Ep13&14

83 7 6
                                    

قسمت سیزدهم
اگر می‌گفت قلبش با حرفهای چان گرفته، دروغ نگفته بود. فکر نمی‌کرد چان این‌طوری حقیقتی که سعی داشت فراموشش کنه رو توی سرش بکوبه. وقتی با چان برگشتن هتل، فقط دلش می‌خواست یه راه فرار داشته باشه و خودش رو از چان قایم کنه، چون به شدت دلش می‌خواست تنها باشه. وقتی دید چان قصد داره بخوابه، گفت
-من می‌رم دوش بگیرم.
چان بی توجه سر تکون داد و کت پاییزه‌اش رو درآورد. فلیکس لباس‌هاش رو برداشت و داخل حموم رفت. در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. قلبش درد می‌کرد. تا چند ساعت پیش با خودش می‌گفت «چقدر خوبه که کسی که باهاش زندگی می‌کنی، مثل چان دوستت داشته باشه» و الان دلش فقط برای چانگبینی که بی حد و مرز دوستش داشت، پر پر میزد. آب رو باز کرد و بدون درآوردن لباس‌هاش، زیر دوش رفت. وقتی کامل خیس شد، تازه به خودش فرصت داد تا یکم آروم شه. روی زمین نشست و موبایلش رو از روی میز توالت برداشت. براش مهم نبود ساعت چنده. اون لحظه به یه نفر نیاز داشت...
////////////
همزمان با پسر بزرگتر روی مبل خودشو رها کرد و به جیسونگ خیره شد که با لبخند کمرنگی نفس نفس میزد و نگاهش می‌کرد.
-آروم شدی؟
جیسونگ با لبخند پرسید و چانگبین خندید.
-آره. حس بهتری دارم. ممنون.
جیسونگ خندید و گفت
-خوبه. کارائوکه همیشه رو آدما جواب میده.
چانگبین سر تکون داد و میکروفون رو برداشت تا آهنگ بعدی رو انتخاب کنه که زنگ موبایلش مانعش شد. موبایلش رو از توی جیبش بیرون کشید و با دیدن اسمی که برای فلیکس ذخیره کرده بود، تماس رو برقرار کرد.
-بین...
صدای ناراحت فلیکس بین یه عالمه صدای آب، باعث می‌شد استرسی ناشناخته به جونش بیفته.
-فلیکس..حالت خوبه؟
چانگبین نمی‌دونست گوش‌هاش اشتباه می‌شنون یا پسر پشت خط واقعا گریه می‌کنه! دلش می‌خواست این قدرت رو داشته باشه که از توی موبایلش بره اونور خط و فلیکس رو بین بازوهاش بگیره تا بفهمه یه تکیه‌گاه محکم مثل چانگبین داره و نیازی نیست گریه کنه. با ترس به حرف اومد.
-فلیکس...عزیزم. حرف بزن جون من...جون چانگبین حرف بزن. حالت خوبه؟
فلیکس با نفس عمیق و لرزونی گفت
-من...می‌خوام برگردم. نمی‌خوام این‌جا بمونم. چانگبین. دلم واسه قبل تنگ شده. نمی‌خوام کنار چان باشم...می‌ترسم!
چانگبین ترسیده، درحالی‌که نگاهش بین چشم‌های نگران جیسونگ می‌چرخید، با صدای بلند گفت.
-فلیکس... به جون خودت که می‌دونی چقدر واسم مهمی، اگر بفهمم چان بهت دست زده، زنده‌اش نمیـــــــزارمممم...
فلیکس ترسیده و تیکه تیکه جواب داد.
-نزده...بهم دست نزده بینی. من فقط...دلم نمی‌خواد دیگه این‌جا باشم. چان اذیتم می‌کنه. وقتی کنارشم...وقتی حرف می‌زنه حس می‌کنم...
نفس عمیقی کشید و با گریه ادامه داد
-بین من نمی‌تونم دیگه تحملش کنم...دارم له می‌شم...حس می‌کنم دارم خرد می‌شم و نمی‌تونم جلوشو بگیرم!
چانگبین چنگی بین موهاش انداخت و گفت
-چرا؟؟ چرا فلیکسم؟ چی شده که انقدر بهم ریختی؟ بهم نمی‌گی؟ نمی‌خوای کمکت کنم؟
فلیکس با گریه گفت
-من نمی‌دونم چمه! فقط...می‌خوام برگردم. می‌خوام تا می‌تونم ازش دور باشم.
چانگبین با عصبانیت پیک روبروش رو پر از الکل کرد و سر کشید. باید سرش رو خالی می‌کرد. فلیکس زنگ زده بود و گریه می‌کرد. دلش می‌خواست دنیا رو بهم بریزه و دوباره جوری بچینه که فلیکس حتی یه لحظه هم به خاطرش اخم نکنه، چه برسه به گریه...
-زود تموم می‌شه. زود برمی‌گردین. باشه؟ آروم باش عزیز دلم. آروم باش.
انگار داشت با خودش حرف می‌زد و خودش رو دلداری می‌داد..."زود تموم می‌شه. اونا زود برمی‌گردن. باید آروم باشم...!"
-چرا گریه می‌کنی فلیکسم؟ آخه تو که داری قلب منو از جاش در میاری با این گریه کردنت.
فلیکس با صدای آروم گفت
-بهم...بهم گفت خوشحاله که همسرم نیست. گفت خوشحاله بین! من..من نمی‌دونم چیکار کنم. اگه چان دیگه همسرم نباشه چی؟ اگه دیگه بغلم نکنه چی؟ اگه دیگه دوستم نداشته باشه چی؟
فلیکس بدون توجه به این‌که فقط چند روزه چان رو می‌شناسه، گفت و لب‌هاش رو روی هم فشرد.
جیسونگ با دیدن خشک شدن ناگهانی چانگبین، وحشت زده از جاش بلند شد و کنار چانگبین نشست. حس کرد تو یه لحظه یه جریان برق فشار قوی از بدن چانگبین رد شد و یه پسر تاکسیدرمی شده از خودش جا گذاشت.
-چانگبین..؟! حالت خوبه؟
با تلنگری که به پسر کنارش زد، نگاهش رو جلب کرد. چانگبین لبخند عمیقی زد و شروع به خندیدن کرد و باعث شد جیسونگ وحشت زده از جاش بلند شه. اگر یکی همون لحظه بهش می‌گفت چانگبین دیوونه شده، حرفش رو رد نمی‌کرد!
چانگبین تو پس زمینه، صدای گریه‌ی فلیکس رو می‌شنید و با خندیدن سعی داشت یکم از حرف‌هاش رو هضم کنه ولی نمی‌تونست. وقتی انقدر خندید که خسته شد، نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت
-فلیکس. فلیکس. فلیکس...
فلیکس سعی کرد نفس‌هاش رو منظم کنه.
-تو...عاشق چان شدی. انقدر درکش سخته؟
جیسونگ با ناراحتی لب‌هاش رو گزید و سعی کرد به اشک‌هایی که بدون پلک زدن گونه‌های چانگبین رو می‌گرفتن و پایین می‌رفتن توجه نکنه و فلیکس پشت خط خشک شده بود...
و واقعا حتی تا ده دقیقه بعدش هم نفهمید که تماس قطع شده. چانگبین از جاش بلند شد و میکروفون رو برداشت و آهنگ شادی انتخاب کرد. حرکاتش باعث می‌شد جیسونگ هر لحظه به دیوونه شدنش بیشتر شک کنه. جلو رفت و بازوی چانگبین رو گرفت. نگاه پسر قد بلند روی صورتش کشیده شد.
-چانگبینا...می‌شه...یکم بشینی؟
چانگبین بازوش رو آزاد کرد و بدون این‌که متوجه این واقعیت که داره گریه می‌کنه، باشه گفت
-می‌خوام آهنگ شاد بخونم. نمی‌دونم چرا یه حس عجیب غریبی دارم!
جیسونگ با نگرانی تلوزیون رو خاموش کرد و چانگبین رو به سمت مبل‌ها کشید. پسر بلندتر رو روی یکیشون نشوند و کنارش نشست. دست‌های بزرگش رو توی دستش گرفت و از سرماشون بیشتر نگران شد.
-بینی...منو ببین.
چانگبین خیره به میز پر از مشروب روبروش گفت
-گریه می‌کرد...
جیسونگ با نگرانی دست دوستش رو فشرد. چانگبین خندید
-می‌دونی جیسونگ...فلیکس گریه می‌کرد...چون چان بهش گفته بود خوشحاله که همسرش نیست!
جیسونگ لب‌هاش رو محکم تر گزید و دستش رو دور شونه‌ی چانگبین حلقه کرد. سر چانگبین روی سینه‌اش قرار گرفت و دست‌های بزرگش به تیشرت توی تن جیسونگ چنگ زدن. جیسونگ انگشت‌های کشیده‌اش رو بین موهای چانگبین فرو برد و به حرف‌های چانگبین گوش داد. صدای چانگبین، تیکه تیکه و گاهی نامفهوم به گوشش می‌رسید ولی جیسونگ چیزی نمی‌گفت تا بهش اجازه بده خودش رو خالی کنه.
-می‌ترسه که چان دوستش نداشته باشه... این انصاف نیست! فلیکس فقط سه هفته ست چان رو می‌شناسه...من...4 ساله دارم کنارش می‌سوزم و از این‌که فلیکس دوستم نداره مطمئنم ولی اون...از این احتمال که چان دوستش نداره می‌ترسه و گریه می‌کنه...
جیسونگ با یه دست شونه‌اش رو می‌فشرد و بی توجه به بزرگتر شدن لحظه‌ای شعاع خیسی روی تیشرتش و سینه‌اش، موهای چانگبین رو نوازش می‌کرد. اون پسر قد بلند برخلاف چیزی که نشون می‌داد، خیلی شکننده بود. کم کم صدای گریه‌های چانگبین بلند شد و باعث شد جیسونگ بدون این‌که دلیلش رو بدونه، پا به پاش اشک بریزه و سرش رو بین بازوهاش پنهان کنه...
///////////
با تعجب به دیوار روبروش خیره بود...اون چی گفته بود؟ عاشق؟ عشق؟ فلیکس؟
خندید و با خودش گفت
-امکان نداره.
از جاش بلند شد و لباس‌های خیسش رو در آورد و شستشون. بدن و موهای خیسش رو با حوله خشک کرد و بعد از لباس پوشیدن بیرون رفت. چان روی تخت خواب بود...
-دوستش دارم؟
با تعجب از خودش پرسید و خودش جواب داد
-آره...فکر کنم دارم!
///////////////
نگاه نگرانش رو روی چانگبینی که با مظلومیت تمام و رد اشک خشک شده روی صورتش خوابش برده بود، چرخوند. پتو رو روی بدنش کشید و از اتاق بیرون رفت. وقتی فلیکس بعد ازدیدار اول با چان، می‌گفت اون آدم براش فرق می‌کنه، باید می‌فهمید تهش چی می‌شه. خودش رو روی مبل انداخت و به سقف خیره شد. خونه‌ی چانگبین با وجود شیک و مرتب بودنش، بیش از حد سرد بود.
دلش می‌خواست یه توانایی عجیب غریب داشته باشه تا بتونه قلب فلیکس روعوض کنه، جوری که فقط و فقط برای پسر بچه ی هیکلی قایم شده بین یه عالمه ملحفه و پتوی روی تخت، بتپه. چانگبین به طرز عجیبی شبیه پسر بچه‌های بی پناه گم شده، شده بود و جیسونگ خالصانه دلش برای اون پسر بچه بی پناه میسوخت. موبایلش رو برداشت و شماره فلیکس رو گرفت. دلش می‌خواست فلیکس هیچ‌وقت به اون تماس جواب نده چون نمی‌خواست جواب سوالش رو به این زودی بشنوه...
-بله؟
و با جواب دادن فلیکس فهمید هیچ‌وقت زمین به دلخواه اون نچرخیده.
-فلیکس...خوبی؟
فلیکس  با ناراحتی جواب داد
-فکر می‌کنم خوب باشم. مطمئن نیستم.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و بی مقدمه پرسید
-توواقعا چان رو دوست...
-دوستش دارم سونگ...
حرف جیسونگ رو قطع کرد و باعث شد نفس توی سینه‌ی جیسونگ حبس بشه.
-دوستش دارم ولی نمی‌دونم چرا! خیلی دوستش دارم جیسونگ. و نمی‌دونم چطور انقدر یهویی این حس به وجود اومده!
جیسونگ لب‌هاش رو تو دهنش کشید. بی‌هوا فکرش می‌رفت سمت حرفهایی که به چانگبین زده بود. به شوخی گفته بود چانگبین اگه می‌خواد دل فلیکس رو ببره، باید شبیه چان باشه و ازش یاد بگیره و الان واقعا چان دل فلیکس رو لرزونده بود...بدجور هم لرزونده بود.
جیسونگ نفس لرزونی کشید و گفت
-چرا یادم نمیاد اونی که می‌گفت زندگی کردن با یه مرد و عاشق یه مرد شدن رقت انگیزه، کی بود..؟
فلیکس با شنیدن حرف جیسونگ، دهنش رو بست. جیسونگ خیلی مستقیم حرف خودش رو به خودش برگردونده بود.
-من. من نمی‌دونم چرا این‌جوری شدم جیسونگا. من....فقط می‌دونم چان رو دوست دارم. همین!
فلیکس به سادگی گفت و منتظر موند. جیسونگ پلک‌هاش رو روی هم فشرد و با یه دست موهاش رو عقب فرستاد.
-پس...بالاخره توهم عاشق شدی فلیکس هیونگ. تبریک می‌گم!
فلیکس ناراحتی جیسونگ رو درک می‌کرد. فقط و فقط جیسونگ بود که می‌دونست فلیکس چقدر از زندگی با یه مرد بیزاره و به نظرش همه‌ی مردهای دنیا نفرت‌انگیزن!
-من باید برم نونا...خوش بگذره.
جیسونگ حتی اجازه نداد فلیکس ازش خداحافظی کنه و تماس رو قطع کرد. قلبش بیش از حد تند میزد و نمی‌ذاشت تمرکز داشته باشه. صادقانه بعد از شنیدن حرف‌های فلیکس، براش خوشحال شده بود ولی الان حس می‌کرد بیشتر از خوشحال بودن، غمگینه. پس چانگبین چی می‌شد؟؟
///////////////
با تعجب موبایلش رو از کنار گوشش پایین آورد و تماس رو قطع شده دید. جیسونگ چش شده بود؟
داشت حس می‌کرد کم‌کم داره سردش می‌شه که دست‌های بلندی دور بدنش حلقه شدن و کمر و کتفش به بدن گرمی چسبید. بوی عطر آشنای اون شخص، کاملا باعث شد بفهمه پسر پشت سرش همون بنگ چانی عه که هنوز دو ساعت هم نیست فهمیده دوستش داره.
-متاسفم نونا...
صدای ناراحت چان توی گوشش پیچید و باعث شد یخ بزنه. دست‌های چان محکم‌تر دور بدنش چفت شدن و صدای گرمش دوباره به گوش رسید.
-متاسفم که انقدر احمقم که نتونستم اول بهت بگم دوستت دارم!
نفس فلیکس گرفت و با چشم‌های درشت شده، به روبرو خیره موند. حصار دست‌های چان از دور بدن برداشته شدن و فلیکس بدون این‌که بفهمه به سمت پسر کوچیکتر چرخونده شد و چانی رو دید که روبروش داشت لبخند می‌زد..!
دست گرمش بالا اومد و موهای تو صورت فلیکس رو عقب برد و پشت گوشش انداخت.
-می‌دونم فالگوش ایستادن خیلی کار درستی نیست ولی...همون‌طور که گفتم من آدم حسودی‌ام. می‌خواستم بدونم اونی که دوستش داری کیه و حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم اسم منو بیاری!
فلیکس سرش رو پایین انداخت، چون اصلا دلش نمی‌خواست پسر روبروش نگرانی رو از توی چشم‌های شیشه‌ایش بخونه.
دست چان زیر چونه‌اش نشست و سرش رو بلند کرد. نگاه فلیکس توی چشم‌های وحشی و خمار چان افتاد و دروغ نبود اگه می‌گفت توشون غرق شد...
انگشت گستاخ چان، روی لب فلیکس کشیده شد و ثانیه‌ی بعدی، فلیکس چانی رو می‌دید که داره کم کم بهش نزدیک می‌شه!
و یه معجزه اتفاق افتاد...
لبهای نرمش، بین لبهای چان بوسیده شدن و قلبش پر شد از یه حس ناشناخته‌ی شیرین... یه چیزی شبیه همه‌ی اولین‌هایی که با چان امتحانشون کرده بود.
چشم‌هاش رو نمیبست چون حس می‌کرد این فقط یه بازی مسخره از طرف ذهنشه و چند دقیقه دیگه با صدای چان از خواب بیدار می‌شه ولی...این یه توهم و رویا نبود! حس دست‌های چان زیر چونه و دور کمرش واقعی بود. حس انگشت‌های گرمش که روی کمرش کشیده می‌شدن و لبهای نرمش روی لبهای یخ زده‌‌اش...
انقدر هیجان زده بود که دست‌هاش بین بدن خودش و چان بلاتکلیف مونده بودن و نمی‌دونستن باید کجا تکیه داده بشن.
اتصال گرم بین لب‌هاشون قطع شد و فلیکس رو از خلسه بیرون کشید. چان به آرومی سرش رو عقب کشید و گفت
-می‌دونم یه مرد باید رو قولش وایسته ولی قبول کن اولین نفری که این قول رو شکست من نبودم اولیویا! تو با دلبری‌های ناخواسته‌ات قولمون رو شکوندی و من و قلبم رو گیر انداختی...
فلیکس بار دیگه نفسش رو حبس کرد. با چشم‌های متعجب، به چان خیره نگاه می‌کرد و نمی‌دونست دقیقا باید چی بگه. چان لبخند دلربایی زد و ادامه داد
-ولی من حواسم هست نترسونمت و فراریت ندم...پس انقدر نگران نباش.
لبخند کجی روی لب‌هاش کشید و با فشار آرومی که به کمر فلیکس وارد کرد، پسر بزرگتر رو توی بغلش کشید و لب‌هاش رو مهر لب‌های شیرینش کرد. دست‌های فلیکس روی بازوهاش نشستن و یکی از دست‌های چان جاش رو از چونه به پشت گردن فلیکس تغییر داد. چان سرش رو کج کرد و لب‌های فلیکس رو توی دهنش کشید. نمی‌تونست منکر حس شیرین پرواز پروانه‌های توی شکمش بشه و هر بار بعد از هر مک آرومی که روی لب‌های شخص بین بازوهاش می‌ذاشت، خودش رو لعنت می‌کرد که چرا زودتر این حس رو تجربه نکرده و اون جوجه‌ی رام رو مزه نکرده...
زبون شیطونش از بین لب‌های صورتیش بیرون اومد و روی لب‌های فلیکس کشیده شد. لب پایینش رو با لب‌هاش گرفت و با زبونش لمسش کرد. اگه ازش می‌پرسیدن لمس لب‌های فرشته‌ی توی بغلت چه حسی داره، چی می‌تونست جواب بده؟ اصلا مگه می‌شد با چیزی مقایسه‌شون کرد؟ درسته اولیویا اولین تجربه‌اش بود ولی بازهم چان می‌تونست تک و خاص بودن دختر روبروش رو حس کنه!
مطمئنا هیچ کس دیگه‌ای مثل اولیویا نبود...
وقتی لب‌هاش رو از لمس بیشتر لب‌های اولیویا محروم کرد، متوجه صورتی شدن گونه‌هاش شد و بوسه‌ی معصومانه‌ای روی اونها نشوند. دست‌های اولیویا روی بازوهاش کم کم گرم می‌شدن و نشون می‌دادن دختر روبروش حتی بیشتر از قبل خجالت زده شده.
-متاسفم که بی اجازه بوسیدمت ولی تو بیش از حد خواستنی هستی!
فلیکس نتونست به نگاه کردن تو چشم‌های چان ادامه بده. دست‌هاش رو از رو بازوهای چان برداشت و صورتش رو باهاشون پوشوند. چان لبخندی به پاکی دختر روبروش زد و با گرفتن بازوش، اولیویا رو توی بغلش کشید.
-متاسفم که امروز با حرف‌هام ناراحتت کردم. قول می‌دم دیگه اتفاق نیفته.
فلیکس خیلی دلش می‌خواست بهش بگه «قولی نده که نتونی بهش عمل کنی» ولی نگفت. می‌ترسید...
اون تازه حس کرده بود علاقه و دوست داشتن و دوست داشته شدن، چطوریه. نمی‌خواست همین اول راه، چان رو از دست بده.
چان مطمئنا با فهمیدن این‌که همسرش در واقع یه پسره، ازش ناامید می‌شد و فلیکس واقعا دلش نمی‌خواست الان به این چیزا فکر کنه...
-دوست دارم...
چان با شنیدن اعتراف اولیویا لبخند زد و محکمتر بغلش کرد. نمی‌تونست همین الان بگه عاشق اون دختره چون خودش هم مطمئن نبود اما می‌خواست امتحانش کنه.
حس خوبی داشت...
با تشکر از چانگبین، این‌که همه چیز رو داده بود دست دلش، حس خوبی داشت...

Snowy Wish Where stories live. Discover now