دارم. نگران نباش...
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. به سمت میزش رفت و یکی از قرص‌ها رو از محفظه‌اش بیرون کشید. خوب به اون کپسول قرمز خیره شد و شکل و قیافه‌ی ناجیش رو کامل به خاطر سپرد. اون قرص قرار بود خیلی کمکش کنه.
همون‌طوری هم اندامش مردونه نبود و می‌دونست با مصرف قرص استروژن، بعد از 3 ماه اندام‌های بدنش شروع به تغییر می‌کنن. مثلا سینه‌هاش برجسته می‌شن و از این تختی و یکنواختی در میان، عضوش کم کم کوچیکتر می‌شه و بیضه‌هاش خیلی کوچیک می‌شن، موهای بدنش کم می‌شه، محل ذخیره چربی که برای مردها توی شکمشونه، برای فلیکس تغییر می‌کنه و مثل یه زن می‌شه سینه‌هاش و باسنش، بعد از 6 ماه حتی به تغییر استخوان‌هاش می‌رسه و پوستش هم نرم‌تر می‌شه. موهای سرش بیشتر از این رشد می‌کنه و انگشت‌هاش کشیده تر می‌شن و بدنش کاملا برای پذیرش رحم آماده می‌شه...
درسته خودش این تغییرات رو زیاد دوست نداشت ولی...مجبور بود. باهاش به دنیا اومده بود و فلیکس صادقانه اصلا قدرتی برای تغییر دادن سرنوشتش نداشت. دیگه نداشت. نه الان که چان هم نمی‌خواستش...
روز قبل عروسی وقتی با مادرش حرف می‌زد، گفت اگر چان طلاقش بده می‌میره...و واقعا هم همین‌طور بود...اگر چان به مرحله‌ای می‌رسید که بخواد طلاقش بده...واقعا می‌مرد...
/////////////
بعد از شام، چانگبین تصمیم گرفت به سمت خونه‌‌ی خودش بره و جیسونگ هم مخالفت نکرد. راستش هنوزهم از بوسه‌ای که غروب توسط سئو چانگبین کوتوله ازش دزدیده شده بود، شوکه بود. خیلی می‌خواست جلوی خودش رو بگیره تا از چانگبین سوالی درباره‌اش نپرسه ولی نتونست و وقتی چانگبین با فنجون چای روبروش نشست، پرسید:
-چرا...من رو بوسیدی؟
چانگبین دستپاچه نشد و سعی کرد به خودش مسلط بمونه. نفس عمیقی کشید و گفت:
-اون لحظه، حس کردم باید ببوسمت.
جیسونگ پوزخند زد و طعنه زد:
-بوسیدن پسرها...واست خیلی راحته نه؟
چانگبین یکم از چایش رو خورد و بدون این‌که به جیسونگ نگاه کنه، گفت:
-اولیش بود...
جیسونگ با تعجب بهش خیره شد. یعنی...چانگبین اولین بارش بود یه پسر رو می‌بوسید؟
نگاه چانگبین بالا اومد و با مهربونی به جیسونگ خیره شد. نفس گرفت و گفت:
-چرا اعتراف نمی‌کنی که بهم بی حس نیستی جیسونگ؟
جیسونگ بلافاصله گفت:
-چرا...اعتراف می‌کنم که بهت بی حس نیستم ولی تو داری اشتباه می‌کنی، چون من تورو دوست خودم می‌دونم.
-دروغگو...
چانگبین گفت و یکم از بیسکوییت‌های توی پیشدستی روبروش رو خورد. جیسونگ دستی به موهاش کشید و گفت:
-چرا می‌خوای باهام بازی کنی؟ یادگاری آخرین جر و بحثمون هنوز روی پام هست.
چانگبین شرمنده سرش رو پایین انداخت. می‌دونست اثر اون سوختگی تا آخر عمرش هم جیسونگ رو تنها نمی‌زاره. شرمنده بود ولی می‌تونست جبران کنه.
-دوست دارم جیسونگ و میدونم که تو هم دوستم داری. بهم بگو.
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و گفت:
-به نظرم دیگه این بحث کافیه. می‌ترسم این‌بار یکی از پاهات رو بشکونم کوتوله.
چانگبین آروم خندید و به خوردن بقیه چایش مشغول شد.
فضای خونه با سکوت اون دوتا جو عجیبی به خودش گرفت. نگاه هر دوشون کل خونه رو می‌گشت تا فقط به همدیگه برخورد نکنن.
جیسونگ بالاخره لب‌هاش رو برای شروع کردن خیس کرد.
-می‌گم...آهنگ گوش کنیم؟ یه آهنگ هست که...فلیکس هیونگ خیلی وقت پیش برام فرستاده. قشنگه.
چانگبین می‌دونست جیسونگ عمدا به فلیکس اشاره کرده تا احساسات چانگبین رو تکون بده. چانگبین لبخند زد و همون‌طور که توی چشم‌هاش خیره بود، گفت:
-اگر تو دوستش داشته باشی، یعنی حتما آهنگ قشنگیه.
جیسونگ سعی کرد از زبون بازی چانگبین، ته دلش قنج نره ولی نشد. توی موبایلش دنبال صفحه چتش با هیونگش گشت و با دوبار بالاپایین کردن، بالاخره تونست پیداش کنه.
صدای موسیقی آروم توی فضای به خواب رفته‌ی خونه پیچید و هر دو با لبخند کمرنگی، مشغول خوردن بقیه چایشون شدن. تقریبا آخر آهنگ بود که جیسونگ از جاش بلند شد و با معذرت خواهی کوتاهی به سمت دستشویی رفت.
چانگبین با نگاه خیره‌اش اون سنجاب کوچولو رو دنبال کرد و بعد از تموم شدن آهنگ، روی مبل دراز کشید.  می‌خواست با آرامش چشم‌هاش رو ببنده که یهو صدای آشنایی شروع به حرف زدن کرد و باعث شد با تعجب دوباره روی مبل صاف بشینه.
-اهم...اهم...خب...سلام فلیکس هیونگ...راستش...خیلی سعی کردم این رو بهت نگم ولی...وقتی گفتم چانگبین رو برای خودم برمی‌دارم ، باهات شوخی نکردم. فقط فکر کردم ممکنه هنوزم دلت بخواد با چانگبین از کشور بری و به خاطر همین خودم رو عقب می‌کشیدم ولی خب...بین خودمون باشه، فکر می‌کنم به کوتوله یه حسهای خاصی دارم. همیشه مسخره‌ات می‌کردم به خاطر این‌که می‌خواستی با یه مرد ازدواج کنی و الان خدا داره تقاصش رو ازم می‌گیره. البته فکر می‌کنم تو باعث شدی عاشق کوتوله بشم. آخه اون به خاطر تو به سمت من اومد و باهام دوست شد. پس ازت ممنونم....
می‌خواست با کمال پررویی ادامه حرفهای جیسونگ رو گوش بده، که صدای برخورد در دستشویی به چهارچوب، باعث شد نگاهش رو از موبایل روی میز بگیره و به جیسونگی بده که با چشم‌های درشت شده به موبایلش خیره شده بود. جیسونگ الان متوجه شد که دکمه آف پخش بعدی رو نزده...
-خب...پس من واقعا چانگبین رو برای خودم برمی‌دارم. امیدوارم ناراحت نشی. چون فکر می‌کنم کوتوله‌ی وفادارت رو دوست دارم...بیشتر از یه دوست شاید...
جیسونگ قدم تند کرد و به سمت میز رفت و موبایلش رو چنگ زد. نفس‌های تند و مقطع می‌کشید و کلافه دنبال یه راه فرار می‌گشت. بالاخره با یکم دور خودش چرخیدن، به سمت در ورودی خونه راه افتاد و قبل از این‌که به چانگبین اجازه‌ی تحلیل اتفاقاتی که به سرعت نور توی خونه‌اش افتاده بود رو بده، از خونه بیرون رفت.
راهش رو به سمت ایستگاه اتوبوس کج کرد و به اون سمت دوید. جیسونگ هنوزهم مطمئن نبود داره از کی فرار می‌کنه ولی خب...اون لحظه مغزش فقط بهش دستور فرار کردن می‌داد و نمی‌زاشت هیچ چیز دیگه‌ای وارد ذهنش بشه. نفس‌هاش به حدی تند شده بودن و قلبش محکم خودش رو به قفسه سینه‌اش می‌کوبید که حس می‌کرد هر لحظه ممکنه بالا بیاره. چه حماقتی...
دستش رو شده بود اون هم فقط به خاطر یه بی‌احتیاطی و یه گزینه‌ی پخش لعنتی که یادش رفته بود خاموشش کنه. وارد ایستگاه شد و بلافاصله با ورود اتوبوس، واردش شد و نشست. حتی نمی‌خواست به پشت سرش نگاه کنه و به فرض محال، چشم‌هاش به کوتوله‌اش بیفته. خجالت زده شده بود و مطمئن بود حالا حالاها جلوی چانگبین آفتابی نمی‌شه.
////////////
با حس کردن این‌که هر لحظه ممکنه بالا بیاره به سمت دستشویی دوید و روبروی توالت نشست. می‌دونست این از عوارض قرصیه مصرف می‌کنه. بعد از مطمئن بودن از خالی بودن شکمش، از دستشویی بیرون زد. به سمت تختش رفت و روش افتاد. منتظر بود چان هرچه زودتر بخوابه تا بتونه بره دیدنش. دلش برای صورت مهربون چانش تنگ شده بود.
یک ساعت بعد، وقتی حس کرد حالش بهتره، از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت. واردش شد و توی اتاق چان ازش بیرون رفت. نگاهش رو روی تخت چان چرخوند و با دیدنش خیلی کمرنگ لبخند زد. به سمتش رفت و مثل شب قبل کنارش رو زمین نشست. چان با اخم کمرنگی بین ابروهاش، روی تخت به خواب رفته بود و فلیکس داشت با تمام وجودش با این میل شدید برای بوسیدن اون پسر خوابیده مقاومت کنه.
-اگر می‌تونستی عاشقم بشی...کار تموم بود...
جمله‌ای رو زیر لب زمزمه کرد که 6 ماه قبل به خودش گفته بود. و عجیب بود که واقعا عاشق شده بود. ولی مثل این‌که این جمله یه نقص کوچیک داشت... بهتر نبود بگه " اگر عاشق هم می‌شدیم، کار تموم بود"؟؟
فلیکس هنوز هم عاشقانه چانش رو می‌پرستید ولی چان چی؟ این‌همه خصومت، خشونت و اذیت و آزار از علاقه نبود، بود؟
با طمانینه از جاش بلند شد و روی بدن چان، خم شد. حالا لب‌هاش فقط چند سانت با گونه‌ی چان فاصله داشت. به پوست صافش خیره شد و عقب کشید. چان الان مال اون نبود، پس فلیکس هیچ حقی در قبالش نداشت. به سمت کمد رفت و قبل از اين‌که واردش بشه، به میز آیینه خیره شد. برق کمرنگی که به خاطر نور مهتابی که دزدکی وارد اتاق می‌شد، باعث می‌شد حلقه‌ها یکم از حالت عادی براق‌تر باشن. به سمت میز رفت و به حلقه‌ها خیره شد. حلقه‌ی فلیکس سمت راست میز بود و حلقه‌ی چان کنار ساعتش سمت چپ میز، توی گوشه‌ترین موقعیت. چان حتی نمی‌خواست وسایلی که یه زمانی متعلق به اون بودن رو نزدیک وسایل خودش نگه داره.
نفس عمیقی کشید و بدون دست زدن به چیزی به اتاقش برگشت. قلبش درد می‌کرد. نفس‌های کوتاه می‌کشید و داشت به خاطر ضعف از هوش می‌رفت. چشم‌هاش به دوران افتادن و ثانیه بعدی، درست وسط اتاقش از هوش رفت.
//////////////
-به خاطر کمبود غذا و فشار عصبی زیاده. انگار یه مدت طولانی هر روز گرسنگی  کشیده و از هوش رفته. لطفا فضای آرومی براش فراهم کنین و غذاهای مقوی واسش درست کنین. سعی کنین فشار عصبی رو کم کنین. سرمش که تموم شد، می‌تونین از دستش در بیارین و اگر دوباره از حال رفت باهام تماس بگیرین.
سومین با ترس سر خم کرد و به دکتر خیره شد. دکتر بلافاصله از اتاق  بیرون رفت و وقتی می‌خواست از در خونه بیرون بره، متوجه چان شد که از آسانسور بیرون اومد و الان دقیقا روبروش ایستاده بود.
-آقای بنگ. خوب شد دیدمتون. حال همسرتون اصلا مساعد نیست. حس کردم لازمه بدونین ولی خیلی احتمالش کمه که همسرتون باردار باشن. این مورد توی تخصص من نیست، پس باید برن آزمایش بدن. ولی خب در هر حال خیلی باید مراقب همسر ضعیفتون باشین. مثل این‌که خیلی وقته به خاطر کار، غذای درست حسابی نخوردن. البته من تمام موارد لازم رو به خدمتکارشون گفتم.
چان با تعجب به دکتری که از ناکجاآباد پیداش شده بود، خیره شد. دکتر لبخند زد و گفت:
-با اجازه‌تون من دیگه می‌رم. شب خوش.
چان بی‌حواس سر تکون داد و به در آپارتمان خودش خیره شد. رمز رو وارد کرد و داخل رفت. خونه به طرز عجیبی ساکت بود. حتی از وقتهایی که فلیکس خودش رو ازش قایم می‌کرد هم ساکت تر. با قدم‌های آروم به سمت اتاق‌ها رفت و روبروی اتاق فلیکس متوقف شد. صدای ناراحت سومین رو می‌شنید و نمی‌دونست باید چیکار کنه. در بزنه و بره داخل یا بدون توجه به مریضی همخونه‌اش، بره توی اتاق خودش و استراحت کنه.
-خدای من چطور نفهمی‌دم. متاسفم اوپا. من باید زودتر می‌اومدم تو اتاقت. لطفا زود خوب شو.
صدای آروم سومین که انگار دیر فهمیده بود فلیکس حالش بده، بهش یه عذاب وجدان بیش از حد می‌داد. دستش رو بالا برد و خواست در رو باز کنه که اون چان احمق درونش روی فرار کردن، پافشاری کرد...
و در آخر دست چان یه سمت بدنش مشت شد. چان می‌خواست فلیکس رو از ذهنش پاک کنه، پس نمی‌خواست الان هم این وجه‌ی ضعیفش رو ببینه که یوقت از سر ترحم کاری بکنه که بعدش پشیمون بشه. البته شاید اگر فقط یکم دقت می‌کرد، می‌فهمید این حس ترحم نیست، بلکه یه چیزیه چندین برابر قویتر.
به سمت اتاق خودش رفت و در رو باز کرد و بلافاصله با کمترین صدا بستش. قلبش داشت فشرده می‌شد و چان دلیلی براش پیدا نمی‌کرد. به سمت تختش رفت  و  روش دراز کشید. داشت با خودش فکر می‌کرد که باید فلیکس رو رها کنه، ولی یه جایی از گوشه‌ترین زاویه‌های توی ذهنش بهش یه راه مخفی میون اتاق‌هاشون نشون می‌داد...
//////////////
از دوروز پیش که اون اتفاق افتاده بود، حتی نمی‌دونست باید چیکار کنه. گاهی به خودش می‌گفت اتفاقی نیفتاده و بازهم می‌تونن باهم دوست باشن، ولی خودش هم می‌دونست با فهمیدن علاقه‌شون نسبت بهم، امکان نداره بتونن مثل دوتا دوست معمولی ادامه بدن.
اتاق کنترل بدنش این حقیقت رو که چانگبین در واقع عاشق فلیکس، مدام ریپیت می‌کرد و باعث می‌شد چشم‌هاش به مرز خیس شدن هم نزدیک بشن چون واقعا دیگه داشت از این حجم اتفاقات پیچ در پیچی که براشون افتاده بود، دیوونه می‌شد.
با فکر این‌که سومین صبح بهش زنگ زده و گفته فلیکس حالش بد شده و نمیاد مطب، حس کرد نیازه این هفته رو دوباره برگرده اینچئون تا مغزش یکم سبک تر بشه ولی باز هم یه حسی بهش می‌گفت بچسب به کاناپه‌ی دوست داشتنیت و از جات تکون نخور!
بالاخره بعد از چند ساعت فکر کردن مداوم، از جاش بلند شد و وارد آشپزخونه شد تا صدای خفه‌ی اعتراض شکم خالیش رو خاموش کنه. البته ناگفته نمونه که به هر جایی که نگاه می‌کرد، فقط یه رد شبرنگ و براق از کوتوله‌اش می‌دید. ظرفهای جدید، میزی که یه زمانی کف آشپزخونه افتاده بود و ماشین ظرفشویی جدیدی که چانگبین خریده بود و گفته بود از مجتمع خودشون براش قسطی گرفته و جیسونگ هر ماه قسط‌هاش که به طور قابل توجهی کم بودن رو می‌داد. جیسونگ حتی رد چانگبین رو توی یخچال خونه‌اش هم با دیدن بسته‌های کیمچی، ترشی فلفل، نوتلا و آبمیوه‌های بلوبری حس می‌کرد. روی مبلی که اکثر اوقات پاتوقش بود، نشست. چانگبین هر وقت می‌اومد خونه‌اش مجبورش می‌کرد کاناپه تک عزیزش رو به کوتوله‌اش بده و خودش بره روی تخت توی اتاقش بخوابه. راستش جیسونگ از تخت توی اتاقش خیلی دل خوشی نداشت، چون خیلی شبها باعث شده بود تنهاییش توی سرش کوبیده بشه. اصلا...فایده‌ی یه تخت به اون بزرگی چی بود وقتی جیسونگ هیچوقتهیچ‌وقت هیچکس رو برای خوابیدن کنارش نداشت؟
پس همیشه بالشت و پتوش رو روی کاناپه مورد علاقه‌اش می‌ذشت و روی همون می‌خوابید، بازی می‌کرد، غذا می‌خورد و حتی وقتی کاملا بی‌حوصله بود هم به سمت اتاقش نمی‌رفت، مگر برای عوض کردن لباسش.
نفس عمیقی کشید و یه بسته نودل برداشت تا غذا بخوره. شکمش حسابی سر و صدا می‌کرد و نمی‌خواست یه لحظه به حال خودش رهاش کنه. وقتی آب جوش اومد، بسته‌ی نودل رو توی قابلمه خالی کرد و بعد از نرم شدنشون، قابلمه رو وسط میز گذاشت. چاپستیک‌هاش رو برداشت و توی نودل فرو برد تا بخورتشون که در خونه با صدای خیلی آرومی بسته شد. نودل‌ها رو رها کرد و از آشپزخونه بیرون زد و تونست صورت کوتوله‌اش رو ببینه که این‌بار هم مثل همیشه، دست خالی نبود.
-سلام جیسونگ.
کوتوله با لبخند گفت و جیسونگ بهش پشت کرد و به آشپزخونه برگشت، چون صورتش آلارم سرخ شدن سر داده بود. پشت میز نشست و چاپستیک‌هاش رو توی نودل فرو برد. چانگبین وارد آشپزخونه شد و با دیدن جیسونگ و گونه‌های سرخش لبخند عریض‌تری روی لب‌هاش کشید. جلو رفت و بسته‌ی مرغ رو روی میز گذاشت و بازش کرد و اجازه داد عطر خوبش شکم جیسونگ رو به تقلا بندازه.
چانگبین یه چاپستیک برداشت و روبروی جیسونگ نشست و قابلمه رو به وسطترین نقطه میز کشید و بدون توجه به نگاه متعجب جیسونگ، یه دسته رشته رو توی دهنش چپوند و مشغول جویدن شد. جیسونگ با چشمهای متعجب و یکم خجالت زده بهش خیره شد و بعد چشم‌هاش رو روی نودل و مرغ چرخوند و اونهم تصمیم گرفت بی تفاوت باشه.
نگاهش رو از کوتوله‌ی احمقش گرفت و یکی از مرغ‌های توی بسته‌ی کاغذی رو توی دستش گرفت و به دندون کشید. لب‌هاش ناخواسته با حس کردن طعم خوش مرغ، به لبخندی کشیده شدن و این برای چانگبینی که زیر چشمی صورت سنجابکش رو می‌پایید، مایه‌ی خوشحالی بود.
چانگبین وقتی نودل رو به نیمه رسوند، سرش رو بلند کرد و خیره به سر پایین افتاده جیسونگ، مشغول جویدنش شد. بعد یه تیکه از مرغ بدون استخوان رو توی دهنش انداخت و دوباره مشغول جویدن شد. نمی‌دونست از کی، ولی عاشق طعم نودل و مرغ بود.
یه تیکه مرغ با چنگال برداشت و یه دسته‌ی کوچیک از رشته‌های نودل رو آروم دورش پیچید و مرغ رو بینشون دفن کرد. وقتی مطمئن شد قرار نیست از روی چنگال پایین بیفتن، اون رو به سمت جیسونگ گرفت و موفق شد وقتی حواسش نیست، اون رو به لبهای کوچیکش بماله.
جیسونگ با تعجب سر بلند کرد و به چنگال و بعد چانگبین خیره شد. چانگبین با لبخند رو مخش گفت:
-این رو بخور. خیلی خوشمزه‌ست.
جیسونگ با خودش فکر کرد که طعم نودل امکان نداره با چیزی که چند دقیقه قبل داشت می‌خورد، فرقی داشته باشه ولی دهنش رو باز کرد و اون لقمه‌ی تقریبا بزرگ رو توی دهنش فرو برد. مشغول گاز زدنش شد که یهو حس کرد این فقط نودل نیست که توی دهنشه.
چانگبین که قیافه‌ی موشکافانه‌ی جیسونگ رو دیده بود گفت:
-از وقتی دیدم ناهارها یا نودل می‌خوری یا مرغ، من هم معتاد هر دوشون شدم. راستش الان هر وقت هیچ ایده‌ای واسه ناهار ندارم هم نودل و مرغ می‌خورم.
چشمک کوتاهی زد و یه دسته نودل رو توی دهنش فرو برد و به جیسونگ اجازه داد بیشتر فکر کنه. جیسونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
-نمی‌خوای...چیزی بگی؟
چانگبین سرش رو بلند کرد و با پشت دست، لبهای کثیفش رو پاک کرد و بعد از اطمینان حاصل کردن از خالی بودن دهنش، گفت:
-مثلا چی؟
جیسونگ همون‌طور که با چاپستیک‌هاش یه تیکه مرغ رو بازی می‌داد، گفت:
-مثلا...این‌که اون وُیس رو شنیدی...
چانگبین لبخند زد و گفت:
-راستش...وقتی اون رو شنیدم، فهمی‌دم که می‌خوام واست تلاش کنم. پس...قراره از اول شروع کنم. این‌بار قدم به قدم. می‌خوام از اين‌که دیگه عاشق فلیکس نیستم، مطمئن بشیم...
جیسونگ با صدای آروم زمزمه کرد:
-بشیم؟
چلنگبین سر تکون داد.
-آره...خودم هم خیلی مطمئن نیستم. تو هم که...می‌دونم نیستی.
جیسونگ تلخندی زد و گفت:
-ولی تو...باز هم می‌خوای برای فلیکس دومی بمونی.
چانگبین شونه بالا انداخت و خیره بهش گفت:
-چه اهمیتی داره؟ از الان می‌خوام تلاش کنم بشم شماره یک تو!
جیسونگ با دیدن نگاه مصمم چانگبین، سرش رو دوباره پایین انداخت.
-جیسونگا...میای امشب بریم سر قرار؟
///////////
ساعت نزدیک 1 شب بود که بالاخره از اتاقش بیرون رفت. کل روز مزاحم سومین نشده بود که اون دختر بتونه به فلیکس رسیدگی کنه و الان فقط می‌خواست مطمئن بشه سومین به اتاقش برگشته. به آرومی به سمت اتاق سومین رفت و با دیدن بسته بودن در از خواب بودنش مطمئن شد. دوباره به اتاقش برگشت و به سمت کمد رفت تا زودتر این حس کنجکاوی لعنتیش رو ارضا کنه. در بین کمدها رو هل داد و وارد اتاق فلیکس شد. فلیکس روی تخت دراز کشیده بود و یه سری قرص و پارچ پر از آب و لیوانی که تا نیمه پر از آب بود رو پاتختی به چشم می‌خورد. جلوتر رفت و تونست زیر نور کم چراغ خواب توی اتاق فلیکس، صورت رنگ پریده‌اش رو ببینه و اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود و نشون از درد کشیدنش می‌داد.
وقتی دو ساعت پیش فلیکس بیدار شده بود، چان حرفهای سومین رو شنیده بود که اون پسر رو برای نخوردن غذا و کمبود قند خونش سرزنش می‌کرد. چرا چان تا به حال فکر نکرده بود که ممکنه اون پسر به خاطر حرفی که چان بهش زده بود، خودش رو سرزنش کنه و جدا از نیومدن سر میز، کلا غذای دیگه‌ای نخوره...؟ فلیکس برای پسر بودن به اندازه کافی ضعیف بود و حالا...این کم کاری باعث می‌شد چان خودش رو سرزنش کنه.
مسلما اگر رفتار بهتری داشت، فلیکس بازهم سر میز صبحونه کنارش می‌نشست و قهوه‌اش رو با دوتا قاشق شکر می‌خورد و بعد هم فقط یه نون تست آغشته به عسل برای خودش درست می‌کرد...
اون پسر حتی شام هم نمی‌خورد...اصلا کی وقت می‌کرد شام بخوره وقتی تا 8 شب توی مطب بود و باید قبل 9 می‌رسید خونه؟
نگاهش رو روی صورت فلیکس چرخوند و کنار تختش نشست. موهای بلندش روی بدنش ریخته بودن و صورت رنگ پریده‌اش حتی بدون هیچ میکاپی چشم‌های چان رو می‌دزدید.
چان می‌ترسید از این‌که دوباره قلبش برای اون حقه باز بلرزه و توی دامش گیر بیفته. چان واقعا می‌ترسید...
نگاهی به قرص‌های فلیکس انداخت و یکی یکی چکشون کرد. چیز قابل توجهی توشون نبود و همه‌شون مکمل‌های غذایی بودن. نفس راحتی کشید و بدون این‌که دوباره نگاهی به اون صورت پرستیدنی بندازه، از اتاقش بیرون رفت. باید یه فکری به حال فلیکس می‌کرد...ولی چه فکری؟

Love is pure
Love is sure
Love is sweet poison
That doctors can't cure.
عشق یعنی پاکی...
عشق یعنی اطمینان...
عشق یعنی زهر شیرین...
که دکترها نمی‌تونن درمانش کنن.

Snowy Wish Where stories live. Discover now